Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
Two men, both seriously ill, occupied the same hospital room. One man was allowed to sit up in his bed for an hour a day to drain the fluids from his lungs. His bed was next to the room’s only window. The other man had to spend all his time flat on his back.

The men talked for hours on end. They spoke of their wives and families, their homes, their jobs, their involvement in the military service, where they had been on vacation. And every afternoon when the man in the bed next to the window could sit up, he would pass the time by describing to his roommate all the things he could see outside the window. The man in the other bed would live for those one-hour periods where his world would be broadened and enlivened by all the activity and color of the outside world. The window overlooked a park with a lovely lake, the man had said. Ducks and swans played on the water while children sailed their model boats. Lovers walked arm in arm amid flowers of every color of the rainbow. Grand old trees graced the landscape, and a fine view of the city skyline could be seen in the distance. As the man by the window described all this in exquisite detail, the man on the other side of the room would close his eyes and imagine the picturesque scene.

One warm afternoon the man by the window described a parade passing by. Although the other man could not hear the band, he could see it in his mind’s eye as the gentleman by the window portrayed it with descriptive words. Unexpectedly, an alien thought entered his head: Why should he have all the pleasure of seeing everything while I never get to see anything? It didn’t seem fair. As the thought fermented, the man felt ashamed at first. But as the days passed and he missed seeing more sights, his envy eroded into resentment and soon turned him sour. He began to brood and found himself unable to sleep. He should be by that window - and that thought now controlled his life.

Late one night, as he lay staring at the ceiling, the man by the window began to cough. He was choking on the fluid in his lungs. The other man watched in the dimly lit room as the struggling man by the window groped for the button to call for help. Listening from across the room, he never moved, never pushed his own button which would have brought the nurse running. In less than five minutes, the coughing and choking stopped, along with the sound of breathing. Now, there was only silence–deathly silence.

The following morning, the day nurse arrived to bring water for their baths. When she found the lifeless body of the man by the window, she was saddened and called the hospital attendant to take it away–no words, no fuss. As soon as it seemed appropriate, the man asked if he could be moved next to the window. The nurse was happy to make the switch and after making sure he was comfortable, she left him alone.

Slowly, painfully, he propped himself up on one elbow to take his first look. Finally, he would have the joy of seeing it all himself. He strained to slowly turn to look out the window beside the bed. It faced a blank wall.

61.gif


دو مرد ،که بیماری وخیمی داشتند،در یک اتاق بیمارستان بستری بودند.یکی از آنها اجازه داشت که حدود یک ساعت روی تختش بنشیند تا مایع را از ششهایش خارج کند.تختش کنار تنها پنجره اتاق بود.مرد دیگر مجبور بود تمام مدت به پشت دراز کشیده باشد.
دو مرد سرانجام ساعتها صحبت کردنند.آنها در مورد همسرشان و خانواده شان ،خانه کار و گرفتاری شان در نیروی ارتش ،جایی که مسافرت رفته بودند،صحبت کردند و هر بعداز ظهر وقتی مرد کنار پنجره میتوانست بنشیند، با وصف کردن آنچه ازپنجره میدید ،برای دوستش،وقتش را میگذراند.
مرد در تخت دیگر ، برای آن یک ساعت که دنیایش وسیع میشد زندگی میکرد و با تمام تحرک و رنگ جهان بیرون جان میگرفت. مرد گفته بود پنجره به یک پارک با دریاچه ای دوست داشتنی مشرف بود. اردکها و قوها در آب بازی میکردند درحالیکه بچه ها مدل کشتی آنها را سوار شدند.عاشقان دست در دست هم در بین گلهای رنگارنگ راه میرفتند .درختان کهنسال به منظره زیبایی بخشیده بودند،و نمای زیبایی از خط افق شهر در دور دستها دیده می شد.وقتی مرد کنار پنجره تمام اینها را با جزئیات عالی توصیف کرد،مرد سوی دیگر اتاق، چشمانش را میبست و منظره زیبا را در ذهنش تصور می کرد.
در یک بعد از ظهر گرم، مرد کنار پنجره یک رژه(سان) که از آنجا عبور میکرد توصیف کرد.اگر چه مرد دیگر نمی توانست صدای گروه موسیقی را بشنود، میتوانست وقتی مرد نجیب زاده کنار پنجره آن را با واژه های توصیفی ،تعریف می کرد در ذهنش مجسم کند.ناگهان،فکر عجیبی به ذهنش رسید:چرا او باید تمام خوشی دیدن این چیزها را داشته باشدرا در حالیکه من هرگز نمی توانم چیزی ببینم؟منطقی نیست.وقتی فکرش به هیجان آمد، ابتدا شرمنده شد اما وقتی روزها گذشت و او دلش برای دیدن چیزهای بیشتری تنگ شد،حسادتش به خشم تبدیل شد و به زودی او را تند خو کرد.او شروع به خون ریزی کرد و نمی توانست بخوابد.او باید کنار آن پنجره بود-و آن افکار اکنون زندگی اش را به دست گرفت
نیمه شب،وقتی او رو به سقف دراز کشیده بود ،مرد کنار پنجره شروع کرد به سرفه کردن.مایع ششهایش از حرکت ایستاده بود .مرد دیگر در تاریکی او را دید که تلاش میکرد دکمه کمک را فشار دهد.در حالیکه گوش میداد، ولی دکمه کنار خودش را فشار نداد که که پرستار را سریع بیاورد.در کمتر از پنج دقیقه مرد ،سرفه اش قطع شد و نفس نفس زنان ساکت شده بود گویی خفه شده بود شد..اینک فقط صدای مرگ آور سکوت وجود داشت
صبح بعد،پرستار روز آب برای استحمام آورد.وقتی او بدن بی روح مرد کنار پنجره را یافت غمگین شد و سرپرستان بیمارستان را برای بردن او صدا کرد.بدون کلامی و آشوبی.به محض اینکه شرایط مناسب شد ،مرد خواهش کرد او را کنار پنجره حرکت دهند.پرستار از ایجاد تغییر شاد شد و پس از اینکه مطمئن شد که او راحت است او را ترک کرد.
او به آرامی و ،با درد خودش را به لبه پنجره رساند تا اولین نگاهش را به بیرون بیندازد.بالاخره ،او میتوانست خودش از دیدن لـ*ـذت ببرد. خودش را به آرامی کشید که بیرون از پنجره را ببیند. روبرویش تنها یک دیوار بود.



61.gif



برچسب‌ها:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
  • پیشنهادات
  • Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    A young man was getting ready to graduate college. For many months he had admired a beautiful sports car in a dealer’s showroom, and knowing his father could well afford it, he told him that was all he wanted.

    As Graduation Day approached, the young man awaited signs that his father had purchased the car. Finally, on the morning of his graduation his father called him into his private study. His father told him how proud he was to have such a fine son, and told him how much he loved him. He handed his son a beautiful wrapped gift box.

    Curious, but somewhat disappointed the young man opened the box and found a lovely, leather-bound Bible. Angrily, he raised his voice at his father and said, “With all your money you give me a Bible?” and stormed out of the house, leaving the holy book.

    Many years passed and the young man was very successful in business. He had a beautiful home and wonderful family, but realized his father was very old, and thought perhaps he should go to him. He had not seen him since that graduation day. Before he could make arrangements, he received a telegram telling him his father had passed away, and willed all of his possessions to his son. He needed to come home immediately and take care things. When he arrived at his father’s house, sudden sadness and regret filled his heart.

    He began to search his father’s important papers and saw the still new Bible, just as he had left it years ago. With tears, he opened the Bible and began to turn the pages. As he read those words, a car key dropped from an envelope taped behind the Bible. It had a tag with the dealer’s name, the same dealer who had the sports car he had desired. On the tag was the date of his graduation, and the words…PAID IN FULL.

    How many times do we miss spirit’s blessings and answers to our prayers because they not arrive exactly as we have expected?



    55.gif

    جوانی داشت از دانشگاه فارغ التحصیل می شد.مدتهای زیادی بود که یک ماشین اسپرت زیبا در ویترین مغازه یک فروشنده، توجه او را جلب کرده بود و میدانست پدرش از عهده خرید آن بر می آید،و به پدرش گفت آنجه میخواست.
    وقتی روز جشن فارغ التحصیلی رسید،مرد جوان منتظر بود پدرش ماشین را به او تقدیم کند.سرانجام ،صبح روز فارغ التحصیلی ،پدر او را به اتاق مطالعه اش خواند.پدرش به او گفت که چقدر به داشتن پسری مثل او افتخار میکند،و چقدر او را دوست دارد.او به پسرش جعبه کادویی زیبایی داد



    مرد جوان با کنجکاوی اما کمی ناامید،جعبه را باز کرد و کتاب مقدس انجیل با پوست چرمی را دید .با عصبانیت صدایش را روی پدرش بلند کرد و گفت: با این همه پولت،به من انجیل میدهی؟ و با بجا گذاشتن کتاب مقدس اتاق را ترک کرد
    سالهاگذشت و مرد جوان در کارش خیلی موفق بود.او خانه ای زیبا و خانواده ای فوق العاده داشت اما پی برد پدرش خیلی پیر شده است و فکر کرد شاید باید سری به او بزند.او پس از روز فارغ التحصیلی،دیگر پدرش را ندیده بود.قبل از اینکه مقدمات سفر را آماده کند،تلگرافی دریافت کرد که خبر داد پدرش فوت کرده و تمام دارایی اش را به پسرش بخشید.او باید فورا به خانه میرفت و مراقبت از اموال را بعهده میگرفت.وقتی به خانه پدرش رسید،یکباره ناراحت شد و از ژرفای وجودش احساس پشیمانی کرد.
    او شروع به جستجوی مدارک مهم پدر کرد و کتاب انجیل را، دقیقا جایی که سالها قبل آن را گذاشته بود، دید.در حالیکه اشک میریخت،کتاب را باز کرد و شروع به ورق زدن کرد.وقتی کلمات را میخواند ، سوییچ ماشینی از لای ورقهای کتاب به زمین افتاد.
    روی آن ،برچسبی با نام همان فروشنده بود ،همان فروشنده ای که میخواست ماشین را از او بخرد.روی برچسب،تاریخ فارغ التحصیلی و جمله تماما پرداخت شد، نوشته بود
    چندین بار ازموهبت های الهی و پاداش عباداتمان(نیایش هایمان) به خاطر اینکه دقیقا آنطور نیستند که انتظار داریم، غافل شدیم


    55.gif
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    A woman one day said something that hurt her

    best friend. She regretted it immediately, and



    The wise women said, "There are two things needed to do to make amends. The first of the two is extremely difficult. Tonight, take your best feather pillows, and open a small hole in each one. Then, before the sun rises, you must put a single feather on the doorstep of each house in town. When you are through, come back to me. If you've done the first thing completely, I'll tell you the second." The young woman hurried home to prepare for her chore. All night long she labored alone in the cold. She went from doorstep to doorstep, taking care not to overlook a single house. Her fingers were frozen, the wind was so sharp it caused her eyes to water, but she ran on, through the darkened streets, thankful there was something she could do to put things back the way they once were. Just as the sun rose, she returned to the older woman. She was exhausted, but relieved that her efforts would be rewarded. "My pillows are empty. I placed a feather on the doorstep of each home." Now, said the wise woman, "Go back and refill your pillows. Then everything will be as it was before." The young woman was stunned. "You know that's impossible! The wind blew away each feather as fast as I placed them on the doorsteps! You didn't say I had to get them back! If this is the second requirement, then things will never be the same." "That's true", said the older woman. "Never forget. Each of your words is like a feather in the wind. Once spoken, no amount of effort, regardless how heartfelt or sincere, can ever return them to your mouth. Choose your words well, and guard them most of all in the presence of those you love."

    37.gif


    كلماتت را خوب انتخاب كن

    روزي خانمي سخني را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترين دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشيمان شده و بدنبال راه چاره اي گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند.

    او در تلاش خود براي جبران آن ، نزد پيرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ،‌ از وي مشورت خواست . پيرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته هاي آن خانم گوش داد و پس از مدتي انديشه ، چنين گفت : " تو براي جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهي و اولين آن فوق العاده سختتر از دوميست.

    " خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برايش شرح دهد . پيرزن خردمند ادامه داد : " امشب بهترين بالش پري را كه داري ، ‌برداشته و سوراخ كوچكي در آن ايجاد ميكني ،‌ سپس از خانه بيرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات ميكني و در آستانه درب منازل هر يك از همسايگان و دوستان و بستگانت كه رسيدي ،‌ يك عدد پر از داخل بالش درآورده و به آرامي آنجا قرار ميدهي . بايستي دقت كني كه اين كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردي تا دومين مرحله را توضيح دهم "

    خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهاي روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائي كرد كه آن پيرزن پيشنهاد نموده بود .

    او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاريكي شهر و در هواي سرد و سوزناكي كه انگشتانش از فرط آن ، يخ زده بودند ، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پيرزن ردمند بازگشت خانم جوان با اينكه بشدت احساس خستگي ميكرد ، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتيجه رسيده و با خشنودي گفت :‌ " بالش كاملا خالي شده است " پيرزن پاسخ داد : " حال براي انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ،‌ پر كن ، تا همه چيز به حالت اولش برگردد ! " خانم جوان با سرآسيمگي گفت : " اما ميدوني اين امر كاملا غير ممكنه ! اينك باد بيشتر آن پرها را از محلي كه قرارشان داده ام ،‌ پراكنده است ، ‌قطعا هرچقدر هم تلاش كنم ، ‌دوباره همه چيز مثل اول نخواهد شد ! "‌ پيرزن با كلامي تامل برانگيز گفت : " كاملا درسته ! هرگز فراموش نكن كلماتي كه بكار ميبري همچون پرهائيست كه در مسير باد قرار ميگيرند . آگاه باش كه فارغ از ميزان صمميت و صداقت گفتارت ، ديگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراين در حضور كساني كه به آنها عشق ميورزي ،‌كلماتت را خوب انتخاب كن "

    37.gif
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    I was walking down the street when I was accosted by a particularly dirty and shabby-looking homeless woman who asked me for a couple of dollars for dinner.

    در حال قدم زدن در خیابان بودم که با خانمی نسبتا کثیف و کهنه پوشی که شبیه زنان بی خانه بود روبرو شدم که از من 2 دلار برای تهیه ناهار درخواست کرد.



    I took out my wallet, got out ten dollars and asked, 'If I give you this money, will you buy wine with it instead of dinner?'

    من کیف پولم را در آوردم و 10 دلار برداشتم و ازش پرسیدم اگر من این پول را بهت بدم تو نوشیدنی بجای شام می خری؟!


    'No, I had to stop drinking years ago' , the homeless woman told me.

    نه,من نوشیدن نوشیدنی را سالها پیش ترک کردم,زن بی خانه به من گفت.


    'Will you use it to go shopping instead of buying food?' I asked.

    ازش پرسیدم آیا از این پول برای خرید بجای غذا استفاده می کنی؟


    'No, I don't waste time shopping,' the homeless woman said. 'I need to spend all my time trying to stay alive.'

    زن بی خانه گفت:نه, من وقتم را یرای خرید صرف نمی کنم من همه وقتم را تلاش برای زنده ماندن نیاز دارم.


    'Will you spend this on a beauty salon instead of food?' I asked.

    من پرسیدم :آیا تو این پول را بجای غذا برای سالن زیبایی صرف می کنی؟


    'Are you NUTS!' replied the homeless woman. I haven't had my hair done in 20 years!'

    تو خلی!زن بی خانه جواب داد.من موهایم را طی 20 سال شانه نکردم!


    'Well, I said, 'I'm not going to give you the money. Instead, I'm going to take you out for dinner with my husband and me tonight.'

    گفتم , خوب ,من این پول را بهت نمیدم در عوض تو رو به خانه ام برای صرف شام با من و همسرم می برم.



    The homeless Woman was shocked. 'Won't your husband be furious with you for doing that? I know I'm dirty, and I probably smell pretty disgusting.'

    زن بی خانه شوکه شد .همسرت برای این کارت تعصب و غیرت نشان نمی دهد؟من می دانم من کثیفم و احتمالا یک کمی هم بوی منزجر کننده دارم.



    I said, 'That's okay. It's important for him to see what a woman looks like after she has given up shopping, hair appointments, and wine.'

    گفتم:آن درست است . برای او مهم است دیدن زنی شبیه خودش بعد اینکه خرید و شانه کردن مو و نوشیدنی را ترک کرده است!
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    A blonde and a lawyer sit next to each other on a plane

    یک خانم بلوند و یک وکیل در هواپیما کنار هم نشسته بودند.


    The lawyer asks her to play a game.
    وکیل پیشنهاد یک بازی را بهش داد.


    If he asked her a question that she didn't know the answer to, she would have to pay him five dollars; And every time the blonde asked the lawyer a question that he didn't know the answer to, the lawyer had to pay the blonde 50 dollars.

    چنانچه وکیل از خانم سوالی بپرسد و او جواب را نداند، خانم باید 5 دلار به وکیل بپردازد و هر بار که خانم سوالی کند که وکیل نتواند جواب دهد، وکیل به او 50 دلار بپردازد.


    So the lawyer asked the blonde his first question, "What is the distance between the Earth and the nearest star?" Without a word the blonde pays the lawyer five dollars.

    سپس وکیل اولین سوال را پرسید:" فاصله ی زمین تا نزدیکترین ستاره چقدر است؟ " خانم بی تامل 5 دلار به وکیل پرداخت.


    The blonde then asks him, "What goes up a hill with four legs and down a hill with three?" The lawyer thinks about it, but finally gives up and pays the blonde 50 dollars

    سپس خانم از وکیل پرسید" آن چیست که با چهار پا از تپه بالا می رود و با سه پا به پایین باز می گردد؟" وکیل در این باره فکر کرد اما در انتها تسلیم شده و 50 دلار به خانم پرداخت.
    سپس از او پرسید که جواب چی بوده و خانم بی معطلی 5 دلار به او پرداخت کرد!!!!
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    The cautious captain of a small ship had to go along a coast with which he was unfamiliar , so he tried to find a qualified pilot to guide him. He went ashore in one of the small ports where his ship stopped, and a local fisherman pretended that he was one because he needed some money. The captain took him on board and let him tell him where to steer the ship.

    After half an hour the captain began to suspect that the fisherman did not really know what he was doing or where he was going so he said to him,' are you sure you are a qualified pilot?

    'Oh, yes' answered the fisherman .'I know every rock on this part of the coast.' Suddenly there was a terrible tearing sound from under the ship.

    At once the fisherman added," and that's one of them."



    ناخداي هوشيار يك كشتي كوچك مجبور بود در امتداد ساحل دريايي كه نميشناخت حركت كند...بنابر اين او تلاش كرد تا يك ناخداي اشنا به انجا را پيدا كند.او كنار يكي از بندرهاي كوچكي كه كشتي اش توقف كرد ايستاد ويك ماهيگير محلي چون به پول احتياج داشت طوري وانمود كرد كه يك راننده كشتي ماهر است.ناخدا او را سوار كرد و به او اجازه داد تا بگويد كشتي را به كجا براند.بعد از نيم ساعت ناخدا گمان كرد كه ماهيگير نميداند كه واقعا كجا ميرود پس به او گفت: "تو مطمئني ناخداي ماهر هستي؟"

    ماهيگير جواب داد: بله.....من همه سنگهاي بندر را از كناردريا ميشناسم..ناگهان صداي پاره شدن از زير كشتي امد. سرانجام ماهيگير افزود:"اين هم يكي از همان سنگها بود"


    "با يك تشكر خشك و خالي من را در قرار دادن هر چه زودتر داستانها تشويق كنيد"
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران

    Harry did not stop his car at some traffic-lights when they were red, and he hit another car. Harry
    jumped out and went to it. There was an old man in the car. He was very frightened and said to
    Harry, "what are you doing? You nearly killed me.!"
    "yes" Harry answered, "I'm very sorry." He took a bottle out of his car and said ,"Drink some of
    this. then you'll feel better." He gave the man some whisky, and the man drank it ,but then he
    shouted again, "you nearly killed me!"
    Harry gave him the bottle again, and the old man drank a lot of the whisky. Then he smiled and
    said to Harry ,"Thank you .I feel much better now .but why aren't you drinking?"
    "oh, well" Harry answered ,"I don’t want any whisky now. I'm going to sit here and wait for the police."




    هري وقتي چراغ قرمز شد ماشينش را نگه نداشت و با ماشين ديگري برخورد كرد. هري سريع به بيرون از ماشين پريد و پيش راننده ان ماشين رفت.

    داخل ماشين يك پيرمرد بود كه خيلي ترسيده بود . به هري گفت چكار ميكني؟ نزديك بود منو بكشي!

    هري جواب داد: بله..من متاسفم. او يك بطري از داخل ماشينش اورد و گفت: كمي از اين بنوش حالت را بهتر ميكند.

    او مقداري ويسكي به ان مرد داد و پير مرد بعد از نوشيدن مقداري از ان دوباره فرياد زد:نزديك بود تو منو بكشي!

    هري يك بطري ديگر هم به پيرمرد داد و پيرمرد هم مقدار زيادي از انرا نوشيد ولبخندي زد و به هري گفت: متشكرم احساس ميكنم بهتر شدم تو چرا نمينوشي؟

    هري جواب داد: صحيح(حالاشد). من الان هيچ نوشيدني نميخوام. الان قصد دارم بروم انجا بنشينم و منتظر پليس بمانم.
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse
    and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has
    covered.
    Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as
    much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as
    possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area
    as possible.
    Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying.
    Then he asked himself, "Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am
    dying and I only need a very small area to bury myself."
    The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make
    more money, to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to
    appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love.
    One day when we look back , we will realize that we don't really need that much, but then we
    cannot turn back time for what we have missed.
    Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about
    work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life.
    Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want
    to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always
    let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose
    of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which kind of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul?



    سالها پيش حاكمي به يكي از سواركارانش گفت:مقدار سرزمينهايي كه بتواند با اسبش طي كند را به او خواهد بخشيد.همانطور كه انتظار ميرفت سواركار به سرعت براي طي كردن هر چه بيشتر سر زمينها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع به تاختن كرد.

    با شلاق زدن به اسبش با اخرين سرعت مي تاخت و مي تاخت.حتي وقتي گرسنه و خسته بو از توقف نمي ايستاد چون ميخواست تا جايي كه امكان داشت سرزمينهاي بيشتري را طي كند.وقتي مناطق قابل توجهي را طي كرده بود به نقطه اي رسيد.خسته بود و داشت مي مرد.از خودش پرسيد: چرا خودم را مجبور كردم كه سخت تلاش كنم و اين مقدار زمين را بدست بياورم؟ در حالي كه در حال مردن هستم و يك وجب خاك براي دفن كردنم نياز دارم.

    داستان بالا شبيه سفر زندگي خودمان است.براي بدست اوردن ثروت...قدرت و شهرت سخت تلاش ميكنيم و از سلامتي و زماني كه بايد براي خانواده صرف كرد غفلت ميكنيمتا با زيباها و سرگرمي هاي اطرافمان كه دوست داريم مشغول باشيم.

    وقتي به گذشته نگاه ميكنيم متوجه خواهيم شد كه هيچگاه به اين مقدار احتياج نداشتيم اما نميتوان اب رفته را به جوب بازگرداند.

    زندگي تنها بدست اوردن قدرت و پول و شهرت نيست. زندگي قطعا فقط كار نيست...بلكه كار تنها براي امرار معاش است تا بتوان از زيباييها و لذتهاي زندگي بهره مند شد و استفاده كرد.زندگي تهادلي است بين كار و تفريح...خانواده و اوقات شخصي.بايستي تصميم بگيري چطور زندگيت را متعادل كني.اولويتهايت را تعريف كن و بدان كه چطور ميتواني با ديگران به توافق برسي اما هميشه اجازه بده بعضي از تصميماتت بر اساس غريزه درونيت باشد.شادي معنا و هدف زندگي است.هدف اصلي وجود انسان.اما شادي معناهاي متعددي دارد. چه نو.ع شادي را شما انتخاب ميكنيد؟چه نوع شادي روح بلند پروازتان را ارضـ*ـا خواهد كرد؟




     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران

    Joe Richards finished school when he was 18, and then his father said to him, 'You've passed
    your examinations now,Joe, and you got good marks in them. Now go and get some good work.
    They're looking for clever people at the bank in the town. The clerks there get quite a IN of
    money now.'
    A few days later, Joe went to the bank and asked for work there. A man took him into a small
    room and gave him some questions on a piece of paper. Joe wrote his answers on the paper, and
    then he gave them to the man.
    The man looked at them for a few minutes, and then he took a pen and said toJoe, 'Your birthday
    was on the 12th of June, Mr Richards?'
    'Yes, sir,' Joe said.
    'What year?' the man asked. 'Oh, every year, sir,' Joe said.

    جو ريچارد وقتي كه 18 ساله بود مدرسه اش را به پايان رساند و در ان وقت پدرش به او گفت : حال كه امتحانات خود را پشت سر گذاشته اي و نمرات خوبي را گرفته اي برو و يك شغل مناسب بدست بياور.

    در شهر بدنبال افراد باهوش براي كار در بانك ميگردند.منشي ها در انجا پول خوبي بدست مي اورند.چند روز بعد جو به بانك رفت و تقاضاي كار كرد.شخصي وي را به داخل اتاقي برد و كاغذي كه چند سوال بر روي ان نوشته شده بود را به وي داد.جو جوابها را بر روي كاغذ نوشت و به مرد تحويل داد.

    مرد براي چند دقيقه به كاغذها نگاه كرد و يك قلم برداشت و از جو پرسيد:تاريخ تولد شما در 12 ماه جون است؟

    جو گفت:بله قربان

    مرد پرسيد: چه سالي؟ و جو گفت:آه.... "هرسال قربان"
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    Success – Socrates
    A young man asked Socrates the secret of success. Socrates told the young man to meet him near
    the river the next morning. They met. Socrates asked the young man to walk with him into the
    river. When the water got up to their neck, Socrates took the young man by surprise and swiftly
    ducked him into the water.
    The boy struggled to get out but Socrates was strong and kept him there until the boy started
    turning blue. Socrates pulled the boy’s head out of the water and the first thing the young man
    did was to gasp and take a deep breath of air.
    Socrates asked him, "what did you want the most when you were there?" The boy replied, "Air".
    Socrates said, "That is the secret of success! When you want success as badly as you wanted the
    air, then you will get it!" There is no other secret.


    موفقيت و سقراط

    مرد جواني از سقراط راز موفقيت را پرسيد كه چيست.سقراط به مرد جوان گفت صبح روز بعد به نزديكي رودخانه بيايد.هر دو حاضر شدند.سقراط از مرد جوان خواست كه همراه او وارد رودخانه شود.

    وقتي وارد رودخانه شدند و آب به زير گردنشان رسيد سقراط با زير آب بردن سر مرد جوان او را شگفت زده كرد.

    مرد تلاش ميكرد كه خود را رها كند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني كه رنگ صورتش كبود شد محكم نگاه داشت.سقراط سر مرد جوان را از آب خارج كرد و مرد جوان اولين كاري كه كرد كشيدن نفس عميق بود.

    سقراط از او پرسيد در ان وضعيت تنها چيزي ميخواستي چي بود؟

    پسر جواب داد: "هوا"

    سقراط گفت: " اين راز موفقيت است!

    اگر همانطور كه هوا را ميخواستي در جستجوي موفقيت هم باشي بدستش خواهي اورد". رمز ديگري وجود ندارد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا