Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
Believing

A young man who had been raised as an atheist was training to be an Olympic diver. The only religious influence in his life came from his outspoken Christian friend. The young diver never really paid much attention to his friend's sermons, but he heard them often.


One night the diver went to the indoor pool at the college he attended. The lights were all off, but as the pool had big skylights and the moon was bright, there was plenty of light to practice by.


The young man climbed up to the highest diving board and as he turned his back to the pool on the edge of the board and extended his arms out, he saw his shadow on the wall. The shadow of his body was in the shape of a cross.


Instead of diving, he knelt down and asked God to come into his life. As the young man stood, a maintenance man walked in and turned the lights on. The pool had been drained for repairs.



اعتقاد


مرد جوانی که بی دین و ملحد تربیت شده بود برای قهرمانی شیرجه المپیک تمرین می کرد. تنها از راه صحبت های دوست مسیحی پرحرفش تحت تاثیر دین بود و هیچ وقت به موعظه هایش گوش نمی داد ولی اغلب آنها را می شنید.


در شبی مهتابی به استخر سر پوشیده کالجی که در آن تحصیل می کرد رفت.همه چراغ ها خاموش بودند. اما به خاطر اینکه استخر نور گیر خوبی داشت و در آن شب هم ماه می درخشید نور کافی برای تمرین وجود داشت.


مرد جوان به بالا ترین قسمت تخته شیرجه رفت در لبه تخته پشت به استخر ایستاد و دست هایش را باز کرد، سایه اش را بر روی دیوار دید که به شکل صلیب بود.


به جای شیرجه زدن، زانو زد و دعا کرد که خدا بخشی از وجودش شود و به اوکمک کند.مرد جوان وقتی برای شیرجه زدن ایستاد، نگهبانی وارد شد و چراغ ها را روشن کرد. استخر برای تعمیرات آبی نداشت.



لغات و اصطلاحات مهم:




*کلید واژه ها*


influence = تحت تاثیر

shadow = سایه

knelt = زانو زدن
 
  • پیشنهادات
  • Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    A Priceless Lesson :


    Once upon a time, a student named Rakesh lived in an ashram. Every night he used to jump over the ashram's boundary wall and roam around. He used to return before dawn. No one knew that Rakesh went out at night.


    One night as usual, Rakesh found everyone asleep. He peeped into Guruji's room and saw him sleeping. Then Rakesh crept out towards the wall. He climbed up a ladder he had and jumped over the wall. But actually Guruji was awake and had seen Rakesh going out.


    He got up and took away the ladder from the spot. A few hours later, Rakesh returned. In the dark, he tried to climb down from the wall. But Guruji stood where the ladder was. He helped Rakesh to get down and said, "Son, at least take a warm shawl, when you go out at night."


    Guruji's gentle manner made Rakesh realize his own folly. He apologised and never went out at night again.

    روزی روزگاری یک دانش آموز به اسم راکش در یک آشرام زندگی میکرد. هر شب عادت داشت که از دیوار دور آشرام بپرد و پرسه بزند. معمولا قبل از طلوع خورشید برمیگشت. کسی نمیدانست که راکش شب بیرون رفته است.

    یک شب همانند معمول راکش دید همه خوابند. او زیر چشمی به اتاق گروجی نگاهی کرد و دید که او خواب است. سپس سـ*ـینه خیز به سمت دیوار رفت. از یک نردبانی که داشت بالا رفت و از روی دیوار پرید. اما در حقیقت گروجی بیدار بود و دیده بود که راکش بیرون میرود.

    او بلند شد و نردبان را از محلش برداشت. چند ساعت بعد راکش برگشت. او تلاش کرد که از دیوار پایین بپرد اما گروجی جای نردبان ایستاده بود.او به راکش کمک کرد که پایین بیاید و گفت: پسرم حداقل یک شال گردنی گرم با خودت ببر، وقتی که شب ها بیرون می روی.

    رفتار ملایم گروجی باعث شد راکش به نابخردی خود پی ببرد. او معذرت خواست و دیگر هیچوقت شبها بیرون نرفت.

    لغات مهم:

    بهترین راه یادگیری لغات انگلیسی این است که آنها را حفظ نکنید.

    Boundary: مرز

    Roam around: پرسه زدن

    Peep: زیر چشمی نگاه کردن

    Shawl: شال گردنی

    Folly: نابخردی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Different answer

    A Teacher teaching Maths to a seven year-old Arnav asked him, “If I give you one apple and one apple and one more apple, how many apples will you have?”


    Within a few seconds Arnav replied confidently, “Four!”


    The dismayed teacher was expecting an effortless correct answer (three).She was disappointed. “Maybe the child did not listen properly”, she thought. She repeated, “Arnav, listen carefully. It is very simple. You will be able to do it right if you listen carefully. If I give you one apple and one apple and one more apple, how many apples will you have? "Arnav had seen the disappointment on his teacher’s face. He calculated again on his fingers. But within him he was also searching for the answer that will make the teacher happy. This time hesitatingly he replied.


    “Four…..”The disappointed stayed on the teacher’s face.


    She remembered Arnav loves Strawberries. She thought maybe he doesn’t like apples and that is making him lose focus. This time with exaggerated excitement and twinkling eyes she asked, “If I give you one strawberry and one strawberry and one more strawberry, then how many will Arnav have?" Seeing the teacher happy, young Arnav calculated on his fingers again. There was no pressure on him, but a little on the teacher. She wanted her new approach to succeed. With a hesitating smile young Arnav enquired, “Three"? The teacher now had victorious smile. Her approach had succeeded. She wanted to congratulate herself. But one last thing remained. Once again she asked him, “Now if I give you one apple and one apple and one more apple, how many will you have?" Promptly Arnav answered, “Four!" The teacher was aghast. ”How Arnav, How?” she demanded in a little stern and irritated voice. In a voice that was law and hesitating young Arnav replied, “Because I already have on apple in my bag”


    Moral of the Story: When someone gives us an answer that is different from what we are expecting, not necessarily they are wrong. There may be an angle that we have not understood at all.





    یه معلم که به آرناو 7 ساله ریاضیات تدریس می کرد از او پرسید،" اگه من یه سیب و یه سیب دیگه و یه سیب دیگه بهت بدم، چندتا سیب خواهی داشت؟"


    در چند ثانیه آرناو خیلی مطمئن جواب داد، "چهارتا!"


    معلم ناامید توقع یک جواب خیلی ساده رو داشت.(سه)


    او ناامید شده بود. او فکر کرد "شاید بچه درست گوش نکرده". او تکرار کرد" آرناو درست گوش کن. خیلی ساده است. تو می تونی جوابشو بگی اگه درست گوش کنی. اگه من یه سیب و یه سیب دیگه و یه سیب دیگه بهت بدم، چندتا سیب خواهی داشت؟"


    آرناو احساس ناامیدی رو توی صورت معلمش دید. او با انگشتانش دوباره محاسبه کرد. اما او به دنبال جوابی بود که معلم رو خوشحال کنه. جستجوی او برای جواب درست نبود. این بار با دودلی جواب داد"چهارتا..."


    نا امیدی و یاس توی صورت معلم موج میزد. معلم به خاطر آورد که آرناو عاشق توت فرنگیه. فکر کرد شاید چون سیب دوست نداره کنترلش رو از دست میده. این بار با شوق زیاد و خیلی سریع پرسید،" اگه یه توت فرنگی و یه توت فرنگی دیگه و یه توت فرنگی دیگه بهت بدم، آرناو چندتا توت فرنگی خواهد داشت؟"


    با دیدن معلم خوشحال، آرناو جوان دوباره با انگشتاش محاسبه کرد. هیچ فشاری روی او نبود، اما یه کمی فشار روی معلم بود. او می خواست با فکر جدیدش به موفقیت برسه. با یه خنده تردید آمیز آرناو جوان جواب داد" سه تا؟"


    حالا معلم یه خنده پیروزی را داشت. فکرش جواب داد. او می خواست به خودش تبریک بگه. اما یه چیز باقی مونده بود. یه بار دیگه ازش پرسید،" حالا اگه یه سیب و یه سیب دیگه و یه سیب دیگه بهت بدم چندتا سیب داری؟"


    آرناو به سرعت جواب داد،" چهارتا!"


    معلم مات و مبهوت ماند. او با لحن کمی خشمگین و عصبانی پرسید" چطور آرناو، چطور؟"


    آرناو جوان با لحن آرام و با تامل جواب داد،" چون من در کیفم یه سیب دارم".


    پند اخلاقی داستان: زمانی که کسی به شما جواب متفاوتی از چیزی که شما توقع دارید می دهد، لزوماً اشتباه نیست. شاید جنبه دیگری وجود دارد که ما اصلاً متوجه نشده ایم


    *کلید واژه ها*


    Maths = ریاضیات

    apple = سیب

    strawberry = توت فرنگی
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Difficult essay exam

    One day a student was taking a very difficult essay exam. At the end of the test, the prof asked all the students to put their pencils down and immediately hand in their tests. The young man kept writing furiously, although he was warned that if he did not stop immediately he would be disqualified. He ignored the warning, finished the test. Minutes later, and went to hand the test to his instructor. The instructor told him he would not take the test.


    The student asked, "Do you know who I am?"


    The prof said, "No and I don't care."


    The student asked again, "Are you sure you don't know who I am?"


    The prof again said no. Therefore, the student walked over to the pile of tests, placed his in the middle, then threw the papers in the air "Good" the student said, and walked out. He passed.




    آزمون خيلي سخت


    روزي يك دانش‌آموز يك آزمون خيلي سخت داشت. در آخر امتحان، استاد از همه‌ي دانش‌آموزان خواست كه قلم‌هايشان را پايين بگذارند و بلافاصله دست خود را در روي برگه خود بگذارند. مرد جوان با خشم به نوشتن ادامه داد، گو اينكه او مطلع بود كه اگر او بلافاصله دست نگه ندارد او محروم خواهد شد. او اخطار را ناديده گرفت و امتحان را تمام كرد. دقايقي بعد، با برگه‌ي آزمون به سوي آموزگار خود رفت. آموزگار به او گفت كه برگه امتحاني او را نخواهد گرفت.


    دانش آموز پرسيد: «مي داني من چه كسي هستم»


    استاد گفت: «نه و اهميتي نميدم»


    دانش آموز دوباره پرسيد: «مطمئني كه مرا نمي شناسي؟»


    استاد دوباره گفت نه. بنابراین دانش آموز رفت سمت برگه‌ها و برگه خودشو وسط اونا جا داد (جوری که استاد نمی‌تونست بفهمه که کدوم برگه اونه!) اونوقت [با خوشحالی] کاغذهایی که تو دستش بود رو به هوا پرت کرد و گفت: ایول! و رفت سمت بیرون.


    *کلید واژه ها*


    Essay = مقاله نویسی

    immediately = سریعا

    threw = پرتاب کردن
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Goodness and gratitude


    Today, after a 72 hour shift at the fire station, a woman ran up to me at the grocery store and gave me a hug. When I tensed up, she realized I didn't recognize her, she let go with tears of joy in her eyed and the most sincere smile and said, "On 9-11-2001, you carried me out of the World Trade center.


    نیکی و قدردانی


    امروز، پس از شیفت 72 ساعتی در ایستکاه آتش نشانی، در خواربارفروشی زنی دوان دوان به سمت من آمد و مرا در آغـ*ـوش کشید. وقتی من خودم را جمع کردم متوجه شد که نشناختمش. در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، با خالصانه ترین لبخندی که بر لب داشت مرا رها کرد و گفت: " در روز 11 سپتامبر سال 2001 شما مرا از (آوار) برج تجارت جهانی بیرون کشیدید.
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    A Lesson :


    Bittoo was a very naughty boy. One day he sat atop a tree with his catapult. Just then, he saw the priest of the village temple passing by. His bald head was shining in the sun. Bittoo could not resist himself, so he took a stone and aimed it at the priest's head. The stone struck the priest's head causing a wound that started bleeding. The priest cried out in pain. He looked around and soon spotted Bittoo on the tree with the catapult in his hand. He called Bittoo down and said, "Your aim is excellent, son. Tomorrow the king will pass this way. You must hit a stone to his head. He will reward you for the excellent aim."


    Next day when the king passed by, Bittoo hit a stone on his forehead.


    As the king started bleeding, he sent his guards to get Bittoo. The king ordered that Bittoo be whipped a hundred times in public.


    Bittoo cried for forgiveness. The king forgave him when he promised not to be naughty anymore.



    یک درس:



    بیتو یک پسر بچه ی بدذات بود. روزی به همراه سنگ قلابش به بالای درختی رفت. سپس روحانی معبد را دید که در حال عبور از آنجا بود. سر طاسش زیر آفتاب برق میزد. بیتو دیگر نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. بنابراین سنگی برداشت و سر روحانی را هدف قرار داد. سنگ به سر روحانی خورد و باعث زخمی شد که خون میداد. روحانی از درد بسیار فریاد زد. روحانی به اطراف نگاهی کرد و سریع بیتو را با سنگ قلاب در دستش روی درخت دید. بیتو را صدا زد و گفت: هدفگیری تو بسیار عالی است پسرم. فردا پادشاه از این راه عبور میکند. تو بایستی یک سنگ به سر وی بزنی. او به تو به خاطر هدفگیریت جایزه می دهد.


    روز بعد وقتی پادشاه در حال عبور بود بیتو یک سنگ به پیشانیش زد.


    وقتی سر پادشاه خونی شد، به نگهبانانش دستور داد که بیتو را بگیرند. پادشاه دستور داد که بیتو 100 شلاق در معرض عموم بخورد. بیتو برای بخشایش فریاد میکشید. پادشاه وقتی که او قول داد که دیگر بدذات نباشد او را بخشید.

    لغات مهم:

    بهترین روش برای یادگیری لغات انگلیسی این است که آن ها را حفظ نکنید.

    naughty: بدذات

    catapult: سنگ قلاب

    bald: طاس

    whip: شلاق زدن
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    The purpose of life


    A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has covered.


    Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area as possible.


    Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying. Then he asked himself, "Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am dying and I only need a very small area to bury myself."


    The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make more money, to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love.


    One day when we look back , we will realize that we don't really need that much, but then we cannot turn back time for what we have missed.


    Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life. Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which king of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul?



    مقصد زندگی


    سال ها پیش، حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که بتواند با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار می رفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمین ها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع کرد به تاختن. با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتی گرسنه و خسته بود، متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند. وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود به نقطه ای رسید . خسته بود و داشت می مرد. از خودش پرسید: چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدر زمین بدست بیاروم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.


    داستان بالا شبیه سفر زندگی خودمان است. برای بدست آوردن ثروت، قدرت و شهرت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف کرد، غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم مشغول باشیم.


    وقتی به گذشته نگاه می کنیم. متوجه خواهیم شد که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمی توان آب رفته را به جوی بازگرداند.


    زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و بدست آوردن شهرت نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست ، بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لـ*ـذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد. زندگی تعادلی است بین کار و تفریح، خانواده و اوقات شخصی. بایستی تصمیم بگیری که چه طور زندگیت را متعادل کنی. اولویت هایت را تعریف کن و بدان که چه طور می توانی با دیگران به توافق برسی اما همیشه اجازه بده که بعضی از تصمیماتت بر اساس غـ*ـریـ*ــزه درونیت باشد. شادی معنا و هدف زندگی است. هدف اصلی وجود انسان. اما شادی معناهای متعددی دارد. چه نوع شادی را شما انتخاب می کنید؟ چه نوع شادی روح بلند پروازتان را ارضـ*ـا خواهد کرد؟
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Mr and Mrs Yates had one daughter. Her name was Carol, and she was nineteen years old. Carol lived with her parents and worked in an office. She had same friends, but she did not like any of the boys very much


    Then she met a very nice young man. His name was George Watts, and he worked in a bank near her office. They went out together quite a lot, and he came to Carol's parents' house twice, and then last week Carol went to her father and said, 'I'm going to Marry George Watts, Daddy. He was here yesterday.'


    'Oh, yes,' her father said. 'He's a nice boy-but has he got any money?'


    'Oh, men! All of you are the same,' the daughter answered angrily. 'I met George an the first of June and on the second he said to me, "Has your father got any money?".


    آقا و خانم ياتس يك دختر داشتند. اسم او كارول بود، و 19 سالش بود. كارول با والدينش زندگي و در يك اداره كار ميكرد. او چندين دوست داشت، اما او هيچكدام از پسرها را خيلي دوست نداشت.

    در آن زمان او يك مرد جوان مؤدب را ملاقات كرد. نام او جرج وات بود، و او در يك بانك نزديك اداره او كار ميكرد. آنها اكثرا با هم بيرون ميرفتند، و او دو بار به خانهي والدين كارول رفت، و هفتهي گذشته كارول پيش پدرش رفت و گفت، "پدر، من قصد دارم با جرج وات ازدواج كنم. او ديروز اينجا بود"

    پدرش گفت "آه، بله، او پسر خوبي است، اما آيا پولي دارد"

    دختر با عصبانيت پاسخ داد "آه، از دست شما مردها! شما همه مثل هم هستيد، من جرج را در اول ماه جون ملاقات كردم و در دومين روز ملاقات او به من گفت، آيا پدر شما پولدار است؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Love and Time

    Once upon a time, there was an island where all the feelings lived: Happiness, Sadness, Knowledge, and all of the others, including Love. One day it was announced to the feelings that the island would sink, so all constructed boats and left. Except for Love.

    Love was the only one who stayed. Love wanted to hold out until the last possible moment.

    When the island had almost sunk, Love decided to ask for help.

    Richness was passing by Love in a grand boat. Love said,

    “Richness, can you take me with you?”

    Richness answered, “No, I can’t. There is a lot of gold and silver in my boat. There is no place here for you.”

    Love decided to ask Vanity who was also passing by in a beautiful vessel. “Vanity, please help me!”

    “I can’t help you, Love. You are all wet and might damage my boat,” Vanity answered.

    Sadness was close by so Love asked, “Sadness, let me go with you.”

    “Oh . . . Love, I am so sad that I need to be by myself!”

    Happiness passed by Love, too, but she was so happy that she did not even hear when Love called her.

    Suddenly, there was a voice, “Come, Love, I will take you.” It was an elder. So blessed and overjoyed, Love even forgot to ask the elder where they were going. When they arrived at dry land, the elder went her own way. Realizing how much was owed the elder,

    Love asked Knowledge, another elder, “Who Helped me?”

    “It was Time,” Knowledge answered.

    “Time?” asked Love. “But why did Time help me?”

    Knowledge smiled with deep wisdom and answered, “Because only Time is capable of understanding how valuable Love is.”




    عشق و زمان

    روزی روزگاری، جزیره ای بود که تمام احساسات در آنجا زندگی می کردند. شادی ، غم ، دانش و همچنین سایر احساسات مانند عشق. یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد. بنابراین همگی قایق هایی را ساختند و آنجا را ترک کردند. بجز عشق. عشق تنها حسی بود که باقی ماند. عشق خواست تا آخرین لحظه ممکن مقاومت کند. وقتی جزیزه تقریبا غرق شده بود، عشق تصمیم گرفت تا کمک بخواهد.

    ثروت در قایقی مجلل در حال عبور از کنار عشق بود.

    عشق گفت: می توانی من را هم با خود ببری؟

    ثروت جواب داد: در قایقم طلا و نقره زیادی هست و جایی برای تو وجود ندارد.

    عشق تصمیم گرفت از غرور، که او هم سوار بر کشتی زیبایی از کنارش در حال عبور بود در خواست کمک کند.

    -”غرور، لطفا کمکم کن”

    غرور جواب داد:”عشق، من نمی توانم کمکت کنم . تو خیس هستی و ممکن است به قایقم آسیب برسانی”

    غم نزدیک بود ، بنابراین عشق در خواست کمک کرد،” اجازه بده همراهت بیایم”

    غم جواب داد:” اه…عشق من خیلی غمگینم و نیاز دارم تنها باشم”

    شادی هم از کنار عشق گذشت و بقدری شاد بود که حتی صدای در خواست عشق را نشنید.

    ناگهان صدایی به گوش رسید،” بیا عشق، من تو را همراه خود خواهم برد” صدا، صدای پیری بود. عشق درود فرستاد و به حدی خوشحال شد که فراموش کرد مقصدشان را بپرسد. وقتی به خشکی رسیدند، پیری راه خودش را در پیش گرفت.عشق با علم به اینکه چه قدر مدیون پیریست از دانش که مسنی دیگر بود پرسید: “چه کسی نجاتم داد؟ ”

    دانش جواب داد:” زمان بود”

    عشق پرسید:” زمان؟ اما چرا نجاتم داد؟ ”


    دانش با فرزانگی خاص و عمیقی لبخند زد و جواب داد: ” زیرا تنها زمان است که توانایی درک ارزش عشق را داراست”
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    A boy and a girl were playing together. The boy had a collection of marbles. The girl had some sweets with her. The boy told the girl that he will give her all his marbles in exchange for her sweets. The girl agreed. The boy kept the biggest and the most beautiful marble aside and gave the rest to the girl. The girl gave him all her sweets as she had promised. That night, the girl slept peacefully. But the boy couldn't sleep as he kept wondering if the girl had hidden some sweets from him the way he had hidden his best marble.

    Moral of the story

    If you don't give your hundred percent in a relationship, you will always keep doubting if the other person has given his/her hundred percent. This is Applicable for any Relationship like love , friendship, employer – employee relationship etc.
    Give your 100% to everything you do and sleep peacefully


    پسر و دختر کوچکی با هم بازی می‌کردند. پسر چند تا تیله داشت و دختر کوچولو هم چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت: من همه تیله‌هایم را به تو می‌دهم و تو همه شیرینی‌هایت را به من بده.

    دختر کوچولو قبول کرد. پسر بزرگترین و قشنگترین تیله‌اش را مخفیانه برداشت و بقیه را به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همان جوری که قول داده بود تمام شیرینی‌هایش را به پسرک داد. همان شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد. ولی پسر کوچولو نمی‌توانست بخوابد چون به این فکر می‌کرد که همانطوری که خودش بهترین تیله‌اش را پنهان کرده بود شاید دختر کوچولو هم مثل او یک خرده از شیرینی‌هایش را پنهان کرده و همه شیرینی‌ها را به او نداده باشد.

    نتیجه اخلاقی:

    اگر در رابـ ـطه تان صد در صد صادق نباشید همیشه در شک و تردید به سر خواهید برد که آیا دیگران صد در صد با شما صادق بوده اند. این در مورد هر ارتباطی صدق می کند دررابطه عشق ، دوستی ، رابـ ـطه کارمند و کارفرما و....

    در مورد آنچه که انجام میدهی صد در صد صداقت داشته باش و با آرامش بخواب. (ﻋﺬﺍﺏ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻧﯿﺴﺖ... ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﺎﻝ ﻛﺴﯽ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﺍﺳﺖ...)

    ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﯿﻠﻮ
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا