داستانک داستان های کوتاه"مـــــــادر......."

*Laya*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/11/24
ارسالی ها
1,220
امتیاز واکنش
3,617
امتیاز
559
سن
28
محل سکونت
همین حوالی
چشم مادر

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود!
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.
یك روز اومده بود دم در مدرسه كه منو به خونه ببره خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه؟

روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت مامان تو فقط یك چشم داره! فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم. كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…
بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال كنی چرا نمیمیری؟
اون هیچ جوابی نداد….
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم!

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم، اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من.. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو..
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا، اونم بی خبر! سرش داد زدم: چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا! اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.

یك روز یك دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم.
بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی كنجكاوی. همسایه ها گفتن كه اون مرده! اونا یك
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به من:

ای عزیزترین پسرم،
من همیشه به فكر تو بوده ام..
منو ببخش كه به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم!
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا.. ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم!
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم!
آخه میدونی … وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی به عنوان یك مادر نمییتونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم؛
بنابراین مال خودم رو دادم به تو.. برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه..
با همه
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
و علاقه من به تو،
مادرت

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *Laya*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/24
    ارسالی ها
    1,220
    امتیاز واکنش
    3,617
    امتیاز
    559
    سن
    28
    محل سکونت
    همین حوالی
    [h=2]فرشته ای به نام مادر[/h]کودکی که آماده تولد بود نزد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفت و از او پرسید: میگویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد؛ اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
    خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خوان دو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
    کودک ادامه داد: من چگونه میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟
    خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
    کودک با ناراحتی گفت: وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
    خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشتهات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
    کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
    – فرشتهات از تو مواظبت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
    کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
    خداوند لبخند زد و گفت: فرشتهات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود.
    در آن هنگام بهشت آرام بود؛ اما صداهایی از زمین شنیده میشد.
    کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا! اگر من باید همین حالا بروم پس لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید..
    خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشتهات اهمیتی ندارد، میتوانی او را
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    صدا کنی.
     

    *Laya*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/24
    ارسالی ها
    1,220
    امتیاز واکنش
    3,617
    امتیاز
    559
    سن
    28
    محل سکونت
    همین حوالی
    [h=2]اشک مادر[/h]پسرکی از مادرش پرسید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    چرا
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    میکنی؟
    مادر فرزندش را در آغـ*ـوش گرفت و گفت: نمیدانم عزیزم، نمیدانم!
    پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه میکند؟ او چه میخواهد؟
    پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همهی زنها گریه میکنند بی هیچ دلیلی!

    پسرک از اینکه زنها خیلی راحت به گریه میافتند، متعجب بود.
    یک بار در خواب دید که دارد با
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    صحبت میکند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه میکنند؟
    خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژهای آفریدهام؛ به شانههای او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
    به بدنش قدرتی دادهام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی دادهام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
    به او احساسی دادهام تا با تمام وجود به فرزندانش
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.
    به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی دادهام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.
    این اشک را منحصراً برای او خلق کردهام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.

     

    *Laya*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/24
    ارسالی ها
    1,220
    امتیاز واکنش
    3,617
    امتیاز
    559
    سن
    28
    محل سکونت
    همین حوالی
    [h=2]تولدت مبارک[/h]ساعت 3 شب بود كه صدای تلفن پسری را از خواب بیدار كرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار كردی؟
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    گفت: 25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار كردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینكه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد..


    صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ولی مادر دیگر در این دنیا نبود..


    sham1.jpg
     

    *Laya*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/24
    ارسالی ها
    1,220
    امتیاز واکنش
    3,617
    امتیاز
    559
    سن
    28
    محل سکونت
    همین حوالی
    [h=2]تویی مادر؟[/h]اشتباهی خونه یه خانم مسنی رو گرفتم، اومدم معذرتخواهی کنم هی میگفت مینا جان تویی؟ هی میگفتم ببخشید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    اشتباه گرفتم، باز میگفت مینا جان تویی مادر؟ می گفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید! اسم سوم رو که گفت دلم شکست.. گفتم آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم. اون قدر ذوق کرد که چشام خیس شد.
    چه مادر و پدرها و پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی که چشم انتظار یه تماس کوچولو از ما هستن.. ازشون دریغ نکنیم!
     

    *Laya*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/24
    ارسالی ها
    1,220
    امتیاز واکنش
    3,617
    امتیاز
    559
    سن
    28
    محل سکونت
    همین حوالی
    گلی برای مادر

    مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
    وقتی از
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    میکرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: «دختر خوب، چرا گریه می کنی؟»
    دختر در حالی که گریه می کرد گفت: «میخواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم در حالی که گل رز 2 دلار می شود.» مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می خرم.
    وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت: مادرت کجاست؟ می خواهی تو را برسانم؟
    دختر دست مرد را گرفت و گفت: «آنجا» و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
    مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.
    مرد دلش گرفت.. طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد!

    gol_modar1.jpg


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sanam_sni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/04
    ارسالی ها
    13
    امتیاز واکنش
    29
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    زیر سایه خدا

    اردشیرخان: بیجا میکنی نمیایی!!
    اذرخانم: نمیام ؛ هزار بار دیگه هم بگی جوابم همینه
    ازاین همه جر و بحث که هیچ وقت تمام نمیشد خسته بود از زمانی که باز پدرش به خانهبازگشته بود حتی یک روز هم ارامش نداشتند و باز هم بحث و دعواهای همیشگی بالاگرفته بود!
    ازتمامی این جار و جنجال ها به ستوه اماده بود در تصمیمی لحظه ای به سمت کمدش رفت تاشاید با دور شدن از ان همه صداهای بلند که برا او بی شباهت به ناقوسی که زمان مرگشرا به او اعلام میکند نبود بتواند از این اشفتگی که با دست در گریبان بود کنار بیاییدو ان را در گوشه ای از این شهر بگذارد و برگردد!
    بااز هم گشودن در کمدش اه از نهانش برخاست ، برای بار اول در عمرش ارزو کرد کاش بهحرف مادرش گوش میداد و این کمد در هم برهم را که به قول مادرش شتر با بارش در انگم میشود را مرتب میکرد تا زود تر از این خانه خارج میشد!!
    بهجای تفکر به این موارد سعی کرد تمامی حواسش را به پیدا کردن لباس جمع کند اما اگرصدا هایی که پتکی در سرش میشدند این اجازه را به او میدادند! شاید وضعی که پیشچشمانش دید تنها چیزی بود که لبخندی کمرنگ و ثانیه ای را روی لب هایش نقش انداخت.
    تمامیشال و روسری ها پراکنده و مانند تپه روی هم افتاده بود مانتو ها هم دست کمی ازانها نداشتند به سختی مانتو و روسری را از بین اجساد لباس هایش بیرون کشید که بهنسبت همه انها که از چروک بودن قابل استفاده نبودند پیدا کرد و انهارا پوشید!!
    ازجلوی میز ارایش که گذشت نگاهش به دختری که در اینه بود افتاد؛ شاید می شد گفت دخترزیبایی بود!!
    اولینچیزی که در صورتش خود نمایی میکرد چشمان درشت و قهوه ای رنگش بود البته نمی شد گفتکه به طور کامل قهوه ای بود زیرا که با لباس هایی که میپوشید تغییر رنگ کمی میداد.بینی کتناس با صورتش لبهای قلوه ای که اینچند روز از بس انها را بر روی هم فشار داده بود یا پوستشان را کنده بود دیگربرایشان رنگی نمامده بود رژ لب کمرنگی زد در مسیر خروجش از اتاق هنسفیری و گوشیشرا از روی میز قهوا ای سوخته اتاقش چنگ زد و با خود هم گام ساخت!!
    اردشیرخان و اذر خانم هنوز هم در حال بحث بودن یکی بر سر رفتن طرفش پا فشاری میکرد و فرددیگر به هیچ وجه حاظر به همراهی او نبود!
    بیتوجه به انها به سمت در رفت کتانی هایش را پا کرد؛ سنگینی نگاه پدرش را احساسمیکرد. انگار هنوز باور نداشت این ازیتای بیست و دو ساله که در مقابلش قرار داردهمان دختر بچه ای است که او به یاد دارد!
    گوییباور نداشت که چه دیر به یادش امد پدر است و باز هم نمی تواند پدری کند! همین کهدستش بر روی دستگیره قرار گرفت تا هوای تازه را به سـ*ـینه بکشد و از ان فضای خفقاناور بیرون رود تیزی کلام پدر اینبار او را نشانه گرفت.
    اردشیرخان: این دختره هم که خودسره هر جا میخواد میره هر موقم بخواد بر میگرده!! اخرشوقتی یه گندی زد میفهمیم چه غلطی میکنه!!
    ازیتا:میدونی معنی اسم من چیه؟
    وبه سمت اردشیر خان برگشت و او سری به معنای ندانستن تکان داد
    ازیتا:یعنی ازاده! پس سعی نکن منو توی قفس کنی که بد میشه!! بعدم نگران نباش اگه بخوامگندی بالا بیارم اول میام بهت خبر میدم که یه وقت خدایی نکرده سورپرایز نشی!!
    اردشیرکه از این همه گستاخی ازیتا به مزاجش خوش نیامده بود و میدید که توانایی مقابله بازبان بی پروای ازیتا را ندارد باز اذر خانم را نشانه گرفت!
    اردشیرخان: اینم از تربیت کردنت؛ توی روی من هم وای میسه!
    ازیتا:مادر من به بهترین نحو من رو تربیت کرده منتها من هیچ وقت پدری ندیدم که بخوام درمقابلش ادبی رعایت کنم اینم بذار پای همه اون نبودنات که حداقل برای من یه غریبهای نه بیشتر هر چقدر هم که اشنا باشی!!
    دیگربه گوش هایش اجازه نداد بیشتر به حرف های کسی که برای او غریبه ای بیش نبود را گوشدهد و با سرعت به سمت در بازگشت و از خانه خارج شد!
    شایداگر حوصله داشت این هوا بهترین هوا برای گشت زدن بود اما حال خرابش را چه میکرد؟؟هنسفیری هایش را درون گوش هایش فرو برد و اولین اهنگی را که دید پلی کرد نگاهی بهساعت که ساعت شش عصر را نشان میداد انداخت و دیوانه وار شروع کرد به گام برداشتن!!
    بهتمامی افرادی که با خنده از کنارش میگذشتند حسودی میکرد ؛ مدتها بود که از ته دلشنخندیده بود.
    برایخدش خنده دار بود که به دختر بچه هایی که با پدرشان بودند با حسرت خیره میشد و پدرهایشان چه مهربانانه با انها برخورد میکردند اهی کشید انها چیزی را تجربه میکردندکه او سالها ارزویش را داشت!!
    هنگامعبور از جلوی مدرسه ی دخترانه ای که به تازگی تعطیل شده بود با شنیدن صدای شاد بچهها یاد تمام سختی هایی که در زمان مدرسه کشیده بود افتاد!!
    *:بیا بریم روژین با این دختره حرف نزن
    *:زهرا جون اینجا نشینیم مثل اینکه جای ایشونه...
    وخیلی چیز های دیگر که شمارشش از دستش خارج بود. در ان زمان تمامی برخورد های بچهها برایش گنگ و بی معنا بود اما همین که کمی بزرگتر شد فهمید که انها برای چه اینرفتار ها را دارند!!
    تازهوقتی پاسخ های سوال های بی جوابش را فهمید دل کوچکش زخم خورد و بدی این موضوع ایناست زخم ها روزی خوب میشوند ولی جای ان زخم ها هیچ گاه مانند روز اولش نمی شود.
    اولینبار زمانی این اتفاق افتاد که حرف های مادر یکی از دوستانش را شنیده بود
    *:دخترم با این دختره نگرد باباش معتاد دختر درستی نیست این همه بچه با اونا دوستشو.
    وتمام کاخ های یک دختر بچه را بر سرش خراب کرده بود تازه فهمیده بود تمام این بیمحلی ها به خاطر پدرش است پدری که حتی چهره اش را به یاد نمی اورد!!
    اینماجرا تا مدتها ادامه داشت و زجر هایی که او و مادرش کشیدند خود به اندازه هزارانکتاب حرف بود.
    دراخر هم به اجبار دایی اش بود که پدرش بالاجبار مواد را دو دستی بوسید و کنار گذاشتتازه داشت حس پدر داشتن را میچشید که باز هم اتفاقی افتاد که تمام کاخ خراب شده اورا با خاک یکسان ساخت!!
    بازهم گندی تازه راه افتاده بود؛ پدرش به قول ادم ها بر سرش مادرش هوو اورده بود وباز هم نفهمید موضوع چه بود که پدرش دست به این کار میزد هیچ وقت هم سعی نمی کردبه موضوع هایی که به پدرش مربوط هستند کنجکاوی کند گویی میدانست پایان تمامی اینکنجکاوی ها چیزی جز فهمیدن رنج نامه ای تومار مانند بیش نیست!!
    حالکه پدرش بعد از مدتها به خانه بازگشته بود، باز هم مادرش را به حال خود نمی گذاشتو هر روز راه و بحث جدیدی می یافت تا خون مادرش را در شیشه کند!!
    شایداگر فرد دیگری جز اردشیر بود تا حالا هر کار کرده بود تا بفهمد موضوع چیست کاری کهمادرش از ان متنفر بود ، اما خوب میدانست تا از این بحث ها دور باشد ارامش بیشتریخواهد داشت و به همین دلیل هیچ سعی در فهمیدن این مسائل نداشت.
    دستیبه صورتش کشید در تمامی این مسیر که به خاطراتش فکر میکرد و به سمت مکانی نا معلومگام بر میداشت در حال اشک ریختن بوده و خود خبر نداشته!!
    واردپارکی شده بود لبخند ها و قهقهه های مردم همانند سطلی از اب جوش بود و او را ازارمیداد!!
    بهسمت وسایل بازی رفت روی اولین تاب خالی که یافت نشست یکی از هنسفیری هارا از گوششخارج کرد و با پایش کمی تاب را هول داد تا شروع به حرکت کند و هم زمان با حرکتاهسته تاب زمزمه کرد:
    ازیتا:تاب تاب عباسی
    خداخستم از بازی
    دنیاچقدر تابم داد...
    میشهمنو بندازی؟
    چنددور تاب را به حرکت در اورد به یاد تمام کودکی هایی که خود این کار را انجام میدادو از جایش برخاست و دوباره به راه افتاد و دوباره این ارتش تازه نفس افکارش بودندکه به ذهن اشفته اش هجوم اورده بودند!!
    صدایداد های پدرش که به مادرش میگفت او را به مدرسه نفرستد تا او پول بیشترب برای دودکردن ان همه مواد لعنتی داشته باشد کتک هایی که مادرش برای ایستادگی اش خورد وزندگی که به سختی تا به انجا رسانده بود که او هیچ کم نداشته باشد هنوز هم شببیداری های مادرش را به یاد داشت و همین ها باعث میشد نتواند به این فکر کند کهاین مردی که این روزها عجیب هر روز جلوی چشمانش میرود و می اید همان پدری است کهسالها ارزویش را داشت!!
    شایدبه جرئت میتوانست بگویید از این همه سال زندگیش تنها یک سال پدر داشته و بس.
    تمامیاین اتفاقات و چیز هایی که با چشم خود دیده بود و زجرش را با تک تک سلول هایش احساسکرده بود از او فردی درون گرا ساخته بود فردی که علاقه ای به در جمع بودن نداشت وهمیشه گوشه ای مینشست و لبخندی تلخ به شیرینی تمامی خنده های اطافیانش میزد .
    حتیاون لبخند تلخ هم گاهی روی لب هاش نقش میزد و زود از بین میرفت و او خوب معنی اینبیت را درک میکرد:
    خندهتلخ من از گریه غم انگیز تر است حالم ازگریه گذشته است به ان میخندم
    ساعتنزدیک ده شب بود و او تازه متوجه شده بود مانند افرادی که ضربه ای به گیج گاهشانوارد میشود دچار فراموشی آنی شد ؛ هیچ چیز به یاد نمی اورد!
    درابتدای فعالیت مغزش تنها یک چیز در ذهنش به صدا در امد
    «مامانم نگرانه»
    شروعبه دویدن به سمت خانه کرد نمی دانست اردشیر خانه است یا نه و در دل ارزو میکردمانند تمامی زمان ها بعد از ان داد و بیداد هایش از خانه بیرون زده باشد!
    اردشیرحتی رسم ادم و انسان بودن را بلد نبود چه برسد به مرد بودن و پدری کردن را اگر درهمان لحظه از ازیتا میپرسیدند تنها جوابی که میداد یک چیز بود !
    ازیتاتنها کسی را که دیده بود مادرش بود مادری که با تمامی سختی ها جنگیده تا او را حفظکند مادری که برایش هم مادری کرده بود و هم پدری برعکس پدرش مادرش تمام رسم هایعالم را حفظ بود!!
    تنهابدی خاطرات این است که هیچ گاه پاک نمی شودند و او نمی توانست بی تفاوت از تماممشکلاتی که تنها باعثش پدرش بود به راحتی چشم پوشی کند !!
    ازیتادر تمامی مسیر رفت و بازگشتش هیچ از زیبایی های اطرافش را ندیده بود تمامی افرادی که مسیر همیشگی انها همین مکان بوداو را میشناختند دختری که با موزیک هایی که در گوشش پخش میشود اشک میریزد و بیتوجه به اطافش به سمت مقصدی نا معلوم حرکت میکند؛ اما ازیتا هیچ یک را نمی شناخت!!
    اسمانابی و یک دست عصر و سرسبزی ان را ندیده بود و حال حتی توجهی به اسمانی که ستارگاندر ان مانند پولک های نقره ای رنگ میدرخشیدند نداشت و تمامی زیبایی ها را به حالخود رها میکرد تا انها نیز با درد خودشان بسازند!!
    اوهیچ گاه به قصد لـ*ـذت بردن از ان زیبایی ها به بیرون از خانه نیامده بود همیشه بهدنبال این بود که محیط پر طنش خانه دور شود با وجود اینکه ذهنش هنوز خود را خالینکرده بود اما دیگر به خانه رسیده بود!!
    کلیدرا در فقل چرخاند و وارد شد خانه ارامش داشت و این نشان از براورده شدن ارزوی اومیداد با وارد شدن به خانه اولین چیزی که متوجه شد نگاه نگران مادرش که هنوز هم بردر دوخته شده بود برای اینکه به مادرش اطمینان دهد اتفاقی پیش نیامده به سمتش رفتو در اغوشش خزید و چونان تشنه ای که از اب دور بوده و تازه به سر چشمه اب رسیدهعطر مادرش را در ریه هایش کشید!!
    اذرخانم هم که دیگر خیالش از بابت سالم بودن دخترش راحت شده بود او را محکم در اغوششنگه داشت تنها اغوشی که می توانست احساس امنیت به ازیتا منتقل میکرد!!
    اینبار هم که دیر به خانه امده بود تنها فردی که نگرانش شده بود، تنها کسی باز هم بهانتظار بازگشتش نشسته بود مادرش بود ارام به شکلی که خودش هم متوجه حرف هایش نمیشد لب زد
    «درمیان کلمات،
    تنهایک کلمه بود؛
    مـــــــــــــادر...»
    دراین مدت تنها نام مادرش برای همه قفل هایی که نمی توانست از هم بگشاید کافی بود وخوب میدانست از این پس هم مادرش حکم همان شیری را دارد که به کسی اجازه نمی دهدوارد قلمرو او شود و به هیچ عنوان اجازه این را به کسی نمی داد که او را بیازارد!!
    بیاختیار سرش را بلند کرد و بـ..وسـ..ـه ای بر روی گونه مادرش زد و اذر خانم برای ارام کردندخترش شروع به خواندن لالایی کرد که شاید قدیمی و تکراری شده بود اما میدانست حالو روز خودشان است خواند تا شاید دخترکش کمی ارام بگیرد!!
    لالاییماه و مهتابه
    لالاییمونس خوابه
    لالاییقصه گل هاست
    پراز افتاب پر از ابه
    ...
    لالاییهای ما ماهه
    بدونناله و اهه
    بخونلالایی و خوش باش
    کهعمر غصه کوتاهه!!
    پایان


     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا