داستانک داستان های کوتاه (تو،تویی؟)

  • شروع کننده موضوع fairy tail
  • بازدیدها 1,566
  • پاسخ ها 59
  • تاریخ شروع

fairy tail

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/21
ارسالی ها
126
امتیاز واکنش
473
امتیاز
306
محل سکونت
سرزمین پریان
بهشت می سازم
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود، همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه، باغچه ای درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید، برگشت و نگاه کرد.
زُبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او می آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
-بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
هسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟
بهلول گفت: می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو. قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینار ها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه بازگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزیین شده بودند. گل های باغ، عطر عجیبی داشتند.زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به دست زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد، از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی که دیده بود، برای هارون تعریف کرد.
همان روز، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمی فروشم.
هارون گفت: اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت: اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید: چرا؟
بهلول گفت:

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری. من به تو نمی فروشم.

هنگامی که خدا انسان را اندازه می گیرد،
متر را دور《قلبش》می گذارد نه دور سرش!
نورمن وینسنت پیل




 
  • پیشنهادات
  • fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    معجون مهربانی
    دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت، ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و آنها هر روز با هم جر و بحث می کردند... عاقبت، روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
    داروساز گفت که اگر سمّ خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند کرد. پس معجونی به دختر داد وگفت: هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز، تا سمّ معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد که در این مدت با مادر شوهرت مهربان باش و با او مدارا کن تا پس از مرگش کسی به تو شک نکند.
    دختر، معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت. و هر روز مقداری از آن معجون را در غذای مادر شوهرش می ریخت و با مهربانی به او می داد... هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد دارو ساز رفت و به او گفت: آقای دکتر! دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد او بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سمّ را از بدنش خارج کند
    .
    داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش! معجونی که به تو دادم، سمّ نبود؛ بلکه سمّ در ذهن خود تو بود که حالا با
    عشق به مادر شوهرت، از بین رفته است.

     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    انتخاب با شماست
    《لئوناردو داوینچی》، نقاش برجسته ایتالیایی، به هنگام کشیدن تابلوی《شام آخر》دچار مشکل بزرگی شد! او می بایست نیکی را به شکل 《عیسی》و بدی را به شکل《یهودا》( یکی از یاران بی وفای عیسی، که هنگام شام تصمیم گرفت به او خــ ـیانـت کند) تصور می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را در این دو مورد پیدا کند.
    روزی در یک مراسم همسُرایی (کُر)، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان آن گروه کُر یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش طرح هایی برداشت.
    سه سال گذشت... تابلوی شام آخر، تقریبا تمام شده بود، اما داوینچی هنوز برای یهودا، مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال، مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری کلیسا را زودتر به اتمام برساند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته، ژنده پوش و مـسـ*ـتی را در جوی آبی یافت. از دستیارانش خواست او را به کلیسا بیاورند. چون فرصتی برای اِتود زدن از چهره او را نداشت، آن جوان گدا را که درست نمی دانست چه خبر است، به کلیسا آوردند. دستیاران، او را سرپا نگه داشتند و در همان حالت، داوینچی از خطوط بی تقوایی، گـ ـناه و خودپرستی که به خوبی بر چهره آن جوان نقش بسته بود، طرحی کشید.
    در انتهای کار، گدا که دیگر مـسـ*ـتی از سرش پریده بود، چشم هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت:《من این تابلو را قبلا دیده ام!》
    داوینچی از شنیدن این جمله، شگفت زده از او پرسید:《کجا؟!》
    - سه سال قبل، پیش از اینکه همه چیزم را از دست بدهم، زمانی که در یک گروه کُر آواز می خواندم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی بشوم...

    سایرین می توانند مرا موقتا متوقف سازند، امامن تنها کسی هستم که می توانم خودم را برای همیشه متوقف سازم.
    زیگ زیگلار
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    موفقیت یعنی تمرکز
    روزگاری، مردی پیکان ساز در دهکده ای کوچک در هند زندگی می کرد‌. یک روز وقتی مشغول ساخت و پرداخت دقیق تیر در کارگاهش بود، سپاهیان شاه از آنجا گذر کردند... سپاهیان از کنار او عبور نمودند و او حتی، سر خود را هم بلند نکرد!
    یکی از فرزانگان دهکده، که این صحنه را دیده بود، از پیکان ساز پرسید: آیا سپاهیان پادشاه را ندیدی؟
    پیکان ساز با تعجب پاسخ داد: کدام سپاهیان؟!
    آن مرد فرزانه، بلافاصله در برابر او تعظیم کرد وگفت: تو مرشد منی.

    نتیجه:
    به خاطر داشته باشید تمامی نوابغ جهان، کسانی بودند که از تمرکز فوق العاده ای برخوردار بودند. موفقیت یعنی تمرکز، تمرکز و تمرکز.

    اسب اصیل هیچ‌گاه به دیگر اسب ها در طی یک مسابقه نگاه نمی کند؛ بلکه تمام توجه خود را روی سریع تر دویدن معطوف می کند.
    هنری فوندا
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    کمک به دیگری یعنی کمک به خود!
    در سال ۱۹۴۷ مجله《گاید پست》، گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود. ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می دانست که باید هر چه سریع تر پناهگاهی بیابد؛ در غیر این صورت، یخ زده و خواهد مرد. علی رغم تلاش هایش، دست ها و پاهایش بر اثر سرما کِرخت شدند و می دانست که وقت زیادی ندارد.
    در همین موقع، پایش به بدن کسی خورد که یخ زده بود و در شُرف مرگ بود. او می بایست تصمیم خود را برای کمک به او می گرفت. دستکش های خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ زده زانو زد و دست ها و پاهای او را ماساژ داد. مرد یخ زده جان گرفت و تکان خورد و با گذشت زمان، کمی حالش بهتر شد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک رفتند.
    در واقع کرختی دست های مرد کوهنورد، با ماساژ دادن دست ها و پاهای آن مرد یخ زده از بین رفت.

    نتیجه:
    ما انسان ها در واقع با کمک کردن به همدیگر، به نوعی به خود کمک می کنیم.

    یگانه معنی حیات، کمک به دیگران است.
    لئو تولستوی
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    عشق به همین سادگی...
    از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من، مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.
    زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
    از حرف های پرستار ها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر، کم کم با وضعیت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستایی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، یک گاو و شش گوسفند بود.
    در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آنکه در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی این مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد:《گاو و گوسفند ها را برای چرا بردی؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید، حال مادرتان دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...》
    جد روز بعد، پزشک ها برای انجام عمل جراحی زن در اتاق عمل آماده شدند. زن پیش از اینکه وارد اتاق عمل شود، ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت:《اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.》مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت:《ابن قدر پُرچانگی نکن.》اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت.
    بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق منتقل کردند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبه راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب، مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد! فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.
    صبح روز بعد، زن به هوش آمد. با آنکه هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن همچنان می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد هم همچنان می خواست او همان جا بماند.
    همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هرشب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. شبی در راهرو قدم می زدم، وقتی از کنار مرد می گذشتم، داشت می گفت:《گاو و گوسفند ها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادرتان به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.》نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در تلفن همگانی نیست!! مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت:《خواهش می کنم به زنم چیزی نگو. گاو و گوسفند ها را قبلا برای هزینه عمل جراحی فروخته ام. برای اینکه نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.》
    در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار، روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود، تکان خوردم.
    عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک، گل سرخ، سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دونفر را گرم می کرد.

    در عشق واقعی، شما《خیر و صلاح》دیگران را می خواهید و در عشق احساسی، شما دیگران را می خواهید.
    مارگارت اندرسون
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    امید، خود زندگیست
    گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد. صاحبش او را رها کرده و به داخل شهر شد. مردم به او گفتند: اسبت از چه بابت به این روزگار پر نکبت بیفتاد و مَرد گفت: از آن جایی که غم خواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند.
    یکی گفت: به راستی چنین است. من هم، مانند اسب تو شده ام!
    مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت: زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار داشتم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد، تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم.
    می گویند آن مرد نحیف، هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت. چند روز که گذشت، اسب بر روی پای خویش ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد.
    صاحب اسب و مردم متعجب شدند. او را گفتند: چطور برخاست؟!
    پیرمرد خنده ای کرد و گفت: از آنجایی که دوستی همچون من یافت که تنهایش نگذاشتم و در روز سختی کنارش بودم.
    اندیشمندی یگانه می گوید:

    《دوستی و مهر، امید می آفریند و امید، زندگی است.》
    می گویند از آن پس، پیرمرد و اسب هر روز کام رهگذران تشنه را سیراب می کردند و دیگر مرگ را هم انتظار نمی کشیدند...
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    راز زندگی
    پسر جوانی به پیرمردی نزدیک شد. چشم در چشمش دوخت و به او گفت: من می دانم که شما خیلی خیلی آدم عاقل و موفقی هستید، دلم می خواهد راز زندگی را از زبان خود شما بشنوم.
    پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و جواب داد: من سرد و گرم زندگی را بسیار چشیده ام و به این نتیجه رسیده ام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه می شود:

    ۱- اولین کلمه
    《اندیشیدن》 است؛ یعنی همیشه به ارزش هایی فکر کن که دلت می خواهد زندگی ات را بر پایه آنها بسازی.

    ۲- دومین کلمه
    《باور داشتن》 است؛ یعنی وقتی همه آن ارزش ها را مشخص کردی، حالا خودت را باور کن.

    ۳- سومین کلمه
    《در سر داشتن رویا》 است؛ یعنی رویای رسیدن به خواسته هایت را در سر داشته باش.

    ۴- چهارمین و آخرین کلمه
    《شهامت》 است؛ یعنی وقتی خودت را باور کردی و به ارزش وجودی خودت کاملا پی بردی، حالا نوبت به آن می رسد که با شهامت هر چه تمام تر، رویاهایت را به واقعیت تبدیل کنی.

    آن پیرمرد، کسی جز
    《والت دیسنی》 (بنیانگذار شرکت بزرگ و موفق دیسنی لند) نبود.
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    عشق مادر به فرزند
    در زلزله《سی چُوان》چین، وقتی گروه نجات یک زن جوان را زیر آوار پیدا کرد، او مرده بود؛ اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند!
    زن با حالتی عجیب روی زمین زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش می کردند جنازه او را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد...سرپرست گروه نجات، دیوانه وار فریاد زد: بیایید! بیایید اینجا! یک بچه اینجاست...
    وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت، نوزاد سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیقی بود. او در خواب شیرینش نمی دانست چه فاجعه ای، وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام محافظت از او، قربانی شده است. مردم وقتی بچه را بغـ*ـل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه آن این پیام دیده می شد:

    《عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادرت با تمامی وجودش دوستت داشت...》

    مادر، بهشت من همه آغـ*ـوش گرم توست.
    شهریار
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    فاصله قلب ها
    استادی از شاگردانش پرسید: چرا وقتی عصبانی می شویم، فریاد می زنیم؟!
    شاگردان فکری کردند و یکی از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم.
    استاد پرسید: این که آرامش مان را از دست می دهیم درست است، اما چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟ آیا نمی توان با صدای ملایم صحبت کرد؟
    شاگردان هر کدام جواب هایی دادند اما پاسخ های هیچ کس استاد را راضی نکرد!
    سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامی که دو نفر از دست هم عصبانی هستند، قلب هایشان از یکدیگر فاصله می گیرد. آنها برای اینکه فاصله را جبران کنند، مجبورند که داد بزنند! هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
    سپس استاد پرسید: هنگامی که دو نفر عاشق همدیگرند چه اتفاقی می افتد؟ آنها سر هم داد نمی زنند، بلکه خیلی به آرامی با هم صحبت می کنند. چرا؟ چون قلب هایشان خیلی به هم نزدیک است.
    استاد ادامه داد: هنگامی که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقی می افتد؟ آنها حتی حرف معمولی هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و سرانجام، چنانچه عشقشان یه یکدیگر بیشتر شد، حتی از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند! این هنگامی است که دیگر هیچ فاصله ای بین قلب های آنها باقی نمانده باشد...

    《به امید روزی که در جهان، سکوتی طولانی بر قرار شود...》

    زندگی به ما می آموزد که عشق خیره شدن به یکدیگر نیست، بلکه باهم به یکسو نگریستن است.
    آنتوان دوسِنت اگزوپری
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا