میدان اسبدوانی هم یک جور تلف کردن زندگی و تلاش آدمیزاد بود. مردم جلوِ دریچهها صف میبستند و پولشان را با تکه کاغذهای شمارهدار عوض میکردند. تقریباً هیچ کدام از شمارهها به درد نمیخوردند. علاوه بر این، خود میدان و همچنین دولت ۱۸% از هر دلار را برمیداشتند و عادلانه با هم قسمت میکردند.
احمقترینِ احمقها به سینما و میدان اسبدوانی میرفت. من هم یک احمق تمام عیار بودم که به میدان اسبدوانی میرفتم. ولی عملکردم از خیلیها بهتر بود چون بعد از سالها رفتن به میدان یکی دو حقهی کوچک یاد گرفته بودم. برایم فقط یک جور سرگرمی بود و خیلی هم پول به باد نمیدادم.
خیلی خب خدا، فرض می کنیم تو واقعا مرا در این شرایط قرار داده ای تا امتحانم کنی. تو مرا با مشکل ترین امتحان ها یعنی پدر و مادر و جوش هایم به آزمون کشیدی. فکر کنم امتحانت را قبول شدم… کشیش به ما گفت که هیچ وقت شک نکنید. به چی شک نکنیم؟ همیشه بیش از حد به من سخت گرفته ای، پس من ازت می خواهم که بیایی پایین و شک مرا برطرف کنی!
+نظرتون راجع به عشق چیه؟ _عشق؟ مثل اون حالتی می مونه که صبح از خواب بیدار میشی و مه آلوده قبل از این که خورشید در بیاد فقط یک زمان کوتاهی هست قبل از این که نابود بشه +واقعا؟ _ کاملا + نابود میشه؟ _ آره...به سرعت عشق فقط یک مهِ و با اولین پرتو واقعیت از بین می ره
زماني که براي خود نوشیدنی ميريختم ، انديشيدم
که مشکل مشروبات الکلي در اين است
زماني که اتفاق بدي ميفتد
مينوشي تا فراموش کني
زماني که اتفاق خوبي ميفتد
مينوشي تا جشن بگيري
و زماني که هيچ اتفاقي نيفتاده
مينوشي تا اتفاقي بيفتد.
تنهات میذارن
که دیوارها رو نگاه کنی
سیگار پشت سیگار دود کنی و
معدهی داغون شدهت رو
بکنی مخزن ویـ*سکی
هم احساس خودت رو درک میکنی
هم نتیجهی کار رو میدونی
باز هم ده راند دیگه
توی یه رینگ جهنمی
اماخودِ تو هم با اونا همین کار رو کردی آدما خیلی ساده
همدیگه رو آزار میدن
آره
من مستحق این غروبم
همونطور که مستحقِ
غروبای زیاد دیگهای از این جنس بودهم
حالا، هم افسرده شدهم
هم موزیک ندارم
هم امیدم رو از دست دادهم
و هم بی سیگار موندهم
در کتابخانه راه می رفتم و کتاب ها را نگاه می کردم. یکی یکی از قفسه در می آوردم. همه شان احمقانه و بی روح بودند. صفحه ها پر از کلمات بودند ولی چیزی برای گفتن وجود نداشت. اگر هم حرفی داشتند، آنقدر کش می دادند که وقتی به آن حرف می رسیدی دیگر حسابی از حوصله افتاده بودی.