داستانک داستان های شیوانا

  • شروع کننده موضوع ♥MASTANE♥
  • بازدیدها 684
  • پاسخ ها 19
  • تاریخ شروع

♥MASTANE♥

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
4,316
امتیاز واکنش
3,789
امتیاز
546
محل سکونت
شیراز
چون مرز نداشتي

زني جوان نزد شيوانا آمد و گفت كه بعد از ازدواج مجبور به زندگي مشترك با خانواده شوهرش شده است و آنها بيش از حد در زندگي او و همسرش دخالت مي كنند. شيوانا پرسيد: آيا تا به

حال به سراغ صندوقچه شخصي كه تو از خانه پدري آورده اي رفته اند؟ زن جوان با نعجب گفت: البته كه نه! همه حتي همسرم مي دانند كه آن صندوقچه متعلق به شخص من است و هر

كسي كه به آن نزديك شود با بدترين واكنش ممكن از سوي من رو به رو مي شود. هيچ يك از اعضاي خانواده همسرم حتي جرات لمس اين صندوقچه را هم ندارند!

شيوانا تبسمي كرد و گفت: خوب! اين تقصير خودت است كه مرز تعريفي خودت را فقط به ديوارهاي صندوقچه ات محدود كرده اي! تو اگر اين مرز را تا ديوارهاي اتاق شخصي ات گسترش

دهي ديگر هيچ كس جرات نزديك شدن به اتاقت را نخواهد داشت. شايد دليل اين كه ديگران خود را در ورود و دخالت به حريم تو محق مي دانند اين باشد كه تو مرزهاي حريم خود را مشخص

و واضح برايشان تعريف نكرده اي







دست نايافتني بزرگ

در دهكده مجاور مدرسه شيوانا زن و مرد فقيري بودند كه يك پسر كوچك بيشتر نداشتند. به خاطر بيماري و فقر زن و مرد به فاصله كمي از دنيا رفتند و پسر كوچكشان را با يك جفت گوسفند

نر و ماده تنها گذاشتند. پسر كوچك نمي توانست شكم خود را سير كند به همين خاطر گوسفندانش را برداشت و نزد شيوانا آمد. شيوانا در يكي از غرفه هاي مدرسه براي پسرك جايي

درست كرد و محلي نيز براي گوسفندانش در اختيار او گذاشت. اهالي دهكده شيوانا اين پسر بچه فقير را جدي نمي گرفتند و اغلب او را مسخره مي كردند و بعضي از كودكان به او سنگ

مي زدند. اما شيوانا با اين كودك بسيار مودب بود و با نام " دست نايافتني كوچك" او را صدا مي كرد. لقب " دست نايافتني" براي كودك فقير براي شاگردان مدرسه سنگين و بي معنا جلوه

مي كرد. آنها بارها سعي كردند اين عنوان را در غياب شيوانا مسخره كنند. اما به محض اينكه سر و كله شيوانا پيدا مي شد هيچ كس جرات نزديك شدن به دست نايافتني را پيدا نمي كرد.

سال ها گذشت. دست نايافتني كوچك بزرك شد و براي ادامه تحصيلات علمي به پايتخت رفت. سال ها از اين واقعه گذشت و روزي خبر دادند كه صنعت گري بزرگ كه تخصص خاص در درگاه

امپراطور دارد،وارد دهكده شيوانا شده و سراغ استاد شيوانا را مي گيرد. يك گروه محافظ صنعت گر را همراهي مي كردند و مردم دهكده با احترام در مسير راه او تا مدرسه ايستاده بودند.

صنعت گر وقتي به مدرسه رسيد و شيوانا را ديد بلافاصله با فروتني مقابل او روي زمين نشست و به او تعظيم نمود. شيوانا تبسمي كرد و دستانش را روي شانه صنعت گر گذاشت و خطاب

به شاگردانش گفت: اين جوان قبلاً نامش دست نايافتني كوچك بود. اما از امروز به بعد من به او مي گويم دست نايافتني بزرگ! او با تلاش و پشتكار خود نشان داد كه دست نايافتني شدن

حتي اگر تدريجي باشد باز هم شدني است
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    [h=2]ببر را در جنگل خودش قضاوت کن ![/h]


    ببری درنده وارد دهکده شیوانا شده بود و به دامهای یک مزرعهدار حمله کرده بود. اهالی دهکده به همراه شاگردان شیوانا ببر را محاصره کردند و او را در گوشه انبار مزرعهدار به دام انداختند. ببر وقتی به دام افتاده بود قیافهای مظلوم به خود گرفته بود و خود را گوشهای جمع کرده و حالت تسلیم به خود گرفته بود. قرار شد تور بزرگی روی سر ببر بیندازند و او را اسیر کرده و به عمق جنگل بـرده و آنجا رها کنند تا دیگر به دهکده برنگردد. در حین انجام این کار مرد میانسالی نزدیک شیوانا آمد و به او گفت: "پسری جوان از روستایی دوردست به اینجا آمده و مدتی نزد من کار کرده و به دخترم دل بسته و از او خواستگاری کرده است و البته گفته که مجبور است دخترم را با خودش به روستای خودش ببرد. در مدتی که او نزد ما کار میکرد چیز بدی از او ندیدیم و پسری خوب و سربهزیر به نظر میرسد. میخواستم بدانم با توجه به اینکه شناختی از گذشته او و خانوادهاش نداریم آیا میتوانم دل به دریا بزنم و با این ازدواج موافقت کنم و اجازه دهم دخترم را با خودش ببرد؟"
    شیوانا با لبخند به ببر اشاره کرد و گفت: "این ببر را ببین که چقدر خودش را مظلوم نشان میدهد. او از جنگل یعنی از خانه خود دور افتاده و به همین خاطر چون در جایی جدا از وطنش است احساس ترس و بیپناهی تمام وجودش را فراگرفته و در نتیجه رفتاری متفاوت با تمام زندگیاش را از خود نشان میدهد. همین فردا که این ببر را به جنگل ببرند باید به محض آزاد کردنش از او بگریزند چون وقتی پایش به جنگل برسد دوباره بوی آشنای بیشه او را شجاع میکند و به خلق و خوی وحشی و قدیمی خودش برمیگردد. به جای اینکه سادهترین راه را انتخاب کنی یعنی بیگدار به آب بزنی و آینده زندگی دخترت را به شانس واگذار کنی. به همراه دخترت و این پسر سری به روستای آنها بزن و مدتی آنجا بمان و رفتار پسر را با اطرافیان و خودتان زیر نظر بگیر. اگر مثل این ببر باشد که بهتر است زندگی دخترت را تباه نکنی. اما اگر همچنان پاک و سربهزیر و درستکار بود و دخترت هم قبول کرد پس دیگر دلیلی برای مخالفت وجود ندارد.
    آن مرد پذیرفت و از شیوانا دور شد. دو ماه بعد شیوانا آن مرد را در بازار دید. احوال او را جویا شد. مرد لبخندی زد و پرسید: "قضیه آن ببر چه شد؟" شیوانا پاسخ داد: "همانطوری که حدس زدیم پای ببر که به جنگل رسید شروع به وحشیگری کرد و به چند نفر آسیب رساند و بعد هم گریخت. خواستگار دختر شما چگونه بود؟"
    مرد میانسال لبخند تلخی زد و گفت: "درست مثل ببر شما رفتار کرد. خوب شد به توصیه شما عمل کردیم و قبل از اینکه ناسنجیده تصمیم بگیریم، همراه خودش سری به جنگلش زدیم!"
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    [h=2]ولخرجي درون تو ![/h]
    قصه های شیوانا

    در دهكده شيوانا مردي بود كه ثروت زيادي داشت . اما هر وقت براي خريد به بازار مي رفت كمتر از مقدار مورد نياز خودش بر مي داشت و هميشه از بابت نداشتن پول كافي با فروشنده مشكل داشت . روزي در بازار اصلي دهكده به خاطر همراه نداشتن پول كافي دچار مشكل شد و از شيوانا كه در كنار اوايستاده بود خواست تا مبلغي به او قرض دهد تا بتواند خريدش رزا انجام دهد.شيونا پول قرض را به اين شرط داد كه مرد ثروتمند همان روز به محض بر گشتن به منزلش آن را به مدرسه باز گرداند.

    مرد ثروتمند ناراحت وخشمگين به منزل رفت و پول قرض را برداشت و مستقيم به مدرسه شيوانا رفت و در حالي كه به شدت عصباني بود پول را مقابل شيوانا گذاشت و گفت:"همه اهل اين دهكده مي دانند كه من ثزوتي بي حد و حصر دارم و مي توانم تمام اين مدرسه را يكجا بخرم.تو در من چه ديدي كه اين قدر براي پس گرفتن پولت عجله داشتي.!؟

    شيوانا گفت:"يك اهريمن ولخرج كه تواز ترسش پول كلفي با خودت برنمي داري كه نكند اين اهريمن تو را وسوسه كند و يشتر از آنچه بايد در بازار پول خرج كني . اين نشان مي دهد تو از رو در رو شدن با اين اهريمن وسوسه گر و ولخرج عاجزي و به همين خاطر با پول كم برداشتن سعي مي كني او را ناتوان سازي.وقتي تو خودت نمي تواني با اين اهريمن وسوسه گر درون وجودت آعتماد كني و با سخت گيري خود را از شر او خلاص مي كني ،چگونه انتظار داري من به تو اعتماد كنم و از هدر رفتن پولم نترسم.!؟"
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    [h=2]مواظب سمت نگاهت باش ![/h]
    در مدرسه شیوانا به شاگردان هنرهای رزمی نیز آموزش داده میشد. شیوانا همیشه میگفت که در طول عمر حتی اگر مهارت رزمی یک بار برای کمک شخص یا خانوادهاش یا انسانهای نیازمند به کار گرفته شود پس ارزشی همسنگ جان یک یا چند انسان پیدا میکند و به همین دلیل باید تا حد استادی به آن مسلط شد. ولی از سوی دیگر، اگر این مهارت عامل غرور و خودپسندی شود میتواند فرد را به تباهی بکشاند و به همین دلیل از این مرحله به بعد دیگر لازم نیست شاگرد آن را ادامه دهد.
    به همین دلیل هر کدام از شاگردان علاوه بر مهارتهای متداول رزم و دفاع در یک هنر رزمی نیز تا حد استادی ماهر و چیرهدست بودند. یکی از شاگردان شیوانا پسر آشپز مدرسه بود که در هنر تیراندازی با کمان بسیار ماهر بود و میتوانست با چشمان بسته از فاصله دور تیر را درست وسط هدف بزند. آوازه مهارت تیراندازی او در تمام دهکدههای اطراف پیچیده بود و همه جوانان آرزو داشتند روزی مثل او تیرانداز ماهری شوند. روزی پسر آشپز نزد شیوانا آمد و به او گفت که تعدادی رزمیکار بیادب و غریبه از دیاری دور وارد دهکده شدهاند و همه چیز را به هم ریختهاند و او چون به مهارت تیراندازی خود مطمئن بوده و به آن میبالیده است عمدا با آنها درگیر شده و نهایتا با وساطت مردم قرار شد فردا در مقابل جمع آنها با هم مسابقه تیراندازی داشته باشند. به این شرط که هر کدام پیروز شدند حق داشته باشد یک سطل رنگ روی سر نفر شکستخورده بپاشد. پسر آشپز با غرور و تکبر گفت: "من در کل این سرزمین بینظیرم و حتما در این مسابقه برنده خواهم شد چون در تیراندازی بهترینم و میتوانم به راحتی با پاشیدن رنگ، این بیادبها را مقابل جمع بیآبرو کنم و آنها را وادار سازم که مقابل من کرنش کنند و بعد از این دیار بروند."
    شیوانا با ناراحتی پاسخ داد: "مواظب غرورت باش که تو را همسطح این جماعت یاغی نکند! این افراد بیادب، حتما خبردار شدهاند که تو در تیراندازی بیرقیب هستی. آنها عمدا مسابقه تیراندازی را پیشنهاد کردند تا سمت نگاه تو را با خودشان یکی نشان دهند و خود را نزد اهالی دهکده همشان و همردیف تو نشان دهند. اگر در این مسابقه شرکت کنی خود را تا حد آنها پایین آوردهای و اگر بر ایشان پیروز شوی و سطل رنگ را بر سرشان بپاشی، به خاطر این رفتار زشت، نزد مردم، حتی از آنها هم خوارتر و ذلیلتر میشوی. برای بیرون کردن این یاغیها از همان ابتدا تو به تنهایی نباید وارد گود میشدی. اگر با همین غرور و تکبر بخواهی ادامه دهی دیگر در مدرسه جایی برای تو نیست." پسر آشپز از شرم سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.
    روز بعد همه در میدان دهکده جمع شدند تا شاهد مسابقه تیراندازی باشند. پسر آشپز وارد میدان شد. بیمقدمه چند تیر به سمت هدف پرت کرد و همه آنها را درست وسط هدف زد. سپس به سمت مردم برگشت و تیروکمانش را مقابل آنها شکست و گفت من با وجودی که تیرهایم به هدف نشستند اما خود را تیرانداز ماهری نمیدانم. چون این مهارت باعث غرور و خودخواهی من شده است."
    سپس بیآنکه به رزمیکاران یاغی نگاهی کند میدان را خالی کرد و به جمع اهالی پیوست.
    بعد از او شیوانا به همراه شاگردانش به سمت تازهواردان رفت و تیروکمان شکسته را از روی زمین برداشت و آن را به سرکرده یاغیها داد و گفت: "در این دهکده هیچ سطل رنگی قرار نیست بر سر کسی پاشیده شود. اگر میخواهید با این درگیریهای نمایشی اهالی دهکده را وادار کنید که چیزی را ببینند که شما میخواهید، باید به شما بگویم که دیدنیهای شما هرگز برای ما اهالی این دهکده جذاب و تماشایی نیستند و نخواهند بود. این تیروکمان شکسته را به یادگاری از ما بگیرید و تا آفتاب غروب نکرده از این دیار دور شوید."
    میگویند یاغیها که شاگردان ورزیده مدرسه را مقابل خود دیدند همان روز بدون هیچ جدال و درگیری دهکده را ترک کردند و دیگر برنگشتند.
    از آن روز به بعد پسر آشپز مدرسه دیگر سراغ تیروکمان خود نرفت. او مشغول یادگیری و استادی در یک مهارت رزمی دیگر شد.
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    [h=2]کاری کن که رخ دهد ![/h]

    کاری کن که رخ دهد!
    شیوانا از مقابل مدرسه ای عبور می کرد. پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است. شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد. پسر جوان گفت: " حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمی تواند از پس مخارج تحصیل من برآید. با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به شرطی می توانم رایگان در این مدرسه تحصیل کنم که بتوانم در امتحانات درسی در تمام دروس بالاترین نمره را بدست آورم.اما این درس ها سخت است و با خودم می گویم که این اتفاق هرگز نمی تواند رخ دهد. برای همین به ناچار باید تحصیل را ترک کنم."
    شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت:" یعنی تو قبل از انجام آزمون شکست را پذیرفته ای و از پذیرفتن آن غمگین هم شده ای؟ دلیل این تسلیم و واگذاری مبارزه هم تنها این است که این اتفاق یعنی پیروز شدن افتادنی نیست! خوب اینکه کاری ندارد! راهی پیدا کن و اگر پیدا نمی شود راهی بساز که این اتفاق بیافتد. کاری کن که این چیزی که می خواهی رخ دهد. به جای دست روی دست گذاشتن و قبل از آزمون از تلاش دست کشیدن سعی کن با چنگ و دندان از چیزی که به آن علاقه داری دفاع کنی و اتفاقی که دوست داری را رخ دادنی سازی! اگر سرنوشت تو به رخ دادن این اتفاق بستگی دارد خوب کاری بکن که رخ بدهد!"
    سپس شیوانا دست بر شانه های پسر جوان کوبید و گفت:" انسان قوی وقتی به مانعی برمی خورد تسلیم نمی شود. یا راهی پیدا می کند که از آن مانع عبور کند و اگر این راه پیدا نشد آن راه را می سازد! برخیز و راه پیروزی خود را بساز و اتفاقی که بقیه محال می دانند را رخ دادنی کن!
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    قبول داشته باشی یا خیر ، فرقی نمی کند !


    یکی از افسران امپراتور در معیت تعدادی سرباز از میدان دهکده عبور می کردند. افسر شیوانا را شناخت از اسب پیاده شد و با غرور شلاق به دست نزدیک شیوانا رفت و با تمسخر گفت:" استاد! شما همیشه می گوئید انسان نباید به دیگران ظلم کند و نباید این کار را انجام دهد و یا باید آن کاررا انجام دهد. من این باید و نباید را قبول ندارم. می گوئید نه به دست من نگاه کنید!؟"

    سپس افسر نزدیک مرد دستفروش ضعیف الجثه ای رفت و تمام اثاثیه اش را به اطراف پخش کرد و با شلاقی که در دست داشت به سر و صورت مرد دستفروش کوبید. آنگاه نزدیک شیوانا آمد و گفت: دیدید که من یک نباید را انجام دادم و هیچ اتفاقی نیافتاد!! پس اعتراف کنید که درس های معرفت شما پشیزی نمی ارزند!"

    هیچکس از ترس افسر و سربازان امپراتور جرات اعتراض نداشت. شیوانا چند لحظه ساکت و بی حرکت به افسر نگاه کرد وسپس نگاهش را به سمت مرد دستفروش برگرداند و با اشاره چشم از او خواست تا آرام باشد. اما مرد دستفروش بی اعتنا به حرکات افسر به سمت او رفت و آهسته طوری که فقط افسرو شیوانا شنیدند به افسر گفت:" همیشه افسر نیستی و همیشه سربازان کنارت نیستند و همیشه شلاقی در دستانت نیست. تا آخر دنیا منتظر می مانم و آن روزکه وقتش شد ، حتی اگر یک تماشاچی هم شاهد صحنه نباشد ، پاسخ ات را می دهم." مرد دستفروش این را گفت و به سرعت به میان جمعیت دوید و در ازدحام جمعیت گم شد.

    افسر مات و مبهوت چند لحظه ای سرجایش میخکوب شد و بعد مثل برق گرفته ها دورخود چرخید و به دنبال دست فروش رفت و چون او را پیدا نکرد وحشتزده به سمت شیوانا آمد و با لحنی که ترس و وحشت در آن موج می زد گفت:" استاد شنیدید چه گفت؟ او افسر امپراتور را علنا تهدید کرد! شما باید آنچه شنیدید را به همه بگوئید!"شیوانا لبخند تلخی زد و گفت: "من فقط صدای شلاق را شنیدم و به بقیه صداها گوش نکردم. اما این را بدان که وقتی می گویند نباید کارهای زشت را انجام داد و نباید آبرویی را بی جهت ریخت ونباید ظلم کرد، این "نبایدها" کلماتی توخالی و به قول تو نصیحت هایی بی ارزش نیستند که تو اگر دلت نخواهد به خود حق بدهی آنها را زیر پا بگذاری و هر کاری دلت خواست انجام دهی!

    درس های معرفت و نصایح اهل دل هشدارهایی هستند برخاسته ازتجربه انسان های خردمند در طول زمان که اگر به آنها بی اعتنایی کنی لاجرم باید منتظر عواقب کار خطایت هم باشی. وقتی بزرگان می گویند کارهای درست اینها هستند و انجامشان دهید و از کارهای نادرست پرهیز کنید، این درس ها برای این است که از مزایای اعمال ثواب بهره گیرید واز عواقب عذاب آور عمل خلاف و ناثواب دورمانید. این باید و نباید ها دستور نیستند هشدار هستند و اینکه تو بگویی بایدها و نباید ها را قبول دارم یا قبول ندارم. قبول داشتن یا قبول نداشتن این هشدارها در نتیجه اعمال ات هیچ تاثیری ندارند."

    می گویند از آن روز به بعد تا آخر عمر، افسر امپراتور همیشه با ترس و لرز در جاده ها راه می رفت و به چهره هر غریبه ای که خیره می شد وحشتزده گمان می کرد با آن مرد دستفروش شلاق خورده روبرو شده است.
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    هر دوراباد برد!



    یکی از افسران امپراتور دل خوشی از شیوانا نداشت. روزی مقابل جمعیت دهکده شروع کرد به شیوانا دشنام دادن و بد وبیراه گفتن و در عین حال همراه سربازانش شمشیر به دست مقابل شیوانا ایستاد تا او و شاگردانش را وادار به واکنش و مبارزه کند. شیوانا قلمی از جیب درآورد و در سکوت به مدت یکساعت روی فضای خالی مقابلش جیزی را با دقت نوشت.

    افسر امپراتور هاج و واج به این حرکت شیوانا خیره شد و با مسخرگی و لودگی از او پرسید:" می بینم روی باد مطلب می نویسی! می توانی بگویی چه نوشتی!؟"

    شیوانا لبخندی زد و گفت:" اول آنچه به من گفتی را جمله به جمله نوشتم و بعد هم جوابهایی برای تک تک حرف هایی که زدی نوشتم!"

    افسر امپراتور با مسخرگی گفت:" ولی استاد!! جواب های شما را باد با خودش برد و دیگر هیچ کس نمی تواند آنها را بخواند!؟"شیوانا با لبخد گفت:" حرف های تو را هم باد برد! مگر برایت نگفتم که اول حرف های تو را نوشتم و بعد جواب های خودم را! بادهر دو تا را با خودش برد!" شیوانا این را گفت و بی اعتنا به دشنام های افسر امپراتور راه خود را گرفت و رفت.
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    دنیایی در انتظار تولد!



    پسر جوانی دست دختری جوان را گرفت و در مجلسی که شیوانا حضور داشت با صدای بلند خطاب به شیوانا گفت:" استاد! من و همسرم تصمیم گرفته ایم صاحب فرزند نشویم و به صورت مجرد از زندگی لـ*ـذت ببریم و بی جهت زحمت و مصیبت تولد و بزرگ کردن بچه را متقبل نشویم! به نظر شما اینگونه لـ*ـذت بردن از کاینات اشکالی دارد!؟"
    شیوانا نگاهی به آن دو زوج جوان کرد وبا تبسم گفت:" اگرخوب در طبیعت و کاینات دقیق شوید! می بینید که تمام تلاش هستی و هدف خلقت این است که شرایط را برای تولد یک موجود جدید از نسل قبل فراهم کند. کاینات در چرخش است نه برای اینکه آنهایی که دنیا آمده اند و بزرگ شده اند را حمایت کند ، بلکه بزرگترها را زنده نگه می دارد و به آنها اجازه لـ*ـذت بردن از زندگی می دهد فقط برای اینکه شرایط تولد و رشد و نموی نسل بعدی را حفظ کنند.
    شما دو نفر با این تصمیمی که گرفته اید نقش خود را از صحنه کاینات حذف کرده اید. پس طبیعی است که بخش زیادی از لـ*ـذت ها و خوشی های کاینات را هم از دست خواهید داد. اگر می خواهید خود را به بهانه لـ*ـذت بردن و راحت شدن از خوشحالی های واقعی و حقیقی کاینات محروم کنید ، دیگر خود دانید! خود کاینات در مورد شما تصمیم خواهد گرفت!"
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    کوچکترین ذره​
    روزی یکی از شاگردان شیوانا در حضور جمع از او خواست تا روش شناختن پلیدی از پاکی را به او آموزش دهد.
    شیوانا پاسخ داد :" هر گاه دیدید رفتار یا گفتار یا نظریه یا عملی قصد نابود کردن کوچکترین واحد اجتماع یعنی خانواده را دارد بدان که پشت آن دیدگاه و گفتار و نظریه ، پلیدی پنهان شده است "
    شاگرد پرسید :" مگر کوچکترین واحد اجتماع چه ویژگی شاخصی دارد که همه پلیدان تاریخ در تلاش اند تا آنرا )از هم بپاشند ؟"
    شیوانا پاسخ داد:" از به هم چسبیدن و کنار هم چیده شدن این واحدهای کوچک است که جامعه بزرگ آرام و آرام ساز شکل میگیرد و پلیدی برای منهدم ساختن جامعه انسانی به اصلی ترین واحد تشکیل دهنده جامعه یعنی خانواده یا پیوند متعهدانه یک زن و مرد حمله میکند."
     

    ♥MASTANE♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    4,316
    امتیاز واکنش
    3,789
    امتیاز
    546
    محل سکونت
    شیراز
    کشاورز​
    شیوانا از روستایی می گذشت . به دو کشاورز بر خورد می کند . هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد ... شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید : تو خواستار چه هستی ؟می گوید من مال و منال می خواهم ( که فقر کمرم را خم کرده است ... شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر هین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری .... رو به دهقان دوم می کند که تو چه ؟او می گوید من خواهان تمام لـ*ـذت دنیایم ! شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .

    سالها می گذرد...... روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ ... دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم وحشمی دارم چنین و چنان ...

    شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست ... خان می گوید : اما آن یکی دهقان چه ... او در خرابه ای نزدیک قبرستان مـسـ*ـت و لا یعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است ...

    شیوانا گفت : او تمام لـ*ـذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذتهاست است
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    355
    بالا