شیء بوطیقاست
انسان بدنی غریب است که مرکز جاذبه در خود او نیست.
روح ما متعدیست. به شیئی نیاز دارد تا او را بیدرنگ تحت تأثیر قرار دهد، مانند یک متمم مستقیم.
او موضوع رابـ ـطههای بسیار جدی است (به هیچوجه نه با فعل داشتن بلکه با فعل بودن).
هنرمند بیش از هر انسانی این بار را به دوش میکشد، واکنش نشان میدهد.
□
خوشبختانه، اما با تمام این حرفها، بودن چیست؟ فقط یک پی آیندِ شکلهای بودن که مانند بسیاری اشیاست. آنقدر زیاد مثل پلک برهم زدنها.
ازین گذشته، درخور شیءِ ما. یک شی با ما رابـ ـطه دارد، ما نیز در آغـ*ـوشاش کشیدهایم، او را کشف کردهایم.
شکرِ خدا، شیء موضوع «قضاوت» متقابل ماست، و به زودی هدف هنرمند پدیدار میشود.
بله، تنها هنرمند میداند چگونه رفتار کند
از نگاهکردن میایستد، به هدفش میرسد.
شیء نیز واکنش نشان میدهد.
حقیقت کنار میرود باز، بی هیچ آسیبی.
دگردیسیها رخ دادهاند.
□
ما تنها یک بدن هستیم، بی هیچ شک و شبههای باید با طبیعت در وضعیت تعادل باشیم.
روح ما نیز همچون ما در همان یک کفه ترازوست.
سنگین یا سبک، نمیتوانم بگویم.
خاطره، خیال، واکنش ناگهانی، یک افزایش وزن؛ هنوز ما سخن میگوییم (با دیگر وسیلههای بیان)؛
هر واژهای که ادا کنیم ما را راحت میکند. درنوشتار، این کفه به برابری با دیگرسو میرسد.
سنگین یا سبک، این را نمیتوانم بگویم، اما به سنگ ترازو نیازمندیم.
□
آدمی کشتی سنگینی است، یا پرندهای سنگین، بر لبهی یکی مغاک.
حساش میکنیم.
هر «لمحه»۵ این را تصدیق میکند. پلکهایمان چون بالهای پرنده بر هم میخورند، تا ثابت نگاهمان دارند.
گاه بر اوج یکی خیزاب، گاهی آماده فرورفتن.
خانه به دوشانی ابدی، دستکم تا زمانی که زندهایم.
اما جهان جمعیتی از اشیاء است. بر کرانههایش، انبوهی بیکرانه میبینیم،
گردآمده هرچند تیره و نامعلوم.
با این همه، همین بسنده است که قوت قلبمان دهد، زیراکه حس میکنیم تمامشان،
یکی از پس دیگری، بسته به خیال ما، شاید که نقطه لنگرگاهمان باشند، تیرک مهار بر آنجا که میآساییم.
تنها به وزن مناسب نیاز است.
آنگاه، بهجای آنکه نگاهش کنیم، در دستهای ماست ـ بگذار آنها تا حد ممکن خط را بکشند.
□
گفتم تنها به وزن مناسب نیاز است
بسیاری از آنها وزنی ندارند.
بیشتر اوقات، آدمی تنها به نشئگیشان چنگ میزند، به اشباحشان. اشیاء ذهنی چنیناند.
با آنها آدمی فقط به رقـ*ـص درمیآید و آنان همیشه یکی ترانه را میخوانند. پس همراهشان پرواز میکند یا غرق میشود.
بنابراین باید اشیاء واقعی را برگزینیم، پیوسته هدفیابِ امیال خویش. اشیائی که بارها و بارها برمیگزینیم، و نه به منظور تزیین و حاشیهروی، بلکه شبیه بینندگان ما، داوران ما، بدون ِ بودن ما البته، حتی رقاصها و دلقکها.
سرانجام به کنکاشگاه رازمان برسیم.
و معبد خانگیمان را بیاراییم:
گمان من این است که هریک از ما، تا وقتی هستیم، زیباییْ خویش را درمییابد.
زیبایی که لمس ناشده، تا مرکز ادامه دارد.
هر چیزی در اطرافاش بهسامان است.
دستناخورده میماند.
چشمهای در حیاط ما.
انسان بدنی غریب است که مرکز جاذبه در خود او نیست.
روح ما متعدیست. به شیئی نیاز دارد تا او را بیدرنگ تحت تأثیر قرار دهد، مانند یک متمم مستقیم.
او موضوع رابـ ـطههای بسیار جدی است (به هیچوجه نه با فعل داشتن بلکه با فعل بودن).
هنرمند بیش از هر انسانی این بار را به دوش میکشد، واکنش نشان میدهد.
□
خوشبختانه، اما با تمام این حرفها، بودن چیست؟ فقط یک پی آیندِ شکلهای بودن که مانند بسیاری اشیاست. آنقدر زیاد مثل پلک برهم زدنها.
ازین گذشته، درخور شیءِ ما. یک شی با ما رابـ ـطه دارد، ما نیز در آغـ*ـوشاش کشیدهایم، او را کشف کردهایم.
شکرِ خدا، شیء موضوع «قضاوت» متقابل ماست، و به زودی هدف هنرمند پدیدار میشود.
بله، تنها هنرمند میداند چگونه رفتار کند
از نگاهکردن میایستد، به هدفش میرسد.
شیء نیز واکنش نشان میدهد.
حقیقت کنار میرود باز، بی هیچ آسیبی.
دگردیسیها رخ دادهاند.
□
ما تنها یک بدن هستیم، بی هیچ شک و شبههای باید با طبیعت در وضعیت تعادل باشیم.
روح ما نیز همچون ما در همان یک کفه ترازوست.
سنگین یا سبک، نمیتوانم بگویم.
خاطره، خیال، واکنش ناگهانی، یک افزایش وزن؛ هنوز ما سخن میگوییم (با دیگر وسیلههای بیان)؛
هر واژهای که ادا کنیم ما را راحت میکند. درنوشتار، این کفه به برابری با دیگرسو میرسد.
سنگین یا سبک، این را نمیتوانم بگویم، اما به سنگ ترازو نیازمندیم.
□
آدمی کشتی سنگینی است، یا پرندهای سنگین، بر لبهی یکی مغاک.
حساش میکنیم.
هر «لمحه»۵ این را تصدیق میکند. پلکهایمان چون بالهای پرنده بر هم میخورند، تا ثابت نگاهمان دارند.
گاه بر اوج یکی خیزاب، گاهی آماده فرورفتن.
خانه به دوشانی ابدی، دستکم تا زمانی که زندهایم.
اما جهان جمعیتی از اشیاء است. بر کرانههایش، انبوهی بیکرانه میبینیم،
گردآمده هرچند تیره و نامعلوم.
با این همه، همین بسنده است که قوت قلبمان دهد، زیراکه حس میکنیم تمامشان،
یکی از پس دیگری، بسته به خیال ما، شاید که نقطه لنگرگاهمان باشند، تیرک مهار بر آنجا که میآساییم.
تنها به وزن مناسب نیاز است.
آنگاه، بهجای آنکه نگاهش کنیم، در دستهای ماست ـ بگذار آنها تا حد ممکن خط را بکشند.
□
گفتم تنها به وزن مناسب نیاز است
بسیاری از آنها وزنی ندارند.
بیشتر اوقات، آدمی تنها به نشئگیشان چنگ میزند، به اشباحشان. اشیاء ذهنی چنیناند.
با آنها آدمی فقط به رقـ*ـص درمیآید و آنان همیشه یکی ترانه را میخوانند. پس همراهشان پرواز میکند یا غرق میشود.
بنابراین باید اشیاء واقعی را برگزینیم، پیوسته هدفیابِ امیال خویش. اشیائی که بارها و بارها برمیگزینیم، و نه به منظور تزیین و حاشیهروی، بلکه شبیه بینندگان ما، داوران ما، بدون ِ بودن ما البته، حتی رقاصها و دلقکها.
سرانجام به کنکاشگاه رازمان برسیم.
و معبد خانگیمان را بیاراییم:
گمان من این است که هریک از ما، تا وقتی هستیم، زیباییْ خویش را درمییابد.
زیبایی که لمس ناشده، تا مرکز ادامه دارد.
هر چیزی در اطرافاش بهسامان است.
دستناخورده میماند.
چشمهای در حیاط ما.