خدايى عاخه تعريف كردنش زياد خنده دارنى:/
ولى ى سرى تو آزمايشگاه اين پسره ى بيريخت ى جورى با ى ژست دختر كش تكيه داده بود ب ميز يكى از پاهاشم روى پايه ى اين صندلى مزخرفاى آزمايشگاه بود اونيكى پاشم رو زمين همينجورى با اين ژست داشت با يكى حرف ميزد ى لحظه اون پاشو از رو زمين برداشت صندلى چپ كرد با هم با صندلى جورى خوردن زمين ك از خنده پاشيديم
هنوووز دارم افسوس ميخورم چرا اون صحنه گيف نشد:/
یکی از صحنه هایی که هیچ وقت از ذهنم نمیره
ما یه روز همراه خالم هام رفته بودیم خرید منتها چون کار داشتیم و اینا عجله ای بود از صبح رفته بودیم بعد رفتیم یه پاساژی کلا ازصبح نصف مغازه هاش بازه ولی کلا همونم کافی بود ..
اقا منو دختر خالم به دلیل اینکه تعدادمون زیاد بود جلوتر میرفتیم دختر خالم یه کفش دید میخواست بره توی مغازه بخرش من هنوز نگاه کفشا میکردم دیدم یچی گفت تــــــــــــق
اگه گفتی چی بود؟
دختر خالم بود با سر خورده بود به در مغازه مثل اگهی پخش شده بود رو در
تا اصلا مغازهه باز نبوده ..بعدش قفل در رو دیدیم
یعنی ما و هرچی ادم اون طرفا بود پوکیده بودیم از خنده خودشم بیشتر از ما میخندید
وای!ما یه روز تو مدرسه نشسته بودیم.همه هم اون لحظه ساکت بودیم. یکی از درای مدرسه شیشه ایه.یه خانومه اومد خیلی شیک مستقیم رفت تو شیشه.بعدش خیلی شیک تر بدون اینکه به رو خودش بیاره دوید رفت.منو دوستامم یه نگاه به هم کردیم یهو باهم زدیم زیر خنده.حتی معاونمونم می خندید.
من وقت این رو دیدم، از خنده منفجر شدم. داشتم با دوستام می رفتم مدرسه. یه مغازه هست پشت مدرسه مون که ما همیشه ازش لواشک و ترشی می خریم. دم درش، یه دختر دبیرستانی با مانتو و لباسای عادی ولی یکمی بی حجاب، ژست خنده داری گرفته بود. باد میومد و به موهاش رو بالا می برد و حس قدرت می کرد. یه جوری به ساختمونا خیره شده بود انگار ساخت خودشه. چشماش رو آروم پلک می زد. حس می کرد قدرتمندترین آدم دنیاست و خیلی خفنه. راستش حال بهم زن بود!
خخخخ
اگه می دیدینش از خنده منفجر می شدین!!
اون موقع که این اتفاق افتاد واسم خنده دار نبود اما الان بعد از چند سال که بهش فکر میکنم میخوام پخش زمین بشم.
یه دختر بود همکلاسیمون بود.هیکلش از این گنده ها بود یعنی غول تشن هااااا.ولی همیشه یه بوی گندی از لای پاش متساعد میشد که واقعا حال بهم زن بود
ما کُردا یه اصطلاحی برای اینجور افراد داریم و بهشون میگیم (گل گنی) یعنی اون قسمتش گندیده
از اینا بگذریم یه روز هنر داشتیم و من با شوخی دست بردم تو وسایلای همون دختره که اسمشم تارا بود،و یکی از نقاشی هاشو آوردم بیرون نگاه کردم.معلمم سر کلاس بود و تارا با عصبانیت گفت:
_هی چرا بی اجازه دست به وسایلم میزنی؟؟شما کُردا همتون بی شخصیت و احمقید.
وای منو میگی؟؟؟عصبانی شدم در حد لالیگا.پسر این شوخی نبود اون داشت رسما به نژادم توهین میکرد.در یک حرکت ناگهانی بلند شدم و جییییغ زدم:
_هوی گـه نخورااااااااا.
کلاس در یک لحضه تو سکوت مطلق فرو رفت.معلم با عصبانیت بهم پفت:
_چه خبرته بهرامی؟؟؟بشین سرجات ببینم.
نشستم سرکام و تارا فقط با ترس و لرز تو خودش جمع شده بود
مامان بزرگم با بابابزرگم داشتن از خیابون رد میشدن یه سکویی است اون وسط خیابون بابا بزرگم دست مامان بزرگمو گرفت کمکش کنه مامان بزرگم تعادلشو از دست داد افتاد وسط چمنا رو بابا بزرگ بیچارم بعد وسط خیابان ماشین ها بوق میزدن و مسخره بازی در می اوردن خیلی باحال بود انصافا فقط بابا بزرگم پرس شد فک کنم