داستانک داستان کوتاه خارجی

ღ motahareh ღ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
14,789
امتیاز واکنش
46,711
امتیاز
1,286
محل سکونت
تهــــران
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ستا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
کوتاه خارجی



Jack and the Beanstalk

Once upon a time, a boy named Jack got himself into the biggest, most humongous heap of trouble ever. It all started when Jack’s mama asked him to milk the old cow. But Jack decided he was tired of milking cows. “No way, no how. I’m not milking this brown cow now,” said Jack, and he decided to sell the old cow, so he’d never have to milk it again!

Jack was on his way to market to sell the cow when he came across a peddler. “Hi, Mr. Peddler,” said Jack. “Where are you headed?” asked the peddler. “I’m going to sell my cow at the market,” Jack answered. “Why sell your cow?” asked the peddler. “Trade her for beans!” “Beans?” asked Jack. “Not just any kind of beans,” said the peddler, “magic beans.” “What do they do?” asked Jack. “They do magic!” said the peddler. “Magic? Sold!” said Jack, and he traded the cow for three magic beans.

Jack got home and told his mama he had sold the cow so he wouldn’t have to milk her anymore. “Oh dear, you did what?” Jack’s mama asked. “I sold her for magic beans,” said Jack. “You sold a cow for magic beans?” Jack’s mama couldn’t believe what Jack was telling her. “There’s no such thing as magic beans,” she said as she threw the beans out the window. “Well, I did make them disappear, but that still doesn’t make them magic!”

Suddenly, the ground rumbled and began to shake. A magic beanstalk grew up right before their eyes! Jack saw it and immediately began to climb the tall beanstalk. “Get back here this instant!” called Jack’s mama, but Jack wasn’t listening.

Jack climbed up and up and up and up the beanstalk.

At the top of the beanstalk, Jack found a giant castle. He walked up to the giant door, cracked it open, and went inside.

Inside the castle, Jack saw the most amazing thing he had ever seen. It was a goose. But it wasn’t just any old ordinary goose. This goose laid eggs made of gold! “That is so cool,” thought Jack. “Think of all the things you could do with golden eggs!” And then, Jack got the worst idea he’d ever had—he was going to take the goose!

Jack lifted the goose off of its perch. Just then, the biggest, most fearsome, and only giant Jack had ever seen came into the room. The giant saw that his goose wasn’t in its usual spot! “Fee fi fo funch, if you took my goose, I’ll eat you for lunch!” “Oh no,” thought Jack. “That giant’s going to eat me! I’ve got to get out of here without him seeing me!”

Quietly and carefully, Jack took the goose and made his way toward the door. He was almost out of the room when—honk! The goose cried out and the giant spotted Jack! “Fee fi fo fummy, give that back or I’ll call my mummy!” roared the giant. “Ahhh!” screamed Jack. He ran toward the beanstalk.

Jack ran as quickly as he could down the beanstalk, but the giant was following close behind.

Just as Jack put his feet back on the ground, the giant picked up Jack in his enormous hands. “Fee fi fo fummy, I bet you taste yum yum yummy!” said the giant. Just as the giant was about to eat Jack, the ground began to shake, and there, standing right behind the giant, was an even bigger, taller, more humongous lady giant! “Two giants!” thought Jack. “They’ll eat me now for sure!”

“Put that boy down, Willifred,” the giant mama told her son. The giant put Jack back down on the ground. “Now what have I told you?” she asked. “Don’t eat other kids,” said the giant sheepishly. “That’s right, we don’t eat other kids,” said the mama giant. “But he took my goose!” cried the giant.

Just then, Jack’s mama came out of the farmhouse. “What on earth is going on here?” she asked. “Well,” Jack began, “there was this castle, and inside was the coolest goose ever—it lays golden eggs! As I was taking it, this giant kid came in and was all ‘fee fi fo fum’ and then I—” “You mean you took this boy’s goose?” Jack’s mama interrupted. “Yeah, but it lays golden eggs!” Jack paused and thought about it. “Huh. Now that you mention it, I guess that wasn’t very nice,” said Jack. Jack looked at the giant. “I’m sorry I took your goose. I know I shouldn’t take things that don’t belong to me.” “That’s OK. I suppose I should’ve asked you to give me back the goose without trying to eat you. I’m sorry too,” said the giant. “Hey, do you want to play baseball?”

Jack and the giant became good friends, using the beanstalk to visit each other whenever they wanted. “You know,” Jack said, “if it weren’t for those three magic beans, I never would have learned how to play giant baseball.” “You’re right,” said the giant. “I’d say the whole adventure was a giant success!”

جک و لوبیای سحرآمیز
یکی بود یکی نبود. پسری به اسم جک خودش را در گنده‌ترین دردسر انداخت. همه‌چیز وقتی شروع شد که مادرش از او خواست گاو پیرشان را بدوشد. اما جک فکر کرد که دیگر از دوشیدن آن گاو خسته شده است.

جک گفت: «اصلاً امکان نداره. من الان اون گاو حنایی پیرو نمی‌دوشم.» او تصمیم گرفت گاو پیر را بفروشد تا دیگر مجبور نباشد شیر آن را بدوشد!

جک به بازار می‌رفت تا گاو را بفروشد که دست‌فروشی را سر راهش دید. جک گفت: «سلام آقای پدلر.» دست‌فروش از او پرسید: «داری کجا می ری؟» جک جواب داد: «میرم که گاومو تو بازار بفروشم.» دست‌فروش پرسید: «چرا گاوتو بفروشیش؟ اونو با لوبیا معامله کن!» جک پرسید: «لوبیا!» دست‌فروش جواب داد: «نه هر لوبیایی. با لوبیاهای سحرآمیز عوض کن.» جک پرسید: «اونا چیکار می کنن؟» دست‌فروش گفت: «اونا جادو می کنن!» جک گفت: «جادو؟ باشه فروختمش! و گاو را با سه دانه‌ی لوبیا معامله کرد.

جک به خانه برگشت و به مادرش گفت که گاو را فروخته تا دیگر مجبور نباشد آن را بدوشد. مادر جک پرسید: «تو چیکار کردی عزیزم؟» جک گفت: «من گاوه رو با لوبیاهای سحرآمیز معامله کردم.» «تو گاو رو با چند تا لوبیای سحرآمیز عوض کردی؟» مادر جک نمی‌توانست حرف جک را باور کند. او گفت: «هیچ لوبیای سحرآمیزی وجود نداره.» و لوبیاها را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. او گفت: «حالا من اونا رو غیب کردم ولی بازم این کار من اونارو سحرآمیز نکرد!»

ناگهان زمین با غرشی شروع به لرزیدن کرد. بوته‌ی لوبیایی جلوی چشم آن‌ها از زمین رویید. جک آن را دید و فوراً از بوته بلند لوبیا بالا رفت.

مادرش داد زد: «همین‌الان برگرد اینجا!» ولی جک گوش نمی‌داد.

جک رفت بالا، بالاتر و بالاتر.

در نوک بوته‌ی لوبیا قصر بزرگی دید. به طرف در بزرگ آن رفت و بازش کرد و وارد شد.

داخل قصر شگفت‌انگیزترین چیز در تمام عمرش را دید. یک غاز آنجا بود. اما آن غاز از آن غازهای همیشگی و معمولی نبود. آن غاز تخم‌های طلا می‌گذاشت! جک با خودش فکر کرد: «چه خوب شد. فکر کن با این تخم‌های طلا چه کارا میشه کرد!» و سپس بدترین فکر ممکن به سرش زد- او می‌خواست غاز را بردارد!

جک غاز را از جایی که نشسته بود بلند کرد. در همین لحظه بزرگ‌ترین و ترسناک‌ترین و تنها غولی که جک دیده بود وارد اتاق شد. غول دید که غاز در جای همیشگی‌اش نیست!

غول گفت: هی هو های هانار. اگه تو غاز منو برداشته باشی می‌خورمت واسه ی ناهار!

جک با خودش فکر کرد: «اوه نه. این غوله میخاد منو بخوره! باید یه جوری ازاینجا برم بیرون که منو نبینه!»

او بی سروصدا و یواشکی غاز را برداشت و به طرف در راه افتاد. چیزی نمانده بود که از اتاق بیرون برود که غاز جیغ کشید و غول جک را پیدا کرد!

غول نعره زد: «هی هو های هَنَم، پسش بده یا صدا می‌زنم نَنَم!

جک جیغی زد: « آه!» و به طرف ساقه لوبیا دوید.

جک با تمام سرعت از ساقه لوبیا پائین آمد اما غول هم پشت سرش پائین می‌رفت.

درست وقتی جک پا روی زمین گذاشت غول او را به روی دستان بزرگش بلند کرد.

غول گفت: «هی هو های هَزه، حتماً هستی خوشمزه! درست وقتی غول می‌خواست جک را بخورد زمین شروع به لرزیدن کرد و یک خانم غول بزرگ‌تر، قدبلندتر و گنده‌تر کنار بچه غول ایستاد!

جک با خودش فکر کرد: «حالا دو تا شدن. حالا دیگه حتماً منو می خورن!»

خانم غوله گفت: «ویلفرد اون پسر رو بذارش زمین.» بچه غول جک را روی زمین گذاشت.

خانم غوله پرسید: «به تو چی گفته بودم؟» بچه غول با شرمندگی گفت: «بچه‌های دیگه رو نخور.» خانم غوله گفت: «بسیار خوب. ما بچه‌های دیگه رو نمی‌خوریم.»

بچه غول داد زد: «ولی اون غاز منو ورداشته!»

در همین لحظه مادر جک از خانه روستایی بیرون آمد. او پرسید: «اینجا چه خبر شده؟

جک شروع به گفتن کرد: «خوب اونجا این قصره بود و توش جالب‌ترین غازی که دیدم بود- تخم طلا میذاره! وقتی داشتم ورش می‌داشتم این بچه غوله اومد تو و هی های هو و اینا می‌کرد. بعدش من…»

مادر جک حرف او را قطع کرد: «منظورت اینه که غاز این پسرو ورداشتی؟»

جک گفت: «آره. ولی تخم طلا میذاره.» سپس مکثی کرد و راجع به آن کمی فکر کرد. بعد گفت: «حالا که گفتی به نظرم خیلی هم جالب نمیاد.» جک نگاهی به بچه غول کرد و گفت: «از اینکه غاز تو رو برداشتم معذرت میخام. می دونم که نباید چیزی که مال من نیست بردارم.»

بچه غول گفت: «عیبی نداره. به نظرم بهتر بود به جای اینکه بخوام بخورمت ازت می‌خواستم غازو بهم پس بدی. منم معذرت میخام. راستی میای بیس‌بال بازی کنیم؟»

جک و بچه غول دوستان خوبی شدند و هر وقت که می‌خواستند همدیگر را ببینند از بوته لوبیا استفاده می‌کردند.

جک گفت: «اگه اون سه تا لوبیای سحرآمیز نبودن یاد نمی‌گرفتم بیس‌بال غولی بازی کنم.»

بچه غول گفت: «راس میگی. منم میگم که همه‌ی این ماجراها یه موفقیت بزرگ بود!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ღ motahareh ღ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    14,789
    امتیاز واکنش
    46,711
    امتیاز
    1,286
    محل سکونت
    تهــــران
    The ugly duckling
    Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out.

    Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.

    Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly!’

    The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends.

    ‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse.

    No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone.

    Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond.

    He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that?’

    ‘It’s you,’ said another beautiful, white bird.

    ‘Me? But I’m an ugly duckling.’

    ‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend?’

    ‘Yes,’ he smiled.

    All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.

    جوجه اردک زشت
    اردکِ مادر در مزرعه ای زندگی می کرد.

    در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت.

    یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق!

    پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.

    بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق!

    جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد.

    اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه.»

    هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند.
    خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو.»

    «تو زشتی!»

    جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.

    گوسفندگفت: «از اینجا برو!»

    گاوگفت: «از اینجا برو!»

    اسب گفت: «از اینجا برو!»

    هیچ کس نمی خواست با او دوست شود.
    کم کم هوا سرد شد.

    برف شروع به باریدن کرد.

    جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.

    سپس بهار از راه رسید.

    جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.

    خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد.

    او پرنده ای زیبا و سفید بود!

    او گفت: «وای! اون کیه؟»

    پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.»

    «من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»

    «دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.»

    دوست داری با من دوست بشی؟»

    او لبخندی زد و گفت: «آره.»

    همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.
     

    ஜ ℱαт℮мℯ ஜ

    کاربر ارزشمند تالار خانواده و زندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    3,080
    امتیاز واکنش
    4,193
    امتیاز
    688
    The lump of gold

    Paul was a very rich man, but he never spent any of his money.

    He was scared that someone would steal it.

    He pretended to be poor and wore dirty old clothes.

    People laughed at him, but he didn’t care.

    He only cared about his money.

    One day, he bought a big lump of gold.

    He hid it in a hole by a tree.

    Every night, he went to the hole to look at his treasure.

    He sat and he looked.

    ‘No one will ever find my gold!’ he said.

    But one night, a thief saw Paul looking at his gold.

    And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold, slipped it into his bag and ran away!

    The next day, Paul went to look at his gold, but it wasn’t there.

    It had disappeared!

    Paul cried and cried!

    He cried so loud that a wise old man heard him.

    He came to help.

    Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold.

    ‘Don’t worry,’ he said.

    ‘Get a big stone and put it in the hole by the tree.’

    ‘What?’ said Paul.

    ‘Why?’

    ‘What did you do with your lump of gold?’

    ‘I sat and looked at it every day,’ said Paul.

    ‘Exactly,’ said the wise old man.

    ‘You can do exactly the same with a stone.’

    Paul listened, thought for a moment and then said, ‘Yes, you’re right. I’ve been very silly. I don’t need a lump of gold to be happy!’



    ترجمه فارسی داستان:

    تکه ی طلا
    پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد.

    او می ترسید که کسی آن را بدزدد.

    وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید.

    مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد.

    او فقط به پولهایش اهمیت می داد.

    روزی یک تکه بزرگ طلا خرید.

    آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.

    هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند.

    می نشست و نگاه می کرد.

    می گفت: «هیچکس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!»

    اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید.

    و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد!

    روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.

    ناپدید شده بود!

    پاول شروع به داد و بیداد و گریه و زاری کرد!

    صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید.

    او برای کمک آمد.

    پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته را برایش تعریف کرد.

    او گفت: «نگران نباش.»

    «سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.»

    پاول گفت: «چی؟»

    «چرا؟»

    «با تیکه طلات چیکار می کردی؟»

    پاول گفت: «هر روز میشستم و نیگاش می کردم.»

    پیرمرد دانا گفت: «دقیقا».

    «می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.»

    پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: «آره راست میگی. چقدر نادون بودم. من واسه خوشحال بودن نیازی به تیکه طلا ندارم که!»
     

    ஜ ℱαт℮мℯ ஜ

    کاربر ارزشمند تالار خانواده و زندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    3,080
    امتیاز واکنش
    4,193
    امتیاز
    688
    Twelfth Night

    Viola and her twin brother are shipwrecked in an enemy country. Viola thinks her brother is dead. She is alone and needs a job so she puts on boys’ clothes.

    “My new name is Cesario.”

    This is Duke Orsino. Viola arrives at his palace and asks for a job. She becomes his messenger.

    Duke Orsino is in love with Lady Olivia.

    “Cesario, take this message to Lady Olivia. Tell her I love her.”

    Viola is sad because she loves Duke Orsino! “Ahhh.”

    This is Lady Olivia. Viola goes to her house.

    “Duke Orsino loves you.”

    “I do not love Duke Orsino.”

    Viola is worried because Lady Olivia starts to fall in love with Cesario!

    “What a mess! Duke Orsino loves Olivia, but I love Duke Orsino, and Olivia loves me! I can’t tell the truth because of my disguise.”

    Viola wants to tell Duke Orsino that she loves him but he asks her to go back to Lady Olivia with a jewel.

    Viola tells Lady Olivia that Duke Orsino still loves her. But Olivia says she loves Cesario!

    “I’m sorry. I can’t marry you.”

    This is Sebastian, Viola’s brother. He is alive! Lady Olivia sees him and thinks that he is Cesario.

    “Cesario, please will you marry me?”

    Sebastian doesn’t understand, but he thinks Lady Olivia is very beautiful.

    “Yes, um, OK. Let’s get married!”

    Later, Duke Orsino and Viola go to see Lady Olivia. Duke Orsino is surprised when Olivia calls Viola her husband.

    “Cesario, my husband!”

    Then Sebastian arrives. Viola sees her brother and is very happy. She tells everyone the truth.

    “My real name is Viola and this is my brother, Sebastian.”

    When Duke Orsino sees Viola he falls in love with her and asks her to marry him.

    Duke Orsino and Viola are happy. Lady Olivia and Sebastian are happy too. They decide to have a double wedding party to celebrate



    ترجمه فارسی داستان:



    شب دوازدهم
    کشتی ویولا و برادر دوقلویش غرق می‌شود و آن‌ها وارد سرزمین دشمن می‌شوند. ویولا فکر می‌کند برادرش مرده است. حالا او تنها شده و باید کاری پیدا کند پس لباس پسرانه می‌پوشد.

    ویولا با خود می‌گوید: « اسم جدید من سزاریو است.»

    این دوک اورسینو است. ویولا به قصر او می‌رود و از او کار می‌خواهد. سزاریو پیغام‌رسان اورسینو می‌شود.

    دوک اورسینو عاشق بانو اولیویا است.

    دوک اورسینو به سزاریو می‌گوید: «سزاریو، این پیغام را به بانو اولیویا برسان. به او بگو که عاشقش هستم.»

    ویولا ناراحت است چون خودش عاشق دوک اورسینو شده است!

    ویولا: «آه»

    این بانو اولیویا است. ویولا به خانه‌ی او می‌رود.

    او به بانو اولیویا می‌گوید: «دوک اورسینو عاشق توست.»

    اولیویا می‌گوید: «من عاشق دوک اورسینو نیستم.»

    ویولا نگران است چون بانو اولیویا دارد عاشق سزاریو می‌شود! ویولا با خود فکر می‌کند: «عجب اوضاع در هم و بر همی شده! دوک اورسینو عاشق اولیویا است و من عاشق دوک اورسینو هستم و اولیویا عاشق من است! به خاطر تغییر قیافه‌ام نمی‌توانم حقیقت را بگویم.»

    ویولا می‌خواهد به دوک اورسینو بگوید که دوستش دارد اما دوک از او می‌خواهد با جواهری به خانه اولیویا برگردد!

    ویولا به بانو اولیویا می‌گوید که دوک اورسینو هنوز دوستش دارد. اما اولیویا می‌گوید که عاشق سزاریو است!

    سزاریو (ویولا) به اولیویا می‌گوید: «متأسفم. من نمی تونم با تو ازدواج کنم.»

    این سباستین برادر ویولا است. او زنده است! بانو اولیویا او را می‌بیند و فکر می‌کند که او سزاریو است.

    به سباستین می‌گوید: «سزاریو ازت خواهش می‌کنم با من ازدواج کنی!»

    سباستین سر در نمی آورد اما با خودش فکر می‌کند بانو اولیویا بسیار زیباست.

    سباستین جواب می‌دهد: «بله، بسیار خوب. بیا باهم ازدواج کنیم!»

    بعداً دوک اورسینو و ویولا به دیدن بانو اولیویا می‌آیند. دوک اورسینو وقتی می‌بیند اولیویا، ویولا را شوهرش می‌نامد، تعجب می‌کند.

    اولیویا می‌گوید: «سزاریو، همسرم!»

    ناگهان سباستین از راه می‌رسد. ویولا برادرش را می‌بیند و بسیار خوشحال می‌شود. ویولا حقیقت را به همه می‌گوید.

    «اسم من ویولا است و این برادرم سباستین است.»

    وقتی دوک اورسینو ویولا را می‌بیند، عاشقش می‌شود و از او خواستگاری می‌کند. دوک اورسینو و ویولا خوشحال هستند. بانو اولیویا و سباستین هم خوشحال هستند. آن‌ها تصمیم می‌گیرند جشن عروسی‌شان را یکجا و در یک روز برگزار کنند!
     

    ஜ ℱαт℮мℯ ஜ

    کاربر ارزشمند تالار خانواده و زندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    3,080
    امتیاز واکنش
    4,193
    امتیاز
    688
    The snowman
    It was nearly Christmas. Katie woke up and found that the world was white and magical.

    “Snow!” she shouted, “Snow for Christmas!”

    She ran outside and danced in the snow.

    Her brother Eddie came out too. They made a big round snowball and a small one. They put them together and made a huge snowman.

    “Hello.” he said. “It’s Christmas. Would you like a present?”

    “Yes please!” they said.

    The snowman waved his arms. Silver crystal snowflakes filled the sky. It was so beautiful.

    “We must give you a present too,” said Katie.

    They gave the snowman a carrot for a nose, a scarf for his neck, and a hat for his head.

    “Happy Christmas!” they said.

    The snow stopped and the sun came out. The snowman started to melt.

    “Goodbye” he said. “Build me again next year!”


    ترجمه فارسی داستان:


    آدم برفی
    تقریباً کریسمس شده بود. کتی از خواب بیدار شد و دید که همه‌جا سفید و جادویی شده.

    او داد زد: برف اومده! برفِ کریسمس!

    بیرون دوید و روی برف‌ها رقـ*ـص و پای‌کوبی کرد.

    برادرش اِدی هم بیرون آمد. آن‌ها یک گلوله برفی بزرگ و یک گلوله‌ی کوچک‌تر درست کردند. آن‌ها را روی هم گذاشتند و یک آدم‌برفی بزرگ درست کردند.

    در تعطیلات کریسمس به آدم‌برفی نگاه کردند. او برایشان دست تکان داد. او زنده شده بود!

    آدم‌برفی گفت: سلام. کریسمس شده. دوست دارید بهتون عیدی بدم؟

    آن‌ها گفتند: بله، لطف می‌کنید.

    آدم‌برفی بازوهایش را تکان داد. دانه‌های بلوری نقره‌ای‌رنگ برف آسمان را پر کرد. خیلی قشنگ بود.

    کتی گفت: ما هم باید به تو عیدی بدهیم.

    آن‌ها هویجی برای بینی‌اش گذاشتند، شال‌گردنی به گردنش بستند و کلاهی بر سرش گذاشتند.

    آن‌ها گفتند: کریسمس مبارک.

    برف بند آمد و آفتاب درآمد. آدم‌برفی شروع به آب شدن کرد.

    او گفت: سال دیگر دوباره من را درست کنید!
     

    ஜ ℱαт℮мℯ ஜ

    کاربر ارزشمند تالار خانواده و زندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    3,080
    امتیاز واکنش
    4,193
    امتیاز
    688
    The Boy and the Cabbage
    There was once a boy who - although very good and obedient - hated eating cabbage. Whenever he had to eat it he would complain and get extremely angry. One day, his mother decided to send him to the market to buy… a cabbage! So the boy was, of course, disgusted at this turn of events.

    At the market, the boy reluctantly purchasedone, but this wasn’t just any old cabbage. It happened to be a cabbage which hated children. After an enormous argument, the boy and the cabbage set off for home, in silence, their anger barely below the surface the whole time. On the way, while crossing the river, the boy slipped and both of them fell into the rapids and were pulled under by the current. With great effort, they managed to come to the surface, grab onto a plank of wood, and stay afloat.

    They had to spend so much time together, adrift on that plank, that after becoming mightily bored, they ended up conversing. They got to know each other, and became friends. They played many bizarre games, like the fish without a rod, the tiny hiding place, and the King of the mountain.

    Chatting with his new friend, the boy understood the importance, at his young age, of vegetables like the cabbage, and how wrong it is to always be bad-mouthing them. The cabbage, for his part, realised that sometimes his flavour was a touch strong, and strange to children. So they agreed that when they reached home, the boy would treat the cabbage with great respect, and the cabbage would do its best to taste like spaghetti.

    Their agreement was nothing if not a great success. The boy’s mother was greatly surprised at how willingly he ate the cabbage, and the boy prepared the best hiding place in his tummy for the cabbage, shouting “Mmm! What great spaghetti!”

    ترجمه فارسی داستان:

    پسربچه و کلم
    روزی روزگاری پسربچه‌ای بود که علیرغم اینکه خیلی خوب و مطیع بود، از خوردن کلم متنفر بود. هر وقت مجبور میشد که آن را بخورد، بسیار مینالید و عصبانی میشد.یک روز مادرش تصمیم گرفت که او را به مغازه بفرستد که …یک کلم بخرد!! طبیعی بود که پسربچه از این رویداد غیرمنتظره، بیزار بود.

    در مغازه، پسربچه با بیمیلی،یک کلم خرید. اما این کلم از آن کلم‌های قدیمی نبود. بلکه به‌طور اتفاقی کلمی بود که از بچه‌ها متنفر بود. پس ازیک بحث‌وجدل شدید، کلم و بچه، در سکوت، به سمت خانه رفتند. درحالیکه عصبانیت خود را به‌سختی مخفی نگه داشته بودند. در راه خانه، وقتی پسربچه در حال عبور از رودخانه بود، پایش لغزید و هر دو به داخل رودخانه افتادند و جریان رودخانه آن‌ها را به زیر آب کشید. با تلاش زیاد، موفق شدند که به سطح آب بیایند، و بهیک تخته چوب چنگ بزنند، تا شناور باقی بمانند.

    آن‌ها، درحالیکه سرگردان و شناور بودند روی تخته چوب، مجبور شدند که زمان زیادی را بایکدیگر بگذرانند. وقتیکه خیلی خیلی کسل شدند، درنهایت کارشان به صحبت کردن بایکدیگر رسید. آن‌ها همدیگر را بیشتر شناختند و بایکدیگر دوست شدند. آن‌ها بازیهای زیاد عجیب غریبی با هم کردند؛ مثل ماهی بدون چوب، جا مخفی کوچک و پادشاه کوهستان‌ها.

    با گپ و گفتی که پسربچه با کلم داشت، اهمیت سبزیهایی مثل کلم را، به‌ویژه در سن و سال نوجوانی خودش فهمید. و فهمید که چقدر بدگویی نسبت به سبزی اشتباه است. کلم هم، به‌نوبه‌ی خود، فهمید که بعضی مواقع طعمش برای بچه‌ها بسیار نچسب و عجیب غریب بود. بنابراین آن‌ها بایکدیگر توافق کردند که وقتی به خانه رسیدند، بچه رفتار بسیار محترمانه‌ای با کلم داشته باشد، و کلم نیز نهایت تلاش خودش را بکند که مزه‌ی اسپاگتی بدهد!

    توافق آن‌ها کمتر ازیک موفقیت بزرگ نبود. مادر بچه خیلی تعجب کرده بود که بچه چقدر مشتاقانه کلم را میخورد. و پسربچه نیز داخل شکمش بهترین مکان مخفی را برای کلم پیدا کرده بود، درحالیکه فریاد میزد، به‌به! عجب اسپاگتی خوشمزه‌ای!
     

    ஜ ℱαт℮мℯ ஜ

    کاربر ارزشمند تالار خانواده و زندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    3,080
    امتیاز واکنش
    4,193
    امتیاز
    688
    The Mystery Of the Missing Coin
    Once there was a magpie who realised that one of his most prized coins was missing. So he called the best detectives in the forest: the hare and the mouse.

    The mouse was a bit cleverer and more shrewd than the hare; so, following the clues and using his reasoning powers, soon led him to the great labyrinth of tunnels under the forest. On entering, he saw Mr. Mole, but the mouse was very shy, so he said nothing to the mole about why he was there, and he carried on looking for the missing coin.

    The hare was also a great detective, and, before long, he too arrived at the labyrinth. He was not a bit shy, and the first thing he did was go and ask the mole if he knew where the coin was. The mole was all too pleased to lead the hare to the coin. That coin had been bothering the mole for months, getting in the way of his tunnelling.

    So the hare took the coin and collected his reward. The mouse, who had been watching all this, learned a lot from it. From then on he would never allow shyness to undo all his good work. This approach soon turned him into the best detective in the forest
    راز سکه‌ی گم‌شده
    روزی روزگاری زاغی بود که فهمیدیکی از باارزش‌ترین سکه‌هایش گم‌شده بود. بنابراین بهترین کارآگاهان جنگل را فراخواند: خرگوش و موش.

    موش کمی باهوش‌تر و زرنگ‌تر از خرگوش بود. بنابراین، دنبال کردن سرنخ‌ها و استفاده از قدرت استدلالی خود، خیلی زود وی را به دخمه‌های پرپیچ‌وخمی از تونل‌های زیر جنگل هدایت کرد. در بدو ورود، او آقای موش کور را دید. اما موش خیلی خجالتی بود. بنابراین هیچ‌چیزی در رابـ ـطه با اینکه چرا به آنجا آمده بود، به موش کور نگفت. و به جستجوی سکه‌ی گمشده ادامه داد.

    خرگوش هم کارآگاه ماهری بود. و دیری نگذشته بود که او نیز به آن دخمه‌های پرپیچ‌وخم رسید. او زیاد خجالتی نبود و اولین کاری که کرد، رفت و از موش کور پرسید که آیا میداند سکه کجاستیا نه. موش کور کاملاً خوشحال شد که خرگوش را به سمت سکه راهنمایی کند. آن سکه برای ماه‌ها موش کور را اذیت کرده بود و جلوی تونل کندن وی را گرفته بود.

    بنابراین خرگوش سکه را گرفت و جایزه‌اش را دریافت کرد. موش، که همه‌ی این قضایا را داشت میدید، خیلی چیزها از آنیاد گرفت. از آن به بعد، او هیچ‌وقت اجازه نداد که کمروییاش تمام کارهای خوب وی را بیاثر کند. این رویکرد به‌زودی وی را به بهترین کارآگاه جنگل تبدیل کرد.
     

    ஜ ℱαт℮мℯ ஜ

    کاربر ارزشمند تالار خانواده و زندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    3,080
    امتیاز واکنش
    4,193
    امتیاز
    688
    Formula For Happiness
    In 1922, Albert Einstein was staying in a hotel in Tokyo. Without any money to tip a hotel deliveryman, he instead gave him a couple of notes on hotel stationery about happiness and success. While the man was probably unable to read the advice, he recognized their value and held on to them. In October of this year, the deliveryman’s nephew sold the notes for 1.3 million dollars.

    One note said, “Where there’s a will, there’s a way.” The other said, “A calm and humble life will bring more happiness than the pursuit of success and the constant restlessness that comes with it.” Multi-millionaire Mo Gawdat curiously came to a similar conclusion as Einstein after trying to find his own formula for happiness. On paper, his life ticked every box. He was a top Google executive. He lived in a huge house. He married his university sweetheart and fathered two beautiful children.

    He was incredibly wealthy. Once he purchased a vintage Rolls-Royce at the drop of a hat.

    People thought he had the perfect life, but Mo was as miserable as sin.

    Mo believed happiness could be captured in a computer code. He wanted to develop an algorithm which could bring complete happiness.

    Together with his son Ali, they created a formula. Mo thought it nailed the art of happiness.

    And then something terrible happened. Ali was rushed to the hospital for a routine appendix removal. A needle punctured a major artery by mistake. His 21-year-old son’s organs were failing one by one. The time had come to say goodbye.

    Mo and his wife kissed Ali’s forehead and left the hospital. Grief overwhelmed them.

    Mo blamed the doctors for his son’s death, and he blamed himself. His wife told him blaming other people would not bring Ali back. This struck a chord with Mo.

    He began to look at Ali’s death in a different light. He heard his son’s voice in his head saying, “I’ve already died, Papa. There is nothing you can do to change that, so make the best of it.” Whenever Mo’s mind drifted toward negativity, he would ask what would Ali say in this situation.

    In the wake of Ali’s death, his father remembered the happiness formula his son had helped him create. H ≥ e – E. “Happiness is greater than or equal to the events of life, minus the expectations of life.” He realized that his striving for material things wasn’t making him happy. And his expectations for the way he thought life should be also weren’t making him happy.

    Mo says, “I’ve changed my expectations. Rather than thinking that my son should never have died, I choose to be grateful for the times we had.”

    Mo now believes that happiness isn’t something we should strive for. It’s about enjoying the present moment and being content with what we’ve got as opposed to what we want
    فرمول خوشبختی
    در سال 1922، آلبرت اینشتین در یک هتل در توکیو اقامت داشت. بدون هیچ پولی برای انعام دادن به مامور تحویل هتل، او در عوض دو نوشته روی کاغذ‌های یادداشت هتل در مورد شادی و موفقیت به او داد . در حالی که این مرد احتمالا قادر به خواندن توصیه ها نبود، متوجه ارزش آنها شد و آنها را نگه داری کرد. در اکتبر سال جاری ، برادرزاده‌ی مامور تحویل این یادداشت ها را به قیمت 1.3 میلیون دلار فروخت.

    در یکی از یادداشت‌ها گفته است : “هرجا که خواسته‌ای وجود دارد راهی وجود دارد” (اگر چیزی را واقعا بخواهی، راهی برای انجام آن پیدا می‌کنی). و در دیگری گفته است: “یک زندگی آرام و فروتنانه، خوشبختی بیشتری نسبت به پیگیری موفقیت و بی‌ثباتی مداوم که همراه آن است، به ارمغان خواهد آورد” مولتی ملیونر “مو گاودات” به طور عجیبی پس از تلاشش برای رسیدن به فرمول خوشبختی به نتیجه مشابهی رسید. ظاهرا او در زندگی اش به همه چیز رسیده بود. او یک مدیراجرایی ارشد گوگل بود، در خانه ای بسیار بزرگ زندگی می کرد . با معشـ*ـوقه‌ی زمان دانشگاه خود ازدواج کرده بود و صاحب دو فرزند زیبا شده بود.

    او بسیار ثروتمند بود. یک بار یک خودرو رولز- رویس قدیمی و گرانقیمت را در یک لحظه و بدون لحظه‌ای فکر خرید.

    مردم فکر می کردند او یک زندگی کامل و بی‌نقصی دارد، اما “مو” بسیار غمگین بود.

    “مو” معتقد بود خوشبختی را می‌توان در یک کد کامپیوتری بدست آورد. او می‌خواست الگوریتمی را پیدا کند که بتواند خوشبختی کامل را به ارمغان بیاورد.

    همراه پسرش علی یک فرمول ایجاد کردند ، “مو” فکر می‌کرد این فرمول هنر خوشبختی را تکمیل می‌کند.

    سپس اتفاق وحشتناکی افتاد ، علی برای یک عمل آپاندیس معمولی به‌طور اورژانسی به بیمارستان انتقال داده شد. یک سوزن اشتباها یک شریان اصلی را سوراخ کرد. ارگانهای حیاتی پسر 21 ساله او یکی پس از دیگری از کار می‌افتادند. زمان خداحافظی فرا رسیده‌بود . “مو” و همسرش پیشانی علی را بوسیدند و بیمارستان را ترک کردند. غم و اندوه آنها را فرا گرفت.

    “مو” دکترها را برای مرگ فرزندش مقصر می‌دانست و همچنین خودش را سرزنش می‌کرد. همسرش به او گفت مقصر دانستن دیگران علی را برنمی‌گرداند. این حرف بر روی مو تاثیر گذاشت.

    او شروع به دیدن مرگ علی از زاویه دیگری کرد. او صدای پسرش را در سر خود می‌شنید که می‌گفت : من دیگر مرده‌ام پاپا . شما نمی توانی کاری برای تغییر آن بکنی، بنابراین باید شرایط جدید را قبول کنی.

    هروقت ذهن “مو” به سمت افکار منفی می‌رفت، او از خود میپرسید اگر علی بود در این وضعیت چه می‌گفت.

    پس از مرگ علی ، پدرش فرمول خوشبختی‌ای را که با کمک پسرش به وجود آورده بود را به یاد آورد . H ≥ e – E “خوشبختی بزرگتر یا مساوی است با رویدادهای زندگی منهای انتظارات (ما) از زندگی.” او فهمید تلاش او برای کارهای مادی او را خوشحال نمی‌کند. انتظارات او از این که او فکر می‌کند زندگی باید چگونه باشد نیز اورا خوشحال نمی‌کند.

    “مو” گفت: “ من انتظاراتم را تغییر دادم . بجای اینکه فکر کنم به اینکه پسرم هرگز نباید می‌مرد ، انتخاب کردم که بخاطر زمانهایی که ما (باهم) داشتیم ، سپاسگذار باشم.

    “مو” اکنون اعتقاد دارد که خوشبختی چیزی نیست که ما باید برای آن تلاش کنیم. خوشبختی لـ*ـذت بردن از لحظه‌ی کنونی و قانع بودن به آنچه بدست می آوریم در مقابل آنچه که می‌خواستیم است.
     

    ஜ ℱαт℮мℯ ஜ

    کاربر ارزشمند تالار خانواده و زندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/17
    ارسالی ها
    3,080
    امتیاز واکنش
    4,193
    امتیاز
    688
    The Moon’s Mysteries

    The first step on the moon by astronaut Neil Armstrong was said to be “one small step for man, one giant leap for mankind.” But for many of the twelve men who’ve been there, that “one small step” completely changed the way they saw the world. Some returned feeling as if they’d experienced enlightenment. Others spent the years following their lunar exploration depressed and hiding from the press. Some say that those quiet astronauts saw things the others hadn’t – secret things that they were asked to cover up.

    After stepping on the moon, Buzz Aldrin’s life fell apart. He went into a deep depression. His marriage of 21 years ended. He remarried and was divorced again within two years. He became an alcoholic. Within a few years, the former astronaut found himself selling used cars to make a living. When approached by the press, he seemed agitated and reluctant to share details of his mission.

    Neil Armstrong, the first man on the moon, is also said to have been reclusive and possibly withdrawn. He also frustrated interviewers with his refusals and extremely private nature.

    Many people have wondered why they would struggle after such an achievement. Some believe it was because the entire moon landing was a hoax. Some think they saw proof of alien life but it was kept quiet. Buzz did say in one interview that he observed a light moving alongside the ship. Others think that Buzz was just jealous at being the second man on the moon and Neil had always been quiet. We may never know because NASA erased the original moon landing footage.

    Whatever caused their depression, the truth is that there are many oddities about the moon. It has been a source of fascination since the dawn of humanity. Many ancient peoples worshipped it as a god or told legends about it. The Zulu tribe of Africa, for example, tells of two alien brothers who towed the moon into place and gave us the rhythms of the Earth.

    Even today, its mysteries tantalize our minds. For example, the moon is 400 times smaller than the sun and 400 times closer to the Earth. Because of this mysterious coincidence, when the moon passes in front of the sun during an eclipse, the moon completely blocks the much bigger sun.

    Yet scientists say that if the moon were not as it is, life may not have evolved past the sea. The moon affects the tides, and the tides made it possible for some sea creatures to reach land, where they eventually evolved into land animals.

    Robotic landers sent by billionaires looking to mine the moon for gold and other resources are slated to begin as early as 2020. Perhaps some of its secrets will be revealed then

    اسرار ماه
    گفته می شد که اولین گامهایی که توسط نیل ارمسترانگ فضانورد روی ماه برداشته شد، «قدمهای کوچکی برای یک انسان و جهشی بزرگ برای بشریت» بود. اما «آن گام کوچک» جهان بینی اغلب آن دوازده نفری را که در آنجا حضور داشته اند، کاملا تغییر داد. بعضی از آنها با این احساس بازگشتند که گویی وارستگی را تجربه کرده اند. برخی دیگر سالهای پس از سفر تحقیقاتی خود به ماه افسرده شده و از رسانه ها دوری می کردند. بعضی می گویند این فضانوردانِ آرام چیزی را دیده اند که دیگران آن را ندیده اند- چیزهای رمزآلودی که از آنها خواسته شده تا آنها را مسکوت نگه دارند.

    زندگی بوز آلدرین پس از قدم گذاشتن روی ماه نابود شد. او به شدت افسرده شد. زندگی مشترکش پس از 21 سال به طلاق انجامید. او دوباره ازدواج کرد و باز هم در عرض دو سال طلاق گرفت. به الـ*کـل معتاد شد. فضانورد سابق در طی چند سال، برای گذران زندگی به فروش خودروها مستعمل روی آورد. هنگامی که با مطبوعات روبرو می شد، هیجان زده به نظر می رسید و تمایلی به بیان جزئیات ماموریتش نداشت.

    همچنین گفته می شود نیل آرمسترانگ، اولین مردی که پا روی ماه گذاشت، نیز مردم گریز و احتمالا منزوی شده است. او نیز با امتناعهای خود از حرف زدن و طبیعت بسیار کم حرف مصاحبه گران را خسته کرد.

    بسیاری از مردم از خود می پرسند که چرا آنها پس از چنین دستاوردهای بزرگی درگیر این مسائل هستند. بعضی معتقدند که این امر به این دلیل است که فرود ماه فریبکاری بود. بعضی ها فکر می کنند آنها شواهد وجود موجودات بیگانه را دیدند اما آن را مخفی نگاه داشته اند. بوز در یک مصاحبه گفت که نوری را در حال حرکت در کنار سفینه مشاهده کرده بود. دیگران فکر می کنند بوز از اینکه دومین نفری بوده که روی ماه پا گذاشته به نیل حسودی می کرده و نیل همیشه سکوت کرده بود. شاید ما هرگز ندانیم، زیرا ناسا فیلم اصلی فرود ماه را پاک کرده است.

    هر چیز که باعث افسردگی آنها شده باشد، حقیقت این است که ماه اسرار بسیاری دارد. ماه از آغاز خلقت بشرمایه ی شگفتی بوده است. بسیاری از انسانهای باستان آن را به عنوان الهه ای پرستش می کردند و یا افسانه هایی درباره اش می گفتند. به عنوان مثال، قبیله زولو در آفریقا از دو برادر بیگانه می گویند که ماه را سر جایش گذاشته و آهنگ پدیده های روی زمین را برای ما ایجاد کرده اند.

    eclipse.jpg


    حتی امروزه نیز اسرار آن ذهن ما را مشتاق ولی محروم باقی می گذارد. به عنوان مثال، ماه 400 بار کوچکتر از خورشید و 400 بار به زمین نزدیکتر است. به دلیل این تلاقی مرموز، هنگام خورشید گرفتگی زمانی که ماه از مقابل خورشید عبور می کند، ماه خورشیدی را که بسیار بزرگتر است کاملا پوشش می دهد.

    با این حال دانشمندان می گویند اگر ماه نبود، شاید حیات از دریا به خشکی نمی رسید. ماه بر جزر و مد تاثیر می گذارد و جزر و مد امکان رسیدن برخی موجودات دریایی به زمین و در نهایت تکامل آنها و تبدیلشان به حیوانات خشکی را فراهم کرد.

    قرار است روباتهای کاوشگری که میلیاردرها برای جستجوی طلا و معادن دیگر به ماه می فرستند از سال 2020 شروع به کار کنند. شاید از آن به بعد بعضی از اسرار ماه کشف شود.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا