چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟
تو که قطره بارانی بر پیراهنم
دکمه طلایی بر آستینم کتاب کوچکی در دستانم
و زخم کهنه ای بر گوشه ی لبم
مردم از عطر لباسم می فهمند
که معشوقم تویی
از عطر تنم می فهمند که با من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند
که زیر سر تو بوده است..
زیر کوهانت از چه مراقبت میکنی ؟
شتر به لاک پشت گفت .
و لاک پشت پاسخ داد:
تو به پرتقال ها چه می گویی؟
آیا یک درخت گلابی
برگ هایش بیشتر از خاطرات قدیم است ؟
چرا برگ ها به خود کشی گردن می نهند
وقتی احساس زردی می کنند ؟
وقتی در راه لاریسا دیدمت ،
- جادهی مستقیمی كه از میان درختان سدر میگذرد –
فكر كردی من مرد جادهام ،
و عاشقم شدی .
اما من ،
مرد جاده نیستم ،
من گم شده بودم ...