داستانک تاپیک داستان انگلیسی + ترجمه|کاربران نگاه

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
A small crack appeared on a cocoon. A man sat for hours and watched carefully the struggle of the butterfly to get out of that small crack of cocoon. Then the butterfly stopped striving. It seemed that she was exhausted and couldn’t go on trying. The man decided to help the poor creature. He widened the crack by scissors. The butterfly came out of cocoon easily, but her body was tiny and her wings were wrinkled.The ma continued watching the butterfly. He expected to see her wings become expanded to protect her body. But it didn’t happen! As a matter of fact, the butterfly had to crawl on the ground for the rest of her life, for she could never fly. The kind man didn’t realize that God had arranged the limitation of cocoon and also the struggle for butterfly to get out of it, so that a certain fluid could be discharged from her body to enable her to fly afterward.Sometimes struggling is the only thing we need to do. If God had provided us with an easy to live without any difficulties then we become paralyzed, couldn’t become strong and could not fly. شکاف کوچکی بر روی پیله کرم ابریشمی ظلاهر شد. مردی ساعت ها با دقت يه تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله نگاه کرد. پروانه دست از تلاش برداشت. به نظر می رسید خسته شده و نمی تواند به تلاش هایش ادامه دهد. او تصمیم گرفت به این مخلوق کوچک کمک کند. با استفاده از قیچی شکاف را پهن تر کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، اما بدنش کوچک و بال هایش چروکیده بود.مرد به پروانه همچنان زل زده بود . انتظار داشت پروانه برای محافظت از بدنش بال هایش را باز کند. اما این طور نشد. در حقیقت پروانه مجبور بود باقی عمرش را روی زمین بخزد، و نمی توانست پرواز کند. مرد مهربان پی نبرد که خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه بوجود آورده. به این صورت که مایع خاصی از بدنش ترشح می شود که او را قادر به پرواز می کند.بعضی اوقات تلاش و کوشش تنها چیزی است که باید انجام دهیم. اگر خدا آسودگی بدون هیچگونه سختی را برای ما مهیا کرده بود در این صورت فلج می شدیم و نمی توانستیم نیرومند شویم و پرواز کنیم.
 
  • پیشنهادات
  • _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    One day a student was taking a very difficult essay exam. At the end of the test, the prof asked all the students to put their pencils down and immediately hand in their tests. The young man kept writing furiously, although he was warned that if he did not stop immediately he would be disqualified. He ignored the warning, finished the test. Minutes later, and went to hand the test to his instructor. The instructor told him he would not take the test. The student asked, "Do you know who I am?" The prof said, "No and I don't care." The student asked again, "Are you sure you don't know who I am?" The prof again said no. Therefore, the student walked over to the pile of tests, placed his in the middle, then threw the papers in the air "Good" the student said, and walked out. He passed. روزي يك دانشآموز يك آزمون خيلي سخت داشت. در آخر امتحان، استاد از همهي دانشآموزان خواست كه قلمهايشان را پايين بگذارند و بلافاصله دست خود را در روي برگه خود بگذارند. مرد جوان با خشم به نوشتن ادامه داد، گو اينكه او مطلع بود كه اگر او بلافاصله دست نگه ندارد او محروم خواهد شد. او اخطار را ناديده گرفت و امتحان را تمام كرد. دقايقي بعد، با برگهي آزمون به سوي آموزگار خود رفت. آموزگار به او گفت كه برگه امتحاني او را نخواهد گرفت.دانش آموز پرسيد: «مي داني من چه كسي هستم»استاد گفت: «نه و اهميتي نميدم»دانش آموز دوباره پرسيد: «مطمئني كه مرا نمي شناسي؟»استاد دوباره گفت نه. بنابراین دانش آموز رفت سمت برگهها و برگه خودشو وسط اونا جا داد (جوری که استاد نمیتونست بفهمه که کدوم برگه اونه!) اونوقت [با خوشحالی] کاغذهایی که تو دستش بود رو به هوا پرت کرد و گفت: ایول (یا همان خوب!) و رفت سمت بیرون.
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    Unconditional LoveA story is told about a soldier who was finally coming home after having fought in Vietnam. He called his parents from San Francisco. "Mom and Dad, I'm coming home, but I've a favor to ask. I have a friend I'd like to bring home with me." "Sure," they replied, "we'd love to meet him." "There's something you should know" the son continued, "he was hurt pretty badly in the fighting. He stepped on a landmine and lost an arm and a leg. He has no where else to go, and I want him to come live with us." "I'm sorry to hear that, son. Maybe we can help him find somewhere to live." "No, Mom and Dad, I want him to live with us." "Son," said the father, "you don't know what you're asking. Someone with such a handicap would be a terrible burden on us. We have our own lives to live, and we can't let something like this interfere with our lives. I think you should just come home and forget about this guy. He'll find a way to live on his own." At that point, the son hung up the phone. The parents heard nothing more from him. A few days later, however, they received a call from the San Francisco police. Their son had died after falling from a building, they were told. The police believed it was suicide. The grief-stricken parents flew to San Francisco and were taken to the city morgue to identify the body of their son. They recognized him, but to their horror they also discovered something they didn't know, their son had only one arm and one leg.The parents in this story are like many of us. We find it easy to love those who are good-looking or fun to have around, but we don't like people who inconvenience us or make us feel uncomfortable. We would rather stay away from people who aren't as healthy, beautiful, or smart as we are. Thankfully, there's someone who won't treat us that way. Someone who loves us with an unconditional love that welcomes us into the forever family, regardless of how messed up we are.عشق بدون شرطداستان در مورد سربازي است که بعد از جنگيدن در ويتنام به خانه برگشت. قبل از مراجعه به خانه از سانفرانسيسکو با پدر و مادرش تماس گرفت. "بابا و مامان دارم ميام خونه، اما يه خواهشي دارم. دوستي دارم که مي خوام بيارمش به خونه." پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما، خيلي دوست داريم ببينيمش." پسر ادامه داد: "چيزي هست که شما بايد بدونيد. دوستم در جنگ شديدا آسيب ديده. روي مين افتاده و يک پا و يک دستش رو از دست داده. جايي رو هم نداره که بره و مي خوام بياد و با ما زندگي کنه." "متاسفم که اينو مي شنوم. مي تونيم کمکش کنيم جايي براي زندگي کردن پيدا کنه." "نه، مي خوام که با ما زندگي کنه." پدر گفت: "پسرم، تو نمي دوني چي داري مي گي. فردي با اين نوع معلوليت دردسر بزرگي براي ما مي شه. ما داريم زندگي خودمون رو مي کنيم و نمي تونيم اجازه بديم چنين چيزي زندگيمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بايستي بياي خونه و اون رو فراموش کني. خودش يه راهي پيدا مي کنه." در آن لحظه، پسر گوشي را گذاشت. پدر و مادرش خبري از او نداشتند تا اينکه چند روز بعد پليس سان فرانسيسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختماني مرده بود. به نظر پليس علت مرگ خودکشي بوده. پدر و مادر اندوهگين، با هواپيما به سان فرانسيسکو رفتند و براي شناسايي جسد پسرشان به سردخانه شهر بـرده شدند. شناسايي اش کردند. اما شوکه شدند به اين خاطر که از موضوعي مطلع شدند که چيزي در موردش نمي دانستند. پسرشان فقط يک دست و يک پا داشت.پدر و مادري که در اين داستان بودند شبيه بعضي از ما هستند. براي ما دوست داشتن افراد زيبا و خوش مشرب آسان است. اما کساني که باعث زحمت و دردسر ما مي شوند را کنار مي گذاريم. ترجيح مي دهيم از افرادي که سالم، زيبا و خوش تيپ نيستند دوري کنيم. خوشبختانه، کسي هست که با ما اينطور رفتار نمي کند. کسي که ما رو با يک عشق بدون شرط دوست داره و بدون توجه به اينکه چه ناتواني هايي داريم به داخل شدنمون به خانواده هميشگي خوشامد ميگه.
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516

    The story tells about a mountain climber,who wanted to climb the highest mountain.

    He began his adventure after many years of preparation, but since he wanted the glory just for himself, he decided to climb the mountains alone

    داستان درباره یک کوهنورداست که می خواست ازبلندترین کوه ها بالابرود.

    اوپس ازسال ها آماده سازی، ماجراجویی خودراآغازکردولی ازآنجایی که

    افتخارکاررافقط برای خودمی خواست تصمیم گرفت تنهاازکوه بالابرود.

    The night fell heavily in the heights of the mountain,and the mancould not see anything.

    All was black.Zero visibility, and the moon and the

    stars were covered by the clouds

    شب بلندی های کوه راتماما دربرگرفت ومردهیچ چیزرانمی دید.

    همه چیزسیاه بود.اصلا دیدنداشت وابرروی ماه وستاره هاراپوشانده بود.

    As he was climbing...only a few feet away from the top of the mountain, he slipped and fell into the air.

    falling at a great speed the climber could only see black spots as he went down, and the terrible sensation of being sucked by gravity

    همان طور که از کوه بالا می رفت.چندقدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد

    ودرحالی که به سرعت سقوط می کرد ازکوه پرت شد.

    درحال سقوط فقط لکه های سیاهی رادرمقابل چشمانش می دید.

    واحساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه ی جاذبه اورادرخودمیگرفت

    He kept falling ... and in those moments of great fear, it came to his mind all the good and bad episodes of his life

    همچنان سقوط میکردودرآن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب وبدزندگی به یادش آمد.

    He was thinking now about how close death was getting, when all of a sudden he felt the rope tied to pulled his waist and pulled him very hard. His body was hanging in the air...

    only the rope was holding him. And in that moment of stillness "he had no other choice but to scream:"Help me God

    اکنون فکرمیکرد مرگ چقدر به اونزدیک است.

    ناگهان احساس کردکه طناب به دور کمرش محکم شد.

    بدنش میان آسمان و زمین معلق بودوفقط طناب اورانگه داشته بود.

    ودراین لحظه ی سکون برایش چاره ای نماندجزآنکه فریادبکشد"خدایا کمکم کن!"

    All of a sudden, a deep voice coming from the sky answered

    want do you want me to do?

    ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شدجواب داد:"ازمن چه می خواهی؟"

    "Save me God!"

    "Do you really think I can save you?"

    "Of course I believe you can."

    Then cut the rope tied to your waist"

    - ای خدانجاتم بده

    - واقعاباورداریکه من می توانم تورانجات بدهم؟

    - البته که باوردارم

    - اگرباورداری طنابی راکه به کمرت بسته است پاره کن...

    There was a moment of silence...and the man decided to hold on the rope with all his strength

    یک لحظه سکوت... ومردتصمیم گرفت باتمام نیرو به طناب بچسبد

    The rescue team tells that the next day a climber was found dead and frozen. His body was hanging from a rope, his hands holding tight to it, only three feet away from the ground

    گروه نجات می گویندکه روزبعدیک کوهنوردیخ زده رامرده پیداکرند.

    بدنش از یک طناب آویزان بودوبادست هایش محکم طناب را گرفته بود...

    واوفقط یک متراززمین فاصله داشت.
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516

    God,speak to me


    The man whispered, “God, speak to me” and a meadowlark sang .But, the man did not hear. So the man yelled, “God, speak to me” and the thunder rolled across the sky .But, the man did not listen. The man looked around and said, “God let me see you.” And a star shone brightly .But the man did not see. And, the man shouted, “God show me a miracle.” And, a life was born .But, the man did not notice. So, the man cried out in despair, “Touch me God, and let me know you are here.” Whereupon, God reached down and touched the man .But, the man brushed the butterfly away … and walked on


    مردی گفت: خدایا با من حرف بزن.و پرنده ای شروع به آواز خواندن کرد ولی مرد متوجه نشد،مرد فریاد زد خدایا بامن حرف بزن و رعد وبرقی در آسمان به صدا در آمد ولی مرد نفهمید. مرد به اطراف نگاه کرد و گفت خدایا بگذار ببینمت و ستاره ای پرسو درخشید. مرد متوجه نشد . سپس مرد فریاد زد خدایا به من معجزه ای نشان بده وزندگی متولد شد ولی مرد نفهمید.مرد با ناامیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن، و بگذار بدانم که اینجایی. در نتیجه خدا پایین آمد و مرد را لمس کرد ولی مرد پروانه را با دستانش از خود دور کرد و رفت.
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516

    Mr Edwards


    Mr Edwards likes singing very much, but he is very bad at it. He went to dinner at a friend's house last week, and there were some other guests there too.

    They had a good dinner, and then the hostess went to Mr Edwards and said 'You can sing, Peter. Please sing us something.'

    Mr 'Edwards was very happy, and he began to sing an old song about the mountains of Spain. The guests listened to it for a few minutes and then one of the guests began to cry. She was a small woman and had dark hair and very dark eyes.

    One of the other guests went to her, put his hand on her back and said, 'Please don't cry. Are you Spanish?'

    Another young man asked, 'Do you love Spain?'

    'No,' she answered, 'I'm not Spanish, and I've never been to Spain. I'm a singer, and I love music'


    آقاي ادوارد خوانندگي را خيلي دوست داشت، ولي در آن خيلي بد بود. هفتهي گذشته براي شام به خانهي دوستش رفت، در آنجا ميهمانان ديگري نيز بودند.

    آنها شام خوبي داشتند، و پس از آن خانم ميزبان به سمت آقاي ادوارد رفت و گفت: پيتر، شما ميتوانيد بخوانيد. لطفا چيزي براي ما بخوانيد.

    آقاي ادوارد خيلي خوشحال بود، و او شروع به خواندن يك آهنگ قديمي در مورد كوههاي اسپانيا كرد. ميهمانان براي چند دقيقه به آن گوش دادند سپس يكي از ميهمانان شروع به گريه كرد. او زن كوچكي بود كه موهاي مشكي و چشمهاي خيلي مشكي داشت.

    يكي ديگر از ميهمانان به سوي او رفت، دست خود را بر پشت او گذاشت و گفت: لطفا گريه نكنيد. آيا شما اسپانيايي هستيد؟

    مرد جوان ديگري پرسيد: آيا شما اسپانيا را دوست داريد؟

    او (آن زن) پاسخ داد: من اسپانيايي نيستم، و هرگز در اسپانيا نبودهام. من يك خوانندهام، و موسيقي را دوست دارم!
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516


    مادر من و چشمش My mom and her eye

    My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.

    مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

    She cooked for students & teachers to support the family.

    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

    There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

    یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

    I was so embarrassed. How could she do this to me?

    خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

    I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

    به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم

    The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"

    روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره

    I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

    فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

    So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"

    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟

    My mom did not respond...

    اون هیچ جوابی نداد....

    I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

    حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

    I was oblivious to her feelings.

    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

    I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

    So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

    Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

    اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

    I was happy with my life, my kids and the comforts

    از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

    Then one day, my mother came to visit me.

    تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

    She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.

    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

    When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

    وقتی ایستاده بودم كنار در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر

    I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"

    سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

    And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.

    اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

    One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

    یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

    So I lied to my wife that I was going on a business trip.

    ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .

    After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

    بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .

    My neighbors said that she is died.

    همسایه ها گفتن كه اون مرده

    I did not shed a single tear.

    ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

    They handed me a letter that she had wanted me to have.

    اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

    "My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

    ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

    I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

    But I may not be able to even get out of bed to see you.

    ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم

    I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

    You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی

    As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.

    به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

    So I gave you mine.

    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

    I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

    برای من افتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

    With my love to you,

    با همه عشق و علاقه من به تو
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516


    مادر من و چشمش My mom and her eye

    My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.

    مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

    She cooked for students & teachers to support the family.

    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

    There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

    یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

    I was so embarrassed. How could she do this to me?

    خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

    I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

    به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم

    The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"

    روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره

    I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

    فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

    So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"

    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟

    My mom did not respond...

    اون هیچ جوابی نداد....

    I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

    حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

    I was oblivious to her feelings.

    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

    I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

    So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

    Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

    اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

    I was happy with my life, my kids and the comforts

    از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

    Then one day, my mother came to visit me.

    تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

    She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.

    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

    When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

    وقتی ایستاده بودم كنار در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر

    I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"

    سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

    And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.

    اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

    One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

    یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

    So I lied to my wife that I was going on a business trip.

    ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .

    After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

    بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .

    My neighbors said that she is died.

    همسایه ها گفتن كه اون مرده

    I did not shed a single tear.

    ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

    They handed me a letter that she had wanted me to have.

    اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

    "My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

    ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

    I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

    But I may not be able to even get out of bed to see you.

    ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم

    I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

    You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی

    As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.

    به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

    So I gave you mine.

    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

    I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

    برای من افتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

    With my love to you,

    با همه عشق و علاقه من به تو
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304

    710048_679.jpg


    710049_697.jpg


    710050_578.jpg

     
    • لایک
    واکنش ها: Diba

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304

    710051_703.jpg


    710052_335.jpg


    710053_684.jpg


    710054_177.jpg
     
    • لایک
    واکنش ها: Diba

    برخی موضوعات مشابه

    بالا