داستانک داستان های کوتاه (تو،تویی؟)

  • شروع کننده موضوع fairy tail
  • بازدیدها 1,565
  • پاسخ ها 59
  • تاریخ شروع

fairy tail

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/21
ارسالی ها
126
امتیاز واکنش
473
امتیاز
306
محل سکونت
سرزمین پریان
قدرت پیش بینی
《واین گرتسگی》، یکی از بزرگترین و امتیاز آور ترین قهرمانان ورزش《هاکی روی یخ》کشور آمریکاست.
چه عاملی وی را تا این اندازه دراین موفقیت کمک کرده است؟ آیا او بزرگترین، قویترین و سریعترین بازیکن هاکی است؟ بنا به اعتراف خودش، پاسخ هر سه مورد منفی است! وی در مصاحبه ای، راز موفقیت خود را این گونه بیان می کند:

در طول بازی، هنگامی که سایر بازیکنان به طرف نقطه ای هجوم می برند که توپ در آنجا واقع است، من به طرف نقطه ای حرکت می کنم که توپ تا چند لحظه بعد به آنجا خواهد رسید! در واقع در هر لحظه از بازی، قدرت پیش بینی من در مورد سرعت و جهت توپ، حرکات جسمی و نقشه های دیگران باعث می شود که من در موقعیت های منحصر به فردی، برای کسب امتیاز قرار بگیرم.

وظیفه ما در قبال《آینده》فقط این نیست که آن را پیشگویی کنیم، بلکه باید کاری کنیم تا این پیشگویی ها به حقیقت بپیوندند!!
جان راجر
 
  • پیشنهادات
  • fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    ۵۷ سِنت
    یک روز، دختر کوچولویی کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود. دخترک قبلا یک بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود.همانطور که از جلوی کشیش رد می شد، با گریه و هِق هِق گفت،《من نمی تونم به کانون شادی بیام.》
    کشیش با نگاه کردن به لباس های کهنه او تقریبا توانست علت را حدس بزند. دست دخترک را گرفت و به داخل بُرد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد.
    دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود، بی اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه هایی که جایی برای پرستیدن خداوند نداشتند فکر می کرد.
    چند سال گذشت، تا اینکه آن دختر کوچولو به علت بیماری، در همان آپارتمان فقیرانه اجاره ای که داشتند فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد.
    در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می رسید دخترک آن را از آشغال های دور ریخته شده پیدا کرده باشد. داخل کیف
    《57 سِنت》پول و یک کاغذ بود که روی آن با یک خط بد و بچه گانه نوشته شده بود:《این پول برای کمک به کلیسای کوچکمان است، برای اینکه کمی بزرگ تر شود تا بچه های بیشتری به کانون شادی بیایند.》
    این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دوسال به عنوان هدیه ای پر از مهر و محبت برای کلیسا جمع کند. وقتی کشیش با چشم های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که چه باید بکند. نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت به سمت کلیسا رفت. پشت تریبون ایستاد و قصه فداکاری و از خودگذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او احساسات مردم حاضر در کلیسا را برانگیخت تا دست به کار شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگتر بسازند؛ اما داستان اینجا تمام نشد...
    یک روزنامه که از این داستان خبر دار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن، یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت. وقتی به آن مرد گفته شد که آنها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت ۵۷ سنت به کلیسا بفروشد! اعضای کلیسا مبالغ زیادی هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم به دست آنها رسید.
    در عرض پنج سال، هدیه ۵۷ سنتی آن دختر کوچولو تبدیل به ۲۵۰،۰۰۰ دلار پول شد که برای آن زمان، پول خیلی زیادی محسوب می شد (در حدود سال ۱۹۰۰ میلادی). محبت فداکارانه او، سود ها و امتیازات بسیاری را به بار آورد.
    وقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که ۳۳۰۰ نفر ظرفیت دارد سری بزنید و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید. همچنین بیمارستان Good Samaritan Hospital و مرکز《کانون شادی》 را که صدها کودک زیبا در آن هستند ببینید. مرکز《کانون شادی》 با این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی، روز های یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند.
    در یکی از اتاق های همان مرکز می توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک را ببینید که با ۵۷ سنت پولش، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد و در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر
    《راسل اچ. کان ول》که نویسنده کتاب 《 گورستان الماس ها》 است، به چشم می خورد‌.

    امروز یک نفر زیر سایه درختی نشسته، صرفا چون یک نفر مدت ها قبل درختی کاشته است.
    وافری بوفت

     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    فرصت
    مرد جوانی نزد یک کشاورز رفت تا برای ازدواج با دخترش از او اجازه بگیرد. کشاورز با کمی تامل گفت: پسرجان، برو در آن گوشه مزرعه بایست، من سه گاو را یک به یک آزاد می کنم؛ اگر بتوانی دم یکی از این سه گاو را بگیری، با دخترم ازدواج می کنی!
    مرد جوان در مرتع به انتظار اولین گاو ایستاد... در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود به بیرون رانده شد. با دیدن این صحنه، مرد جوان با خود فکر کرد که شاید گاو بعدی گزینه بهتری برای گرفتن باشد؛ پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذرد.
    دوباره در طویله باز شد. باور کردنی نبود، در تمام زندگیش گاوی به این ترسناکی ندیده بود. گاو با چنان خشمی پایش را به زمین می کوبید که مرد جوان خشکش زده بود. او با خود گفت مطمئنا گاو بعدی، از این بهتر خواهد بود !
    برای بار سوم و آخرین بار در طویله باز شد. لبخندی بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغر ترین گاوی بود که در عمرش دیده بود. این گاو فرصت مناسبی برای گرفتن بود. در حالی که گاو نزدیک تر می شد، او در جای مناسبی قرار گرفت و درست به موقع روی گاو پرید، دستش دراز کرد...اما گاو دُم نداشت!
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    اگر عمر دوباره داشتم...
    《دان هرالد》، کاریکاتوریست و طنز نویس آمریکایی، دارای تالیفات زیادی است اما قطعه کوتاهش با عنوان《اگر عمر دوباره داشتم...》او را در جهان معروف کرد. باهم این قطعه زیبا را می خوانیم:
    البته آب ریخته را نمی توان به کوزه باز گرداند، اما قانونی هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد.

    اگر عمر دوباره داشتم، می کوشیدم اشتباهات بیشتری مرتکب شوم.

    همه چیز را آسان می گرفتم.

    از آنچه در عمر اولم بودم، ابله تر می شدم.

    فقط شماری اندک از رویدادهای جهان را جدی می گرفتم.

    اهمیت کمتری به بهداشت می دادم.

    بیشتر به مسافرت می رفتم.

    از کوه های بیشتری بالا می رفتم و در رودخانه های بیشتری شنا می کردم.

    بستنی بیشتر می خوردم و اسفناج کمتر.

    مشکلات واقعی بیشتری می داشتم و مشکلات واهی کمتری.

    آخر، ببینید، من از آن آدم هایی بودم که بسیار محتاطانه و خیلی عاقلانه زندگی کرده ام، ساعت به ساعت و روز به روز. اوه! البته من هم لحظاتِ سرخوشی داشته ام؛ اما اگر عمر دوباره داشتم، از این لحظات خوشی، بیشتر می داشتم.

    من هرگز جایی بدون یک دماسنج، یک شیشه داروی قِره قِره، یک پالتوی بارانی و یک چتر نجات نمی روم؛ اما اگر عمر دوباره داشتم، سبک تر سفر می کردم.

    در مدرسه گلوله های کاغذی بیشتری به معلم هایم پرتاب می کردم.

    دیرتر به رختخواب می رفتم و می خوابیدم.

    بیشتر عاشق می شدم.

    به ماهیگیری بیشتر می رفتم.


    پایکوبی و دست افشانی بیشتر می کردم.

    سوار چرخ و فلک بیشتر می شدم و به سیرک بیشتر می رفتم.

    در روزگاری که تقریبا همگان وقت و عمرشان را وقف بررسی وخامت اوضاع می کنند، من برپا می شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع می پرداختم؛ زیرا من با
    《ویل دورانت》موافقم که می گوید:

    《شادی از خرد عاقل تر است》

    اگر عمر دوباره داشتم، گل مینا از چمنزار بیشتر می چیدم...

    نتیجه:
    بیایید تا زندگیمون تموم نشده، یک بار دیگه یه جوری دیگه به زندگی نگاه کنیم. شاید بهتر باشه یه جوری زندگی کنیم که تا وقتی زنده ایم آدم های اطرافمون دلشون واسمون تنگ بشه نه وقتی که عمرمون تموم شد!

    از اینکه زندگی شما تمام شود نترسید،
    از آن بترسید که هرگز آغاز نشود.
    گریس هانسن
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    جوانمردی
    مردی سوار بر اسب از بیابان می گذشت. شخصی را دید که بی حال و تشنه بر زمین افتاده است. از اسب پیاده شد تا به آن شخص، آبی بدهد. ناگهان آن مرد تشنه که بر زمین افتاده بود، با پاشیدن یک مشت شن بر صورت مرد اسب سوار، بر اسب او دوید و تاخت.
    مرد صاحب اسب فریاد زد:《اسبم حلالت باد به شرط آنکه این حکایت را جایی بازگو مکنی تا جوانمردی از میان مرود.》
    مرد دزد با شنیدن این جمله، دهانه اسب را کشید و بازگشت و آن دو باهم رفتند...

    اگر فردی با ابَر مردی، بدی کند، آن ابر مرد به او می گوید:
    ( آنچه با من کرده ای بر تو می بخشایم، اما آنچه را بر خودت کرده ای نمی توانم ببخشایم!)
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    معجزه ای به نام آزاده
    داستان بشنوید از زندگی نابغه مکانیک ژاپن،《سوئی چیرو هوندا》که امپراتوری اقتصادی《هوندا》را تاسیس کرد.
    زمانی که《هوندا》دانش آموز بود، از نظر فیزیکی بسیار ضعیف بود. یک روز او به فکر آموختن شنا افتاد. به همین منظور به سراغ یکی از همکلاسی های خود رفت، تا از او شنا کردن را بیاموزد. همکلاسی او گفت: این که کاری ندارد، فقط یک ماهی《مداکا》( ماهی کوچک، سیاه و بدمزه ای است که بیشتر شبیه بچه قورباغه است) را بگیر و قورت بده، آن وقت خود به خود شنا یاد می گیری!
    هوندا با ساده لوحی به کنار رودخانه رفت و کورکورانه به راهنمایی های عجیب و غریب همکلاسی اش عمل کرد. او یک مداکا گرفت و قورت داد و آب فراوانی نوشید تا مرگ ماهی کوچولو را آسان کند. سپس به خیال اینکه دیگر غرق نخواهد شد، در آب پرید. چند بار دست و پا زد و مقداری آب بلعید و سرانجام پذیرفت که معجزه ای در کار نیست.
    با خود فکر کرد که احتمالا آن پسرک همه چیز را به او نگفته و یا شاید هم بدن ضعیف و لاغر او، اجازه نمی داد تا همانند دیگر همسالان خود شنا کند. هوندا آزرده خاطر بود، اما تسلیم نشد. او نزد پسرک بازگشت تا علت ناکامی اش را جویا شود. پسرک گفت: من فکر می کنم که علت آن فیزیک بدن توست؛ اگر یکبار دیگر به کنار رودخانه بروی و یک ماهی بزرگتر بگیری و قورت بدهی، موفق می شوی.
    سخن پسرک چنان محکم و مطمئن بود که هوندا در آن تردیدی نکرد. او به کنار رودخانه بازگشت و بار دیگر خود را آزمود، اما این بار هم تلاش او سودی نکرد.
    هوندا هرگز تسلیم این فکر نشد که نمی تواند مانند همسالان خود شنا کند... دوباره شروع به دویدن در کنار رودخانه کرد... او هر بار با بلعیدن یک ماهی، به درون آب می پرید. جریان پر قدرت و سریع آب، او را دستخوش امواج می کرد و تقریبا هر بار شکست می خورد...او بالاخره شنا کردن را یاد گرفت. هوندا بعدا در مورد آن روز می گوید:

    《چند سال بعد از آن، دانستم که معجزه فقط در نیروی اراده و پشتکار من نهفته بوده چون تصمیم گرفته بودم که اگر به قیمت بلعیدن تمام آب های رودخانه هم شده، شنا کردن را بیاموزم!》

    پشتکار و اراده، رمز پنج ستاره شدن است.
    دنیس ویتلی
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    وقت اضافی برای خدا
    لطفا تا آخرش بخونید!
    چقدر خنده داره که یک ساعت خلوت کردن با خدا طولانی و طاقت فرساست، ولی ۹۰ دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره!
    چقدر خنده داره که صد هزار تومن کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه، اما وقتی با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد!
    چقدر خنده داره که یک ساعت عبادت طولانی به نظر میاد، ولی دو ساعت فیلم دیدن به سرعت می گذره!
    چقدر خنده داره که وقتی می خوایم دعا کنیم هر چی فکر می کنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم، اما وقتی می خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!
    چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافه می کشه لـ*ـذت می بریم و از هیجان تو پوست خودمون نمی گنجیم، اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی می شه شکایت می کنیم و آزرده خاطر می شیم!

    چقدر خنده داره که خوندن یک صفحه یا حتی بخشی از کتاب آسمانی سخته، اما خوندن صد سطر از پرفروش ترین کتاب رمان آسونه!

    چقدر خنده داره که سعی می کنیم صندلی های ردیف جلو در یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم، اما به آخرین صف در جماعتی که برای نیایش جمع شده اند تمایل داریم!
    چقدر خنده داره که شایعات روزنامه ها و مجلات رو به راحتی باور می کنیم، اما سخنان خدا رو به سختی باور می کنیم!
    چقدر خنده داره که همه مردم می خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا انجام بدن به بهشت برن!
    چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می کنیم به سرعت آتشی که در جنگلی انداخته شده همه جارو فرا می گیره، اما وقتی سخن و پیام الهی رو می شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می کنیم!
    خنده داره این طور نیست؟
    دارید می خندید؟

    این حرفا رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگذار باشید که اون خدای دوست داشتنی و مهربانی است.
    آیا این خنده دار نیست که وقتی می خواهید این حرفا رو به بقیه بزنید، خیلی ها رو از لیست خودتون پاک می کنید؟! به خاطر اینکه مطمئنید اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند!
    این اشتباه بزرگیه اگر فکر کنید دیگران اعتقاداتشون از ما ضعیف تره!
     
    آخرین ویرایش:

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    فداکاری
    سال ها پیش، زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان《هاپکینز》مشغول کار بودم، با دختری بیمار به نام《لیزا》آشنا شدم که از بیماری نادری رنج می برد. ظاهرا تنها شانس بهبودی او، گرفتن خون از برادر هفت ساله اش بود؛ چرا که آن پسر نیز قبلا به همین بیماری مبتلا بوده و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود.
    پزشک معالج، وضعیت بیماری لیزا را برای برادر هفت ساله او توضیح داد و سپس از آن پسرک پرسید: آیا برای بهبودی خواهرت حاضری به او خون اهدا کنی؟
    پسر کوچولو اندکی مکث کرد و از دکتر پرسید: اگه این کار رو کنم خواهرم زنده می مونه؟
    دکتر جواب داد: بله؛ و پسرک نفس عمیقی کشید و قبول کرد.
    او را در کنار تخت خواهرش خواباندند و دستگاه انتقال خون را به بدنش وصل کردند. پسرک به خواهرش نگاه می کرد و لبخند می زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!...
    پسرک با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود. چون فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهد!

    زندگی واقعی شما زمانی است که کاری برای کسی انجام دهید که توان جبران محبت شما را نداشته باشد.
    بنجامین فرانکلین
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    اندرز نیکو
    جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و از او برای زندگی نیک، اندرزی خواست. استاد او را به کنار پنجره برد و از او پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟
    او جواب داد: آدم هایی که در گذرند و گدای کوری که صدقه می گیرد.
    سپس استاد به او آینه بزرگی را نشان داد و دوباره پرسید: حالا در این آینه نگاه کن و بگو چه می بینی؟
    این بار جوان پاسخ داد: فقط خودم را می بینم.
    استاد گفت: گویا دیگر کسی را نمی بینی! تو خود خوب می دانی که پنجره و آینه هر دو از یک جنس اند؛《
    شیشه》.
    ولی چه فرق بین این دو است؟! وقتی شیشه پوششی ندارد(
    فقیر است ) دیگران را می بیند، اما وقتی شیشه پوششی نقره ای دارد ( ثروتمند است ) تنها خودش را می بیند.
    وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای
    (ثروت) را از جلوی چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی.
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    قدرت عشق و محبت
    روزی خورشید و باد در حال گفتگو بودند. باد به خورشید می گفت:《من از تو قوی ترم》 و خورشید هم ادعا می کرد که او قدرتمند تر است. خواستند هر کدام در عمل ادعایشان را ثابت کنند.
    در همین حال دیدند مردی در حال عبور است و کُتی به تن دارد. باد ادعا کرد که می تواند کت آن مرد را از تنش درآورد... باد وزید و وزید...با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می کوبید. در این هنگام مرد که دید نزدیک است که کتش را از دست بدهد، دکمه کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید...باد هر چه کرد، نتوانست کت را از تن مرد درآورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت:
    《عجب آدم سر سختی بود، هر چه سعی کردم موفق نشدم. مطمئن باش که تو هم نمی توانی.》
    خورشید لبخندی زد و شروع کرد به تابیدن. پرتوهای پر مهرش را به سوی مرد تاباند...او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت، متوجه شد که هوا تغییر کرده است. با تلاش مداوم و پر مهر خورشید، او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به این که کت را به تن داشته باشد نیست؛ به آرامی کت را از تن درآورد...
    باد با دیدن این صحنه، سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید با
    عشق و محبت چگونه توانست کاری را که می خواست انجام دهد.

    محبت همه چیز را شکست می دهد ولی خود شکست نمی خورد.
    لئو تولستوی
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا