Ich bin so m�de
Dass ich
Wenn ich durstig bin
Mit geschlo ssenen Augen
Die Tasse neige
Und trinke
Denn wenn ich die Augen
Aufmache
Ist sie nicht da
und ich bin Zu m�de
Um zu gehen
Und Tee zu Kochen
Ich bin so wach
Dass ich dich k�sse
Und streichle
Und dass ich dich h�re
Nach jedem Schluck
Zu dir spreche
Und ich bin zu wach
Um die Augen zu �ffnen
Und dich sehen zu wollen
Und zu sehen
Dass du
Nicht da bist.
آن چنان خستهام كه
وقتي تشنهام
با چشمهاي بسته
فنجان را كج ميكنم
و آب مينوشم
آخر اگر كه چشم بگشايم
فنجاني آنجا نيست
خستهتر از آنام
كه راه بيفتم
تا برايِ خود چاي آماده سازم
آن چنان بيدارم
كه ميبوسمت
و نوازشت ميكنم
و سخنانت را ميشنوم
و پسِ هر جرعه
با تو سخن ميگويم
و بيدارتر از آنام
چشم بگشايم
و بخواهم تو را ببينم
و ببينم
كه تو نيستي
در كنارم.
گوش بسپار
با گوشهاي تيزكرده
آن گاه در خواهي يافت عاقبت:
اين تنها زندگياست كه ميشنوي
مرگ، هيچ براي گفتن ندارد
مرگ، قادر به سخنگويي نيست.
مجرم،
با توسل به جرم سخن ميگويد
جرم، با توسل به عواقبِ خويش سخن ميگويد:
عواقبِ جرم
خويشتن را
از هر دليلي
تبرئه ميسازند.
زندگان
از مُردن سخن ميگويند
تنها از آن رو كه ميزيند:
آنكه سخن نميگويد، مرگ است،
مرگ،
كه حرفي نميزند
اما به وعدهاش وفا ميكند.