MASUME_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/18
ارسالی ها
4,852
امتیاز واکنش
29,849
امتیاز
1,120
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ستا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
های کوتاه خارجی|کاربران نگاه



The purpose of life
A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse
and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has
covered.
Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as
much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as
possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area
as possible.
Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying.
Then he asked himself, “Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am
dying and I only need a very small area to bury myself.”
The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make
more money, to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to
appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love.
One day when we look back , we will realize that we don’t really need that much, but then we
cannot turn back time for what we have missed.
Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about
work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life.
Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want
to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always
let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose
of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which kind
of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul





ترجمه



هدف زندگي
سالها پيش حاكمي به يكي از سواركارانش گفت:مقدار سرزمينهايي كه بتواند با اسبش طي كند را به او خواهد بخشيد.همانطور كه انتظار ميرفت سواركار به سرعت براي طي كردن هر چه بيشتر سر زمينها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع به تاختن كرد.
با شلاق زدن به اسبش با اخرين سرعت مي تاخت و مي تاخت.حتي وقتي گرسنه و خسته بو از توقف نمي ايستاد چون ميخواست تا جايي كه امكان داشت سرزمينهاي بيشتري را طي كند.وقتي مناطق قابل توجهي را طي كرده بود به نقطه اي رسيد.خسته بود و داشت مي مرد.از خودش پرسيد: چرا خودم را مجبور كردم كه سخت تلاش كنم و اين مقدار زمين را بدست بياورم؟ در حالي كه در حال مردن هستم و يك وجب خاك براي دفن كردنم نياز دارم.
داستان بالا شبيه سفر زندگي خودمان است.براي بدست اوردن ثروت…قدرت و شهرت سخت تلاش ميكنيم و از سلامتي و زماني كه بايد براي خانواده صرف كرد غفلت ميكنيمتا با زيباها و سرگرمي هاي اطرافمان كه دوست داريم مشغول باشيم.
وقتي به گذشته نگاه ميكنيم متوجه خواهيم شد كه هيچگاه به اين مقدار احتياج نداشتيم اما نميتوان اب رفته را به جوب بازگرداند.
زندگي تنها بدست اوردن قدرت و پول و شهرت نيست. زندگي قطعا فقط كار نيست…بلكه كار تنها براي امرار معاش است تا بتوان از زيباييها و لذتهاي زندگي بهره مند شد و استفاده كرد.زندگي تهادلي است بين كار و تفريح…خانواده و اوقات شخصي.بايستي تصميم بگيري چطور زندگيت را متعادل كني.اولويتهايت را تعريف كن و بدان كه چطور ميتواني با ديگران به توافق برسي اما هميشه اجازه بده بعضي از تصميماتت بر اساس غريزه درونيت باشد.شادي معنا و هدف زندگي است.هدف اصلي وجود انسان.اما شادي معناهاي متعددي دارد. چه نو.ع شادي را شما انتخاب ميكنيد؟چه نوع شادي روح بلند پروازتان را ارضـ*ـا خواهد كرد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    telling_the_story.jpg


    قسمت اول از سه قسمت

    The Winepress

    .



    The Winepress"You don't have to be French to enjoy a decent red wine," Charles Jousselin de Gruse used to tell his foreign guests whenever he entertained them in Paris. "But you do have to be French to recognize one
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    " he would add with a laugh.



    After a lifetime in the French diplomatic corps, the Count de Gruse lived with his wife in an elegant townhouse on Quai Voltaire. He was a likeable man, cultivated of course, with a well deserved reputation as a generous host and an amusing raconteur.


    This evening's guests were all European and all equally convinced that immigration was at the root of Europe's problems. Charles de Gruse said nothing. He had always concealed his contempt for such ideas. And, in any case, he had never much cared for these particular guests.


    The first of the red Bordeaux was being served with the veal
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    and one of the guests turned to de Gruse.



    "Come on, Charles, it's simple arithmetic. Nothing to do with race or colour. You must've had bags of experience of this sort of thing. What d'you say?"


    "Yes, General. Bags!"


    Without another word, de Gruse picked up his glass and introduced his bulbous, winey nose. After a moment he looked up with watery eyes.


    "A truly full-bodied Bordeaux," he said warmly, "a wine among wines."


    The four guests held their glasses to the light and studied their blood-red contents. They all agreed that it was the best wine they had ever tasted


    ترجمه فارسی:

    دوستان اول داستان بالا رو بخونید و خودتون هرچقد میتونید ترجمه کنید بعد ترجمه فارسی رو مطالعه کنید


    .


    "نیازی نیست فرانسوی باشی تا از یک نوشیدنی سرخ خوب لـ*ـذت ببری." چارلز عادت داشت این جمله رو وقتی داشت مهمونهای خارجی شو تو پاریس سرگرم می کرد بهشون بگه."ولی مجبوری که یه فرانسوی باشی تا یکیشوتشخیص بدی (بفمهی که اصل هست یا نه) " این جمله رو بعد با خنده اضافه می کرد.
    بعد از یک عمر در سپاه دیپلماتیک فرانسه بودن، چالرز با همسرش تو یک خونه ی شهری زیبا در شهر Quai Voltaire زندگی می کرد. مرد دوست داشتنی بود، البته متمدن، با شهرتی که مستحقش بود به عنوان یک میزبان بخشنده و یک داستان سرای سرگرم کننده.
    مهمونهای این بعد از ظهر همگی اروپایی بودن و همگی به یک اندازه قانع شده بودن که مسئله ی مهاجرت مشکل ریشه ای اروپایی هاست. چالرز هیچی نگفت. همیشه تحقیر خودشو برای این جور ایده ها پنهان کرده بود. و در هر صورت، هیچ وقت خیلی به این مهمون های خاص اهمیت زیادی نداده بود.
    اولین بردو(نوعی نوشیدنی) سرخ داشت با گوشت گوساله سرو می شد که یکی از مهمون ها روشو کرد به چارلز و گفت:" یالا، چارلز، این یه مسئله حساب ساده است، ربطی به نژاد و رنگ پوست نداره. باید تجربیات زیادی در مورد این جور مسائل داشته باشی. چی میگی؟(درسته یا نه؟)" "بله، ژنرال، خیلی زیاد."
    بدون گفتن کلمه ی دیگه ای چارلز لیوانشو برداشت و دماغ پیازی مشروبی شو نشون داد. بعد از لحظه ای با چشمای خیس به بالا نگاه کرد. "واقعاً یه بوردو تیز.(این لغت در مورد مشروبات استفاده می شه و به مشروبی گفته می شه که طعم تیز و تندی و دلنشینی داشته باشه در مقابلش لغت light قرار داره.)" به گرمی گفت:" یه نوشیدنی بین تمام نوشیدنی ها. (همتا نداره)"
    چهار مهمون دیگه لیوانهاشونو تو نور گرفتن و محتویات سرخ خونی(سرخی که رنگ خون هست) اونا رو واررسی کردن. همگی موافق بودن که بهترین مشروبی بود که تا حالا چشیده بودند



    پایان قسمت اول.


    این داستان کلا سه قسمت هست.


     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    داستان کوتاه انگلیسی یکی از عوامل یادگیری زبان میباشد

    داستان طاووس و لاک پشت به زبان انگلیسی و با ترجمه فارسی




    The Peacock and the Tortoise

    ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. The peacock lived on a tree by the banks of the stream in which the tortoise had his home. Everyday, after he had a drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement of his tortoise friend.
    One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away to the market. The unhappy bird begged his captor to allow him to bid his friend, the tortoise good-bye.


    The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was greatly disturbed to see his friend a captive.
    The tortoise asked the bird-catcher to let the peacock go in return for an expensive present. The bird-catcher agreed. The tortoise then, dived into the water and in a few seconds came up with a handsome pearl, to the great astonishment of the bird-catcher. As this was beyond his exceptions, he let the peacock go immediately.
    A short time after, the greedy man came back and told the tortoise that he had not paid enough for the release of his friend, and threatened to catch the peacock again unless an exact match of the pearl is given to him. The tortoise, who had already advised his friend, the peacock, to leave the place to a distant jungle upon being set free, was greatly enraged at the greed of this man.
    “Well,” said the tortoise, “if you insist on having another pearl like it, give it to me and I will fish you out an exact match for it.” Due to his greed, the bird-catcher gave the pearl to the tortoise, who swam away with it saying, “I am no fool to take one and give two!” The tortoise then disappeared into the water, leaving the bird-catcher without a single pearl.

    طاووس و لاک پشت

    روزی روزگاری،طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن.طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.
    یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده از لاک پشت خداحافظی کنه.
    شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستش اسیر شده خیلی ناراحت شد.اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای باارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون اومد. شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ای شبیه مروارید قبلی بگیره. لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بره ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد.
    لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین اونو برات پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت درحالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون اینکه حتی یه مروارید به شکارجی بده، در آب ناپدید شد.
     

    ZAHRA JOOOOOON 18

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    131
    امتیاز واکنش
    359
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    shz
    خخخخخخخ قشنگ بود
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    Two friends, Sam and Mike, were riding on a bus. Suddenly the bus stopped and bandits got on. The bandits began robbing the passengers. They were taking the passengers’ jewelry and watches. They were taking all their money, too. Sam opened his wallet and took out twenty dollars. He gave the twenty dollars to Mike. “Why are you giving me this money?” Mike asked. “Last week I didn’t have any money, and you loaned me twenty dollars, remember?” sam said. “Yes, I remember,” Mike said. “I’m paying you back,” Sam said.


    معني فارسي :
    دو دوست به نام های سام و مایک در حال مسافرت در اتوبوس بودند. ناگهان اتوبوس توقف کرد و یک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند. آن ها شروع به گرفتن ساعت و اشیاء قیمتی مسافران کردند. ضمنا تمام پول های مسافران را نیز از آن ها می گرفتند. سام کیف پول خود را باز نمود و بیست دلار از آن بیرون آورد. او این بیست دلار را به مایک داد. مایک پرسید: «چرا این پول را به من می دهی؟» سام جواب داد: «یادت می آید هفته گذشته وقتی من پول نداشتم تو به من بیست دلار قرض دادی؟» مایک گفت: «بله، یادم هست.» سام گفت: «من دارم پولت را پس می دهم.»
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    One day a student was taking a very difficult essay exam. At the end of the test, the prof asked all the students to put their pencils down and immediately hand in their tests. The young man kept writing furiously, although he was warned that if he did not stop immediately he would be disqualified. He ignored the warning, finished the test. Minutes later, and went to hand the test to his instructor. The instructor told him he would not take the test.
    The student asked, "Do you know who I am?"
    The prof said, "No and I don't care."
    The student asked again, "Are you sure you don't know who I am?"
    The prof again said no. Therefore, the student walked over to the pile of tests, placed his in the middle, then threw the papers in the air "Good" the student said, and walked out. He passed.



    برای دیدن ترجمه متن به ادامه مطلب تشریف ببرید
     

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    روزی یك دانش‌آموز یك آزمون خیلی سخت داشت. در آخر امتحان، استاد از همه‌ی دانش‌آموزان خواست كه قلم‌هایشان را پایین بگذارند و بلافاصله دست خود را در روی برگه خود بگذارند. مرد جوان با خشم به نوشتن ادامه داد، گو اینكه او مطلع بود كه اگر او بلافاصله دست نگه ندارد او محروم خواهد شد. او اخطار را نادیده گرفت و امتحان را تمام كرد. دقایقی بعد، با برگه‌ی آزمون به سوی آموزگار خود رفت. آموزگار به او گفت كه برگه امتحانی او را نخواهد گرفت.
    دانش آموز پرسید: «می دانی من چه كسی هستم»
    استاد گفت: «نه و اهمیتی نمی دم»
    دانش آموز دوباره پرسید: «مطمئنی كه مرا نمی شناسی؟»
    استاد دوباره گفت نه. بنابراین دانش آموز رفت سمت برگه‌ها و برگه خودشو وسط اونا جا داد (جوری که استاد نمی‌تونست بفهمه که کدوم برگه اونه!) اونوقت [با خوشحالی] کاغذهایی که تو دستش بود رو به هوا پرت کرد و گفت: ایول (یا همان خوب!) و رفت سمت بیرون.
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    English For You (ORIGINAL):
    A man was praying to god.
    مردی داشت دعا میکرد...
    @BestEnglishSMS

    He said, "God?"
    او گفت: خدایا
    God responded, "Yes?"
    خدا جواب داد: بله
    And the Guy said, "Can I ask a question?"
    و مرد پرسید: میتونم یه سوال بپرسم؟
    "Go right ahead", God said.
    خدا جواب داد: بفرما
    "God, what is a million years to you?"
    خدایا،یک میلیون سال در نظرت چقدره؟
    God said, "A million years to me is only a second."
    خدا گفت: یک میلیون سال در نظر من یک ثانیه هست.
    @BestEnglishSMS

    The man wondered.
    مرد شگفت زده شد.
    Then he asked, "God, what is a million dollars worth to you?"
    بعد پرسید: خدایا یک میلیون دلار در نظرت چقدره؟
    God said, "A million dollars to me is a penny."
    خدا جواب داد: یک میلیون دلار به نظرم یک پنی* است.
    So the man said, "God can I have a penny?"
    پس مرد گفت: خدایا ، آیا میتونم یک پنی داشته باشم؟
    And God cheerfully said,
    و خدا با خوشروئی گفت،
    "Sure!...... .just wait a second."

    حتما!.....فقط یک ثانیه صبر کن.

    @BestEnglishSMS
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    The kid

    Peter was eight and a half years old, and he went to a school near his house. He always went there and came home on foot, and he usually got back on time, but last Wednesday he came home from school late. His mother was in the kitchen, and she saw him and said to him, “Why are you late today, Peter? “My teacher was angry and sent me to the headmaster after our lessons,” Peter answered. To the headmaster?” his mother said. “Why did she send you to him. “Because she asked a question in the class; Peter said, “and none of the children gave her the answer except me.” His mother was angry. “But why did the teacher send you to the headmaster then? Why didn”t she send all the other stupid children?” she asked Peter. ”Because her question was, “Who put glue on my chair?” Peter said!!!

    پسر بچه

    پیتر هشت سال و نیمش بود و به یه مدرسه در نزدیکی خونشون می‌رفت. اون همیشه پیاده به اونجا می‌رفت و بر می‌گشت، و همیشه به موقع برمی‌گشت، اما چهارشنبه قبل از مدرسه دیر اومد خونه. مادرش تو آشپزخونه بود،‌ و وقتی پیتر رو دید ازش پرسید « پیتر، چرا امروز دیر اومدی»؟ پیتر گفت: معلم عصبانی بود و بعد از درس منو پیش مدیر فرستاد. مادرش گفت: پیش مدیر؟ چرا تو رو پیش مدیر فرستاد؟ پیتر گفت: برای اینکه اون تو کلاس یه سوال پرسید و هیچکس به غیر از من به سوالش جواب نداد. مادرش عصبانی بود و از پیتر پرسید: خب در اون صورت چرا تو رو پیش مدیر فرستاد؟ چرا بقیه‌ی بچه‌های احمق رو نفرستاد؟ پیتر گفت: برای اینکه سوالش این بود «کی روی صندلی من چسب گذاشته؟!!!
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    #short story



    Last week I went to the theater, the play was very interesting. I didn’t enjoy it! A couple was sitting behind me, talking loudly.
    I couldn’t hear the actors; so I looked at them angrily. They didn’t pay any attention.

    “I can’t hear a word” I said angrily.” it’s none of your business,” he said.” this is a private conversation!”

    هفته قبل به تئاتر رفتم. نمایش بسیار جذاب بود.من از آن لـ*ـذت نبردم.زوجی پشت سر من نشسته بودند و با صدای بلند صحبت می کردند.من

    نمی توانستم صدای بازیگران را بشنوم،بنابراین با عصبانیت به آنها نگاهی انداختم.آنها توجهی نکردند.با عصبانیت گفتم:”من یک کلمه نمیتوانم بشنوم”.
    مرد گفت:”به تو ربطی ندارد.این یک گفتگوی خصوصی است.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا