سالمندان را دوست داشتم
اما سالمندی را نه
پيری همه چيز را از آدم ميگرفت
از حافظه گرفته تا قوای جنـ*ـسی
ميدانی که ديگر آخر خطی
فعل هايت همه ماضی ميشوند
تقريبا مانند ميزبانی هستی که دوست دارد آزاد باشد
اما در عين حال ميداند که به زودی کسی زنگ در را خواهد زد
منتظر مرگ بودن
بدتر از خود مرگ است
بهترین ها اغلب به دست خودشان میمیرند
فقط برای فرار کردن
و آنان که جاماندند
هیچگاه واقعا نخواهند فهمید
که چرا همه میخواهند
از آنها
دور شوند برای همیشه
*چارلزبوکوفسکی*
اغلب از پدرم بابت بیرون رفتن با فرنک کمی کتک می خوردم، اما فهمیدم که من به هر حال سهمیه کتکم را خواهم داشت پس بهتر است کارهایی که دوست دارم انجام بدهم.
چی گیر مریض روانپزشکها میآد؟ یک صورت حساب.
فکر میکنم مشکلی که بین روانپزشکها و مریضهاشون وجود داره این است که روانپزشکها قضاوتشون از روی کتابهاست. در حالی که مریض به خاطر بلاهایی که زندگی سرش آورده سراغ روانپزشکها میره. با این که کتاب ممکنه بینش دقیقی دربارهی بیماری به پزشک بدهد ولی تمام ورقهاش شبیه هم هستند. ولی هر مریض با بقیه کمی متفاوته.
همیشه تعداد مشکلات منحصر به فرد هر مریض از صفحات کتابها بیشتره. میفهمی چی میگم؟
یک عالم دیوانه وجود دارند که شغلشون این است که بگویند: «ساعتی فلان دلار، وقتی صدای زنگ را شنیدید جلسهی شما تمام است.» همین به تنهایی میتونه یک آدم نیمه دیوانه را کاملا مجنون کنه. تازه شروع کرده به حرف زدن و تازه داره احساس خوبی میکنه که دکتر میگـه: «پرستار، مریض بعدی لطفا.» قصدشون شفا دادن نیست. دنبال پولت هستند. وقتی زنگ خورد «خل» بعدی را بفرستید داخل. حالا «خل» حساس ما میفهمه که همزمان با خوردن زنگ پدر او هم در آمده. هیچ محدودیت زمانی برای درمان دیوانگی وجود نداره. همینطور هیچ صورت حسابی. بیشتر روانپزشکهایی که در عمرم دیدم در مرز دیوانگی بودهاند. ولی خیلی راحتاند. فکر میکنم که خیلی راحتاند. فکر میکنم یک مریض از دیدن کمی دیوانگی بدش نیاید. نه خیلی.
اه. روانپزشکها کاملا بیمصرفاند. سوال بعدی.
چیزهایی هستند که میتوانند مرا له کنند
مثل صورتهای بیروح
مثل پاکتها
مثل کلوچهها
مثل زنهای اجیر شده
مثل کشورهایی که ادعای عدالت میکنند
مثل آخرین بـ..وسـ..ـه و اولین بـ..وسـ..ـه،
مثل دستهایی که زمانی عاشق تو بودند
و تو اینها را میدانی،
لطفا با من گریه کن