داستانک داستان های کوتاه (تو،تویی؟)

  • شروع کننده موضوع fairy tail
  • بازدیدها 1,567
  • پاسخ ها 59
  • تاریخ شروع

fairy tail

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/21
ارسالی ها
126
امتیاز واکنش
473
امتیاز
306
محل سکونت
سرزمین پریان
سلام به همگی
من میخوام در این جا داستان های کوتاه از کتاب تو تویی رو بنویسم امیدوارم که همه خوشتون بیاد.
مترجم و گردآوری این کتاب توسط آقای امیر رضا آرمیون انجام شده.
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
 
  • پیشنهادات
  • fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    زنجیره عشق
    در بعد از ظهر یک روز سرد زمستانی،وقتی《جان》 از سرکار به خانه برمی گشت،سر راه زن مسنی را دید که ماشینش پنچر شده بود و او ترسان و لرزان زیر برف به انتظار کمک ماشین های رهگذر ایستاده بود... آن زن برای جان هم دست تکان داد تا شاید او برای کمک بایستد و جان هم ایستاد... از ماشینش پیاده شد و گفت: سلام خانم، من اومدم که کمکتون کنم. زن گفت: صدها ماشین از جلوی من رد شدند، ولی کسی نایستاد. این واقعا لطف شماست.
    وقتی جان لاستیک را عوض کرد، در صندوق عقب را بست و آماده رفتن شد، آنگاه زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟ و او به زن چنین گفت: شما هیچ بدهی به من ندارید‌. روزی من هم در چنین شرایطی بوده ام و یک نفر هم به من کمک کرد،همانطور که من به شما کمک کردم؛ و حالا اگر واقعا شما میخواهید که بدهیتان را به من بپردازید، باید این کار را بکنید؛ 《نگذار زنجیره عشق و محبت به تو ختم بشه!》
    زن لبخندی زد و بعد از تشکر،سوار ماشینش شد و رفت...
    چند مایل جلوتر،زن کافه کوچکی را دید و رفت داخل چیزی بخورد و بعد راهش را ادامه دهد؛ولی نتوانست بی توجه از لبخند آرام و شیرین،زن پیشخدمتی که می بایست چند ماهه باردار باشد بگذرد. او داستان زندگی آن پیشخدمت را نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
    وقتی آن زن پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلاری آن زن را بیاورد؛ زن از در بیرون رفته بود،درحالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته آن زن را خواند، اشک در چشمانش جمع شد. در یادداشت چنین نوشته شده بود:
    شما هیچ بدهی به من ندارید. روزی من هم در چنین شرایطی بوده ام و یک نفر هم به من کمک کرد،همانطور که من به شما کمک کردم.اگر شما واقعا میخواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار و بکنی؛ 《 نگذار زنجیره عشق و محبت به تو ختم بشه!》
    همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خانه بازگشت،در حالی که به آن پول و یادداشت فکر میکرد، به شوهرش گفت:《جان،دوستت دارم.فکر کنم همه چیز داره کم کم درست میشه.》
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    المپیک معلولان
    چند سال پیش،در جریان بازی های پارا المپیک (المپیک معلولان) در شهر سیاتل آمریکا، ۹نفر از شرکت کنندگان دوی صد متر، پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.همه این ۹نفر،افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند، اما هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشیدند تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال شوند.
    ناگهان در بین راه، مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد.این دختر به زمین افتاد و یکی دو غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند و ایستادند.سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند. یکی از آنها که مبتلا به سندروم داون (عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت:《 این دردت رو آروم می‌کنه.》 سپس هر ۹نفر، بازو در بازوی هم انداختند و خودرا قدم زنان به خط پایان رساندند. در واقع همه آنها اول شدند!
    تمام جمعیت حاضر در ورزشگاه با دیدن چنین صحنه ای، به پا خاستند و به احترام آنها، ۱۰ دقیقه به طور پیوسته کف زدند...
    *************************************************
    خدا وجود دارد
    مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت. در بین کار، گفتگوی جالبی بین آن مرد و آرایشگر، در مورد 《خدا》 صورت گرفت.
    آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود داشته باشد.
    مشتری پرسید: چرا؟
    آرایشگر گفت: کافیست به خیابان بروی و ببینی.مگر می شود با وجود خدای مهربان این همه مریضی ، درد و رنج وجود داشته باشد؟!
    مشتری چیزی نگفت و بعد از اینکه اصلاح سرش تمام شد، از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد، مردی را با موهای ژولیده و کثیف، در خیابان دید. با سرعت به آرایشگاه برگشت و یه آرایشگر گفت: میدانی، به نظر من آرایشگرها وجود ندارند.
    آرایشگر با تعجب پرسید: چرا این حرف را میزنی؟! من اینجا هستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم.
    مشتری با اعتراض گفت: پس چرا کسانی مقل آن مرد بیرون از آرایشگاه وجود دارند؟
    آرایشگر پاسخ داد: آرایشگرها وجود دارند، فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند.
    و مشتری گفت: دقیقا همین است.خدا وجود دارد، فقط مردم به او مراجعه نمی کنند! برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    قهوه نمکی
    اون (دختر) را در یک مهمانی ملاقات کرد. خیلی برجسته و خاص بود و خیلی از پسرها دنبالش بودند؛ در حالی که او(پسر) کاملا طبیعی بود و هیچ کس به او توجهی نمیکرد!
    آخر مهمانی،دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد. دختر شوکه شد! اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.در یک کافی شاپ نشستند. پسر عصبی تر از اونی بود که بخواهد چیزی بگوید، دختر هم احساس راحتی نداشت و با خودش فکر میکرد.
    یک دفعه پسر، پیشخدمت را صدا کرد و گفت: میشه لطفا یه کم نمک برام بیارید؟ میخوام بریزم توی قهوه ام!همه بهش خیره شدند؛ خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد، اما اون نمک را ریخت توی قهوه اش و آن را سر کشید. دختر با کنجکاوی پرسید: چرا این کار رو می کنی؟! پسر پاسخ داد: وقتی پسر بچه کوچکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم. بازی توی دریا رو دوست داشتم، میتونستم مزه دریا رو بچشم؛ قهوه نمکی مثل مزه دریاست.
    حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم؛ برای شهرمان خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی میکنند... همینطور که صحبت میکرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر به شدت تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش...مردی که می تونه دلتنگی رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خانواده شه و نسبت به خانواده اش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگی و خانواده اش.
    مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها به قرار گذاشتن ادامه دادند... دختر، کم کم متوجه شد در واقع اون مردی که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه؛ خوش قلبه، خونگرمه، دقیق و مسئولیت پذیره. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون، قهوه نمکی!
    بعد، قصه مثل تمام داستان های عشقی زیبا شد. پرنسس با پرنس ازدواج کرد و باهم در کمال خوشبختی زندگی میکردند...
    هر وقت می خواست براش قهوه درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست با این کار، اون حال می کنه.
    ...بعد از چهل سال، مرد درگذشت. یک نامه برای زن گذاشت؛ توی نامه نوشته بود:
    عزیزترینم، لطفا منو ببخش. بزرگ ترین دروغ زندگیم رو ببخش.
    این تنها دروغی بود که به تو گفتم؛ قهوه نمکی!
    یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک! برام سخت حرفم رو عوض کنم، بنابراین ادامه دادم.هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه!
    خیلی وقت ها تلاش کردم که حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم؛ چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حالا من دارم میمیرم‌ و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم. من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزست... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم، چون تورو شناختم. هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم، چون این کار و برای تو کردم. تو رو داشتن، بزرگ ترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگه بتونم زندگی کنم، هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگیم داشته باشم؛ حتی اگر مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.
    اشک های زن کل نامه را خیس کرده بود...
    در آخر نامه اش چنین نوشته بود: یه روزی فردی از من پرسید که مزه قهوه نمکی چه جوریه؟ ومن بهش گفتم:《شیرینه》.
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    چهار سخنی که زاهدی را نجات داد!
    زاهدی گوید:《جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد》
    اول، مرد فاسدی که از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: 《ای شیخ، خدا می داند که فردا(قیامت) حال ما چه خواهد بود!》
    دوم، مـسـ*ـتی را دیدم که افتان و خیزان راه می رفت، به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نیفتی. او گفت: 《 تو با این همه ادعا، قدم ثابت کرده ای؟!》
    سوم، کودکی دیدم که چراغ در دست داشت، به او گفتم: این روشنایی را از کجا آورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: 《 تو که شیخ شهری بگو این روشنایی کجا رفت؟》
    و چهارم، به زنی بسیار زیبا که در حال خشم، از شوهرش شکایت می کرد، گفتم: اول رویت را بپوشان، بعد با من حرف بزن. او گفت: 《 من که غرق خواهش دنیا هستم، چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛ تو چگونه غرق محبت خالقی، که از نگاهی بیم داری؟》
    *************************************************
    شاید آخرین بار باشد
    وقتی ۱۵ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم... صورتت از شرم قرمز شد و سرت را به زیر انداختی و لبخند زدی...
    وقتی ۲۰ سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم... سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو توی دستات گذاشتی، انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی...
    وقتی۲۵سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم...صبحانه منو آماده کردی و برام آوردی. پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی...داره دیرت می شه...
    وقتی۳۰سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم... بهم گفتی که اگه راستی راستی دوستم داری، بعد از کارت زود بیا خونه...
    وقتی۴۰ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم... تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی باشه عزیزم، ولی الان وقت اینه که بری تو درس ها به بچه مون کمک کنی...
    وقتی ۵۰سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم...تو همون طور که بافتنی می بافتی، بهم نگاه کردی و خندیدی...
    وقتی۶۰سالت شد و من بهت گفتم که چقدر دوستت دارم...تو به من لبخند زدی...
    وقتی۷۰ ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم...در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم، من نامه های عاشقانه ات رو که ۵۰ سال پیش برام نوشته بودی می خوندم...
    و وقتی ۸۰ سالت شد...این تو بودی که گفتی دوستم داری...نتونستم چیزی بگم...فقط اشک در چشمام جمع شد...
    اون روز بهترین روز زندگی من بود، چون تو هم گفتی که منو دوست داری...
    نتیجه:
    به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائلی؛ چون زمانی که از دستش بدی، دیگه مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی، اون دیگه صدات رو نخواهد شنید.
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    نصایح لویی پاستور
    در هر حرفه ای که هستید، نه اجازه بدهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش می آید، شما را به یاس و نا امیدی بکشاند.
    در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید. نخست از خود بپرسید:
    《برای یادگیری و خود آموزی چه کرده ام؟》
    و این پرسش را آنقدر تکرار کنید و ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که شاید یه سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید.هنگامی که به پایان تلاشهایمان نزدیک می شویم، هر کداممان باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:
    《من آنچه در توان داشته ام، انجام داده ام.》
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    بهای موفقیت
    《کرایسلر》یکی از موسیقی دانان بزرگ، پس از اجرای یک برنامه برجسته تکنوازی، مخاطب یکی از حضار قرار گرفت:
    _آقای کرایسلر! حاضر بودم نیمی از زندگیم را بدهم تا بتوانم مثل شما ویولُن بزنم.
    کرایسلر پاسخ داد: 《من هم دقیقا همین کار را کردم!》


    اگرچه یک شبه به موفقیت رسیدم؛ اما همین یک شب، سی سال به درازا کشید! ری کراک( بنیان گذار رستوران های زنجیره ای مک دونالدز)
    *************************************************
    دستان دعا کننده
    این داستان به اواخر قرن پانزدهم بر میگردد:
    در یک دهکده کوچک نزدیک شهر 《نورنبرگ》، خانواده ای با هجده بچه زندگی می‌کردند. پدر خانواده برای امرار معاش این خانواده بزرگ، می بایست هجده ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد، تن می داد. در همان وضعیت اسفناک، 《آلبرشت دورر》 و برادرش 《آلبرت》 ( دوتا از آن هجده بچه) رویای بزرگ و زیبایی را در سر می پروراندند. هر دو آنها، آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند؛ اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آنها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
    یک شب، پس از بحث طولانی در رختخواب، دو برادر تصمیم به قرعه کشی با سکه گرفتند.بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برنده را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد و پس از آن، برادری که تحصیلش تمام شده بود باید در چهار سال بعد، برادر دیگر را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد، تا او هم در تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
    آنها در صبح روز یکشنبه در یک کلیسا سکه انداختند... آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب. برای چهار سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل میکرد حمایت کند. آلبرشت جزء بهترین هنرجویان بود و نقاشی های او حتی بهتر از اکثر استادانش بود.
    در زمان فارغ التحصیلی، او در آمد قابل توجهی از فروش نقاشی های حرفه ای خود به دست می آورد. وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده او برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از چهار سال، یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام، آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی و فداکارش، به پاس سالهایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت: 《آلبرت، برادر بزرگوارم، حالا نوبت توست. تو حالا میتوانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم.》
    تمام سرها به انتهای میز، جایی که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: 《 نه! 》 از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: 《نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده است. ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده؛ استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستانم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...》
    بیش از پانصد سال از این قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر، قلم کاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود.
    یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را در حالتی که بهم چسبیده و انگشتان لاغرش را به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفا《دست ها》 نام گذاری کرد، اما جهانیان احساساتشان را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ و هنرمندانه او را 《دستان دعا کننده》 نامیدند.

    اگر زمانی این اثر خارق العاده را مشاهده کردید، اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق یافته و می یابند.
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    پشتکار
    از 《وینستون چرچیل》 درخواست شد تا در یک مدرسه ابتدایی که خود او زمانی تحصیل می کرد، سخنرانی کند. مدیر مدرسه به دانش آموزان گفت که متفکر دنیای غرب، تا دقایقی دیگر برایتان سخنرانی خواهد کرد؛ و به آنان پیشنهاد کرد که قلم و کاغذ به دست گرفته و سخنان او را یادداشت کنند.
    وینستون چرچیل پس از آنکه پشت تریبون قرار گرفت، نگاهی به اطراف خود کرد و گفت:


    《هیچ وقت، هیچ وقت و هیچ وقت تسلیم نشوید!》
    سپس رفت و در جایش نشست.
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    جایی بدون مشکلات!
    مرد جوانی، خود را به مطب دکتر 《وینسنت پیل》 رساند و گفت:
    _ دکتر پیل، لطفا کمکم کنید؛ من از پس مشکلات زندگیم بر نمی آیم.
    دکتر پیل پاسخ داد: من الان باید برای سخنرانی در کنفرانسی بروم؛ اما اگر منتظر بمانید، پس از پایان مراسم، جایی به شما نشان خواهم داد که در آنجا هیچ کس، هیچ مشکلی ندارد!
    مرد جوان گفت: اگر این کار را بکنید، به هر قیمتی که شده خود را به آنجا خواهم رساند.
    سخنرانی به پایان رسید... دکتر پیل، مرد جوان را به قبرستانی در همان حوالی برد و گفت: نگاه کن، در اینجا بیش از صدهزار نفر اقامت دارند و هیچ کدامشان، کوچکترین مشکلی ندارند. آیا مطمئنی که می خواهی به اینجا بیایی؟!
     

    fairy tail

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/21
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    473
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    سرزمین پریان
    خراش هایی از جنس عشق
    چند سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه نزدیک خانه شان شیرجه زد.
    مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لـ*ـذت می برد... مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.مادر وحشت زده به سوی دریاچه دوید و فریاد کنان، پسرش را صدا زد. پسرک سرش را برگرداند ولی دیگر خیلی دیر شده بود.
    تمساح با یک چرخش، پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
    پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش، جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.
    خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:

    《این زخم هارا دوست دارم، اینها
    خراش های عشق مادرم به من هستند》.

    نتیجه:
    به خاطر داشته باش که گاهی مانند یک کودک قدرشناس، خراش های عشق خداوند را، به خودت نشان بده؛ خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند.

     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا