KIMIA_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/01
ارسالی ها
3,446
امتیاز واکنش
25,959
امتیاز
956
سن
22
محل سکونت
تهران
Four brothers left home for college, and they became successful doctors and lawyers and prospered. Some years later, they chatted after having dinner together. They discussed the gifts that they were able to give to their elderly mother, who lived far away in another city.

The first said, “I had a big house built for Mama. The second said, “I had a hundred thousand dollar theater built in the house. The third said, “I had my Mercedes dealer deliver her an SL600 with a chauffeur. The fourth said, “Listen to this. You know how Mama loved reading the Bible and you know she can’t read it anymore because she can’t see very well. I met this monk who told me about a parrot that can recite the entire Bible. It took 20 monks 12 years to teach him. I had to pledge them $100,000 a year for 20 years to the church, but it was worth it. Mama just has to name the chapter and verse and the parrot will recite it.” The other brothers were impressed.

After the holidays Mama sent out her Thank You notes. She wrote: Dear Milton, the house you built is so huge. I live in only one room, but I have to clean the whole house. Thanks anyway.

Dear Mike, you gave me an expensive theater with Dolby sound, it could hold 50 people, but all my friends are dead, I’ve lost my hearing and I’m nearly blind. I’ll never use it. But thank you for the gesture just the same.

Dear Marvin, I am too old to travel. I stay home, I have my groceries delivered, so I never use the Mercedes … and the driver you hired is a big jerk. But the thought was good. Thanks.

Dearest Melvin, you were the only son to have the good sense to give a little thought to your gift. The chicken was delicious. Thank you.”


چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.
چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.


پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.

مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم

ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم.
 
  • پیشنهادات
  • KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    Then she looked at Dick. 'Haven't you got blue gloves, Dick?' she asked him

    'Yes, miss,' he a

    Miss Williams was a teacher, and there were thirty small children in her class. They were nice children, and Miss Williams liked all of them, but they often lost clothes

    It was winter, and the weather was very cold. The children's mothers always sent them to school with warm coats and hats and gloves. The children came into the classroom in the morning and took off their coats, hats and gloves. They put their coats and hats on hooks on the wall, and they put their gloves in the pockets of their coats

    Last Tuesday Miss Williams found two small blue gloves on the floor in the evening, and in the morning she said to the children, 'Whose gloves are these?', but no one answered

    nswered, 'but those can't be mine. I've lost mine'


    خانم ويليامز يك معلم بود، و سي كودك در كلاسش بودند. آن‌ها بچه‌هاي خوبي بودند، و خانم ويليامز همه‌ي آن‌ها را دوست داشت، اما آن ها اغلب لباس ها ي خود را گم مي كردند.

    زمستان بود، و هوا خيلي سرد بود. مادر بچه ها هميشه آنها را با كت گرم و كلاه و دستكش به مدرسه مي فرستادند. بچه ها صبح داخل كلاس مي آمدند و كت، كلاه و دستكش هايشان در مي آوردند. آن ها كت و كلاهشان را روي چوب لباسي كه بر روي ديوار بود مي‌گذاشتند، و دستكش ها را نيز در جيب كتشان مي ذاشتند.

    سه شنبه گذشته هنگام غروب خانم ويليامز يك جفت دستكش كوچك آبي بر روي زمين پيدا كرد، و صبح روز بعد به بچه ها گفت، اين دستكش چه كسي است؟ اما كسي جوابي نداد.

    در آن هنگام به ديك نگاه كرد و از او پرسيد. ديك، دستكش هاي تو آبي نيستند؟

    او پاسخ داد. بله، خانم ولي اين ها نمي تونند براي من باشند. چون من براي خودمو گم كردم.
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    Whitebridge was a small village, and old people often came and lived there. Some of them had a lot of old furniture, and they often did not want some of it, because they were in a smaller house now, so every Saturday morning they put it out, and other people came and looked at it, and sometimes they took it away because they wanted it

    Every Saturday, Mr and Mrs Morton put a very ugly old bear's head out at the side of their gate, but nobody wanted it. Then last Saturday, they wrote, 'I'm very lonely here. Please take me,' on a piece of paper and put it near the bear's head

    They went to the town, and came home in the evening

    There were now two bears' heads in front of their house, and there was another piece of paper. It said, 'I was lonely too


    وايت بريج يك روستاي كوچك بود، و سالمندان اكثرا مي‌آمدند و در آنجا زندگي مي‌كردند. بعضي از آن‌ها مقدار زيادي وسايل قديمي داشتند، و بعضي از آن‌ها را نمي‌خواستند، براي اينكه حالا در خانه‌ي كوچكتري بودند، بنابراين هر شنبه صبح آن وسايل را بيرون مي‌گذاشتند، و ديگران مي‌آمدند و آن ها را نگاه مي‌كردند و بعضي از وقت‌ها اون چيزي را كه مي‌خواستند برمي‌داشتند.

    هر شنبه، آقا و خانم مورتون يك سر خرس (عروسكي) كه خيلي زشت بود را در يك طرف دروازه مي‌گذاشتند، اما كسي اونو نمي‌خواست. بنابراين شنبه‌ي گذشته، روي يك تكه كاغذ نوشتند «من اينجا خيلي تنها هستم. لطفاً مرا برگيريد» و آن نزديك سر خرس گذاشتند.

    آن ‌ها به شهر رفتند، و عصر به خانه برگشتند.

    حالا دو تا سر خرس (عروسكي) در جلو خانه وجود داشت، و همچنين يك تكه كاغذ ديگه كه بر روي نوشته بود، «من هم تن‌ها بودم»
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    Two old gentlemen lived in a quiet street in Paris. They were friends and neighbours, and they often went for walks together in the streets when the weather was fine

    Last Saturday they went for a walk at the side of the river. The sun shone, the weather was warm, there were a lot of flowers everywhere, and there were boats on the water

    The two men walked happily for half an hour, and then one of them said to the other, 'That's a very beautiful girl

    'Where can you see a beautiful girl?' said the other. 'I can't see one anywhere. I can see two young men. They are walking towards us

    The girl's walking behind us,' said the first man quietly

    'But how can you see her then?' asked his friend

    The first man smiled and said, 'I can't see her, but I can see the young men's eyes


    دو پيرمرد با شخصيت در يك خيابان آرام در پاريس زندگي مي‌كردند. آن‌ها دوست و همسايه بودند، و اغلب در روزهايي كه هوا خوب بود براي پياده‌روي به خيابان مي‌رفتند.

    شنبه‌ي گذشته براي پياده‌روي به كنار رودخانه رفتند. خورشيد مي‌درخشيد، هوا گرم بود، تعداد زيادي گل در همه جا روييده بود، و قايق‌هايي كه در آب بودند.

    دو مرد با خوشحالي يك ساعت و نيم قدم زدند، و در آن هنگام يكي از آن‌ها به ديگري گفت، چه دختر زيبايي.

    اون يكي گفت: دختر زيبا كجاست كه مي توني ببينيش؟ من نمي‌تونم ببينمش. فقط دو تا مرد جوان را دارم مي‌بينم كه روبري ما در حال قدم زدن هستند.

    مرد اولي به آرومي گفت: دختر داره پشت ما راه مياد

    دوستش گفت: پس چگونه مي‌توني اونو ببيني

    مرد اولي لبخند زد و گفت: من اونو (دخترو) نمي‌تونم ببينم، اما چشماي آن دو مرد جوان رو كه مي‌تونم ببينم.
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    The year is 1853, and the palace is California. People are coming to California from many countries. They are looking for gold. They think that they are going to get
    rich. Levi Strauss is one of these people .He’s twenty-four years old, and he too want to get rich .He is from Germany. He has cloth from Germany to make tents for the gold miners


    A man asks him: What are you going to do with that cloth

    Strauss answers: I’m going to make tents

    The man says: I don’t need a tent, but I want a strong pair of pants. Look at my pants they’re full of holes

    Levi makes a pair of pants from the strong cloth. The man is happy with the pants. They’re a big success. Soon everyone wants a pair of pants just like the man’s pair. Levi makes one more, ten more hundreds more thousands more. That’s the history of your jeans


    سال 1853 مردم از برخی کشورها به کالیفرنیا می آمدند.آنها به دنبال طلا میگشتند.آنها به پولدار شدن فکر میکردند.لیوای استروس یکی از آنها بود.او 24 سال داشت و آلمانی تبار بود و نیز مانند بقیه به دنبال پولدار شدن و کشف طلا...

    او پارچه ای از کشور آلمان برای ساخت چادر (خیمه گاه) در معدن طلا با خود آورده بود.

    مردی از او پرسید: میخواهی با این پارچه چه کار کنی؟

    او گفت: میخواهم چادر (خیمه گاه) بسازم.

    مرد گفت: من به چادر نیاز ندارم اما من یک شلوار خیلی مقاوم لازم دارم!

    شلوار من رو نگاه کن.پر از سوراخ است!

    لیوای استروس شلواری از آن پارچه ی مقاوم ساخت.آن مرد بابت شلوار خوشحال شد. آنها به یک موفقیت بزرگ دست پیدا کردند.به زودی تک تک مردم خواستار شلواری فقط با جنس آن پارچه ی آلمانی شدند! لیوای از آن شلوار ده ها ، صد ها و هزار ها ساخت. و این بود داستان ساخت و پیدایش شلوار جین شما!
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    A young man asked Socrates the secret of success. Socrates told the young man to meet him near the river the next morning. They met. Socrates asked the young man to walk with him into the river. When the water got up to their neck, Socrates took the young man by surprise and swiftly ducked him into the water

    The boy struggled to get out but Socrates was strong and kept him there until the boy started turning blue. Socrates pulled the boy’s head out of the water and the first thing the young man did was to gasp and take a deep breath of air

    Socrates asked him, "what did you want the most when you were there?" The boy replied, "Air". Socrates said, "That is the secret of success! When you want success as badly as you wanted the air, then you will get it!" There is no other secret



    مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

    مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

    سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"

    سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Unsung Heroes




    In 1986, three men volunteered to die in order to save hundreds of thousands of people, but most of us have never heard of these unsung heroes.




    When a nuclear power plant in Chernobyl, Ukraine began releasing deadly radioactive material, workers didn't know what to do. No one could figure out how to stop the disaster without killing themselves in the process. To make matters worse, the plant was in danger of exploding at any moment.




    The only way to prevent the explosion was to enter the toxic radioactive water and release a valve. Robots were unable tofunction in the radioactive water, so it would have to be done by a human.




    Three courageous men, knowing full well that this was a death mission, volunteered. Alexi Ananenko, Valeri Bezpoalov and Boris Baronov put on a brave face and their scuba gear. They then dove into thecontaminated water and succeeded in releasing the valve. A nuclear meltdown was avoided and hundreds of thousands of people's lives were saved in exchange for three lost.




    Just a few days later, all three men died a difficult death from radiation poisoning. They were buried in lead coffins, which were soldered shut to prevent their bodies from leaking radiation into the soil. They became known as the "Chernobyl Suicide Squad."




    Even scientists are baffled by rare cases of people who ignore their survival instinct. Humans are hard-wired to survive, but heroes ignore the biological voice inside that yells "protect your own life!"




    While we sometimes hear stories of parents who sacrifice themselves for the life of a child, this too could be seen as the humaninstinct to survive. Our children are part of us and through them our genes survive. In the case of Chernobyl, many people might have packed their family up in a car and sped away from the danger as fast as they could.




    What makes people like Ananenko, Bezpoalov and Baronov different?




    Andrew Carnegie spent his life studying heroes. Since 1904, his Hero Fund has recognized more than 80,000 people for acts of pure selfless heroism.




    One interesting thing that Carnegie found was that heroes usually don't see their actions as "heroic" at all.




    "I'll bet you won't find a single example of a person who says, 'Yes, I'm a hero,'" says Professor Earl Babbie.




    Instead, heroes usually believe they did what anyone else would have done, risked their own life for the life of someone else





    قهرمانان گمنام


    در سال ۱۹۸۶، سه مرد داوطب شدند که بمیرند، تا جان صدها هزار نفر را نجات بدهند؛ اما اکثر ما، هیچ‌گاه اسمی از این قهرمانان گمنام نشنیده‌ایم.


    وقتی‌که نیروگاهی هسته‌ای در چرنوبیل اوکراین، شروع به رها کردن مواد رادیواکتیو کشنده کرد، کارگران نمی‌دانستند که چه‌کار کنند. هیچ‌کسی نمی‌توانست تصور کند که چگونه این فاجعه را متوقف کند، بدون اینکه خودش را در این فرایند به کشتن دهد. بدتر از آن این بود که نیروگاه در معرض خطر منفجرشدن در هرلحظه‌ای بود.


    تنها راه جلوگیری از انفجار این بود که وارد آب رادیواکتیو سمی شد و شیر آب را باز کرد. ربات‌ها قادر نبودند که در محیط رادیواکتیو عمل کنند، برای همین، این کار بایستی توسط آدم‌ها انجام می‌شد.


    ۳ مرد شجاع، که به‌خوبی می‌دانستند که این، یک مأموریت مرگبار است، داوطلب این کار شدند. الکسی آناننکو، والری بزپالوف، و بوریس بارونوف، چهره‌ی شجاع و مصممی به خود گرفتند و لباس‌های غواصی‌شان را پوشیدند. سپس در آب آلوده به مواد رادیواکتیو شنا کردند و موفق شدند که شیر را باز کنند. با این کار، از بحرانی هسته‌ای جلوگیری شد و جان صدها هزار نفر در ازای از دست رفتن جان سه نفر، نجات داده شد.


    تنها چند روز بعد، هر سه نفر به مرگ بسیار دشواری به خاطر مسمومیت رادیواکتیو، جان خود را از دست دادند. آن‌ها در تابوت‌های سربی به خاک سپرده شدند تا از اینکه بدنشان تشعشعات رادیواکتیو به خاک نشت بدهد، جلوگیری به عمل آید. آن‌ها زان پس به‌عنوان "جوخه‌ی خودکشی چرنوبیل" شناخته می‌شدند.


    حتی دانشمندان نیز به خاطر موارد نادر از افرادی که غـ*ـریـ*ــزه‌ی بقای خود را نادیده می‌گیرند، گیج و سردرگم شده‌اند. غـ*ـریـ*ــزه‌ی انسان‌ها برای زنده ماندن طراحی شده است، اما قهرمان‌ها، صدای بیولوژیکی درون بدن خود، که می‌گوید:"جان خودت را حفظ کن"، را نادیده می‌گیرند.


    باوجوداینکه ما بعضی وقت‌ها داستان پدران و مادرانی را می‌شنویم که خود را برای محافظت از فرزندان خود، قربانی می‌کنند، این موضوع به نحوی می‌تواند به‌عنوان غـ*ـریـ*ــزه‌ی انسان‌ها برای زنده ماندن دیده شود. بچه‌های ما قسمتی از ما هستند و از طریق آن‌ها است که ژن‌های ما زنده می‌ماند. اما در قضیه‌ی چرنوبیل، خیلی از افراد می‌توانستند خانواده‌ی خود را جمع کنند و به‌سرعت هرچه‌تمام‌تر خود را از خطر دور کنند.


    چه چیزی، افرادی مثل آناننکو، بزپالوف و بارونوف را از دیگران متمایز می‌کند؟


    فردی به اسم آندرو کارنیگ، تمامی زندگی خود را به مطالعه‌ی قهرمانان صرف کرد. از سال ۱۹۰۴، صندوق قهرمانان وی، بیش از ۸۰ هزار نفر را به خاطر اعمال دلاورانه‌ی توأم با ازخودگذشتگی، شناسایی کرده است.


    مطلب جالبی که کارنیگ متوجه شد این بود که قهرمان‌ها معمولاً هیچ‌گاه رفتار خود را قهرمانانه نمی‌بینند.


    پروفسور ارل بابی می‌گوید که : من شرط می‌بندم که حتی یک قهرمان واقعی را هم پیدا نمی‌کنید که بگوید "بله من قهرمانم".


    به‌جای این، قهرمان‌ها معتقدند که کاری انجام داده‌اند که هرکس دیگری هم بود، آن کار را انجام می‌داد. یعنی زندگی خود را به خاطر دیگران به خطر می‌انداختند.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    EVERYTHING HAPPENS FOR A REASON




    English expressions like ‘Everything happens for a reason’ sound hokey to some, but not if you believe in fate or destiny. Pediatrician Dr. Michael Shannon says, “Things are supposed to happen when they do. I see examples of this almost daily in my life and practice.”


    In 2011, Dr. Shannon was driving down a coastal highway in California when he was hit by a truck. He was trapped in his vehicle as it caught fire.


    Lucky for him, firefighters were nearby and arrived within minutes. Paramedic Chris Trokey used a rescue tool called the Jaws of Life to separate Dr. Shannon from his crumpled car. He then pulled him to safety.


    Neither Shannon nor Trokey knew that this was not their first meeting. Twenty-six years before, Trokey was a 3.2 pound premature baby. His life teetered on the brink and he was only given a 50/50 chance of survival. The doctor that worked around the clock to save him was none other than Dr. Shannon. And baby Trokey grew up to be paramedic Trokey. And paramedic Trokey just so happened to be minutes away when Dr. Shannon needed him to save his own life.


    It wasn’t until later that the amazing coincidence came to light. When Trokey was visiting the hospital and heard Dr. Shannon’s name, he realized that he had saved the life of the man who had saved his life.


    Dr. Shannon spent the next 45 days in the hospital. He made a full recovery minus two toes that had to be amputated.


    Dr. Shannon says, “It’s amazing to watch them all grow up, but to have one come back in your life, on a day you really need it, that’s really incredible.”


    Trokey has since become a father and he has aptly chosen Dr. Shannon to be his son’s doctor.


    هیچ چیز تصادفی نیست

    عباراتی مانند هر چیزی علتی دارد یا هر چیزی حکمتی دارد، برای بعضی ها ساختگی به نظر می رسد. اما اگر شما به سرنوشت و تقدیر اعتقاد داشته باشید اصلا ساختگی نیست. پزشک متخصص اطفالی به نام دکتر میکائیل شانون میگوید: اتفاقات همانطور که انتظارش میرود، رخ می دهد. من مثالهایی از این موضوع را هر روز در زندگی و حرفه ی خود میبینم.

    در سال ۲۰۱۱، دکتر شانون در حال رانندگی در بزرگراه ساحلی کالیفرنیا بود که کامیونی به وی برخورد کرد. وی وقتی که خودروش آتش گرفت، در خودرو گیر کرده بود.

    شانس با وی یار بود و آتش نشانها نزدیک وی بودند و در کمتر از یک دقیقه به محل حادثه رسیدند. امدادگری به نام کریس تروکی، از وسیله ای به نام "آرواره های زندگی"، برای جدا کردن دکتر شانون از خودروی مچاله شده اش، استفاده کرد. وی سپس دکتر را به سمت محل امنی کشاند. نه شانون و نه تروکی نمیدانستند که این اولین ملاقاتشان نبود. ۲۳ سال پیش، تروکی نوزادی نارس بود که تنها ۳٫۲ پوند (۱٫۴۵ کیلوگرم) وزن داشت. زندگی وی در پس مرگ بود و تنها ۵۰ درصد شانس زنده ماندن داشت. دکتری که یکسره در تلاش برای نجات جان وی بود، کسی نبود جز دکتر شانون. و تروکی بچه بزرگ شد تا به امدادگری تبدیل گردد. امدادگری که به طور اتفاقی، تنها چند دقیقه دور تر از دکتر شانونی بود که برای نجات جانش، به کمک وی احتیاج داشت.


    مدتی بعد بود که این اتفاق تصادفی جالب مشخص شد. وقتی تروکی از بیمارستان بازدید میکرد و اسم دکتر شانون را شنید، متوجه شد که کسی را نجات داده است که ۲۶ سال پیش جانش را نجات داده بود.


    دکتر شانون، ۴۵ روز را در بیمارستان سپری کرد. وی منهای اینکه دو تا از انگشتان پایش بایستی قطع میشد، بهبودی کامل پیدا کرد.


    دکتر شانون میگوید که خیلی جالب است که بزرگ شدن همه ی این بچه ها را ببینیم. اما واقعا باور نکردنی است که یکی از این بچه ها، روزی که واقعا احتیاجش داری، به زندگیت برگردد.


    تروکی از آن وقت به بعد پدر شده است و دکتر شانون را به عنوان دکتر فرزندش انتخاب نموده است.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Dream Comes True

    Once, poor Bhiku went to Bansi Lal's shop. Bansi Lal asked Bhiku, "Why are you standing here like this?"

    Bhiku said, "Last night I saw a dream."

    “What about the dream?" Bansi Lal smiled.

    "I saw that I would get gold here, in front of your shop," Bhiku replied seriously.

    Bansi Lal laughed and said, "You fool, dreams never come true. If dreams came true then I tell you what I saw in my dream. In my dream I saw that there is gold underground in your courtyard."

    Bhiku rushed back. On the way he kept thinking, "May be dreams do come true." He reached home and started digging in his courtyard. Suddenly his shovel struck a pot. He took out the pot. It was filled with gold coins. Bhiku happily said, "Thanks to Bansi Lal who teased me about my dreams. Now I am no longer a poor man."




    Thus it is true that courage and patience can make dreams come true.

    خواب به واقعیت تبدیل می شود

    روزی روزگاری بیکوی فقیر به مغازه ی بانسی رفت. بانسی از بیکو پرسید: چرا مثل این، اینجا ایستاده ای.

    بیکو گفت: دیشب، خوابی دیدم.

    بانسی لبخندی زد و گفت: چه خوابی؟

    بیکو به طور جدی جواب داد: دیدم که اینجا طلا میگیرم. جلوب مغازه ی تو.

    بانسی خندید و گفت: ای نابخرد! خواب که به واقعیت تبدیل نمی شود. اگر خواب واقعیت داشت، به تو میگویم که دیشب چه خوابی دیدم. دیشب خواب دیدم که زیر حیاط خانه ی تو طلا وجود دارد.

    بیکو به سرعت باز گشت. در طول راه با خود فکر میکرد: شاید خوابها به واقعیت تبدیل شوند. او به خوانه رسید و شروع به کندن زمین حیاط خانه ی خود کرد. ناگهان کلنگش به یک قوطی برخورد کرد. قوطی را برداشت و دید که درونش پر از سکه است. بیکو با خوشحالی گفت: از بانسی متشکرم که به خواب من طعنه زد. از این به بعد دیگر فقیر نیستم.

    بنابراین، حقیقت دارد که جرات و صبر میتواند رویاهایمان را به واقعیت تبدیل کند.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Everyone is Important

    The lion king was busy appointing various animals at different posts. The cheetah had been made the army commander because he was quick to think and the fastest runner. The wise elephant had been made the prime minister. Time passed by and other animals also got their posts. In the end only the rabbit, the tortoise and the donkey were left.

    At this, the animals started laughing. The zebra said, "The rabbit gets scared easily and the tortoise takes hours to move an inch. The donkey is a fool. They cannot get any post in the royal court."

    But the lion king said, "No friends! Please don't tease them. All animals have different and unique qualities. The rabbit will be our messenger because he runs fast. The tortoise can hide and spy on the border posts. The loud voice of the donkey can be used as a bugle call. We must learn to respect everyone. "

    Thus all the animals of the forest learnt a new lesson that day.


    هرکسی اهمیت خاص خودش را دارد

    شیر پادشاه مشغول انتصاب حیوانات مختلف در پست های متفاوت بود. یوز پلنگ وحشی به سمت فرماندهی سپاه نائل شد چون تیزهوش بود و سرعت دوندگی بالایی داشت. فیل عاقل نخست وزیر شد. با گذشت گذشت زمان و دیگر حیوانات هم پست های خود را دریافت نمودند. در نهایت، خرگوش، لاکپشت و خر باقی ماندند.

    اینجا بود که دیگر حیوانات شروع به خندیدن کردند. گورخر گفت: خرگوش به آسانی میترسد، لاکپشت ساعت ها طول میکشد تا یک اینچ حرکت کند، و خر هم نفهم است. اینها هیچ پستی در دربار سلطنتی نمیگیرند.

    اما شیر پادشاه گفت: نه دوستان لطفا دستشان نندازید، همه ی حیوانات قابلیت های مختلف و منحصر به فردی دارند. خرگوش پیامرسان ما میشود چون خیلی سریع میدود. لاکپشت میتواند در پست مرزبانی پنهان شود و جاسوسی کند. صدای بلند خر هم میتواند به عنوان پیغام خطر استفاده شود. بایستی یاد بگیریم که به همدیگر احترام بگذاریم.

    تمامی حیوانات جنگل آن روز درس جدیدی یاد گرفتند
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا