~Mahya~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/12
ارسالی ها
875
امتیاز واکنش
11,974
امتیاز
714
محل سکونت
یه گوشه دنیا
A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolen.
He went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. "Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? " he yelled with surprising forcefulness. No one answered. "Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I dun in Texas! And I don’t like to have to do what I dun in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go... what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home.”


گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي، كنار يك مهمان‌خانه ايستاد. بدبختانه، كساني كه در آن شهر زندگي مي‌كردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبه‌ها مي‌گذاشتند. وقتي او (گاوچران) نوشيدني‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است.
او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد. او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما آدم‌هاي بد اسب منو دزديده؟!؟!» كسي پاسخي نداد. «بسيار خوب، من يك آب جو ديگه ميخورم، و تا وقتي آن را تمام مي‌كنم اسبم برنگردد، كاري را كه در تگزاس انجام دادم انجام مي‌دهم! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت. كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد: هي رفيق قبل از اينكه بري بگو، در تگزاس چه اتفاقي افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه.
 
  • پیشنهادات
  • ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    The purpose of life

    A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has covered.

    Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area as possible.

    Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying. Then he asked himself, "Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am dying and I only need a very small area to bury myself."

    The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make more money, to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love.

    One day when we look back , we will realize that we don't really need that much, but then we cannot turn back time for what we have missed.

    Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life. Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which king of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul?
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    مقصد زندگی

    سال ها پیش، حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که بتواند با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار می رفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمین ها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع کرد به تاختن. با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتی گرسنه و خسته بود، متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند. وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود به نقطه ای رسید . خسته بود و داشت می مرد. از خودش پرسید: چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدر زمین بدست بیاروم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.

    داستان بالا شبیه سفر زندگی خودمان است. برای بدست آوردن ثروت، قدرت و شهرت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف کرد، غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم مشغول باشیم.

    وقتی به گذشته نگاه می کنیم. متوجه خواهیم شد که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمی توان آب رفته را به جوی بازگرداند.

    زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و بدست آوردن شهرت نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست ، بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لـ*ـذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد. زندگی تعادلی است بین کار و تفریح، خانواده و اوقات شخصی. بایستی تصمیم بگیری که چه طور زندگیت را متعادل کنی. اولویت هایت را تعریف کن و بدان که چه طور می توانی با دیگران به توافق برسی اما همیشه اجازه بده که بعضی از تصمیماتت بر اساس غـ*ـریـ*ــزه درونیت باشد. شادی معنا و هدف زندگی است. هدف اصلی وجود انسان. اما شادی معنا های متعددی دارد. چه نوع شادی را شما انتخاب می کنید؟ چه نوع شادی روح بلند پروازتان را ارضـ*ـا خواهد کرد؟
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    Tech support: How may I help you?
    Customer: I'm writing my first e-mail.


    Tech support: OK, and what seems to be the problem?
    Customer: Well, I have the letter 'a' in the address, but how do I get the circle around it?


    مسئول خدمات پس از فروش:چطور می تونم به شما كمك كنم

    مشتری:دارم اولین ایمیلمو می نویسم

    مسئول :خب مشكل چیه

    a مشتری :خب تو آدرس ایمیلم یك حرف

    است اما چطور دورش دایره بكشم
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    صداقت honesty
    A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
    We'll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I'v been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out
    my rod and fishing box, we're Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up" "Oh! Please pack my new blue silk pajamas."
    The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked.
    The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good.
    The wife welcomed him home and asked if he caught many fish?
    He said, "Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn't you pack my new blue silk pajamas like I asked you to Do?"
    You'll love the answer...
    The wife replied, "I did. They're in your fishing box....."
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"
    ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
    ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار
    زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
    هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
    همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟
    مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟"
    جواب زن خیلی جالب بود...
    زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم
     

    ~Mahya~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/12
    ارسالی ها
    875
    امتیاز واکنش
    11,974
    امتیاز
    714
    محل سکونت
    یه گوشه دنیا
    دكتر تازه كار The beginner Doctor
    When Dave Perkins was young, he played a lot of games, and he was thin and strong, but when he was forty-five, he began to get fat and slow. He was not able to breathe as well as before, and when he walked rather fast, his heart beat painfully.

    He did not do anything about this for a long time, but finally he became anxious and went to see a doctor, and the doctor sent him to hospital. Another young doctor examined him there and said, 'I don't want to mislead you, Mr Perkins. You're very ill, and I believe that you are unlikely to live much longer. Would you like me to arrange for anybody to come and see you before you die?'

    Dave thought for a few seconds and then he answered, 'I'd like another doctor to come and see me.'


    هنگامي كه ديو پركينس جوان بود، او خيلي ورزش مي‌كرد، و لاغر و قوي بود، اما هنگامي كه چهل و پنج ساله شد، شروع به چاق شدن و تنبل شدن كرد. او قادر به نفس كشيدن مانند قبل نبود، و هنگامي كه مقداري تندتر حركت مي‌كرد، ضربان قلبش به سختي مي‌زد.

    او براي مدت طولاني در اين باره كاري نكرد، اما در آخر نگران شد و به ديدن يك دكتر رفت، و دكتر او را به يك بيمارستان فرستاد. دكتر جوان ديگري او را در آنجا معاينه كرد و گفت: آقاي پركينس من نمي‌خواهم شما را فريب دهم. شما بسيار بيمار هستيد، و من معتقدم كه بعيد است شما مدت زمان زيادي زنده بمانيد. آيا مايل هستيد ترتيبي بدهم قبل از اينكه شما بميريد كسي به ملاقات شما بيايد؟

    ديو براي چند ثانيه فكر كرد و سپس پاسخ داد، مايلم تا يك دكتر ديگر بيايد و مرا ببيند.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا