داستانک داستان‌های طنز انگلیسی/Aida Farahani

  • شروع کننده موضوع آیدا.ف
  • بازدیدها 568
  • پاسخ ها 18
  • تاریخ شروع

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
E-mail
A man checked into a hotel. There was a computer in his room* so he decided to send an e-mail to his wife. However* he accidentally typed a wrong e-mail address* and without realizing his error he sent the e-mail.
Meanwhile….Somewhere in Houston * a widow had just returned from her husband’s funeral. The widow decided to check her e-mail* expecting condolence messages from relatives and friends.After reading the first message* she fainted. The widow’s son rushed into the room* found his mother on the floor* and saw the computer screen which read:
To: My Loving Wife
Subject: I’ve Reached
Date: 2 May 2006
I know you’re surprised to hear from me. They have computers here* and we are allowed to send e-mails to loved ones. I’ve just reached and have been checked in. I see that everything has been prepared for your arrival tomorrow. Looking forward to seeing you TOMORROW!
Your loving hubby.

:meaning
مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد.

با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند،چک کند. پس از خواندن اولین پیام،از هوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند:

به: همسر دوست داشتنی ام
موضوع: من رسیدم
تاریخ: دوم می 2006

میدانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فردا

شوهر دوستدارت
 
  • پیشنهادات
  • آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    General Pershing
    General Pershing was a famous American officer. He was in the American army, and fought in Europe in the First World War.
    After he died, some people in his home town wanted to remember him, so they' put up a big statue of him on a horse.
    There was a school near the statue, and some of the boys passed it every day on their way to school and again on their way home. After a few months some of them began to say, 'Good morning, Pershing', whenever they passed the statue, and soon all the boys at the school were doing this.
    One Saturday one of the smallest of these boys was walking to the shops with his mother when he passed the statue. He said, 'Good morning, Pershing' to it, but then he stopped and said to his mother, 'I like Pershing very much, Ma, but who's that funny man on his back?'
    :meaning

    ژنرال پرشينگ يكي از يكي از افسرهاي مشهور آمريكا بود. او در ارتش آمريكا بود، و در جنگ جهاني اول در اروپا جنگيد.
    بعد از مرگ او، بعضي از مردم زادگاهش مي‌خواستند ياد او را گرامي بدارند، بنابراين آن‌ها مجسمه‌ي بزرگي از او كه بر روي اسبي قرار داشت ساختند.
    يك مدرسه در نزديكي مجسمه قرار داشت، و بعضي از پسربچه‌ها هر روز در مسير مدرسه و برگشت به خانه از كنار آن مي‌گذشتند. بعد از چند ماه بعضي از آن‌ها هر وقت كه از كنار مجسمه مي‌گذشتند شروع به گفتن «صبح‌ به خير پرشينگ» كردند، و به زودي همه‌ي پسرهاي مدرسه اين كار (سلام كردن به مجسمه) را انجام مي‌داند.
    در يك روز شنبه يكي از كوچكترين اين پسرها با مادرش به فروشگاه مي‌رفت. وقتي كه از كنار مجسمه گذشت گفت: صبح به خير پرشينگ، اما ايستاد و به مادرش گفت: مامان، من پرشينگ را خيلي دوست دارم، اما آن مرد خنده‌دار كه بر پشتش سواره كيه?
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.’ So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.

    It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.

    Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, ‘You’re a stupid man, aren’t you? Why don’tyou buy a watch like everybody else? panapa
    ترجمه:
    جان با مادرش در یک خانه‌ی تقریبا بزرگی زندگی می‌کرد، و هنگامی که او (مادرش) مرد، آن خانه برای او خیلی بزرگ شد. بنابراین خانه‌ی کوچک‌تری در خیابان بعدی خرید. در خانه‌ی قبلی یک ساعت خیلی زیبای قدیمی وجود داشت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و وقتی کارگرها برای جابه‌جایی اثاثیه‌ی خانه به خانه‌ی جدید، آْمدند. جان فکر کرد، من نخواهم گذاشت که آن‌ها ساعت قدیمی و زیبای مرا با کامیون‌شان حمل کنند. شاید آن را بشکنند، و تعمیر آن خیلی گران خواهد بود. بنابراین او آن در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین جاد حمل کرد.

    آن سنگین بود بنابراین دو یا سه بار برای استراحت توقف کرد.

    در آن پسر بچه‌ای هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه کرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقی هستید، نیستید؟ چرا شما یه ساعت مثل بقیه‌ی مردم نمی‌خرید؟
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    Peter was eight and a half years old, and he went to a school near his house. He always went there and came home on foot, and he usually got back on time, but last Friday he came home from school late. His mother was in the kitchen, and she saw him and said to him, “Why are you late today, Peter
    “My teacher was angry and sent me to the headmaster after our lessons,” Peter answered
    ?”"To the headmaster?” his mother said. “Why did she send you to him
    “Because she asked a question in the class; Peter said, “and none of the children gave her the answer except me.”
    His mother was angry. “But why did the teacher send you to the headmaster then? Why didn”t she send all the other stupid children?” she asked Peter
    .”Because her question was, “Who put glue on my chair?” Peter said

    ترجمه:
    پیتر هشت سال و نیمش بود و به یک مدرسه در نزدیکی خونشون می‌رفت. او همیشه پیاده به آن جا می‌رفت و بر می‌گشت، و همیشه به موقع برمی‌گشت، اما جمعه‌ی قبل از مدرسه دیر به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود،‌ و وقتی او (پیتر) را دید ازش پرسید «پیتر، چرا امروز دیر آمدی»؟
    پیتر گفت: معلم عصبانی بود و بعد از درس مرا به پیش مدیر فرستاد
    مادرش گفت: پیش مدیر؟ چرا تو را پیش او فرستاد؟
    پیتر گفت: برای اینکه او در کلاس یک سوال پرسید و هیچکس به غیر از من به سوال او جواب نداد.
    مادرش عصبانی بود و از پیتر پرسید: در آن صورت چرا تو را پیش مدیر فرستاد؟ چرا بقیه‌ی بچه‌های احمق رو نفرستاد؟
    پیتر گفت: برای اینکه سوالش این بود «چه کسی روی صندلی من چسب گذاشته؟»
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    When Dave Perkins was young, he played a lot of games, and he was thin and strong, but when he was forty-five, he began to get fat and slow. He was not able to breathe as well as before, and when he walked rather fast, his heart beat painfully.
    He did not do anything about this for a long time, but finally he became anxious and went to see a doctor, and the doctor sent him to hospital. Another young doctor examined him there and said, ‘I don’t want to mislead you, Mr Perkins. You’re very ill, and I believe that you are unlikely to live much longer. Would you like me to arrange for anybody to come and see you before you die?’
    Dave thought for a few seconds and then he answered, ‘I’d like another doctor to come and see me.’

    ترجمه:
    هنگامی که دیو پرکینس جوان بود، او خیلی ورزش می‌کرد، و لاغر و قوی بود، اما هنگامی که چهل و پنج ساله شد، شروع به چاق شدن و تنبل شدن کرد. او قادر به نفس کشیدن مانند قبل نبود، و هنگامی که مقداری تندتر حرکت می‌کرد، ضربان قلبش به سختی می‌زد.
    او برای مدت طولانی در این باره کاری نکرد، اما در آخر نگران شد و به دیدن یک دکتر رفت، و دکتر او را به یک بیمارستان فرستاد. دکتر جوان دیگری او را در آنجا معاینه کرد و گفت: آقای پرکینس من نمی‌خواهم شما را فریب دهم. شما بسیار بیمار هستید، و من معتقدم که بعید است شما مدت زمان زیادی زنده بمانید. آیا مایل هستید ترتیبی بدهم قبل از اینکه شما بمیرید کسی به ملاقات شما بیاید؟
    دیو برای چند ثانیه فکر کرد و سپس پاسخ داد، مایلم تا یک دکتر دیگر بیاید و مرا ببیند.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    MRS Jones did not have a husband, but she had two sons.They were big, strong boys, but they were lazy.On Saturdays they did not go to school,and then their mother always said," please cut thegrass in this garden this Afternoon, boys"The boys did not like it, but they always did it.
    Then somebody gave one of the boys a magazine, and he saw a picture of a beautiful lawn-mover in it.There was a seat on it,and there was a woman on the seat.
    The boy took the picture to his mother and brother and said tothem"Look,that woman is sitting on the lawn-mover and driving it and cutting the grass.We want one of those"
    One of those lawn-movers?his mother asked.
    "No,the boy said."we want one of those women.Then she can cut the grass every week.

    خانم جونز شوهر نداشت.اما دو پسر داشت.آنها بزرگ و قوی اما تنبلبودند.شنبه ها آنها به مدرسه نمی رفتند.پس مادرشان به آنها می گفت: لطفا امروز بعد از ظهر این علف ها را بچینید.پسرها علاقه ای به اینکار نداشتند اما همیشه آن را انجام می دادند.
    یه روز شخصی به یکی از پسرها یک مجله داد و آن پسر عکس یک ماشین
    چمن- زن زیبایی را در آن دید.در روی چمن-زن یک صندلی قرار داشت و خانمی روی آن صندلی نشسته بود.
    پسر عکس رو نشون مادر و برادرش داد و به آنها گفت: ببینید خانم نشسته روی آن ماشین چمن زن و اونو میرونه و علف ها رو میچینه.ما یکی از اونا رو می خوایم.
    مادرش گفت: یکی از اون ماشین جمن زنـ*ـا ؟
    پسرش گفت: نه یکی از اون خانما رو که بتونه هر هفته چمن هارو بچینه.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    Fred works in a factory. he does not have a wife, and he getsquite a lot of money every week. He loves cars, and has a new one every year. He likes driving very fast, and he always buyssmall, fast, red cars. He sometimes takes his mother out in them, and she always says, “But Fred, why do you drive these cars? “We‘re almost sitting on the road!”
    Then Fred laughs and is happy. He like being very near the road.
    Fred is very tall and very fat.
    Last week he came out of a shop and went to his car. There was a small boy near it.
    He was looking at the beautiful red car .Then he looked up andsaw Fred.
    “How do you get into that small car?” He asked him.
    Fred laughed and said, “I don’t get into it. I put it on.

    فرِد (Fred ) تو یه کارخانه کار می کنه.او زن نداره و هر هفته پول بسیار زیادی به دست می آورد.او عشق ماشین داره و هر سالیکی نو اش رو می خره.اون تند روندن رو خیلی دوست داره و همیشه ماشین های کوچیک ، قرمز و تند رو می خره. او گاهی وقت ها مادرش رو با ماشینش به بیرون می بره و مادرش همیشه می گـه :" ولی ، فرِد، تو چرا این ماشینارو می رونی؟ ما تقریبا رویجاده می نشینیم.
    فرِد می خنده و خوشحال است. اون دوست داره که خیلی نزدیک جاده باشه. فرِد خیلی قد بلند و خیلی چاقه.
    هفته پیش از یه مغازه بیرون اومد و به سمت ماشینش رفت. پسر بچه ای نزدیک ماشینش بود. پسربچه سر بلند کرد و فرِد رو دید. اون از فرِد پرسید:" تو چطور خودت رو تو اون ماشین جا می کنی؟
    فرِد خندید و گفت:" من خودم رو جا نمی کنم. من اون رو می پوشم.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    Joe Richards finished school when he was 18.and then his father said to him “You‘ve passed your examinations now, Joe, and you got good marks in them. Now go and getsome good work. They’re looking for clever people at the bank in the town. The clerks get quite a lot of money now.
    A few days later, Joe went to the bank and asked for work there. A man took him into small room and gave him some questions on a piece of paper. Joe wrote his answers on the paper and then he gave them to the man.
    The man looked at them for a few minutes, and then he took a pen and said to Joe “Your birthday was on the 12thof June, Mr. Richards?
    “Yes sir” .Joe said.
    “What year?” the man asked?
    “Oh, every year, sir” Joe said.
    جو ریچاردز وقتی هجده ساله بود، تحصیلات مدرسه را به پایان رساند.آنگاه پدرش به او گفت: "تو توی امتحانات قبول شدی و نمره های خوبی رو گرفتی.وقتشه که بری و یه کار خوب پیدا کنی. توی یک بانک توی شهر دنبال افراد زرنگ می گردند. الان کارمند های اونجا حقوق خیلی خوبی را می گیرند.
    چند روز بعد جو به بانک رفت و تقاضای شغل کرد. مردی اونو به یک اتاق کوچکی برد و به اون چند تا کاغذ که توش تعدادی پرسش بود، داد.جو به پرسش های تو ورق ها پاسخ داد و آنها را به مرد داد.
    مرد چند دقیقه ای به آنها نگاهی کرد و خودکاری برداشت و به جوگفت:"تولد شما دوازدهم ماه ژوئن بود آقای ریچاردز؟
    جو گفت: " بله آقا"
    مرد پرسید: " چه سالی ؟"
    جو گفت؟ " اوه ، هر سال"
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    Mary was an English girl, but she lived in Rome. She was six years old. Last year her mother said to her, ‘You’re six years old now, Mary, and you’re going to begin going to a school here. You’re going to like it very much, because it’s a nice school.’
    ‘Is it an English school?’ Mary asked.
    ‘Yes, it is,’ her mother said
    Mary went to the school, and enjoyed her lessons. Her mother always took her to school in the morning and brought her home in the afternoon. Last Monday her mother went to the school at 4 o’clock, and Mary ran out of her class.
    ‘We’ve got a new girl in our class today, Mummy,’ she said. ‘She’s six years old too, and she’s very nice, but she isn’t English. She’s German.’
    ‘Does she speak English?’ Mary’s mother asked.
    ‘No, but she laughs in English,’ Mary said happily.
    00:00
    00:00
    ترجمه فارسی
    مری یک دختر انگلیسی بود اما در رم زندگی می کرد. او شش ساله بود. سال گذشته مادرش به او گفت : مری، تو الان شش ساله هستی و دیگر باید به مدرسه بروی. تو حتما آن مدرسه را خیلی دوست داری چون مدرسه زیبایی است.
    مری پرسید : آنجا یک مدرسه انگلیسی است؟
    مادرش جواب داد : بله، همینطوره.
    مری به مدرسه رفت و از درس خیلی خوشش آمد. مادرش همیشه صبح او را به مدرسه می برد و بعد از ظهر به خانه می آورد. دوشنبه گذشته هنگامی که مادرش ساعت ۴ به مدرسه رفت، مری از کلاسش بیرون دوید.
    مری گفت : مامان، ما امروز یک شاگرد جدید داریم. او هم شش ساله است و خیلی زیباست اما انگلیسی نیست. او آلمانی است.
    مادر مری پرسید : انگلیسی صحبت می کند؟
    مری با خوشحالی جواب داد : نه، اما به انگلیسی می خندد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا