داستانک تاپیک داستان انگلیسی + ترجمه|کاربران نگاه

KIMIA_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/01
ارسالی ها
3,446
امتیاز واکنش
25,959
امتیاز
956
سن
22
محل سکونت
تهران
Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
Why do you like me..? Why do you love me?
I can't tell the reason… but I really like you
You can't even tell me the reason… how can you say you like me?
How can you say you love me?


.

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم …اما واقعا"‌دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟


.

I really don't know the reason, but I can prove that I love U
Proof ? No! I want you to tell me the reason
Ok..ok!!! Erm… because you are beautiful,
because your voice is sweet,
because you are caring,
because you are loving,
because you are thoughtful,
because of your smile,


.

من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت


،

The Girl felt very satisfied with the lover's answer
Unfortunately, a few days later, the Lady met with an accident and went in coma
The Guy then placed a letter by her side
Darling, Because of your sweet voice that I love you, Now can you talk?
No! Therefore I cannot love you
Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show them, therefore I cannot love you
Because of your smile, because of your movements that I love you
Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you


.

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


.

If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you anymore
Does love need a reason?
NO! Therefore!!
I Still LOVE YOU…
True love never dies for it is lust that fades away
Love bonds for a lifetime but lust just pushes away


.

اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعی هیچوقت نمی میره
این هـ*ـوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره


.

Immature love says: "I love you because I need you"
Mature love says "I need you because I love you"
"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays"


.

"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
"ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم
"سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه"
 
  • پیشنهادات
  • KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    Jake arrives at Euston station in London. It is a holiday weekend and it is his first time away from Manchester.
    جِیک وارد ایستگاه ایستون در لندن می شود . این یک تعطیلی آخر هفته است و این اولین بار خروج از منچستر است .


    Jake is eighteen years old and he lives with his family.
    جیک هیجده ساله است و همراه خانواده اش زندگی می کند.


    Now he is in London. He is very happy. He stops and looks at his map.
    حالا او در لندن است . او خیلی خوشحال است . او می ایستد و به نقشه اش نگاه می کند .


    'I can go to the Notting Hill Carnival and I can see some interesting places from the bus too,' he thinks.
    او فکر می کند 'من می توانم به کارناوال ناتینگ هیل بروم و می توانم با اتوبوس بعضی مکان های جالب را ببینم'

    Jake is sitting on a red London bus behind a big family.
    جیک در یک اتوبوس قرمز لندن پشت یک خانواده بزرگ نشسته است .


    The children are standing at the windows. They are looking for famous places.
    کودکان (در کنار) پنجره ایستاده اند . آنها به مکان های مشهور نگاه می کنند.


    'Look! There's Madame Tussaud's! Can we go there?'
    نگاه کن ! انجا (موزه) مادام توسو است ! می تونیم بریم اونجا ؟



    'Not today,' their mother answers. 'We're going to the carnival.'
    مادران جواب می دهند " امروز نه ما داریم به کارناوال می ریم "



    'They're going to Notting Hill too,' Jake thinks.
    جیک فکر می کند " ما هم به ناتینگ هیل می رویم .


    It is a hot afternoon and Jake is sitting on a bench in Notting Hill. Suddenly, he sees some people in costumes.
    این یک بعد از ظهر داغ است و جیک روی یک نیمکت در ناتینگ هیل نشسته است . ناگهان او تعدادی را در لباس محلی می بیند.


    They have balloons and drams in their hands. 'Does the carnival start here?' Jake asks Mel, a girl in a green dress.
    آنها بادکنک و طبل در دستشان دارند . جیک از مل ، دختری در لباس سبزرنگ می پرسد " کارناوال اینجا شروع شده؟"


    'Yes, near here. Look at the floats!' she says. 'Listen to the music! The procession is starting.'
    او می گوید " بله کنار اینجا . به حرکت کننده ها نگاه کن ، به موزیک گوش کن ! دسته شروع کرده است ."

    Suddenly, a tall girl runs to the first float. Her costume is yellow and red and she has feathers in her hair. The young men on the float shout to her.
    ناگهان ، یک دختر قد بلند به طرف اولین حرکت کننده می دود . لباس او قرمز و زرد است و او در موهایش پر و بال دارد . مرد جوان روی حرکت کننده برای او فریاد می زند.



    'Quickly, Maria! You're late!'
    "سریع ، ماریا ! دیرت شده "




    'Sorry - a little problem with my job,' she says. 'But it's OK now.'
    او می گوید " متاسفم ، مشکل کوچکی با شغل داشتم . اما حالا خوب است"



    The band moves slowly down the street.
    دسته به آرامی به طرف پایین خیابان حرکت می کنند

    ake looks at the beautiful tall girl in her carnival costume. Their eyes meet and she smiles at him.
    جیک به دختر بلند قد در کارناوال لباس محلی اش نگاه می کند . چشمانشان به همدیگر برخورد می کند و او (به جیک) لبخند می زند.



    Suddenly, he knows. It's love!
    ناگهان ، او می فهمد ، این عشق است !



    Jake's new friends are standing and waiting for him. But he walks away from them. He can only see Maria. Mel talks to Jake but he doesn't hear her. She looks at Maria and she understands.
    دوستان جدید جیک ایستاده اند و منتظر جیک هستند . اما او از آنجا دور می شود . او فقط می تواند ماریا را ببیند . مل با جیک صحبت می کند اما او نمی تواند (صدای) او را بشنود . او به ماریا نگاه می کند و می فهمد.


    The carnival procession moves down the street. On the floats people are dancing to the music. Some people in the street are dancing too. There is a lot of music, noise and colour.
    دسته کارناوال به سمت پایین خیابان حرکت می کند . در حرکت کننده مردم با موزیک می رقصند . بعضی مردم هم در خیابان می رقصند . رنگ ها ، صدا ها و آهنگ های زیادی وجود دارد .



    Jake is running but there are crowds of people near him. He can't stay with Maria's float. How can he meet this beautiful girl? Who is she?
    جیک می دود اما جمعیت زیادی از مردم کنار او هستند . او نمی تواند با حرکت ماریا بماند . او چگونه می تواند این دختر زیبا را ملاقات کند ؟ او چه کسی است ؟

    Maria looks down and sees Jake again. He has a friendly face and she likes him too.
    ماریا پایین را نگاه می کند و دوباره جیک را می بیند . او یک صورت مهربان دارد و او (ماریا) هم او را دوست دارد .

    'I'm Jake. What's your name?' he shouts.
    او (جیک) فریاد می زند " من جیک هستم اسم شما چیست ؟"

    'Hi, Jake! I'm Maria,' she answers.
    او جواب می دهد " سلام جیک ! من ماریا هستم"

    'Can I telephone you? What's your number?"
    " می تونم بهت زنگ بزنم ؟ شمارت چنده ؟"

    She gives a big smile. But Jake can't hear her!
    او (ماریا) یک لبخند طولانی می زند . اما جیک نمی تواند (صدای) او را بشنود !

    The band is playing and people are shouting.
    گروه موسیقی ساز می زند و مردم فریاد می کشند.

    The procession goes near a street cafe. People are drinking coffee at tables on the street. A tourist is standing on a chair. He is making a film of the carnival. His wife is watching him.
    دسته به کنار یک رستوران خیابانی می رود . مردم روی میزهای داخل خیابان قهوه می نوشند . یک توریست بر روی یک صندلی ایستاده است . او از کارناوال فیلم می گیرد . زنش او را تماشا می کند .


    Jake sees a camera on the table. He wants a photograph of Maria. He takes the camera and runs quickly after the float. 'Maria! Maria! I want a photo! Smile, please!'
    جیک یک دوربین روی میز می بیند . او یک عکس از ماریا می خواهد . او دوربین را برمیدارد و پشت دسته به سرعت می دود . " ماریا ، ماریا ! من یک عکس می خواهم ، لطفا لبخند بزن"

    The procession is moving slowly. There are crowds of people in the street and Jake can't see Maria now.
    دسته به آرامی حرکت می کند . جمعیت هایی از مردم در خیابان هستند و حالا جیک نمی تواند ماریا را ببیند.

    'I can run down a quiet street and find her float,' he thinks.
    او فکر می کند " من می توانم به یک خیابان خلوت بدوم و حرکت کننده او را پیدا کنم"

    He tries the first street. Suddenly, he hears the music from the band. He is near the procession now. He sees Maria's float and shouts, 'Maria! I'm here!'
    او اولین خیابان را امتحان می کند . ناگهان ، او صدای موزیک از دسته را می شنود . او الان کنار دسته است . او حرکت کننده ماریا را می بیند و فریاد می زند " ماریا من اینجا هستم "


    She sees him and she waves.
    او (ماریا) او (جیک) را می بیند و دست تکان می دهد .

    The tourist finds a policeman.
    توریست یک پلیس پیدا می کند.

    'A young man in a red T-shirt - he has my camera!' he says.
    او می گوید " یک مرد جوان با تی شرت قرمز دوربین من را دارد !"

    'Yes, I understand. Can you see him now?'
    " بله ، فهمیدم . می تونید او را ببینید ؟"

    'It's very difficult in this crowd. But wait... yes, I can see him! There he is!'
    " در این جمعیت خیلی مشکل است . اما صبر کنید ... من می توانم او را ببینم ! اونجا اون هست !"

    Jake is standing on a bench.
    جیک روی یک نیمکت ایستاده است.

    'Look! That's him and that's my camera!'
    " نگاه کنید ! اون او هست و آن دوربین من است"


    Jake puts his photograph of Maria in his pocket. He is happy now. The policeman and the tourist run to him.
    جیک عکس ماریا را در جیبش می گذارد . او الان خوشحال است . پلیس و توریست به طرفش می دوند.

    'Come down, young man,' the policeman says. 'Is that your camera?'
    مرد پلیس می گوید " مرد جوان ، بیا پایین . آن دوربین شماست ؟"

    'No, it's my camera,' the man says.
    مرد می گوید " نه ، این دوربین من است "

    Jake's face is red. Now he has a problem.
    صورت جیک سرخ است . الان او یک مشکل دارد.

    'Sorry, I only want one photo. Here's your camera.'
    "متاسفم ، من فقط یک عکس می خواستم . بفرمایید دوربینتان"

    'I'm very sorry,' Jake says. 'I never do this.'
    جیک می گوید "من خیلی متاسفم . من هرگز این کار را انجام نمی دهم"

    Jake thinks of his mother and he is very unhappy. The tourists think of their son and suddenly they are unhappy too.
    جیک به مادرش فکر می کند و خیلی ناراحت است . توریست ها به پسرشان فکر می کند و فورا آنها هم ناراحت می شوند .

    'We have our camera now,' they say. 'He isn't a bad boy.
    آنها می گویند " ما الان دوربینمان را داریم . او پسر بدی نیست"

    'Please, can he go?'
    "لطفا ، او می تواند برود ؟"

    'No, I can't do that,' the policeman says.
    مرد پلیس می گوید " نه من نمی توانم این کار را بکنم"

    Jake is standing in front of a police sergeant.
    جیک روبروی یک مامور پلیس ایستاده است .

    'Now, in your pockets you have . . . a map, a pen, £5.73, a train ticket. Is that all?'
    " حالا ، تو در جیب هایت داری ... یک نقشه ، یک خودکار ، 5.73 یوروز ، یک بلیط قطار ، این همه اش هست ؟"

    'Let's see this important photo,' the first policeman says.
    مرد پلیس اول می گوید " اجازه بدهید این عکس مهم را ببینیم"

    Jake takes the photo from his back pocket and gives it to the sergeant. The sergeant looks at the photograph for a long time. He is surprised.
    جیک عکس را از جیب پشتی اش برمی دارد و به مامور می دهد . مامور برای مدت طولانی به عکس نگاه می کند . او غافلگیر شده است.

    Where's Policewoman Day?' the sergeant asks.
    مامور می پرسد " پلیس (زن) روز کجاست ؟

    'She's at the doctor's,' a policewoman says.
    یک زن پلیس جواب می دهد " او در دکتر است"

    'No, she's here again now,' a policeman says. 'Do you want her?'
    یک پلیس مرد می گوید " نه الان او دوباره اینجاست ، آیا شما او را می خواهید ؟"

    'Yes. Send her in. We have a problem.'
    " بله . بفرستش داخل . ما یک مشکل داریم "

    The policeman walks to the door and says, 'Please come in, Policewoman Day.'
    پلیس مرد داخل می شود و می گوید "پلیس روز ، لطفا بیا داخل ،"

    The policemen look at the photo and they smile. Why?
    مرد پلیس به عکس نگاه می کند و لبخند می زنند . چرا ؟

    Jake doesn't understand.
    جیک نمی فهمد.

    The door opens and Policewoman Day comes in. She looks at Jake. He looks at her. They are very surprised.
    در باز می شود و پلیس زن روز داخل می شود . او به جیک نگاه می کند . او (جیک) به او نگاه می کند . آنها خیلی غافلگیر هستند .

    'It's you!' they say at the same time.
    آنها همزمان می گویند " این تویی"

    'Look at this photo, Maria,' the sergeant says. 'Here you are at the doctor's - or perhaps the carnival?'
    مامور می گوید " به عکس نگاه کن . اینجا تو در دکتر هستی - یا شاید کارناوال ؟"
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    A long, long time ago, thousands of children in the world didn't know how to tell whether they were treating others well or badly. They could hit their brothers and sisters, thinking they were doing good. They could be filled with regret at having helped their mother or having tidied their bedroom. The whole day through, the fairies had to explain to the kids whether they had been good or bad. It was a tremendously boring and tiring job.

    One of the fairies was called Sparkles, and she was great fun. She thought it would be better to teach the children a few things, and so she invented a talking pillow for her favourite girl, Alicia.

    When Alicia went to bed, the pillow would ask her:

    -"Tell me, my girl, what did you do today?"

    Whenever Alicia told her that she had done bad things, the pillow would make annoying noises through the night, and contort itself into all kinds of uncomfortable lumps and bumps. Of course, Alicia could hardly get any sleep.

    But when Alicia talked of good things she had done, the pillow would purr like a pussycat, would wish Alicia a good night, and would play sweet soft music the whole night through. Before long, the girl had learnt how to behave so that her pillow would play lovely music every night.

    Sparkles the fairy then decided to use the pillow on another little girl who was giving her a lot of trouble. At first, Alicia was afraid that she might forget how to be good, but she remembered the words she had heard every night, and she would say to herself:

    -"Let's see then, Alicia. What did you do today?"

    Alicia was pleased to find that she herself now knew whether she had behaved well or not. And when she had been good, she slept wonderfully. Just like when the talking pillow had been there, she found it hard to sleep whenever she had done something bad. And she could only feel peace if she promised to make right, the next day, whatever harm she had done.


    در زمان‌های خیلی خیلی دور، هزاران بچه در سراسر جهان نمی‌دانستند که چطور بفهمند که آیا با دیگران درست رفتار می‌کردند یا خیر. آن‌ها می‌توانستند برادران و خواهران خود را کتک بزنند درحالی‌که فکر کنند که رفتار خوبی داشته‌اند. یا می‌توانستند پر از پشیمانی بشوند که چرا به مادرشان کمک کرده‌اند یا اتاق‌خوابشان را مرتب کرده‌اند. در تمام طول روز، پری‌ها بایستی به بچه‌ها توضیح می‌دادند که آیا رفتارشان درست بوده یا خیر. این کار فوق‌العاده کسل‌کننده و خسته‌کننده بود.


    یکی از پری‌ها اسمش اسپارکلز بود، که خیلی باصفا بود. او با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشد که به بچه‌ها چیزهایی یاد بدهد. بنابراین یک بالشت سخنگو برای دختر محبوبش، آلیسا، اختراع کرد.

    وقتی آلیسا به رختخواب می‌رفت، آن بالشت از او می‌پرسید:

    -"دخترم، به من بگو که امروز چه‌کار کردی؟"

    هر وقت آلیسا به بالشت می‌گفت که کارهای بدی انجام داده، آن بالشت صداهای اذیت کننده‌ای در طول شب از خود درمیاورد؛ و خودش را تبدیل به یک بالشت سفت‌وسخت و بدترکیب می‌کرد. به خاطر همین آلیسا اصلاً نمی‌توانست خوب بخوابد.

    اما هنگامی‌که آلیسا از کارهای خوبی که انجام داده بود صحبت می‌کرد، آن بالشت بسیار گرم‌ونرم می‌شد، آرزو می‌کرد که آلیسا خواب خیلی خوبی داشته باشد، و در طول شب یک موسیقی دل‌نشین برای آلیسا پخش می‌کرد.

    زیاد طول نکشید که دختر قصه‌ی ما یاد گرفت که چه طور رفتار کند که هر شب بالشتش یک موسیقی دوست‌داشتنی برایش پخش کند.

    پس‌ازاین، پری قصه‌ی ما اسپارکلز، تصمیم گرفت که این بالشت را روی یکی دیگر از دخترها که خیلی برایش مشکل‌ساز بود امتحان کند. آلیسا اول نگران این بود که نکند یادش برود که چگونه می‌تواند خوب باشد یا بد. اما کلماتی که هر شب می‌شنید یادش افتاد. و هر شب به خودش می‌گفت:

    -"بذار ببینم آلیسا. امروز چه‌کارهایی انجام دادی؟"

    آلیسا، وقتی فهمید که خودش الآن می‌داند که آیا رفتارش خوب بوده یا بد، خیلی خوشحال شد. و وقتی خوب بود، خیلی فوق‌العاده می‌خوابید. اما همانند وقتی‌که بالشت سخنگو پیشش بود، اصلاً نمی‌توانست خوب بخوابد وقتی متوجه می‌شد که کارهای بدی انجام داده است. و تنها وقتی به آرامش می‌رسید که به خودش قول دهد که روز بعد همه‌چیز را درست کند. هر کار اشتباهی که انجام داده بود.
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    In a lost land of tropical forests, on top of the only mountain in the region, trapped inside an old volcanic crater system, lived the last ever group of large, ferocious dinosaurs.

    For thousands and thousands of years they had survived all the changes on Earth, and now, led by the great Ferocitaurus, they were planning to come out of hiding and to dominate the world once more.

    Ferocitaurus was an awesome Tyrannosaurus Rex who had decided they had spent too much time isolated from the rest of the world. So, over a few years, the dinosaurs worked together, demolishing the walls of the great crater. When the work was done, all the dinosaurs carefully sharpened their claws and teeth, in readiness to terrorise the world once again.

    On leaving their home of thousands of years, everything was new to them, very different to what they had been used to inside the crater. However, for days, the dinosaurs continued on, resolute.

    Finally, from the top of some mountains, they saw a small town. Its houses and townsfolk seemed like tiny dots. Never having seen human beings before, the dinosaurs leapt down the mountainside, ready to destroy anything that stood in their way...

    However, as they approached that little town, the houses were getting bigger and bigger... and when the dinosaurs finally arrived, it turned out that the houses were much bigger than the dinosaurs themselves. A boy who was passing by said: "Daddy! Daddy! I've found some tiny dinosaurs! Can I keep them?"

    And such is life. The terrifying Ferocitaurus and his friends ended up as pets for the village children. Seeing how millions of years of evolution had turned their species into midget dinosaurs, they learned that nothing lasted forever, and that you must always be ready to adapt.

    And adapt those dinosaurs did, Making for truly excellent and fun pets.



    در یک سرزمین گمشده از جنگل‌های استوایی، در بالای تنها کوه منطقه، محاصره‌شده در میان یک دهانه‌ی ساخته‌شده از مواد مذاب آتش‌فشانی، یک گروه از آخرین بازماندگان دایناسورهای بزرگ و وحشی زندگی می‌کردند.


    برای هزاران و هزاران سال، آن‌ها از تمامی تغییرات زمین جان سالم بدر بردند. و اکنون با رهبری فراسوتورس بزرگ، آن‌ها داشتند برنامه‌ریزی می‌کردند که از مخفیگاه خود بیرون بیایند و باری دیگر جهان را به تسخیر خود دربیاورند.


    فراسوتورس یک دایناسور خفن از نژاد رکس تیرانوسور بود که با خود فکر کرد که زمان زیادی را به‌صورت منزوی از دیگر جهان گذرانده بودند. برای همین، برای چند سال دایناسورها با کمک یکدیگر، دیوارهای دیواره‌ی بزرگ آتش‌فشانی را خراب کردند. وقتی‌که کارشان تمام شد، تمامی دایناسورها به‌دقت دندان‌ها و پنجه‌های خود را تیز کردند؛ تا باری دیگر در دنیا رعب و وحشت ایجاد کنند.


    وقتی‌که خانه‌ی چندین و چند هزارساله‌ی خود را ترک کردند، همه‌چیز برای آن‌ها تازگی داشت؛ و بسیار با آن چیزی که در خانه‌ی خود در میان دیواره‌های آتش‌فشانی به آن عادت داشتند تفاوت داشت.


    اما برای روزها، دایناسورهای قصه ما به‌طور مصممی به راه خود ادامه دادند.


    درنهایت از بالای تعدادی کوه، شهر کوچکی دیدند. خانه‌ها و مردم شهر مثل نقاطی ریز دیده می‌شدند. دایناسورها که هیچ‌گاه انسانی ندیده بودند، از کوهپایه به سمت پایین پریدند، درحالی‌که آماده بودند هر چیزی که سر راهشان قرار می‌گرفت را ویران کنند.


    اما، همان‌طور که به آن شهر کوچک نزدیک‌تر می‌شدند. خانه‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند ... و وقتی‌که درنهایت دایناسورها به آن شهر رسیدند، مشخص شد که خانه‌ها از خود دایناسورها خیلی بزرگ‌تر بودند! پسربچه‌ای که داشت ازآنجا می‌گذشت گفت: "پدر! پدر! من چند تا دایناسور کوچک پیدا کردم! آیا می‌توانم آن‌ها را نگه‌دارم؟"


    زندگی نیز این‌چنین است. فراسوتورس وحشتناک و دوستانش به حیوانات خانگی بچه‌های روستا تبدیل‌شدند. وقتی‌که دیدند که چگونه سیر تکاملی میلیون‌ها سال چگونه، گونه‌ی جانوری‌شان را به دایناسورهای ریزه‌میزه تبدیل کرده است؛ یاد گرفتند که هیچ‌چیز تا پایان باقی نمی‌ماند، و شما همیشه بایستی برای وفق دادن خود (با شرایط جدید) آماده باشی.


    آن دایناسورها هم با تبدیل‌شدن به حیوانات خانگی عالی و شاد با شرایط جدید وفق پیدا کردند.
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    تقسیم بر دو

    Cut In Half



    داستان دو خانمی که ادعا میکنند مادر یک بچه هستند، داستان مشهوری است. برای یهودیان و مسیحیان مشهور است که حضرت سلیمان نبی قضاوت این واقعه را انجام داده است. در دین اسالم نیز داریم که حضرت علی )ع( این قضاوت را انجام داده است. نکتهی مهم مشترک بین این قضاوتها، عشق و عالقهی مادر اصلی به کودک بوده، که باعث میشود حق به حقدار برسد. یعنی گاهی اوقات الزم است که اگر عاشق کسی هستیم، وی را رها کنیم. آیا داستان مشابهی در دنیای امروز بدین شکل وجود دارد؟

    داستان حضرت سلیمان و کودک برای یهودیان و مسیحیان داستانی معروف است. دو زن درحالیکه بر سر یک کودک باهم دعوا میکردند نزد سلیمان نبی آمدند. هردوی آنها مدعی بودند که مادر آن کودک هستند و از سلیمان نبی خواستند بین آنها داوری کند. سلیمان نبی گفت تنها راه عادالنه آن است که کودک را از میان به دونیم کنند. یکی از آن دو زن با این کار موافقت کرد اما زن دیگر نپذیرفت. او از این چاره دچار وحشت شد و گفت که برای نجات جان کودک او را به زن دیگر خواهد بخشید. سلیمان حکیم این پاسخ را شنید و دریافت که مادر حقیقی آن کودک را پیدا کرده است.



    For Jews and Christians, the parable of King Solomon and the baby is a famous one. Two women came to the king fighting over the same baby. They both claimed to be the baby’s mother and asked the king to be the judge. Solomon said the only fair thing to do would be to cut the baby in half. One woman agreed to the plan, but the other refused. She was horrified at the idea and said she would give the baby to the other woman in order to save the infant’s life. The wise king Solomon heard this response and knew that he had found the baby’s true mother.



    حکایت سلیمان نبی و کودک داستانی بینِ فرهنگی است. درواقع تمثیلی تقریباً مشابه نیز در آئین بودائی وجود دارد. بودا قبل از ظهور در مقام پیشوای دینی زندگیهای متعددی در گذشته داشته است. در یکی از این زندگیها او فرزانهی خردمندی بوده است. دو زن در حال دعوا بر سر اینکه کدامیک مادر حقیقی هستند نزد او آمدند. مرد فرزانه به آنها گفت که تنها چاره آن است که زورآزمایی کنند. او روی زمین خطی کشید و از یکی از دو زن خواست سر کودک را بگیرد و از دیگری خواست پاهای کودک را بگیرد. به آن دو زن گفته شد که کودک را بهطرف خود بکشند. برنده کودک را صاحب میشد. البته کودک شروع به جیغ زدن کرد و مادر حقیقی با دست کشیدن از ادعای خود نسبت به کودک ماهیت حقیقی خود را نشان داد تا کودک را از آسیب دیدن حفظ کند.



    The parable of Solomon and the baby is a cross-cultural story. In fact, there is an almost identical Buddhist parable. Before the Buddha became the Buddha, he lived many past lives. In one of these past lives, he was a wise sage. Two women came to the sage arguing over who was the baby’s true mother. The sage said the only fair thing to do was to play tug of war. He drew a line on the ground and told one woman to grab the baby’s head and the other to grab the baby’s feet. The women were told to pull the baby to their side of the line. The winner would get the baby. Of course, the baby screamed out, and, of course, the true mother showed her true colors when she gave up her claim on the baby in order to keep the baby from getting hurt.



    هردوی این حکایتها یک درس میدهند و آن این است که عشق حقیقی یعنی فداکاری. اگر ما حقیقتاً عاشق کسی باشیم، گاهی اوقات باید او را رها کنیم. متأسفانه زندگی حقیقی همیشه اینطور پیش نمیرود. در اخبار مردی آلمانی تصمیم گرفت که فداکاری کاری او نیست. پس از متارکه با همسرش، تمام داراییهایشان را به خاطر لجاجت با او به دو قسمت تقسیم کرد. چهار صندلی ناهارخوری، یک کاناپه، یک اتومبیل، یک کامپیوتر و حتی یک گوشی آیفون همگی به دونیم تقسیم شدند. او در پیغامی برای همسر سابقش نوشت: »به خاطر 21 سال قشنگ ازت ممنونم لورا! تو واقعاً نصفشو به دست آوردی.« مردها گاهی اوقات به انگلیسی به همسرانشان میگویند که آنها نیمهی بهترشان هستند. در این حالت این گفته بیشتر از یک مصداق دارد.


    Both of these parables teach the same lesson that true love means sacrifice. If we truly love someone, we sometimes need to let that person be free. Unfortunately, real life doesn’t always work that way. In recent news, a German man decided that sacrifice wasn’t his thing. After breaking up with his wife, he cut all of their possessions in half just to spite her. Four dining chairs, a sofa, a car, a computer and even an iPhone were all cut in half. “Thank you for 12 ‘beautiful years,’ Laura! You’ve really earned half,” he wrote in a message. In English, men sometimes refer to their wives as their better half. In this situation, that’s true in more ways than one!
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    THE OBSTACLE IN OUR PATH


    In ancient times, a king had a boulder placed on a roadway. Then he hid himself and watched to see if anyone would remove the huge rock. Some of the king's wealthiest merchants and courtiers came by and simply walked around it.




    Many loudly blamed the king for not keeping the roads clear, but none did anything about getting the big stone out of the way. Then a peasant came along carrying a load of vegetables. On approaching the boulder, the peasant laid down his burden and tried to move the stone to the side of the road. After much pushing and straining, he finally succeeded. As the peasant picked up his load of vegetables, he noticed a purse lying in the road where the boulder had been. The purse contained many gold coins and a note from the king indicating that the gold was for the person who removed the boulder from the roadway. The peasant learned what many others never understand.




    Every obstacle presents an opportunity to improve one's condition.



    موانع راه


    در دوران باستان، پادشاهی تخته سنگی بزرگ را بر سر راهی قرار داد و مخفی شد تا ببیند چه کسی آن را از سر راه بر می دارد. تعدادی از تاجران ثروتمند و درباریانش از راه رسیدند و بدون توجه از کنار آن رد شدند. تعدادی هم پادشاه را به این خاطر که جاده ها را برای تردد مناسب سازی نکرده سرزنشش کردند. اما هیچکدامشان کاری برای کنار زدن تخته سنگ انجام ندادند. تا وقتی که یک روستایی با باری از سبزیجات بر دوش از راه رسید وقتی به تخته سنگ رسید بارش را بر روی زمین گذاشت و سعی کرد تا سنگ را به کنار جاده هدایت کند. بعد از کلی تقلا بلاخره موفق شد. وقتی داشت بارش را از زمین بلند می کرد متوجه کیسه ای در جایی که تخته سنگ در آنجا بود، شد. کیسه پر از سکه های طلا بود و یاداشتی از طرف پادشاه با خود داشت که در آن نوشته شده بود: طلا ها برای کسی است که تخته سنگ را از سر راه بردارد. روستایی چیزی را یاد گرفت که هیچ کدام از رهگذران یاد نگرفته بودند.


    هر مانع فرصتی است برای بهبود شرایط.
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    %D9%BE%DB%8C%D8%AA%D8%B1.jpg



    Peter was eight and a half years old, and he went to a school near his house. He always went there and came home on foot, and he usually got back on time, but last Friday he came home from school late. His mother was in the kitchen, and she saw him and said to him, “Why are you late today, Peter

    “My teacher was angry and sent me to the headmaster after our lessons,” Peter answered

    ?””To the headmaster?” his mother said. “Why did she send you to him

    “Because she asked a question in the class; Peter said, “and none of the children gave her the answer except me.”

    His mother was angry. “But why did the teacher send you to the headmaster then? Why didn”t she send all the other stupid children?” she asked Peter

    .”Because her question was, “Who put glue on my chair?” Peter said

    پیتر هشت سال و نیمش بود و به یک مدرسه در نزدیکی خونشون می‌رفت. او همیشه پیاده به آن جا می‌رفت و بر می‌گشت، و همیشه به موقع برمی‌گشت، اما جمعه‌ی قبل از مدرسه دیر به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود،‌ و وقتی او (پیتر) را دید ازش پرسید «پیتر، چرا امروز دیر آمدی»؟

    پیتر گفت: معلم عصبانی بود و بعد از درس مرا به پیش مدیر فرستاد.

    مادرش گفت: پیش مدیر؟ چرا تو را پیش او فرستاد؟

    پیتر گفت: برای اینکه او در کلاس یک سوال پرسید و هیچکس به غیر از من به سوال او جواب نداد.

    مادرش عصبانی بود و از پیتر پرسید: در آن صورت چرا تو را پیش مدیر فرستاد؟ چرا بقیه‌ی بچه‌های احمق رو نفرستاد؟

    پیتر گفت: برای اینکه سوالش این بود «چه کسی روی صندلی من چسب گذاشته؟»

    منبع:

    persianblog.ir
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Destiny


    During a momentous battle, a Japanese general decided to attack even though his army was greatly outnumbered. He was confident they would win, but his men were filled with doubt


    On the way to the battle, they stopped at a religious shrine. After praying with the men, the general took out a coin and said, "I shall now toss this coin. If it is heads, we shall win. If it is tails we shall lose"


    "Destiny will now reveal itself"


    He threw the coin into the air and all watched intently as it landed. It was heads. The soldiers were so overjoyed and filled with confidence that they vigorously attacked the enemy and were victorious


    After the battle. a lieutenant remarked to the general, "No one can change destiny"


    "Quite right," the general replied as he showed the lieutenant the coin, which had heads on both sides
    سرنوشت

    در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دودل بودند.

    در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:" سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد".

    "سرنوشت خود مشخص خواهد کرد".

    سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.
     

    n96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/27
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    1,447
    امتیاز
    358
    سن
    25
    محل سکونت
    اهواز
    One summer day, when tourists were lining up to enter a stately house, an old gentleman whispered to the person behind him, “Take a look at the little fellow in front of me with the poodle cut and the blue jeans. Is it a boy or a girl!?” “It’s a girl,” came the angry answer. “I ought to know. She’s my daughter.” “Forgive me, sir!” apologized the old fellow. “I never dreamed you were her father.” “I’m not,” said the parent with blue jeans. “I’m her mother!”



    یک روز تابستانی، وقتی جهانگردان برای وارد شدن به یک خانه با شکوه صف کشیده بودند، یک آقای مسن به آرامی به نفر پشت سر خود گفت: «یک نگاه به کودکی که جلوی من ایستاده و موهایش را مثل سگ های پشمالو آرایش کرده و شلوار جین آبی پوشیده بینداز. معلوم نیست که دختر است یا پسر؟!» شخص مقابل خشمگینانه جواب داد: «آن بچه دختر است. معلوم است که من باید این را بدانم که او دختراست! چون او دختر خود من است.» شخص مسن برای معذرت خواهی گفت: «لطفا مرا ببخشید آقای محترم! من حتی تصورش را هم نمی کردم که شما پدر آن بچه باشید.» شخص عصبانی که شلوار جین آبی هم پوشیده بود گفت: «نه نیستم! من مادر او هستم!»
     

    n96

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/27
    ارسالی ها
    81
    امتیاز واکنش
    1,447
    امتیاز
    358
    سن
    25
    محل سکونت
    اهواز

    There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.

    The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.

    He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.

    Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.

    The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one.

    You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”



    زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.
    روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.
    او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.
    سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی(رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا