shiva ni

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/27
ارسالی ها
2,629
امتیاز واکنش
11,916
امتیاز
736
محل سکونت
نِصـ؋ جَهــان : )
Do What You Say


Once, a poor and lonely old man lived in a small village. Many a times, he would say, "I have no family. It would be better if I was dead."


Every morning, he went to the forest. He would cut some trees and gather the woods in a bundle. Then he would sell it in the market. With his earned money, he would eat some food at a small food stall.


Once, he had high fever. But he still went to work because if he would not go, then he would not get the money for food and medicine. As he was carrying back the bundle of woods, he again said, "I have no one to help me. I wish Yamraj takes me away."


Yamraj, the Lord of Death was passing by. He heard the old man's voice. So he appeared before the old man and asked him to accompany him to Heaven with him. But the old man got scared and said,' "Oh! I was only asking for some help." Yamraj helped the old man to carry the bundle and thought with a smile, "He does not believe in doing what he says."

هر آنچه میگویی انجام بده

روزی روزگاری، مردی فقیر و تنها در روستایی زندگی میکرد. برای دفعات زیادی میگفت: من هیچ خانواده ای ندارم. بهتر بود که مرده بودم.

هر روز صبح به جنگل می رفت و تعدادی درخت قطع میکرد و چوبهایش را جمع آوری میکرد. سپس این چوبها را در بازار میفروخت. با پولی که بدست می آورد، مقداری غذا در غرفه ی مواد غذایی میخورد.

روزی او تب شدیدی داشت. با این وجود به سوی کار رفت چون اگر نمیرفت، نمیتوانست برای غذا و دارو پول بدست بیاورد. وقتی داشت چوب ها را برمیگرداند، دوباره گریه کرد و گفت: من کسی را ندارم که به من کمک کند. آرزو میکنم عزرائیل بیاید و مرا با خود ببرد.

عزرائیل، فرشته ی مرگ داشت از آنجا رد میشد. او صدای مرد پیر را شنید. بنابراین جلوی وی ظاهر شد و از وی خواست که او را به سمت بهشت همراهی کند. اما مرد پیر ترسید و گفت: اوه من فقط درخواست کمک نمودم. عزرائیل به مرد کمک نمود تا چوبها را جابجا کند و با لبخندی با خود فکر میکرد: او به آنچه که میگوید اعتقادی ندارد.
 
  • پیشنهادات
  • shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    "قطار زندگی"



    Hello !


    Life is like a journey on a train...


    with its stations...


    with changes of routes...


    and with accidents !

    سلام !

    زندگي مانند سفر كردن با قطار

    است، به همراه ايستگاه ها،

    تغيير مسيرها و حوادث!!!!!!


    We board this train when we are born and our parents are the ones who get our ticket.

    ما با تولدمان به اين قطار سوار ميشويم و والدينمان كساني هستند كه بليت اين سفر را برايمان گرفته اند......


    We believe they will always travel on this train with us.

    ما فكر ميكنيم كه آنها هميشه همراه ما در اين قطار سفر خواهند كرد.....


    However, at some station our parents will get off the train, leaving us alone on this journey.

    اما در يك ايستگاه آنها از اين قطار پياده ميشوند و ما را در اين سفر تنها ميگذارند.......



    As time goes by, other passengers will board the train, many of whom will be significant - our siblings, friends, children, and even the love of our life.

    با گذشت زمان مسافران ديگري وارد قطار ميشوند كساني با اهميت مانند: دوستان،فرزندان و حتي عشق زندگي مان.....



    Many will get off during the journey and leave a permanent vacuum in our lives.

    بسياري از آنها در طول مسير اين سفر، ما را ترك خواهند كرد و جاي خاليشان در زندگي ما بجا ميماند......



    Many will go so unnoticed that we won't even know when they vacated their seats and got off the train !

    بسياري هم آنچنان بي سر و صدا ميروند كه ما حتي متوجه ترك كردن صندلي و پياده شدنشان نميشويم.....



    This train ride will be full of joy, sorrow, fantasy, expectations, hellos, good-byes, and farewells.

    سوار بر اين قطار پر از تجربه ي شادي، غم، روياپردازي، انتظارات، سلام ها،خداحافظي ها و آرزوهاي خوب است.....



    A good journey is helping, loving, having a good relationship with all co passengers...

    and making sure that we give our best to make their journey comfortable.

    يك سفر خوب همراه است با كمك كردن، عشق ورزيدن، داشتن رابـ ـطه خوب با بقيه همسفران و اينكه مطمئن بشيم تمام تلاشمان را بكنيم تا سفري راحت داشته باشند.....



    The mystery of this fabulous journey is :

    We do not know at which station we ourselves are going to get off.

    راز اين سفر بسيار زيبا اين است كه:

    ما نميدانيم در كدامين ايستگاه قرار است پياده شويم.



    So, we must live in the best way - adjust, forget, forgive and offer the best of what we have.

    پس بايد به بهترين شكل زندگي كنيم-سازگار باشيم، فراموش كنيم، ببخشيم و بهترين چيزي كه داريم را ارائه دهيم....



    It is important to do this because when the time comes for us to leave our seat... we should leave behind beautiful memories for those who will continue to travel on the train of life."

    تمامي اينها مهم خواهد بود چراكه هنگامي كه زمان آن برسد كه ما مجبور به ترك صندلي خود بشويم، مي بايست براي آنها كه سفرشان با قطار زندگي ادامه دارد خاطرات زيبايي از خود بجا بگذاريم.....



    Thank you for being one of the important passengers on my train... don't know when my station will come... don't want to miss saying: "Thank you"

    از شما متشكرم كه يكي از مسافران مهم قطار همراه من بوديد،

    من نميدونم كه چه وقت به ايستگاهم خواهم رسيد، براي همين نميخواهم فرصت گفتن "متشكرم" را از دست بدهم...
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Blame


    One day a man went for a walk on the beach. He saw that a ship full of passengers struck a rock and capsized in the sea. The ship went under water and all the people on board fell into the sea. As they did not know how to swim, they drowned one by one. The man watched all this from the shore but could not do anything to help the people.


    In the evening, he narrated the sad event of the ship's drowning to his friends. Everyone felt sorry for the dead people. The man said, "God has not been just. To kill one sinner aboard the ship he killed so many other innocent people."


    As he was saying this, he felt a pinch on his feet. He looked down. A red ant was biting his toe. Many other red ants were near his feet. In anger, he started stamping his feet to crush the red ants.


    God appeared at the spot and said, "See, how you are killing other innocent ants to kill the one which bit you. You were blaming me for my unjust act. Look at your own actions before blaming me for anything."


    The man felt ashamed as he realized his mistake.


    سرزنش

    روزی مردی برای قدم زدن به کنار ساحل رفت. او دید که یک کشتی پر از مسافر به سنگی برخورد کرد و در دریا واژگون شد. کشتی به داخل آب فرو رفت و تمامی افراد روی عرشه به دریا افتادند. چون هیچکدام نمیدانستند که چگونه شنا کنند، یکی پس از دیگری غرق شدند. مرد همه ی این اتفاق را از ساحل نظاره گر بود اما نمیتوانست کاری برای نجات مردم بکند.

    شب او رخداد غم انگیز غرق شدن کشتی را برای دوستان خود تعریف کرد. همه برای افرادی که مرده بودند احساس ناراحتی کردند. مرد گفت: خدا عادل نبووده است. برای کشتن یک گناهکار روی عرشه، او کلی آدم بیگناه دیگر را کشته است.

    همانطور که این حرف را میزد، احساس یک نیشگون روی پایش کرد. مورچه ی قرمزی در حال گاز گرفتن از انگشت پایش بود. تعداد دیگری مورچه ی قرمز نزدیک پایش بودند. با عصبانیت پایش را محکم به زمین کوبید تا مورچه های قرمز را له کند.

    خدا در گوشه ای ظاهر شد و گفت: دیدی چگونه تو داری مورچه های قرمز بیگناه دیگر را برای کشتن اونی که تو را گاز گرفت میکشی؟ تو داشتی مرا به خاطر عمل نادرستم سرزنش میکردی. به رفتار خودت نگاه کن قبل از اینکه من را برای چیزی سرزنش کنی.

    مرد وقتی اشتباهش را فهمید احساس شرمساری کرد.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Because I'm a woman


    A little boy asked his mother, "Why are you crying?" "Because I'm a woman," she told him.




    "I don't understand," he said. His Mom just hugged him and said, "And you never will."




    Later the little boy asked his father, "Why does mother seem to cry for no reason?"




    "All women cry for no reason," was all his dad could say. The little boy grew up and became a man, still wondering why women cry. Finally he put in a call to God. When God got on the phone He asked, "God, why do women cry so easily?" God said: "When I made the woman she had to be special. I made her shoulders strong enough to carry the weight of the world, Yet gentle enough to give comfort. I gave her an inner strength to endure childbirth and the rejection that many times comes from her children. I gave her a hardness that allows her to keep going when everyone else gives up, And take care of her family through sickness and fatigue without complaining. I gave her the sensitivity to love her children under any and all circumstances, Even when her child has hurt her very badly. I gave her strength to carry her husband through his faults And fashioned her from his rib to protect his heart. I gave her wisdom to know that a good husband never hurts his wife, But sometimes tests her strengths and her resolve to stand beside him unfalteringly. And finally, I gave her a tear to shed. This is hers exclusively to use whenever it is needed." "You see my son," said God,




    "The beauty of a woman is not in the clothes she wears, the figure that she carries, Or the way she combs her hair. The beauty of a woman must be seen in her eyes, Because that is the doorway to her heart - the place where love resides.


    زیرا من زن هستم


    پسربچه ای از مادرش پرسید:چرا تو گریه می کنی؟ مادر جواب داد برای اینکه من زن هستم. او گفت: من نمی فهمم!مادرش اورا بغـ*ـل کرد و گفت: تو هرگز نمی فهمی بعد پسربچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آـید که مادر بی دلیل گریه می کند. همه زنها بی دلیل گریه می کنند!این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید. پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز درشگفت بود که چرا زنها گریه می کنند؟ سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید: خدایا چرا زنها به آسانی گریه می کنند؟ خدا پاسخ داد:وقتی من زن را آفریدم،گفتم او باید خاص باشد من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم تا آرامش بدهد. من به او یک قدرت درونی دادم تا وضع حمل و بی توجهی که بسیاری اوقات از جانب بچه هایش به او می شود را تحمل کند. من به او سختی را دادم که به او اجازه می دهد وقتی که همه تسلیم شدند او ادامه بدهد و از خانواده اش به هنگام بیماری و خستگی و بدون گله و شکایت مراقبت کند. من به او حساسیت عشق به بچه هایش را در هر شرایطی حتی وقتی بچه اش او را به شدت آزار داده است ارزانی داشتم. من به او قدرت تحمل اشتباهات همسرش را دادم و او را از دنده همسرش آفریدم تا قلبش را حفظ کند. من به او عقل دادم تا بداند که یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند. اما گاهی اوقات قدرتها و تصمیم گیری هایی را برای ماندن بدون تردید در کنار او امتحان می کند. سرانجام اشک را برای ریختن به او دادم. این مخصوص اوست تا هروقت که لازم شد از آن استفاده کند. پسرم می بینی که زیبایی زن در لباسهایی که می پوشد ودر شکلی که دارد یا به طریقی که موهایش را شانه می زند نیست. زیبایی زن باید در چشمانش دیده شود. چون درچه ای است به سوی قلبش، جائیکه عشق سکونت دارد.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Adrift


    By: Adam Khan, Self-Help Stuff That Works


    In 1982 Steven Callahan was crossing the Atlantic alone in his sailboat when it struck something and sank. He was out of the shipping lanes and floating in a life raft, alone. His supplies were few. His chances were small. Yet when three fishermen found him seventy-six days later (the longest anyone has survived a shipwreck on a life raft alone), he was alive -- much skinnier than he was when he started, but alive.




    His account of how he survived is fascinating. His ingenuity -- how he managed to catch fish, how he fixed his solar still (evaporates sea water to make fresh) -- is very interesting.




    But the thing that caught my eye was how he managed to keep himself going when all hope seemed lost, when there seemed no point in continuing the struggle, when he was suffering greatly, when his life raft was punctured and after more than a week struggling with his weak body to fix it, it was still leaking air and wearing him out to keep pumping it up. He was starved. He was desperately dehydrated. He was thoroughly exhausted. Giving up would have seemed the only sane option.




    When people survive these kinds of circumstances, they do something with their minds that gives them the courage to keep going. Many people in similarly desperate circumstances give in or go mad. Something the survivors do with their thoughts helps them find the guts to carry on in spite of overwhelming odds.




    "I tell myself I can handle it," wrote Callahan in his narrative. "Compared to what others have been through, I'm fortunate. I tell myself these things over and over, building up fortitude...."




    I wrote that down after I read it. It struck me as something important. And I've told myself the same thing when my own goals seemed far off or when my problems seemed too overwhelming. And every time I've said it, I have always come back to my senses.




    The truth is, our circumstances are only bad compared to something better. But others have been through much worse. I've read enough history to know you and I are lucky to be where we are, when we are, no matter how bad it seems to us compared to our fantasies. It's a sane thought and worth thinking.



    آواره


    وقتی ستیون کلهن در سال 1982 به تنهایی از اقیانوس اطلس عبور می کرد به شیئی برخورد کرد و قایقش غرق شد. در قایق نجاتی خارج از مسیر تردد کشتی ها سرگردان بود و ذخیره غذایی چندانی نداشت و شانس نجاتش کم بود، تا وقتی که سه ماهیگیربعد از گذشت 76 روز پیدایش کردند( پیش ترین مدتی که کسی توانسته به تنهایی بعد از غرق شدن کشتی در قایق نجات زنده بماند). زنده بود اما خیلی لاغر تر از وقتی که سفرش را شروع کرده بود اما به هر حال زنده بود. توضیح اینکه چه طور در این مدت از نبوغش برای گرفتن ماهی و تعمیر آب شیرین کن خورشیدی استفاده کرده و زنده مانده واقعا جالب است.


    اما چیزی که توجه ام را به خودش جلب کرد این بود که چه طور به خودش امید می داد در حالی هیچ امیدی وجود نداشت. وقتی بسختی رنج می برد و هدفی برای ادامه تلاش وجود نداشت. زمانیکه قایق نجاتش سوراخ شد با تنی ضعیف بیش از یک هفته تلاش کرد تا تعمیرش کند اما باز هم هوا خارج می شد و پر باد نگه داشتن قایق واقعا درمانده اش کرده بود. گرسنه بود و بشدت آب بدنش را از دست داده بود. تسلیم شدن تنها گزینه معقولی بود که به نظر می رسید.


    وقتی افراد از شرایطی این چنینی نجات پیدا می کنند با استفاده از قوه تخیلشان کاری می کنند که به آنها شجاعت تحمل شرایط را بدهد. اما خیلی ها در شرایط سخت مشابه، تسلیم و یا دیوانه می شوند. کاری که نجات یافتگان از مرگ با ذهنشان انجام می دهند به آنها کمک می کند تا به جای تن دادن به شانس و احتمال جرات روبرو شدن با شرایط را پیدا کنند.


    کلهن در شرح داستانش نوشت" به خودم گفتم می تونم از عهده اش بر بیام"، " در مقایسه با چیزهایی که دیگران تجربه کرده اند، من خوش شانسم. این چیز ها را همش تکرار می کردم تا تحملم را زیاد کنم. بعد از اینکه آن جمله را خواندم به خاطر اینکه حس خاصی را به من القا می کرد نوشتمش. وقتی حس می کردم اهدافم دور هستند و نمی توانم به آنها برسم و یا مشکلاتم خیلی سخت شدند جملات مشابه ای را به خودم گوشزد می کردم. و هر دفعه که تکرار می کردم به خودم می آمدم.


    حقیقت این است که شرایط ما زمانی سخت به نظر می رسد که با موقعیت های بهتری مقایسه شوند. اما همیشه بودند کسانی که تجربه های بدتری هم داشته اند. من به اندازه ک

    افی تاریخ خوانده ام تا بدانم که من و شما خوش شانس هستیم که در جای خودمان هستیم. در موقعیتی که ما هستیم، مهم نیست که اوضاع ما در مقایسه با رویاهایمان چقدر بد به نظر می رسه. مهم اینه که این نوع نگرش ارزشمند و معقول به نظر می رسه.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Believing


    A young man who had been raised as an atheist was training to be an Olympic diver. The only religious influence in his life came from his outspoken Christian friend. The young diver never really paid much attention to his friend's sermons, but he heard them often.




    One night the diver went to the indoor pool at the college he attended. The lights were all off, but as the pool had big skylights and the moon was bright, there was plenty of light to practice by.




    The young man climbed up to the highest diving board and as he turned his back to the pool on the edge of the board and extended his arms out, he saw his shadow on the wall. The shadow of his body was in the shape of a cross.




    Instead of diving, he knelt down and asked God to come into his life. As the young man stood, a maintenance man walked in and turned the lights on. The pool had been drained for repairs.



    اعتقاد


    مرد جوانی که بی دین و ملحد تربیت شده بود برای قهرمانی شیرجه المپیک تمرین می کرد. تنها از راه صحبت های دوست مسیحی پرحرفش تحت تاثیر دین بود و هیچ وقت به موعظه هایش گوش نمی داد ولی اغلب آنها را می شنید.


    در شبی مهتابی به استخر سر پوشیده کالجی که در آن تحصیل می کرد رفت.همه چراغ ها خاموش بودند. اما به خاطر اینکه استخر نور گیر خوبی داشت و در آن شب هم ماه می درخشید نور کافی برای تمرین وجود داشت.


    مرد جوان به بالا ترین قسمت تخته شیرجه رفت در لبه تخته پشت به استخر ایستاد و دست هایش را باز کرد، سایه اش را بر روی دیوار دید که به شکل صلیب بود.


    به جای شیرجه زدن، زانو زد و دعا کرد که خدا بخشی از وجودش شود و به اوکمک کند.مرد جوان وقتی برای شیرجه زدن ایستاد، نگهبانی وارد شد و چراغ ها را روشن کرد. استخر برای تعمیرات آبی نداشت.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    A Priceless Lesson


    Once upon a time, a student named Rakesh lived in an ashram. Every night he used to jump over the ashram's boundary wall and roam around. He used to return before dawn. No one knew that Rakesh went out at night.


    One night as usual, Rakesh found everyone asleep. He peeped into Guruji's room and saw him sleeping. Then Rakesh crept out towards the wall. He climbed up a ladder he had and jumped over the wall. But actually Guruji was awake and had seen Rakesh going out.


    He got up and took away the ladder from the spot. A few hours later, Rakesh returned. In the dark, he tried to climb down from the wall. But Guruji stood where the ladder was. He helped Rakesh to get down and said, "Son, at least take a warm shawl, when you go out at night."


    Guruji's gentle manner made Rakesh realize his own folly. He apologised and never went out at night again.

    یک درس بسیار پر قیمت

    روزی روزگاری یک دانش آموز به اسم راکش در یک آشرام زندگی میکرد. هر شب عادت داشت که از دیوار دور آشرام بپرد و پرسه بزند. معمولا قبل از طلوع خورشید برمیگشت. کسی نمیدانست که راکش شب بیرون رفته است.


    یک شب همانند معمول راکش دید همه خوابند. او زیر چشمی به اتاق گروجی نگاهی کرد و دید که او خواب است. سپس سـ*ـینه خیز به سمت دیوار رفت. از یک نردبانی که داشت بالا رفت و از روی دیوار پرید. اما در حقیقت گروجی بیدار بود و دیده بود که راکش بیرون میرود.

    او بلند شد و نردبان را از محلش برداشت. چند ساعت بعد راکش برگشت. او تلاش کرد که از دیوار پایین بپرد اما گروجی جای نردبان ایستاده بود.او به راکش کمک کرد که پایین بیاید و گفت: پسرم حداقل یک شال گردنی گرم با خودت ببر، وقتی که شب ها بیرون می روی.

    رفتار ملایم گروجی باعث شد راکش به نابخردی خود پی ببرد. او معذرت خواست و دیگر هیچوقت شبها بیرون نرفت.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Different answer


    A Teacher teaching Maths to a seven year-old Arnav asked him, “If I give you one apple and one apple and one more apple, how many apples will you have?”




    Within a few seconds Arnav replied confidently, “Four!”




    The dismayed teacher was expecting an effortless correct answer (three).She was disappointed. “Maybe the child did not listen properly”, she thought. She repeated, “Arnav, listen carefully. It is very simple. You will be able to do it right if you listen carefully. If I give you one apple and one apple and one more apple, how many apples will you have? "Arnav had seen the disappointment on his teacher’s face. He calculated again on his fingers. But within him he was also searching for the answer that will make the teacher happy. This time hesitatingly he replied.




    “Four…..”The disappointed stayed on the teacher’s face.




    She remembered Arnav loves Strawberries. She thought maybe he doesn’t like apples and that is making him lose focus. This time with exaggerated excitement and twinkling eyes she asked, “If I give you one strawberry and one strawberry and one more strawberry, then how many will Arnav have?" Seeing the teacher happy, young Arnav calculated on his fingers again. There was no pressure on him, but a little on the teacher. She wanted her new approach to succeed. With a hesitating smile young Arnav enquired, “Three"? The teacher now had victorious smile. Her approach had succeeded. She wanted to congratulate herself. But one last thing remained. Once again she asked him, “Now if I give you one apple and one apple and one more apple, how many will you have?" Promptly Arnav answered, “Four!" The teacher was aghast. ”How Arnav, How?” she demanded in a little stern and irritated voice. In a voice that was law and hesitating young Arnav replied, “Because I already have on apple in my bag”




    Moral of the Story: When someone gives us an answer that is different from what we are expecting, not necessarily they are wrong. There may be an angle that we have not understood at all.

    جواب متفاوت



    یه معلم که به آرناو 7 ساله ریاضیات تدریس می کرد از او پرسید،" اگه من یه سیب و یه سیب دیگه و یه سیب دیگه بهت بدم، چندتا سیب خواهی داشت؟"


    در چند ثانیه آرناو خیلی مطمئن جواب داد، "چهارتا!"


    معلم ناامید توقع یک جواب خیلی ساده رو داشت.(سه)


    او ناامید شده بود. او فکر کرد "شاید بچه درست گوش نکرده". او تکرار کرد" آرناو درست گوش کن. خیلی ساده است. تو می تونی جوابشو بگی اگه درست گوش کنی. اگه من یه سیب و یه سیب دیگه و یه سیب دیگه بهت بدم، چندتا سیب خواهی داشت؟"


    آرناو احساس ناامیدی رو توی صورت معلمش دید. او با انگشتانش دوباره محاسبه کرد. اما او به دنبال جوابی بود که معلم رو خوشحال کنه. جستجوی او برای جواب درست نبود. این بار با دودلی جواب داد"چهارتا..."


    نا امیدی و یاس توی صورت معلم موج میزد. معلم به خاطر آورد که آرناو عاشق توت فرنگیه. فکر کرد شاید چون سیب دوست نداره کنترلش رو از دست میده. این بار با شوق زیاد و خیلی سریع پرسید،" اگه یه توت فرنگی و یه توت فرنگی دیگه و یه توت فرنگی دیگه بهت بدم، آرناو چندتا توت فرنگی خواهد داشت؟"


    با دیدن معلم خوشحال، آرناو جوان دوباره با انگشتاش محاسبه کرد. هیچ فشاری روی او نبود، اما یه کمی فشار روی معلم بود. او می خواست با فکر جدیدش به موفقیت برسه. با یه خنده تردید آمیز آرناو جوان جواب داد" سه تا؟"


    حالا معلم یه خنده پیروزی را داشت. فکرش جواب داد. او می خواست به خودش تبریک بگه. اما یه چیز باقی مونده بود. یه بار دیگه ازش پرسید،" حالا اگه یه سیب و یه سیب دیگه و یه سیب دیگه بهت بدم چندتا سیب داری؟"


    آرناو به سرعت جواب داد،" چهارتا!"


    معلم مات و مبهوت ماند. او با لحن کمی خشمگین و عصبانی پرسید" چطور آرناو، چطور؟"


    آرناو جوان با لحن آرام و با تامل جواب داد،" چون من در کیفم یه سیب دارم".


    پند اخلاقی داستان: زمانی که کسی به شما جواب متفاوتی از چیزی که شما توقع دارید می دهد، لزوماً اشتباه نیست. شاید جنبه دیگری وجود دارد که ما اصلاً متوجه نشده ایم
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Difficult essay exam


    One day a student was taking a very difficult essay exam. At the end of the test, the prof asked all the students to put their pencils down and immediately hand in their tests. The young man kept writing furiously, although he was warned that if he did not stop immediately he would be disqualified. He ignored the warning, finished the test. Minutes later, and went to hand the test to his instructor. The instructor told him he would not take the test.




    The student asked, "Do you know who I am?"




    The prof said, "No and I don't care."




    The student asked again, "Are you sure you don't know who I am?"




    The prof again said no. Therefore, the student walked over to the pile of tests, placed his in the middle, then threw the papers in the air "Good" the student said, and walked out. He passed.




    آزمون خيلي سخت


    روزي يك دانش‌آموز يك آزمون خيلي سخت داشت. در آخر امتحان، استاد از همه‌ي دانش‌آموزان خواست كه قلم‌هايشان را پايين بگذارند و بلافاصله دست خود را در روي برگه خود بگذارند. مرد جوان با خشم به نوشتن ادامه داد، گو اينكه او مطلع بود كه اگر او بلافاصله دست نگه ندارد او محروم خواهد شد. او اخطار را ناديده گرفت و امتحان را تمام كرد. دقايقي بعد، با برگه‌ي آزمون به سوي آموزگار خود رفت. آموزگار به او گفت كه برگه امتحاني او را نخواهد گرفت.


    دانش آموز پرسيد: «مي داني من چه كسي هستم»


    استاد گفت: «نه و اهميتي نميدم»


    دانش آموز دوباره پرسيد: «مطمئني كه مرا نمي شناسي؟»


    استاد دوباره گفت نه. بنابراین دانش آموز رفت سمت برگه‌ها و برگه خودشو وسط اونا جا داد (جوری که استاد نمی‌تونست بفهمه که کدوم برگه اونه!) اونوقت [با خوشحالی] کاغذهایی که تو دستش بود رو به هوا پرت کرد و گفت: ایول! و رفت سمت بیرون.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    A Lesson


    Bittoo was a very naughty boy. One day he sat atop a tree with his catapult. Just then, he saw the priest of the village temple passing by. His bald head was shining in the sun. Bittoo could not resist himself, so he took a stone and aimed it at the priest's head. The stone struck the priest's head causing a wound that started bleeding. The priest cried out in pain. He looked around and soon spotted Bittoo on the tree with the catapult in his hand. He called Bittoo down and said, "Your aim is excellent, son. Tomorrow the king will pass this way. You must hit a stone to his head. He will reward you for the excellent aim."


    Next day when the king passed by, Bittoo hit a stone on his forehead.


    As the king started bleeding, he sent his guards to get Bittoo. The king ordered that Bittoo be whipped a hundred times in public.


    Bittoo cried for forgiveness. The king forgave him when he promised not to be naughty anymore.



    یک درس



    بیتو یک پسر بچه ی بدذات بود. روزی به همراه سنگ قلابش به بالای درختی رفت. سپس روحانی معبد را دید که در حال عبور از آنجا بود. سر طاسش زیر آفتاب برق میزد. بیتو دیگر نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. بنابراین سنگی برداشت و سر روحانی را هدف قرار داد. سنگ به سر روحانی خورد و باعث زخمی شد که خون میداد. روحانی از درد بسیار فریاد زد. روحانی به اطراف نگاهی کرد و سریع بیتو را با سنگ قلاب در دستش روی درخت دید. بیتو را صدا زد و گفت: هدفگیری تو بسیار عالی است پسرم. فردا پادشاه از این راه عبور میکند. تو بایستی یک سنگ به سر وی بزنی. او به تو به خاطر هدفگیریت جایزه می دهد.


    روز بعد وقتی پادشاه در حال عبور بود بیتو یک سنگ به پیشانیش زد.


    وقتی سر پادشاه خونی شد، به نگهبانانش دستور داد که بیتو را بگیرند. پادشاه دستور داد که بیتو 100 شلاق در معرض عموم بخورد. بیتو برای بخشایش فریاد میکشید. پادشاه وقتی که او قول داد که دیگر بدذات نباشد او را بخشید.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا