داستانک داستان های کوتاه (تو،تویی؟)

  • شروع کننده موضوع fairy tail
  • بازدیدها 1,568
  • پاسخ ها 59
  • تاریخ شروع

fairy tail

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/21
ارسالی ها
126
امتیاز واکنش
473
امتیاز
306
محل سکونت
سرزمین پریان
دختری با یک گل رُز
《جان بلانکارد》از روی نیمکت برخاست. لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که از میان ایستگاه مرکزی نیویورک می گذشتند، مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره اش را هرگز ندیده بود، اما قلبش را خوب می شناخت؛ دختری با یک گل رز!
از سیزده ماه پیش، دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از کتابخانه مرکز فلوریدا؛ با برداشتن کتابی از قفسه؛ ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب، بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که نشان از ذهنی هوشیار، درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول، جان توانست نام صاحب کتاب را بیابد؛ دوشیزه《هالیس مِی نل》.
با اندکی جستجو و صرف وقت، او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه نوشت و ضمن معرفی خود، از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد از ارسال اولین نامه، جان سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود...
در طول یک سال و یک ماه پس از آن، دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه، همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصل خیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

جان درخواست عکس کرد ولی به مخالفت دوشیزه هالیس روبرو شد. به نظر هالیس، اگر جان قلبا به او علاقه داشته باشد، دیگر شکل ظاهری اش نمی تواند برای او چندان بااهمیت باشد.
سرانجام روز بازگشت جان فرا رسید... آنها قرار نخستین دیدار خود را گذاشتند؛ ساعت ۷ بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود:《تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت.》
جان راس ساعت ۷ بعد از ظهر به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت، اما چهره اش را هرگز ندیده بود! ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من می آمد، بلند قامت و خوش اندام. موهای طلایی اش در حلقه های زیبا، کنار گوش های ظریفش جمع شده بود. چشمانش آبی، به رنگ آبی گل ها بود و لباس سبز روشنش، به بهاری می ماند که جان گرفته باشد.
من بی اراده به سمت او گام برداشتم، کاملا بدون توجه به اینکه او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد! اندکی به او نزدیک شدم. لب هایش به حالت پُرشوری از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت:《ممکن است اجازه دهید من عبور کنم؟》
بی اختیار خود را کنار کشیدم، در این حال بود که دوشیزه هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مُچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه اش جا گرفته بودند.
دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام؛ از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبز پوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می کرد.
او آنجا ایستاده بود؛ با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید...دیگر به خود تردیدی راه ندادم...کتاب چرم آبی رنگی در دست خود داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود؛ دوستی گرانبها، که همیشه می توانستم به او افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام، خم شدم و کتاب را برای معرفی به سوی او دراز کردم. با وجود این وقتی شروع به صحبت کردم، از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم:
《من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات با شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟》
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت:
《فرزندم، من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز رنگ به تن داشت و هم اکنون از کنار شما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید، باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست...》
 
  • پیشنهادات
  • fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    کمک در زیر باران
    یک شب، حدود ساعت ۱۱، یک زن مُسن سیاه پوست آمریکایی در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدی که می بارید، ایستاده بود.
    ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگری بود. او که کاملا خیس شده بود، دستش را جلوی ماشینی که از روبرو می آمد بلند کرد. راننده آن ماشین که یک جوان سفید پوست بود، برای کمک به او توقف کرد ( البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه ۱۹۶۰ و در اوج تنش های میان سفید پوستان و سیاه پوستان آمریکا بود).
    مرد جوان آن زن مسن سیاه پوست را به داخل ماشینش برد تا از باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه راه آهن رفت و آن زن را کمک کرد تا سوار قطار شود. زن که ظاهرا خیلی عجله داشت، از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را از او گرفت.
    چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صدای زنگ در برخاست. با کمال تعجب دید که یک تلویزیون برایش آورده اند! یادداشتی هم همراهش بود با این مضمون:

    《از شما به خاطر کمکی که آن شب در بزرگراه به من کردید بسیار متشکرم. باران نه تنها لباس هایم، که روح و جانم را هم خیس کرده بود. تا آنکه شما مثل فرشته نجات سر رسیدید. به دلیل محبت شما، من توانستم در آخرین لحظه های زندگی همسرم و درست قبل از اینکه چشم از دنیا فرو بندد در کنارش باشم. برای شما به خاطر کمک بی شائبه به دیگران، به در گاه خداوند دعا می کنم.》
    ارادتمند
    مارگارت کینگ
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    مرغ تماشا و اندیشه!
    جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود و زندگی را تماشا می کرد. رفتن و ردپای آن را؛ و آدم هایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند!
    جغد اما می دانست که سنگ ها تَرَک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاج های شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لا به لای خاکروبه های دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدم ها، با این آوازها کمی بلرزد.
    روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد. آواز جغد را که شنید گفت:

    بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدم ها آوازت را دوست ندارند؛ غمگین شان می کنی. آنها تو را دوست ندارند؛ می گویند بد یُمنی و بد شگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
    قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند...
    سکوت او، آسمان را افسرده کرد. آن وقت صدای خدا در آسمان پیچید:《آواز خوانِ کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.》
    جغد گفت: خدایا! آدم هایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
    خدا گفت:《آواز های تو بوی دل کندن می دهد و آدم های عاشق دل بسته اند، به هر چیز کوچک یا بزرگ... تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و
    آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن، سخت ترین و قشنگترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان، که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت، تلخ.》
    جغد به خاطر خدا، بازهم بر کنگره های دنیا می خواند و آن کس که می فهمد، می داند
    آواز او پیغام خداست... آری، پیغام خدا.
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    ابتدا مطمئن شوید
    مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول، همه چیز مثل معمول بود؛ تعدادی مسافر پیاده و چند نفر هم سوار می شدند... در یکی از ایستگاه ها، مردی با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد. او در حالی که به مایکل زُل زده بود گفت:《تام هیکل، پولی نمی ده!》و رفت و نشست.
    مایکل که تقریبا ریز جثه و اساسا آدم ملایمی بود چیزی نگفت، اما راضی هم نبود.
    روز بعد، دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد و...
    این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود، خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند، لذا تصمیم گرفت که با او برخورد کند؛ اما مسئله اینجا بود که چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را پیدا کرده بود.
    بنابراین روز بعد که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت:《تام هیکل، پولی نمی ده!》مایکل ایستاد و فریاد زد:《برای چی؟!》
    مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت:《تام هیکل، کارت استفاده رایگان داره!》

    نتیجه:
    پیش از اتخاذ هر تصمیم، اقدام و تلاشی برای حل یک مسئله، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلا مسئله ای وجود دارد یا نه؟!
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    شما با خودتان چه می کنید؟
    یک شمش آهن را در نظر بگیرید که ارزش آن حدود ۵ دلار است. اگر از این شمش آهن در کوزه آهنگری، نعل اسب بسازید، ارزش نعل های ساخته شده تقریبا ۲۰ دلار خواهد بود. چنانچه همین شمش آهن به یک کارگاه سوزن سازی بدهیم، بهای سوزن های ساخته شده حدودا ۲،۸۰۰ دلار خواهد شد؛ ولی اگر این شمش را به یک کارخانه ساعت سازی در سوییس بدهیم تا از آن فنر و چرخ دنده و... بسازد که مورد استفاده در ساخت ساعت است، ۵۰۰۰ دلار خواهد شد. در واقع تفاوت ارزش ایجاد شده، بین ۵ دلار تا ۵۰۰۰ دلار است!

    برای کسی که شگفت زده خود نیست، معجزه ای وجود ندارد!
    اشنباخ
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پایان شب
    استادی شاگردانش را جمع کرد واز آنها پرسید: چگونه می توانیم لحظه دقیق پایان شب و شروع روز را تشخیص بدهیم؟
    یکی از شاگردها گفت: وقتی از دور بتوانیم گوسفندی را از سگی تشخیص بدهیم.
    شاگرد دیگری گفت: وقتی می فهمیم روز شده که بتوانیم یک دانه زیتون را از انجیر تشخیص بدهیم.
    اما استاد از این پاسخ ها راضی نبود... شاگردها پرسیدند: پس چگونه می فهمیم؟
    استاد گفت: وقتی غریبه ای نزدیک شود و گمان کنیم برادرمان است؛ این لحظه است که شب به پایان می رسد و روز آغاز می شود...

    در تمامی جهان هیچ بیگانه ای وجود ندارد.
    کورسو می کیو
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    محبوب تر
    وقتی حضرت عیسی (علیه السلام) از خداوند درخواست کرد کسی را به او نشان دهد که نزد خدا محبوب تر از او باشد، خداوند، عیسی را به پیرزنی که در کنار دریا زندگی می کرد راهنمایی نمود.
    حضرت عیسی به سراغ آن پیرزن رفت. دید که او در خرابه ای زندگی می کند و با بدنی فلج و چشمانی نابینا در گوشه ای رها شده است. وقتی حضرت جلوتر رفت و دقت کرد، دید پیرزن مشغول گفتن ذکری است:

    《خدایا، شکرت که نعمت دادی، کَرم کردی، زیبایی دادی، کرامت دادی.》
    حضرت از شنیدن این کلمات تعجب کرد و با خود گفت این پیرزن با این بدن فلج که فقط دهانش کار می کند، چرا چنین ستایشی می کند؟!... حضرت سلام گفت و با اجازه آن زن وارد خرابه شد و پرسید: خداوند به تو چه داده است که این قدر تشکر می کنی؟! این شکر گزاری برای چیست؟
    پیرزن گفت: خدا آنچه به من داده بود، از من گرفت. آیا به نظر تو وقتی می خواست آنها را از من پس بگیرد، به من نگاه کرده است؟
    عیسی فرمود: آری، اول به تو نگاه کرده سپس پس گرفته است.

    پیرزن گفت: 《من به همان نگاه او دلخوشم》، خدا این نگاه را به دیگری نداشته و به من کرده است؛ پس جای شکر دارد.

     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    در آغـ*ـوش خدا
    خواب دیده بود، در ساحل دریا، در حال قدم زدن با خداست. در پهنه ای از آسمان، صحنه هایی از زندگی اش به نمایش درآمد. متوجه شد که در هر صحنه، جای پای دو نفر در ماسه های ساحل فرو رفته است؛ یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا.
    وقتی به جای پاها دقت کرد، متوجه شد دقیقا در مواقع سخت و ناراحت کننده، فقط یک جای پا وجود داشته! این موضوع او را رنجاند و از خدا سوال کرد:
    《خدایا! تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم، همیشه همراه من خواهی بود؛ ولی متوجه شدم که در لحظه های سخت زندگی، تنهایم گذاشته ای! چرا ترکم کرده بودی؟!》
    و خدا چنین پاسخ داد:
    《بنده عزیزم، من تو را دوست دارم. هرگز تنهایت نگذاشته ام. زمانی که تو در آزمایش بودی و فقط یک جای پا می دیدی، این درست زمانی بود که من تو را در آغـ*ـوش خود گرفته بودم.》
    او با شنیدن این پاسخ، زانو زد و گریست...
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    عشق بی قید و شرط
    یک سرباز آمریکایی پس از جنگ ویتنام، خواست به خانه خود برگردد. او قبل از اینکه به خانه خود برود، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را هم با خود به خانه بیاورم.
    پدر و مادر او، در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم. پسر ادامه داد: ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید. او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین، یک دست و یک پای خود را از دست داده و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.
    پدرش گفت: پسر عزیزم، متاسفم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او برای زندگی جایی در شهر پیدا کند. پسر گفت: نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند. آنها در جواب گفتند: نه! فردی با این شرایط موجب دردسر خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه برگردی و او را فراموش کنی. در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند...
    چند روز بعد، پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند، جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند. پدر و مادر او، آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشک قانونی مراجعه کردند... با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد... پسر آنها یک دست و یک پا نداشت.
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    ثروت، موفقیت یا عشق؟!
    زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد با چهره های زیبا را جلوی در دید. به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم که گرسنه باشید. بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
    آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟
    زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه بیرون رفته است.
    آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم. منتظر می مانیم تا ایشان برگردد.
    عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
    شوهرش به او گفت: برو و به آنها بگو که شوهرم برگشته است، بفرمایید داخل.
    زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم.
    زن با تعجب پرسید: چرا؟!
    یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او
    ثروت است و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت و نام من عشق است. حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم؟
    زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر گفت: خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود؛ ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
    فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه مان پر از عشق و محبت شود.
    مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و به آنها گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.
    وقتی عشق بلند شد، ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند...
    زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟!
    پیرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید بقیه نمی آمدند؛ ولی هر جا که عشق است، ثروت و موفقیت هم هست.

    نتیجه:
    آری... با عشق هر آنچه را که می خواهید، می توانید به دست آورید.

    زندگی گُلی است که عشق عسل آن است.
    ویکتور هوگو
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا