Zynb_da

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/01
ارسالی ها
639
امتیاز واکنش
2,783
امتیاز
514
محل سکونت
tehran
Mountain climber

The story tells about a mountain climber, who wanted to climb the highest mountain.


He began his adventure after many years of preparation, but since he wanted the glory just for himself, he decided to climb the mountains alone


The night fell heavily in the heights of the mountain, and the man could not see anything.


All was black. Zero visibility, and the moon and the stars were covered by the clouds


As he was climbing...only a few feet away from the top of the mountain, he slipped and fell into the air.


Falling at a great speed the climber could only see black spots as he went down, and the terrible sensation of being sucked by gravity


He kept falling ... and in those moments of great fear, it came to his mind all the good and bad episodes of his life


He was thinking now about how close death was getting, when all of a sudden he felt the rope tied to pulled his waist and pulled him very hard. His body was hanging in the air...


Only the rope was holding him. And in that moment of stillness "he had no other choice but to scream: "Help me God


All of a sudden, a deep voice coming from the sky answered want do you want me to do?


"Save me God!"


"Do you really think I can save you?"


"Of course I believe you can."


Then cut the rope tied to your waist"


There was a moment of silence...and the man decided to hold on the rope with all his strength


The rescue team tells that the next day a climber was found dead and frozen. His body was hanging from a rope, his hands holding tight to it, only three feet away from the ground.


داستان کوهنورد


داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست ازبلندترین کوه ها بالابرود.


اوپس ازسال ها آماده سازی، ماجراجویی خودراآغازکردولی ازآنجایی که افتخارکاررافقط برای خودمی خواست تصمیم گرفت تنهاازکوه بالابرود.


شب بلندی های کوه راتماما دربرگرفت ومردهیچ چیزرانمی دید.


همه چیزسیاه بود.اصلا دیدنداشت وابرروی ماه وستاره هاراپوشانده بود.


همان طور که از کوه بالا می رفت.چندقدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد ودرحالی که به سرعت سقوط می کرد ازکوه پرت شد.


درحال سقوط فقط لکه های سیاهی رادرمقابل چشمانش می دید.


واحساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه ی جاذبه اورادرخودمیگرفت


همچنان سقوط میکردودرآن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب وبدزندگی به یادش آمد.


اکنون فکرمیکرد مرگ چقدر به اونزدیک است.


ناگهان احساس کردکه طناب به دور کمرش محکم شد.


بدنش میان آسمان و زمین معلق بودوفقط طناب اورانگه داشته بود.


ودراین لحظه ی سکون برایش چاره ای نماندجزآنکه فریادبکشد"خدایا کمکم کن!"


ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شدجواب داد:"ازمن چه می خواهی؟"


- ای خدانجاتم بده


- واقعاباورداریکه من می توانم تورانجات بدهم؟


- البته که باوردارم


- اگرباورداری طنابی راکه به کمرت بسته است پاره کن...


یک لحظه سکوت... ومردتصمیم گرفت باتمام نیرو به طناب بچسبد


گروه نجات می گویندکه روزبعدیک کوهنوردیخ زده رامرده پیداکرند.


بدنش از یک طناب آویزان بودوبادست هایش محکم طناب را گرفته بود...


واوفقط یک متراززمین فاصله داشت.
 
  • پیشنهادات
  • Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    A man checked into a hotel. There was a computer in his room so he decided to send an e-mail to his wife. However he accidentally typed a wrong e-mail address and without realizing his error he sent the e-mail.


    Meanwhile….Somewhere in Houston a widow had just returned from her husband’s funeral. The widow decided to check her e-mail expecting condolence messages from relatives and friends.After reading the first message she fainted. The widow’s son rushed into the room found his mother on the floor and saw the computer screen which read:
    To: My Loving Wife
    Subject: I’ve Reached
    Date: 2 May 2006
    I know you’re surprised to hear from me. They have computers here and we are allowed to send e-mails to loved ones. I’ve just reached and have been checked in. I see that everything has been prepared for your arrival tomorrow. Looking forward to seeing you TOMORROW!

    Your loving hubby.


    مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد.

    با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند،چک کند. پس از خواندن اولین پیام،از هوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند:
    به: همسر دوست داشتنی ام
    موضوع: من رسیدم
    تاریخ: دوم می 2006
    میدانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فردا

    شوهر دوستدارت
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.

    The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.

    He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.

    Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all. He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.

    The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same. When you say things in anger, they leave a scar just like this one.

    You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”


    زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.
    روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.
    او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.
    سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد. این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی(رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    Peter was eight and a half years old, and he went to a school near his house. He always went there and came home on foot, and he usually got back on time, but last Friday he came home from school late. His mother was in the kitchen, and she saw him and said to him, “Why are you late today, Peter
    “My teacher was angry and sent me to the headmaster after our lessons,” Peter answered
    ?”"To the headmaster?” his mother said. “Why did she send you to him
    “Because she asked a question in the class; Peter said, “and none of the children gave her the answer except me.”
    His mother was angry. “But why did the teacher send you to the headmaster then? Why didn”t she send all the other stupid children?” she asked Peter
    .”Because her question was, “Who put glue on my chair?” Peter said


    پیتر هشت سال و نیمش بود و به یک مدرسه در نزدیکی خونشون می‌رفت. او همیشه پیاده به آن جا می‌رفت و بر می‌گشت، و همیشه به موقع برمی‌گشت، اما جمعه‌ی قبل از مدرسه دیر به خانه آمد. مادرش در آشپزخانه بود،‌ و وقتی او (پیتر) را دید ازش پرسید «پیتر، چرا امروز دیر آمدی»؟
    پیتر گفت: معلم عصبانی بود و بعد از درس مرا به پیش مدیر فرستاد.
    مادرش گفت: پیش مدیر؟ چرا تو را پیش او فرستاد؟
    پیتر گفت: برای اینکه او در کلاس یک سوال پرسید و هیچکس به غیر از من به سوال او جواب نداد.
    مادرش عصبانی بود و از پیتر پرسید: در آن صورت چرا تو را پیش مدیر فرستاد؟ چرا بقیه‌ی بچه‌های احمق رو نفرستاد؟
    پیتر گفت: برای اینکه سوالش این بود «چه کسی روی صندلی من چسب گذاشته؟»
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    Elevator

    An Amish boy and his father were in a mall. They were amazed by almost everything they saw, but especially by two shiny, silver walls that could move apart and then slide back together again.

    The boy asked, "What is this, Father?" The father (never having seen an elevator) responded, "Son, I have never seen anything like this in my life, I don't know what it is."


    While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room.


    The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.


    They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.

    Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out.


    The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, "Go get your mother.


    آسانسور


    پسر وپدر شهر ندیده ای داخل یك فروشگاهی شدند تقریبا همه چیز باعث شگفتی آنها می شد مخصوصا دو تا دیوار براق و نقره ای كه می تونست از هم باز بشه و دوباره بسته بشه. پسر می پرسه این چیه؟ پدر كه هرگزچنین چیزی (آسانسور) را ندیده بود جواب داد: پسر من هرگز چنین چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه.


    در حالی كه داشتند با شگفتی تماشا می كردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرك حركت كرد و كلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها تویه اتاقه كوچیك در بسته شد.


    و پسر وپدر دیدند كه شماره های كوچكی بالای لامپ هابه ترتیب روشن میشن آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسید بعد شماره ها بالعكس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر 24 ساله خوشگل بور از اون اومد بیرون.


    پدر در حالیكه چشاشو از دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت: برو مادرت را بیار
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
    We'll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I'v been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out
    my rod and fishing box, we're Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up" "Oh! Please pack my new blue silk pajamas."

    The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked.
    The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good.
    The wife welcomed him home and asked if he caught many fish?

    He said, "Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn't you pack my new blue silk pajamas like I asked you to Do?"
    You'll love the answer...
    The wife replied, "I did. They're in your fishing box....."




    مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"
    ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
    ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار

    زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
    هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
    همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟

    مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟"
    جواب زن خیلی جالب بود...
    زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    A man came home from work late again, tired and irritated, to find his 5-year-old son waiting for him at the door.

    مرد دیروقت از سر کار به خانه بازگشت و با دیدن پسر پنج ساله اش که دم در ایستاده و منتظرش بود٬عصبانی شد


    “Daddy, may I ask you a question?”


    "بابایی می توانم سوالی بپرسم؟"


    “Yeah, sure, what is it?” replied the man.

    "البته٬سوالت چیه؟"


    “Daddy, how much money do you make an hour?

    "بابایی شما در یک ساعت چقدر پول در می آورید؟"


    “That’s none of your business! What makes you ask such a thing?” the man said angrily.

    مرد با عصبانیت پاسخ داد:"این به تو ربطی ندارد! چه چیزی باعث شده که چنین سوالی بپرسی؟"

    “I just want to know. Please tell me, how much do you make an hour?” pleaded the little boy.

    پسرک ملتمسانه گفت:"فقط می خواهم بدانم. لطفا بگویید که در هر ساعت چقدر پول می گیرید؟"


    “If you must know, I make $20.00 an hour.”

    "اگر باید بدونی ٬ساعتی ۲۰ دلار"


    “Oh,” the little boy replied, head bowed. Looking up, he said, “Daddy, may I borrow $10.00 please?”

    پسر کوچک سرش را پایین انداخت آهی کشید و گفت"بابایی ٬می شود ده دلار به من قرض دهید؟ خواهش می کنم؟"

    The father was furious. “If the only reason you wanted to know how much money I make is just so you can borrow some to buy a silly toy or some other nonsense, then you march yourself straight to your room and go to bed. I work long, hard hours everyday and don’t have time for such childish games.”

    مرد عصبانی شد و پاسخ داد "اگر تنها دلیلت که می خواستی بدونی چقدر در می آورم برای این بود تا پولی قرض بگیری و برای خودت یک اسباب بازی مسخره یا یک وسیله ی مزخرف دیگه بخری پس مجبوری همین الان مستقیما بری تو اتاقت و روی رختخوابت بخوابی .من هر روز به سختی تا دریر وقت کار می کنم و برای این بازی های بچه گانه وقت ندارم."


    The little boy quietly went to his room and shut the door. The man sat down and started to get even madder about the little boy’s questioning. How dare he ask such questions only to get some money?

    پسرک به آرامی به اتاقش رقت . مرد نشست و با فکر کردن به سوال پسرش حتی عصبانی تر گشت

    پسرش تا چه اندازه می توانست بی ادب باشد که با پرسیدن چنان سوال هایی قصد داشت به پول برسد!

    After an hour or so, the man had calmed down, and started to think he may have been a little hard on his son. Maybe there was something he really needed to buy with that $10.00, and he really didn’t ask for money very often. The man went to the door of the little boy’s room and opened the door.

    بعد از یک ساعت مرد آرام تر شد و شروع به فکر کرد ٬ شاید با پسرش کمی سخت گرفته است. شاید پسرش آن ده دلار را برای کار دیگری نیاز داشت چرا که او خیلی کم درخواست پول می کرد. مرد به سمت اتاق پسرک رفت و در را باز کرد.


    “Are you asleep son?” he asked.
    “No daddy, I’m awake,” replied the boy.

    پرسید:"پسرم خوابیدی؟"

    پسر پاسخ داد:"نه بابایی ٬بیدارم"

    “I’ve been thinking, maybe I was too hard on you earlier,” said the man. “It’s been a long day and I took my aggravation out on you. Here’s that $10.00 you asked for.”

    "داشتم فکر می کردم که شاید باهات سخت گرفتم٬ امروز روز طولانی و سختی داشتم و عصبانیتم را روی تو خالی کردم.بیا و این ده دلاری که خواستی را بگیر"


    The little boy sat straight up, beaming. “Oh, thank you daddy!” he yelled. Then, reaching under his pillow, he pulled out some more crumpled up bills.

    پسرک با خوشحالی از جا پرید و با فریاد گفت:"آه متشکرم بابایی" بعد دستش را به زیر بالشتش برد و چند اسکناس چروک شده بیرون کشید.


    The man, seeing that the boy already had money, started to get angry again. The little boy slowly counted out his money, then looked up at the man.

    مرد با دیدن اینکه پسرش پول داشته دوباره عصبانی شد. پسرک به آرامی پول ها را شمرد و بعد به پدرش نگاه کرد

    “Why did you want more money if you already had some?” the father grumbled.

    مرد با غر و لند پرسید:"چرا وقتی که خودت پول داشتی باز هم پول بیشتری می خواستی؟"


    “Because I didn’t have enough, but now I do,” the little boy replied.

    “Daddy, I have $20.00 now. Can I buy an hour of your time?”

    "چون پولم کافی نبود اما الان کافی است.بابایی حالا ۲۰ دلار دارم می توانم یک ساعت از زمان شما را بخرم؟"
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    A small crack appeared on a cocoon. A man sat for hours and watched carefully the struggle of the butterfly to get out of that small crack of cocoon.
    Then the butterfly stopped striving. It seemed that she was exhausted and couldn’t go on trying. The man decided to help the poor creature. He widened the crack by scissors. The butterfly came out of cocoon easily, but her body was tiny and her wings were wrinkled.
    The ma continued watching the butterfly. He expected to see her wings become expanded to protect her body. But it didn’t happen! As a matter of fact, the butterfly had to crawl on the ground for the rest of her life, for she could never fly.
    The kind man didn’t realize that God had arranged the limitation of cocoon and also the struggle for butterfly to get out of it, so that a certain fluid could be discharged from her body to enable her to fly afterward.
    Sometimes struggling is the only thing we need to do. If God had provided us with an easy to live without any difficulties then we become paralyzed, couldn’t become strong and could not fly.


    شکاف کوچکی بر روی پیله کرم ابریشمی ظلاهر شد. مردی ساعت ها با دقت يه تلاش پروانه برای خارج شدن از پیله نگاه کرد. پروانه دست از تلاش برداشت. به نظر می رسید خسته شده و نمی تواند به تلاش هایش ادامه دهد. او تصمیم گرفت به این مخلوق کوچک کمک کند. با استفاده از قیچی شکاف را پهن تر کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، اما بدنش کوچک و بال هایش چروکیده بود.مرد به پروانه همچنان زل زده بود . انتظار داشت پروانه برای محافظت از بدنش بال هایش را باز کند. اما این طور نشد. در حقیقت پروانه مجبور بود باقی عمرش را روی زمین بخزد، و نمی توانست پرواز کند.
    مرد مهربان پی نبرد که خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه بوجود آورده. به این صورت که مایع خاصی از بدنش ترشح می شود که او را قادر به پرواز می کند.
    بعضی اوقات تلاش و کوشش تنها چیزی است که باید انجام دهیم. اگر خدا آسودگی بدون هیچگونه سختی را برای ما مهیا کرده بود در این صورت فلج می شدیم و نمی توانستیم نیرومند شویم و پرواز کنیم.
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    My mom and her eye

    My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.

    مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

    She cooked for students & teachers to support the family.

    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

    There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

    یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

    I was so embarrassed. How could she do this to me?

    خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

    I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

    به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم

    The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"

    روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره

    I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

    فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

    So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"

    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟

    My mom did not respond...

    اون هیچ جوابی نداد....

    I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

    حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

    I was oblivious to her feelings.

    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

    I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

    So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

    Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

    اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

    I was happy with my life, my kids and the comforts

    از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

    Then one day, my mother came to visit me.

    تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

    She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.

    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

    When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

    وقتی ایستاده بودم كنار در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر

    I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"

    سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

    And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.

    اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

    One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

    یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

    So I lied to my wife that I was going on a business trip.

    ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .

    After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

    بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .

    My neighbors said that she is died.

    همسایه ها گفتن كه اون مرده

    I did not shed a single tear.

    ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

    They handed me a letter that she had wanted me to have.

    اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

    "My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

    ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

    I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

    But I may not be able to even get out of bed to see you.

    ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم

    I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

    You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی

    As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.

    به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

    So I gave you mine.

    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

    I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

    برای من افتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

    With my love to you,

    با همه عشق و علاقه من به تو
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    لاک‌پشت و خرگوش

    The Tortoise and the Hare

    خرگوشی چابک در جنگل زندگی می‌کرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف می‌زد.

    A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run.

    حیوانات از گوش دادن به حرف‌های خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاک‌پشت آرام‌آرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خنده‌ای فریاد زد.

    The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.

    خرگوش گفت: «با تو مسابقه بدم؟ من تو رو به‌راحتی می‌برم!» اما نظر لاک‌پشت عوض نشد. «باشه لاک‌پشته. پس تو می خوای مسابقه بدی؟ باشه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه.» حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند.

    "Race you? I can run circles around you!" the hare said. But the tortoise didn't budge. "OK, Tortoise. You want a race? You've got it! This will be a piece of cake." The animals gathered to watch the big race.

    سوتی زدند و آن‌ها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت می‌دوید درحالی‌که لاک‌پشت به‌کندی از خط شروع مسابقه دور می‌شد.

    A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line.

    خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمی‌توانست لاک‌پشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایه‌ی یک درخت کمی استراحت کند.

    The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she'd win the race, the hare decided to rest under a shady tree.

    لاک‌پشت با سرعت همیشگی‌اش آهسته‌آهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنه‌ی درختی به خواب رفته است. لاک‌پشت درست از کنارش رد شد.

    The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by.

    خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کش‌وقوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاک‌پشت ندید. با خودش فکر کرد «من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.»

    The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. "I might as well go win this race," she thought.

    وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه می‌دید تعجب کرد. لاک‌پشت داشت از خط پایان رد می‌شد! لاک‌پشت مسابقه را برد!

    As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!

    خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: «وای لاک‌پشته، من واقعاً فکر نمی‌کردم تو بتونی منو ببری.» لاک‌پشت لبخندی زد و گفت: «می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.»

    The confused hare crossed the finish line. "Wow, Tortoise," the hare said, "I really thought there was no way you could beat me." The tortoise smiled. "I know. That's why I won."
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا