داستانک پندار های روانی ادلر راث

داستان را چگونه ارزیابی میکنید؟

  • متوسط

    رای: 1 100.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • فوق العاده بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

AIR

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/20
ارسالی ها
15
امتیاز واکنش
182
امتیاز
111
محل سکونت
پای آن کاج بلند...
Adler Roth یک کارکتر آمریکایی_چروکی (( اقوام سرخ پوست آمریکا )) است که افکار و نظرات خاص خود را دارد. اما به دلیل غرق شدن بیش از حد در خود و افسردگی، دچار بیماری روانی شده است.
در آغاز قرار بوده که این ماجرا به صورت رمان در سایت آپلود شود ولی با توجه به اینکه داستان مشخصی را روایت نمیکند و به صورت پس و پیش به هر قسمت حرکت میکند، ترجیح دادم آن را به صورت یک متن ادبی _فلسفی طولانی و فصل به فصل در تالار ادبیات قرار دهم تا مورد مطالعه قرار گیرد.
پست های اول در اصل زمینه ساز شروع داستان اصلی می باشد و مقداری خسته کننده به نظر میرسد، اما به مرور موضوعات باز شده و جنگ بی پایان بین نهاد، خود و فرا خود شروع خواهر شد...
امیدوارم لـ*ـذت ببرید.

پ.ن:
1_لطفا در این تاپیک پستی ارسال "نکنید" و اگر سوال، نظر یا انتقادی داشتید در صفحه پروفایل اطلاع دهید.
2_با تشکر زدن زیر هر پست برای ادامه تاپیک به ما انگیزه بدهید.

با تشکر.
AIR
 
  • پیشنهادات
  • AIR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    پای آن کاج بلند...
    پیشگفتار:

    خب، حقیقتا نمیتوان شروع مناسبی برای داستان انتخاب کرد. من اولین کسی بودم که او را به خوبی شناخت. و البته هم اکنون افراد بسیاری در سراسر دنیا از زندگی اش با خبر میشوند . نه نه هرگز! من یک روانشناس نیستم. اما اگر یک نفر در دنیا بتواند عمق زندگی او را ببیند، آن یک نفر غیر از من نخواهد بود. چون کسی جز من ورقه های کاغذ کاهی، همراه نوشته هایی با جوهر سیاه کم رنگ که به سختی قابل خواندن می باشند را در زیر کت خود پنهان نکرده و در باران به سمت خانه اش که مقدار زیادی با خودش فاصله داشت ندویده بود. برای اینکه دست نوشته های یک فراری از تیمارستان را بخواند. باید اعتراف کنم وقتی خبر فرار کردن او را شنیدم، با وجود هوای ابری سریعا خودم را به محل مورد نظر رساندم. پلیس دورمحوطه اطراف آن دیوانه خانه کوچک در خارج از شهر را محاصره کرده بود و اجازه ورود نمی داد. چرا؟ خب، مثل اینکه در راه فرار یکی از پرستار هارا از پله ها هل داده چون میخواسته راهش را سد کند. اما خوشبختانه من توانستم داخل بروم.

    حقیقتا آن خانه کوچک با 6 اتاق در هر طبقه به هیچ وجه جایی نبود که بخواهم حتی یک هفته در آن زندگی کنم. دیوار ها کثیف و سطح زمین پر از لکه های قهوه ای بود و صداهایی مانند جیغ یا زمزمه که از بیماران حبس شده در اتاق منشا میگرفتند به گوش میرسید. پلیس ها و خبر نگار ها این طرف و آن طرف میچرخیدند و فیلم و یادداشت برمیداشتند. گروهی دیگر کنار راه پله به سمت طبقه بالا با فردی که به نظر میرسید رییس آنجا باشد صحبت میکرد. اما او بیشتر شبیه یک زن قصاب بود. آن دفعه شانس با من یار بود و کسی توجهی نمیکرد یک شخص چگونه آن قدر تابلو یواشکی از پله ها بالا میرود تا ببیند چخبر است و مواظب است پایش را روی خط های سفید کشیده شده روی زمین که مشخصا جای افتادن جسد است نگذارد.

    طبقه بالا حتی از پایین هم بد تر بود. لکه های سیاه و قهوه ای همه جا را پر کرده بودند و در های بسته هر دو طرف اتاقی که به سختی 30 متر سطح داشت قرار گرفته بودند و پنجره ای کوچک ته اتاق بود. صداهای زمزمه اینجا بسیار آرام تر می بود اما بوی تعفن باعث تهوع میشد. مطمئنا مامور بهداشت هرگز به انجا سر نزده . حتما جریمه سنگینی میشدند. انجا حتی شبیه به آسایشگاه نبود!

    همه در ها بسته بودند به جز در اولی از سمت راست که تا نیمه باز بود و دو مرد داشتند از اطراف عکس میگرفتند. کسی اهمیتی نمیداد. شاید آنها هم یواشکی آمده بودند. آن موقع وقتی پا به اتاق گذاشتم ترجیح میدادم تمام عمرم در یک فاضلاب با صد ها موش یا در اتاقی در بسته با یک راسو زندگی کنم. حقیقتا بوی تعفن وحشت ناک بود. در اتاق همه چیز به رنگ خاکستری بود به جز پایه های یک تخت خراب و میزی که زیر آن... چیزی نظرم را جلب کرد. یک دسته کاغذ گوشه اتاق بدبو افتاده و تعدادی از آنها پاره شده بود. وقتی سمت کاغذ ها رفتم تپه ای از موش های مرده و کرم زده با یک گربه خشک شده کنار آنها بود که باعث شد حس کنم تمایل دارم تمام مهتویات معده ام را یک جا بالا بیاورم اما خوشبختانه هیچ افتضاحی به آن دخمه ی تهوع آور اضافه نکردم. مجبور شدم با دهان نفس بکشم تا کاغذ هارا بردارم و نگاه گذرایی به انها کنم ولی به جز خط خطی و نوشته های ناخوانا چیزی ندیدم.

    خب، من هیچوقت پیشنهاد نمیکنم به اتاق های متعفن یک آسایشگاه سر بزنید، کپه کاغذی را بردارید و با شنیدن صدای بم و ترسناک مردی که بازخواستتان میکند سرتان را بلند کنید تا محکم به پایه میز بخورد. بعد همچنان که لبخند احمقانه ای دارید برگردید و با کاغذ های پنهان شده در زیر لباساتان انجا را با سریع ترین سرعت ممکن ترک کنید جوری که پای یک پرستار عصبانی را لگد کنید و او تا دم در با پرداب جارو بدرقتان کند. بعد یادتان بیاید ماشین ندارید و مجبور باشید تاکسی بگیرید، تاکسی بعد از ورود به شهر در ترافیک و باران بماند اما وقتی همانجا پیاده میشوید متوجه شوید پول همراهتان ندارید و مجبور به فرار به سمت خانه ای که سه کیلومتر با شما فاصله دارد شوید. اما خوشبختانه من به خانه رسیدم، در را باز کردم و با سر کشیدن یک بطری کامل آب سیاه و گاز دارِ روی میز که بعد از چند ثانیه متوجه شدم کوکا است، منفجر شدن میان تنه ام را تضمین کردم.

    نشستن روی مبل جلوی یک تلوزیون ممکن است جزو علایق خیلی از افراد باشد. افرادی که کاری به جز خوردن و خوابیدن انجام نمیدهند، همیشه پای تلوزیون و کامپیوتر، وقت خود را تلف میکنند و فعالیتی ندارند. آنها افراد بی دغدغه ای هستند که در ثروت غرق شده، خود را بسیار ارزشمند دانسته و تلوزیون دیدن را کاری مهم میدانند. برعکس، از نظر من افراد ارزشمند بیشتر روبهروی کتاب خانه هایشان مینشینند نه تلوزیون.

    با این حال من بر روی قانون سوم زندگی ام پا گذاشتم و رو به روی تلوزیون، بر روی یک مبل رنگ و رو رفته که متعلق به مادر بزرگم بود نشستم. به خودم قول داده بودم هرگز به جز ساعت 6 تا 8 که اخبار مهم روز را پخش میکند روی آن ننشینم. اما گاهی پا گذاشتن روی قانون ها لازم است، اینطور نیست؟ گاهی قوانین چنان بی ارزش هستند که حتی فکر کردن به آن، وقت تلف کردن حساب میشود. و اگر ما آنها را بزرگ میبینیم به این دلیل است که مدت ها برایمان مقدر شده. یا خود آنهارا وضع نموده و هرگز بر خلافشان عمل نکرده ایم. در ان لحظه من هم زمان با شکستن یکی از به اصطلاح مهم ترین قانون هایم شروع به خواندن کردم.

    کاغذ های نازک کمی خیس شده بودند، جوهر روی آنها پخش شده و بعضی هارا اصلا نمیشد خواند. اما مدت زیادی را صرف خواندن و حدس زدن جمله های پخش شده کردم. شاید به نظر برسد خواندن دست نوشته های یک بیمار روانی وقت تلف کردن باشد، نظر من نیز همین بود، البته تا قبل از زمانی که بفهمم محتوای نوشته ها چیست. حال میدانم گاهی کار هایی که به نظر تلف کردن وقت می آیند میتوانند تحولی بزرگ در زندگی آدمی به وجود آورند. اگر من آنها را نمیخواندم هم اکنون اینجا برای شما صحبت نمیکردم. حتی نمیتوانستم شیوه زندگی ام را آن گونه که باعث پیشرفت هرچه بیشتر من در زندگی میشود تغییر دهم، وارد مسیر موفقیت شوم و راز آن را به شما انتقال دهم.

    البته، من هرگز نمیتوانم کاری برایش انجام دهم. شاید تنها سود پیدا کردن آن کاغذ ها برای من و شما بود. من هیچوقت او را پیدا نکردم و خبری بر مبنای زنده بودنش دریافت نکردم. برای همیشه مفقود شد و کسی متوجه نشد چه بلایی بر سرش آمده، به جنگل فرار کرده و طعمه حیوانات درنده شده یا در رودخانه می سی سی پی غرق شده است. همانند قطره ای الـ*کـل درون اقیانوس بیکران. و من متوجه شدم ممکن است برای کسی موقعیتی بسیار عالی به وجود بیاورم. ولی نه تنها در زندگی ام تغییری ایجاد نشود، بلکه آن شخص مرا فراموش کرده و به حال خود بگذارد. به زبان بشر، به آن هم زیستی میگویند. افرادی زیادی در زندگی ما هستند. بعضی از آنها نقش بسیاری در موقعیتی که در آن قرار داریم دارند. گاهی باعث سرخوردگی و گاهی باعث پیشرفت ما. گاهی مانند سایه ای در کنارمان میگذرند به گونه ای که حتی متوجه نخواهیم شد و گاهی مانند تاریکی بی انتها برای شخصی که فوبیای آن را دارا است.

    اما من، موقعیتی که اکنون در ان قرار دارم را مدیون شخصی هستم که تفکرات تاریک خود را بر روی برگه های نازک، مطعلق به یک مرده نوشته است، تا شاید کمی از سنگینی حقایق درونش بکاهد.

    این کتاب را تقدیم میکنم به ادلر، بیمار روانیِ تیمارستان کوچک خارج از شهر، کسی که میتوانست انسانی فوق العاده باشد...
     

    AIR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    پای آن کاج بلند...
    صفحه اول:

    جمعه_12 آگوست 2016_ساعت 6:40 عصر

    آن روز، روز تولد من بود. البته فکر میکنم. چون یک بسته را پشت در خانه جدیدمان پیدا کردم که در مقوای کلفت سیاه پیچیده شده و روی آن نوشته بود "تولدت مبارک". خوشحال شدم چون فکر میکردم باید چیز با ارزشی باشد. اشیاء با ارزش همیشه در پوسته ای غیر قابل نفوظ پیچیده شده تا فقط کسانی که لیاقتش را دارند به ان دست یابند. اما آن چیز گران قیمت یا ارزشمندی نبود. فقط یک بسته کاغذ نازک که روی برگه اول آن نوشته بود:

    "متاسفم.

    نتونستم چیز بهتری برات بفرستم. من برای خرید این کاغذ ها سه روز غذایی نخوردم.

    لطفا خوب استفاده کن.تولدت مبارک.

    امانوئل."

    دو سال بعد متوجه شدم این بسته از طرف امانوئل، برادر جس، دختر 14 ساله صاحب قبلی خانه بود. دو سال بعد از اینکه پایه های خانه سست شود و مادر بزرگ رنجور جس به همراه او در زیر آوار دفن شود فرستاده شده اما اداره پست به علت ریزش خانه آن را با چهار سال تاخیر به مقصد رسانده بود. امانوئل در یک معدن کار میکرد و سه سال بعد از مرگ خواهرش بر اثر ریزش معدن فوت شد در حالی که نمی دانست اعضای خانواده اش را از دست داده است.

    آن موقع من سن کمی داشتم و آن تعداد کاغذ به درد یک پسر بچه نمیخورد. پس برگه ها را دوباره در مقوای سیاهِ پاره پاره پیچیدم، با نوار چسب بسته بندی کردم و در زیر تخت گذاشتم. نمیدانستم روزی میرسد که در انها تمام چیز هیی که از مغزم عبور میکند مینویسم. وقتی از مادرم پرسیدم آیا تولدم است او گفت هر روزی که برای تو روز خوبی باشد و خوشحال باشی، میتواند روز تولد تو باشد. تولد دوباره تو. ولی تو در چنین روزی به دنیا نیامده ای. من چیزی از گفته مادرم نفهمیدم، اما حال متوجه هستم منظور حقیقی اش چه بوده است. تنها با کمی شادی، روح انسان دوباره متولد میشود. الآن، مدت هاست که تولد من نیست. زیرا حقایق آنچنان بر من آشکار شده اند که فرصتی برای شادی نمی دهند. امید ها خاموش شده و جهان من در تاریکی مطلق فرو رفته است.
    معمولا افراد، بعد از خاموش شدن کور سوی امیدشان به دنبال دروغ های شیرین میگردند تا به آنها ایمان بیاورند و بتوانند به زندگی ادامه دهند. اما تنها در حصاری از تفکرات بیهوده محبوس شده اند و از دنیای واقعی باز میمانند. هرچند زندگی شاد تری دارند...
     

    AIR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/20
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    182
    امتیاز
    111
    محل سکونت
    پای آن کاج بلند...
    صفحه دوم:

    مرگ مادرم برای من بسیار سخت بود. تصور اینکه دیگر کسی که زندگی ات را با او گذرانده ای نمیبینی بسیار راحت تر از تجربه آن است. البته من تمام وقت ساکت بودم. وقتی مهلت چیزی یا کسی تمام میشود، شیون کردن فایده ای ندارد. او برنمیگردد.

    آن روز، فکر میکنم ده سال پیش، زنی با ردای سیاهِ بلند دنبال مادرم امد و بعد از نشان دادن نامه ای اورا با خود برد. مادرم قبل از رفتن به من گفت مقداری پول در شیشه ای که کنار کمد پدر قرار دارد جمع کرده است تا اگر من نیاز پیدا کردم از آنها استفاده کنم. «در اتاق پدر همیشه قفل بود و مادرم اجازه نمیداد کسی وارد آن شود. اما کلیدش را به من داد.» بعد از خداحافظی آنجا را ترک کرد. بسیار سریع اتفاق افتاد. هرگز آشفتگی مادرم بعد از دیدن آن زن و نامه اش را درک نکردم. شاید هرکسی که قرار است بمیرد این حال را پیدا میکند. اما به هر حال من دیگر زنی با پوست تیره، لباس زرد که پیش بند آشپزی سفید و لک روی آن بسته شده و چشم های قهوه ای همیشه آرایش شده را ندیدم.

    چرا! یک هفته بعد از آن روز، من مادرم را دیدم. وقتی خاله میل از کِبِک به شهر کوچک ما امد تا من را ببیند. اما متوجه نشدم چرا لباس های سیاه پوشیده است. بعد از پوشیدن یک جاکت زمستانی قهوه ای به سمت کلیسای کوچک شهر رفتیم. انجا مثل همیشه شلوغ بود و هوای گرفته و سرد داشت. اما چیزی فرق میکرد. من به سرعت مادر بزرگ و دایی اَم را شناختم. و بعد تابوت سیاه رنگی که در قبرستان محوطه اطراف کلیسا، کنار یک گودال عمیق بود را دیدم. بعد از اینکه جلو رفتیم میل آرام به من گفت این آخرین باری است که مادرم را میبینم. اما او مادر من نبود. پوستش رنگ پریده بود. خیلی سفید تر از آنچه که باید، به نظر میرسید. چشم هایش آرایش نداشت و اطرافش سیاه بود. و من فهمیدم مادرم برای پنهان کردن سیاهی دور چشم هایش، همیشه آرایش میکرد. لباس سفید و خاکستری نو پوشیده و در دستش یک گل قرار داشت. من سعی کردم اورا با فریادها و بو*سه هایی که روی صورتش میزدم بیدار کنم. اما برای همیشه رفته بود. پسرِ خاله میل، من را به سمت بیرون محوطه هدایت کرد اما من باز هم برگشتم تا مادرم را بیدار کنم. تصور من این بود که فقط خوابیده است. نوعی بازی مسخره. و الآن بلند میشود و میگوید: همش یه شوخی بود عزیزم!

    ولی او هرگز بیدار نشد. کشیش و دو همراهش به سمت تابوت آمدند و بعد از بستن در، مراسم خاکسپاری را انجام دادند. و من، همراه خاله میل، پس از اینکه پولها و لباس هایم را برداشتم، به سمت کبک رفتیم.

    مرگ. تصور من از مرگ، زنی با لباس بلند و سیاه، چشم های نافذ و پوست سفید رنگ بود.«همان کسی که به دنبال مادرم آمد» با خودم میگفتم شاید بعد از مردن، روح انسان ها به صورت کلاغ به محل زندگی اش برمیگردد. برای همین به کلاغ ها علاقه داشتم. شاید یکی از آنها مادرم بود.

    اما هیچکدام از ما تا به حال نمرده ایم و نمیدانیم چه در انتظارمان است. هیچکس نمیگوید بعد از مرگ دیگر زندگی وجود نخواهد داشت. انسان ها آنقدر به زندگی علاقه مند اند که حتی بعد از مرگ نیز دوست دارند زندگی جدید، در کالبدی جدید داشته باشند. یک لحظه به این فکر کنید، اگر انسان بعد از مرگ، زندگی دوباره نداشته باشد، به چه مقدار پوچ و بیهوده خواهد بود؟ دوره ای که نهایت آن، 80 سال طول میکشد؟ زندگی یک فرد، در این حد بی ارزش است؟ اگر قرار است بعد از مرگ جاودانه باشیم، چرا از اول جاودانه نبوده ایم؟ شرط زندگی همیشگی مرگ است؟ جدایی یک فرد از خانواده اش و نیست شدن افراد باقی نمانده؟ چه ارزشی دارد؟ بهای زندگی خوب و طولانی و یا عذاب های دردناک، این است که مادر من، برای همیشه زیر حجم بسیاری خاک، تبدیل به توده ای استخوان شود؟ این انصاف نیست. هرگز نبوده است.

    افراد زیادی میگویند دنیا مانند دادگاهی است که همه چیز در آن توازن دارد و منطق و عدالت همیشه پابرجاست. اما من متوجه شدم که هیچکس در این دادگاه زندگی نمیکند...

    با این حال، مرگ، راهی برای فرار است. اکثر افرادی که خودکشی میکنند، در فکر پنهان شدن از مشکلات هستند. اما اگر قرار باشد زندگی یک شخص در این حد پوچ باشد، خودکشی و گرفتن فرصت زندگی از خود، احمقانه ترین کاریست که میتواند انجام دهد.

    حال اگر زندگی قبل و بعد از مرگ جسم انسانی وجود داشته باشد، مطمئنم حیات در کالبد انسانی، فرصتیست که خداوند برای درک حقایق هستی به روح ما داده است. درست مانند توقفی کوتاه، در مترویی که هرگز از حرکت نمی ایستد...
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا