Unidentified

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/17
ارسالی ها
848
امتیاز واکنش
7,688
امتیاز
561
سن
23
محل سکونت
اتوپیـــا
اینجا بنظرم اشتباه ترجمه شده ها!
1- essay به معنای «مقاله، جستار و یا انشا» هستش که اینجا بنظرم منظور مقالست.
2- hand in هم به معنای «چیزی را در اختیار کسی گذاشتن» هستش.
3- برگه هارو جا نداد؛ بلکه اون هارو به هوا پرت کرد!
+ در آخر اینکه این داستان خیلی بامزس، این داستان رو از روی یه فیلم هندی نوشتن که پسره توی فیلم دقیقا همینکار رو با استادش میکنه :)
 
  • پیشنهادات
  • shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    images%D9%82%D9%82%D9%82.jpg

    Butterfly
    A man found a cocoon of a butterfly. One day a small opening appeared. He sat and watched the butterfly for several hours as it struggled to force its body through that little hole. Then it seemed to stop making any progress. It appeared as if it had gotten as far as it could, and it could go no further. So the man decided to help the butterfly



    He took a pair of scissors and snipped off the remaining bit of the cocoon. The butterfly then emerged easily. But it had a swollen body and small, shriveled wings. The man continued to watch the butterfly because he expected that, at any moment, the wings would enlarge and expand to be able to support the body, which would contract in time.


    Neither happened! In fact, the butterfly spent the rest of its life crawling around with a swollen body and shriveled wings. It never was able to fly.


    What the man, in his kindness and haste, did not understand was that the restricting cocoon and the struggle required for the butterfly to get through the tiny opening were God’s way of forcing fluid from the body of the butterfly into its wings so that it would be ready for flight once it achieved its freedom from the cocoon.


    Sometimes struggles are exactly what we need in our lives. If God allowed us to go through our lives without any obstacles, it would cripple us.
    پروانه
    مردی پیله پروانه ای پیدا کرد .یک روز،روزنه کوچکی در آن نمایان شد.او نشست و پروانه ای را تماشا کرد که ساعتها تلاش کرد از سوراخ کوچک بیرون بیاید.سپس به نظر رسید دست از تلاش برداشت. گویی که این کار سخت تر از آن بود که پروانه بتواند انجام دهد و دیگر تلاش نکرد.بنابراین مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند


    او قیچی آورد و انتهای پیله را قطع کرد.پس از آن پروانه به راحتی آشکار شد،اما بدن کوچک پف کرده و بالهای چروکیده ای داشت


    مرد به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که هر لحظه بالها بزرگ شود و توان تحمل بدن پروانه را داشته باشد،که به موقع منقبض شود.
    هیچ اتفاقی نیفتاد.در حقیقت،پروانه بقیه عمرش با بدن پف کرده و بالهای چروکیده می خزید.پروانه هرگز نتوانست پرواز کند
    آنچه مرد به خاطر مهربانی و شتابی که داشت،درک نکرد این بود که روزنه کوچک و تلاش، برای بیرون آمدن از پیله برای پروانه لازم بود ،روش خداوند برای بیرون آمدن مایعی از بدن پروانه به سمت بود بطوریکه زمانی که از پیله آزاد شد،قادر به پرواز پرواز باشد
    گاهی اوقات تلاش، واقعا آن چیزی است که ما در زندگی مان نیاز داریم.اگر خداوند به ما اجازه می داد بدون هیچ مانع و مشکلی از مسیر زندگی بگذریم ،این ما را معلول می کرد و ما بقدر کافی برای آنجه باید انجام میدادیم، قوی نمی شدیم.هرگز نمی توانستیم پرواز
    کنیم
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Dream Comes True

    Once, poor Bhiku went to Bansi Lal's shop. Bansi Lal asked Bhiku, "Why are you standing here like this?"

    Bhiku said, "Last night I saw a dream."

    “What about the dream?" Bansi Lal smiled.

    "I saw that I would get gold here, in front of your shop," Bhiku replied seriously.

    Bansi Lal laughed and said, "You fool, dreams never come true. If dreams came true then I tell you what I saw in my dream. In my dream I saw that there is gold underground in your courtyard."

    Bhiku rushed back. On the way he kept thinking, "May be dreams do come true." He reached home and started digging in his courtyard. Suddenly his shovel struck a pot. He took out the pot. It was filled with gold coins. Bhiku happily said, "Thanks to Bansi Lal who teased me about my dreams. Now I am no longer a poor man."




    Thus it is true that courage and patience can make dreams come true.

    خواب به واقعیت تبدیل می شود

    روزی روزگاری بیکوی فقیر به مغازه ی بانسی رفت. بانسی از بیکو پرسید: چرا مثل این، اینجا ایستاده ای.

    بیکو گفت: دیشب، خوابی دیدم.

    بانسی لبخندی زد و گفت: چه خوابی؟

    بیکو به طور جدی جواب داد: دیدم که اینجا طلا میگیرم. جلوب مغازه ی تو.

    بانسی خندید و گفت: ای نابخرد! خواب که به واقعیت تبدیل نمی شود. اگر خواب واقعیت داشت، به تو میگویم که دیشب چه خوابی دیدم. دیشب خواب دیدم که زیر حیاط خانه ی تو طلا وجود دارد.

    بیکو به سرعت باز گشت. در طول راه با خود فکر میکرد: شاید خوابها به واقعیت تبدیل شوند. او به خوانه رسید و شروع به کندن زمین حیاط خانه ی خود کرد. ناگهان کلنگش به یک قوطی برخورد کرد. قوطی را برداشت و دید که درونش پر از سکه است. بیکو با خوشحالی گفت: از بانسی متشکرم که به خواب من طعنه زد. از این به بعد دیگر فقیر نیستم.

    بنابراین، حقیقت دارد که جرات و صبر میتواند رویاهایمان را به واقعیت تبدیل کند.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Advice of The Goat

    Once, a villager owned a donkey and a goat. He used the donkey to carry loads of articles from the village to the city where he would roam around the whole day selling his articles. Sometime he could lend his donkey to others on hire when they needed it. As the donkey worked hard the whole day, the villager used to feed the donkey more food than he gave to the goat.

    The goat felt jealous of the donkey. He advised the donkey, "You work all day long and hardly get any rest. You must act that you are ill and fall down unconscious. This way, you'1l get rest for a few days." The donkey agreed to this and acted as if he was ill. The villager called the doctor. The doctor said, ''Your donkey has a strange illness. To cure him, you must feed him the soup made of a goat's lungs."

    The villager at once killed the goat and cooked soup out of his lungs. Then he fed the soup to the donkey.

    The goat had tried to harm the donkey out of jealousy but he had been killed for his evil nature
    نصیحت یک بز:


    روزی روزگاری یک روستایی صاحب یک الاغ و بز بود. او از الاغ برای حمل بار کالا از روستا به شهر استفاده میکرد که در آنجا کل روز را پرسه میزدو کالاهایش را میفروخت. گاهی اوقات خر را با اجرتی به دیگران قرض میداد وقتی نیاز داشتند. به خاطر اینکه خر به سختی در طول روز کار میکرد، روستایی غذای بیشتری نسبت به بز به خر میداد.


    بز نسبت به خر احساس حسادت کرد. او به خر نصیحتی کرد : "تو تمام طول روز کار میکنی و به ندرت استراحت میکنی. بایستی وانمود کنی که مریض هستی و ناخوداگاه زمین بیفت. اینجوری میتوانی چند روز استراحت کنی." خر با این موضوع موافقت کرد و وانمود کرد که مریض است. روستایی دکتر را خبر کرد. دکتر گفت: "خر تو یک مریضی عجیب دارد. برای درمانش، بایستی سوپی که از جگر یک بز ساخته شده به خوردش بدهی.


    روستایی در دم بز را کشت و سوپی از جگر بز درست کرد. سپس سوپ را به خورد خر داد.


    بز تلاش کرد که از روی حسادت ضربه ای به خر وارد کند ولی خودش به خاطر طبیعت شیطانیش کشته شد.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    The Gift of the Magi (part one)




    One dollar and eighty-seven cents. That was all. And sixty cents of it was in pennies. Pennies saved one and two at a time by bulldozing the grocer and the vegetable man and the butcher until one's cheeks burned with the silent imputation of parsimony that such close dealing implied. Three times Della counted it. One dollar and eighty-seven cents. And the next day would be Christmas.



    یک دلار و هشتاد و هفت سنت.همه ی پول همین بود.و شصت سنت آن هم که بصورت پنی بود.دانه دانه ی این پنی ها در یک زمانی پس انداز شده بودند ؛بعضی ها موقع خرید با التماس کردن و یا تخفیف گرفتن از بقال و بعضی ها هم هنگام چانه زدن با مرد سبزی فروش یا قصاب جمع شده بودند.آنها هم از ترس اینکه مبادا متهم به ناخن خشکی شوند و یا به آنها خسیس بگویند ، به ناچار کوتاه آمده بودند ، که معمولا در خرید و فروش های رودر رو همیشه همین اتفاق می افتد."دلّا" سه بار پول ها را شمرد.یک دلار و هشتاد و هفت سنت. و فردا هم که روز کریسمس بود.






    There was clearly nothing left to do but flop down on the shabby little couch and howl. So Della did it. Which instigates the moral reflection that life is made up of sobs, sniffles, and smiles, with sniffles predominating.

    قطعا هیچ کاری نمی توانست بکند جز اینکه خودش را روی همان کاناپه ی کوچولوی پاره و پوره بیندازد و زار زار گریه کند.خوب دلّا هم همین کار را کرد.نتیجه ی اخلاقی این اتفاق این است که زندگی از هق هق ها ، فین فین ها و لبخندها ساخته می شود، خوب البته فین فین ها نسبت به آن دو تای دیگر بیشتر هستند.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    (part two)

    While the mistress of the home is gradually subsiding from the first stage to the second, take a look at the home. A furnished flat at $8 per week. It did not exactly beggar description, but it certainly had that word on the look-out for the mendicancy squad.

    تا وقتی که خانم محترم خانه از مرحله ی اول یعنی هق هق به مرحله دوم یعنی فین فین برسد و آرام تر بشود ، بهتر است نگاهی به خانه بیندازیم.یک آپارتمان اجاره ای مبله با کرایه ی هشت دلار در هفته.دقیقا نمی شد گفت که این آپارتمان مثل یک گداخانه است ولی مسلما می شد این را از ظاهرش استنباط کرد.

    In the vestibule below was a letter-box into which no letter would go, and an electric button from which no mortal finger could coax a ring. Also appertaining thereunto was a card bearing the name "Mr. James Dillingham Young."

    پایین توی راهرو یک صندوق نامه وجود داشت که تا آن وقت هیچ نامه ای توی آن انداخته نشده بود ، و یک شستی زنگ که تا آن هنگام دست هیچ بنی بشری برای زنگ زدن دنبال آن نگشته بود.کارتی هم آنجا نصب شده بود که روی آن نام " جیمز دلینگهام یانگ" را نوشته بودند و نشان میداد که خانه متعلق به کیست.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    part three


    The "Dillingham" had been flung to the breeze during a former period of prosperity when its possessor was being paid $30 per week. Now, when the income was shrunk to $20, the letters of "Dillingham" looked blurred, as though they were thinking seriously of contracting to a modest and unassuming D. But whenever Mr. James Dillingham Young came home and reached his flat above he was called "Jim" and greatly hugged by Mrs. James Dillingham Young, already introduced to you as Della. Which is all very good.

    خانواده ی "دلینگهام" زمانی به این آپارتمان نقل مکان کرده بودند که وضع مالی بهتری داشتند و زندگی شان رونقی داشت.آن وقت آنها هفته ای 30 دلار بابت کرایه به مالک آپارتمان پرداخت می کردند.اما حالا که درآمد خانواده به بیست دلار در هفته تنزل پیدا کرده بود ، حرفهای کلمه ی "دلینگهام" هم رنگ و رو رفته و مبهم به نظر می رسیدند و انگار تصمیم داشتند خودشان را متواضعانه بصورت یک "د" حقیر و ناچیز کوچک کنند. ولی هر وقت آقای "جیمز دلینگهام یانگ" به خانه می آمد و وارد آپارتمانش می شد ، همسرش ، خانم دلینگهام یانگ که قبلا به نام " دلّا" به شما معرفی شده است ، او را "جیم" صدا می کرد و تنگ در آغوشش می گرفت.خوب این هم که خیلی عالی است.

    Della finished her cry and attended to her cheeks with the powder rag. She stood by the window and looked out dully at a grey cat walking a grey fence in a grey backyard. To-morrow would be Christmas Day, and she had only $1.87 with which to buy Jim a present. She had been saving every penny she could for months, with this result. Twenty dollars a week doesn't go far. Expenses had been greater than she had calculated. They always are. Only $1.87 to buy a present for Jim. Her Jim. Many a happy hour she had spent planning for something nice for him. Something fine and rare and sterling--something just a little bit near to being worthy of the honor of being owned by Jim.


    "دلّا" گریه اش را تمام کرد و بعد از قوطی پودر آرایشی کمی پودر برداشت و حواسش را معطوف گونه هایش کرد.کنار پنجره ایستاد و با بی حوصلگی به یک گربه ی خاکستری نگاه کرد که داشت روی نرده ی خاکستری یک حیاط خاکستری راه می رفت.فردای آن روز کریسمس بود و او فقط هشتاد و هفت دلار داشت که باید با آن هدیه ای برای "جیم " می خرید.ماهها بود که او تا می توانست پنی ها را دانه دانه روی هم پس انداز می کرد که حالا جمع آنها به 87/1 دلار رسیده بود.با بیست دلار در هفته ، بیشتر از این هم نمی شد پس انداز کرد.هزینه ها ، از آنچه او حساب کرده بود ، بیشتر شده بودند.همیشه همینطور است.و او حالا فقط 87/1 دلار داشت تا برای " جیم" هدیه ای بخرد. "جیم" که همه ی هستی او بود.چه زمان هایی که با شوق و ذوق فراوان داشت برای خریدن یک هدیه ی عالی برای "جیم" نقشه می کشید.هدیه ای عالی ، کمیاب و ارزشمند-چیزی که حداقل یک ذره لیاقت نام و آبروی "جیم" را داشته باشد.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    part four

    There was a pier-glass between the windows of the room. Perhaps you have seen a pier-glass in an $8 Bat. A very thin and very agile person may, by observing his reflection in a rapid sequence of longitudinal strips, obtain a fairly accurate conception of his looks. Della, being slender, had mastered the art.

    بین پنجره های اتاق ، یک نورگیر شیشه ای وجود داشت.شاید تابحال توی یک آپارتمان هشت دلاری از این جور نورگیر ها دیده باشید.فقط یک آدم خیلی لاغر و یا خیلی چالاک می تواند تصویر خودش را در یک چنین شیشه ی درازی ، که بصورت یک رشته نوارهای سریع طولی است ، به درستی تشخیص دهد."دلّا " هم که لاغر و باریک بود ، به خوبی از عهده ی این کار بر می آمد.

    Suddenly she whirled from the window and stood before the glass. Her eyes were shining brilliantly, but her face had lost its colour within twenty seconds. Rapidly she pulled down her hair and let it fall to its full length.

    ناگهان از جلو پنجره گذشت و بعد مقابل نور گیر ایستاد.چشمانش برقی زدند ولی ، چند ثانیه بعد رنگ از رخسارش پرید.به سرعت بند گیسوانش را گشود و موهایش را رها کرد و اجازه داد تا بلندای قامتش فرو بریزند.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    (part five)

    Now, there were two possessions of the James Dillingham Youngs in which they both took a mighty pride. One was Jim's gold watch that had been his father's and his grandfather's. The other was Della's hair. Had the Queen of Sheba lived in the flat across the airshaft, Della would have let her hair hang out of the window some day to dry just to depreciate Her Majesty's jewels and gifts. Had King Solomon been the janitor, with all his treasures piled up in the basement, Jim would have pulled out his watch every time he passed, just to see him pluck at his beard from envy.

    ثروت و دارایی خانواده ی "جیمز دلینگهام یانگ" دو چیز گرانبها بودند که زن و شوهر ، هر دو ، به آنها افتخار می کردند.این دو ثروت یکی ساعت طلای "جیم" بود که از پدرش و او هم از پدر بزرگش به ارث بـرده بود و دیگری موهای زیبا و بلند "دلّا" بودند.موهای "دلّا" چنان زیبا و دلربا بودند که اگر ملکه ی "سبا" در آپارتمان بغلی زندگی می کرد و "دلّا" موهایش را برای خشک کردن از پنجره می آویخت ، هدایا و جواهرات اعلحضرت در برابر این زیبایی سر تعظیم فرود می آوردند.و ارزش ساعت طلای "جیم" هم چنان زیاد بود که اگر پادشاه "سلیمان" در زیر زمین آن ساختمان گنجینه ای مدفون می داشت و بر در خانه نگهبانی می داد ، هر بار که "جیم" موقع رد شدن از مقابل در ، ساعتش را بیرون می آورد،شاهنشاه از حسادت ریشش را می کند.

    So now Della's beautiful hair fell about her, rippling and shining like a cascade of brown waters. It reached below her knee and made itself almost a garment for her. And then she did it up again nervously and quickly. Once she faltered for a minute and stood still while a tear or two splashed on the worn red carpet.

    و این چنین موهای "دلّا" ،مواج و درخشان، مثل یک آبشار قهوه ای رنگ فرو می ریختند.موهایش که تا زیر زانوانش می رسیدند ، با خود ، جامه ای برای تن او می ساختند.و یکبار که نگران و مضطرب داشت آنها را جمع می کرد ، برای دقیقه ای دودلی و تردید به دلش افتاد و بعد بی حرکت و آرام مکثی کرد.چند قطره اشک روی فرش کهنه ی قرمز رنگ فرو لغزیدند.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    (part six)

    On went her old brown jacket; on went her old brown hat. With a whirl of skirts and with the brilliant sparkle still in her eyes, she cluttered out of the door and down the stairs to the street.

    با عجله کت مندرس و قهوه ای رنگش را پوشید؛کلاه کهنه ی قهوه ای رنگش را روی سر گذاشت و در حالی که به سرعت داشت حرکت می کرد ، دامنش توی هوا چرخی زد ، در را به شدت روی هم کوبید ، از پله ها با عجله پایین آمد و شتابان به طرف خیابان به راه افتاد.

    Where she stopped the sign read: "Mme Sofronie. Hair Goods of All Kinds." One Eight up Della ran, and collected herself, panting. Madame, large, too white, chilly, hardly looked the "Sofronie."

    جلوی یک ساختمان ، نوشته ای توجهش را جلب کرد ، ایستاد و خواند :"خانم سوفرونی. انواع مو" با عجله و به حالت دویدن یک طبقه بالاتر رفت.داشت نفس نفس می زد.خودش را جمع و جور کرد.خانم "سوفرونی" زنی بود تنومند ، با پوستی بیش از حد سفید و چهره ای سرد و غیردوستانه که، به زحمت سرش را بلند کرد و نگاهی به "دلّا" انداخت.


    "Will you buy my hair?" asked Della.



    "I buy hair," said Madame. "Take yer hat off and let's have a sight at the looks of it."



    Down rippled the brown cascade.



    "Twenty dollars," said Madame, lifting the mass with a practised hand.



    "Give it to me quick" said Della.



    Oh, and the next two hours tripped by on rosy wings. Forget the hashed metaphor. She was ransacking the stores for Jim's present.

    "دلّا" پرسید :" موهام رو می خری؟"

    خانم گفت:"بله ، من کارم خرید و فروش مو است.کلاهتو دربیار ببینم . بذار یه نگاهی به سر و وضعشون بندازم."

    آبشار قهوه ای رنگ ، مواج ، به طرف پایین فرو ریخت.

    خانم ، در حالی که ماهرانه داشت با دستش موهای "دلّا" را لمس و بعد بلند می کرد ، گفت:"بیست دلار"

    "دلّا" گفت : "خیلی خوب ، پول رو بده به من"

    اوه ، دو ساعت بعد را "دلّا" طوری سپری کرد که از شادی و امید داشت بال بال می زد.آن استعاره ی خرد شده را فراموش کنید.او بی تابانه داشت فروشگاهها را بدنبال هدیه ای برای "جیم" زیر و رو می کرد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا