KIMIA_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/01
ارسالی ها
3,446
امتیاز واکنش
25,959
امتیاز
956
سن
22
محل سکونت
تهران
Smart Soldier
Fred was a young soldier in a big camp. During the week they always worked very hard, but it
was Saturday, and all the young soldiers were free, so their officer said to them, 'You can go into
the town this afternoon, but first I'm going to inspect you.’
Fred came to the officer, and the officer said to him, 'Your hair's very long. Go to the barber and
then come back to me again.
Fred ran to the barber's shop, but it was closed because it was Saturday. Fred was very sad for a
few minutes, but then he smiled and went back to the officer.
'Are my boots clean now, sir?' he asked.
The officer did not look at Fred's hair. He looked at his boots and said, 'Yes, they're much better
now. You can go out. And next week, first clean your boots, and then come to me!'


سرباز باهوش

فرد سرباز جوانی در یک پادگان بزرگ بود. انها همیشه در طول هفته سخت کار میکردند. ..اما انروز شنبه بود و انها آزاد بودند....بنابر این افسرشان به انها گفت امروز بعد ازظهر میتوانید به داخل شهر بروید اما اول میخواهم شما را بازدید کنم.

فرد به سوی افسر رفت و افسر به او گفت : موهای شما خیلی بلند است به ارایشگاه برو و دوباره پیش من برگرد.

فرد به ارایشگاه رفت ولی بسته بود چون انروز شنبه بود.فرد برای چند دقیقه ناراحت شد اما بعد خندید و پیش افسر برگشت.

فرد پرسید: ایا قربان الان پوتینهایم تمیز شدند.

افسر به موهای فرد نگاه نکرد و به پوتینهای او نگاه کرد و گفت: الان خیلی بهتر شدند.

شما میتوانی بروی . و از هفته ی بعد اول پوتینهایت را تمیز کن و سپس پیش من بیا.!
 
  • پیشنهادات
  • KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    Spain
    Mr Edwards likes singing very much, but he is very bad at it. He went to dinner at a friend's
    house last week, and there were some other guests there too. They had a good dinner, and then
    the hostess went to Mr Edwards and said 'You can sing, Peter. Please sing us something.'
    Mr 'Edwards was very happy, and he began to sing an old song about the mountains of Spain.
    The guests listened to it for a few minutes and then one of the guests began to cry. She was a
    small woman and had dark hair and very dark eyes.
    One of the other guests went to her, put his hand on her back and said, 'Please don't cry. Are you
    Spanish?'
    Another young man asked, 'Do you love Spain?'
    'No,' she answered, 'I'm not Spanish, and I've never been to Spain. I'm a singer, and I love
    music!'


    اسپانیا

    آقای ادوارد خوانندگی را خیلی دوست داشت ولی در آن خیلی بد بود.هفته گذشته برای مهمانی به خانه دوستش رفت...........در آنجا مهمانهای دیگری نیز حضور داشتند.

    آنها شام خوبی داشتند و پس از آن خانم میزبان به سمت ادوارد رفت و گفت: پیتر شما میتوانید بخوانید. لطفا چیزی برای ما بخوانید

    آقای ادوارد خیلی خوشحال شد و شروع به خواندن آهنگ قدیمی در مورد کوههای اسپانیا کرد.

    مهمانان برای چند دقیقه به آن گوش کردند و سپس یکی از مهمانها شروع به گریه کردن کرد.

    او زن کوچکی بود که موهای مشکی و چشمهای خیلی مشکی داشت.

    یکی دیگر از مهمانان بسوی او رفت و دست خود را بر روی پشت او گذاشت و گفت: لطفا گریه نکنید.آیا شما اسپانیایی هستید؟

    مرد جوان دیگری پرسید آیا شما اسپانیا را دوست دارید؟

    زن جواب داد: من اسپانیایی نیستم و هرگز در اسپانیا نبوده ام.من یک خواننده ام و موسیقی را دوست دارم!
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    Miss Green had a heavy cupboard in her bedroom. Last Sunday she said, 'I don't like this
    cupboard in my bedroom. The bedroom's very small, and the cupboard's very big. I'm going to
    put it in a bigger room.' But the cupboard was very heavy, and Miss Green was not very strong.
    She went to two of her neighbors and said, 'Please carry the cupboard for me.' Then she went and
    made some tea for them.
    The two men carried the heavy cupboard out of Miss Green's bedroom and came to the stairs.
    One of them was in front of the cupboard, and the other was behind it. They pushed and pulled
    for a long time, and then they put the cupboard down.
    'Well,' one of the men said to the other, 'we're never going to get this cupboard upstairs.'
    'Upstairs?' the other man said. 'Aren't we taking it downstairs?'



    خانم گرین کابینت سنگینی در اتاق خوابش داشت. یکشنبه گذشته گفت: من کابینت داخل اتاق خوابم را دوست ندارم.

    اتاق خوابم خیلی کوچک است و کابینتم خیلی بزرگ.میخواهم این کابینت رادر اتاق بزرگتری قرار دهم.

    اما کابینت خیلی سنگین بود و خانم گرین انقدر قوی نبود .او پیش دو تا از همسایه هایش رفت و گفت: لطفا کابینت را برای من حمل کنید. و رفت برای انها چایی درست کند.

    آن دو مرد کابینت سنگین را از اتاق خواب خانم گرین بیرون اوردند و به سوی پله ها رفتند.یکی از آنها جلوی کابینت بود و دیگری در پشت آن.

    آنها برای مدت طولانی کابینت را هول دادند و کشیدند وسپس آنرا بر زمین گذاشتند.

    یکی از مردها به دیگری گفت: خوب....ما که نمیتوانیم کابینت را به بالای پله ها ببریم.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    A long, long time ago, thousands of children in the world didn't know how to tell whether they were treating others well or badly. They could hit their brothers and sisters, thinking they were doing good. They could be filled with regret at having helped their mother or having tidied their bedroom. The whole day through, the fairies had to explain to the kids whether they had been good or bad. It was a tremendously boring and tiring job.

    One of the fairies was called Sparkles, and she was great fun. She thought it would be better to teach the children a few things, and so she invented a talking pillow for her favourite girl, Alicia.

    When Alicia went to bed, the pillow would ask her:

    -"Tell me, my girl, what did you do today?"

    Whenever Alicia told her that she had done bad things, the pillow would make annoying noises through the night, and contort itself into all kinds of uncomfortable lumps and bumps. Of course, Alicia could hardly get any sleep.

    But when Alicia talked of good things she had done, the pillow would purr like a pussycat, would wish Alicia a good night, and would play sweet soft music the whole night through. Before long, the girl had learnt how to behave so that her pillow would play lovely music every night.

    Sparkles the fairy then decided to use the pillow on another little girl who was giving her a lot of trouble. At first, Alicia was afraid that she might forget how to be good, but she remembered the words she had heard every night, and she would say to herself:

    -"Let's see then, Alicia. What did you do today?"

    Alicia was pleased to find that she herself now knew whether she had behaved well or not. And when she had been good, she slept wonderfully. Just like when the talking pillow had been there, she found it hard to sleep whenever she had done something bad. And she could only feel peace if she promised to make right, the next day, whatever harm she had done.

    ترجمه‌ی داستان کوتاه انگلیسی بالشت سخنگو
    در زمان‌های خیلی خیلی دور، هزاران بچه در سراسر جهان نمی‌دانستند که چطور بفهمند که آیا با دیگران درست رفتار می‌کردند یا خیر. آن‌ها می‌توانستند برادران و خواهران خود را کتک بزنند درحالی‌که فکر کنند که رفتار خوبی داشته‌اند. یا می‌توانستند پر از پشیمانی بشوند که چرا به مادرشان کمک کرده‌اند یا اتاق‌خوابشان را مرتب کرده‌اند. در تمام طول روز، پری‌ها بایستی به بچه‌ها توضیح می‌دادند که آیا رفتارشان درست بوده یا خیر. این کار فوق‌العاده کسل‌کننده و خسته‌کننده بود.

    یکی از پری‌ها اسمش اسپارکلز بود، که خیلی باصفا بود. او با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشد که به بچه‌ها چیزهایی یاد بدهد. بنابراین یک بالشت سخنگو برای دختر محبوبش، آلیسا، اختراع کرد.

    وقتی آلیسا به رختخواب می‌رفت، آن بالشت از او می‌پرسید:

    -"دخترم، به من بگو که امروز چه‌کار کردی؟"

    هر وقت آلیسا به بالشت می‌گفت که کارهای بدی انجام داده، آن بالشت صداهای اذیت کننده‌ای در طول شب از خود درمیاورد؛ و خودش را تبدیل به یک بالشت سفت‌وسخت و بدترکیب می‌کرد. به خاطر همین آلیسا اصلاً نمی‌توانست خوب بخوابد.

    اما هنگامی‌که آلیسا از کارهای خوبی که انجام داده بود صحبت می‌کرد، آن بالشت بسیار گرم‌ونرم می‌شد، آرزو می‌کرد که آلیسا خواب خیلی خوبی داشته باشد، و در طول شب یک موسیقی دل‌نشین برای آلیسا پخش می‌کرد.

    زیاد طول نکشید که دختر قصه‌ی ما یاد گرفت که چه طور رفتار کند که هر شب بالشتش یک موسیقی دوست‌داشتنی برایش پخش کند.

    پس‌ازاین، پری قصه‌ی ما اسپارکلز، تصمیم گرفت که این بالشت را روی یکی دیگر از دخترها که خیلی برایش مشکل‌ساز بود امتحان کند. آلیسا اول نگران این بود که نکند یادش برود که چگونه می‌تواند خوب باشد یا بد. اما کلماتی که هر شب می‌شنید یادش افتاد. و هر شب به خودش می‌گفت:

    -"بذار ببینم آلیسا. امروز چه‌کارهایی انجام دادی؟"

    آلیسا، وقتی فهمید که خودش الآن می‌داند که آیا رفتارش خوب بوده یا بد، خیلی خوشحال شد. و وقتی خوب بود، خیلی فوق‌العاده می‌خوابید. اما همانند وقتی‌که بالشت سخنگو پیشش بود، اصلاً نمی‌توانست خوب بخوابد وقتی متوجه می‌شد که کارهای بدی انجام داده است. و تنها وقتی به آرامش می‌رسید که به خودش قول دهد که روز بعد همه‌چیز را درست کند. هر کار اشتباهی که انجام داده بود.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    The Last Dinosaurs

    In a lost land of tropical forests, on top of the only mountain in the region, trapped inside an old volcanic crater system, lived the last ever group of large, ferocious dinosaurs.

    For thousands and thousands of years they had survived all the changes on Earth, and now, led by the great Ferocitaurus, they were planning to come out of hiding and to dominate the world once more.

    Ferocitaurus was an awesome Tyrannosaurus Rex who had decided they had spent too much time isolated from the rest of the world. So, over a few years, the dinosaurs worked together, demolishing the walls of the great crater. When the work was done, all the dinosaurs carefully sharpened their claws and teeth, in readiness to terrorise the world once again.

    On leaving their home of thousands of years, everything was new to them, very different to what they had been used to inside the crater. However, for days, the dinosaurs continued on, resolute.

    Finally, from the top of some mountains, they saw a small town. Its houses and townsfolk seemed like tiny dots. Never having seen human beings before, the dinosaurs leapt down the mountainside, ready to destroy anything that stood in their way...

    However, as they approached that little town, the houses were getting bigger and bigger... and when the dinosaurs finally arrived, it turned out that the houses were much bigger than the dinosaurs themselves. A boy who was passing by said: "Daddy! Daddy! I've found some tiny dinosaurs! Can I keep them?"

    And such is life. The terrifying Ferocitaurus and his friends ended up as pets for the village children. Seeing how millions of years of evolution had turned their species into midget dinosaurs, they learned that nothing lasted forever, and that you must always be ready to adapt.

    And adapt those dinosaurs did, Making for truly excellent and fun pets.​



    ترجمه داستان آخرین دایناسورها:

    در یک سرزمین گمشده از جنگل‌های استوایی، در بالای تنها کوه منطقه، محاصره‌شده در میان یک دهانه‌ی ساخته‌شده از مواد مذاب آتش‌فشانی، یک گروه از آخرین بازماندگان دایناسورهای بزرگ و وحشی زندگی می‌کردند.


    برای هزاران و هزاران سال، آن‌ها از تمامی تغییرات زمین جان سالم بدر بردند. و اکنون با رهبری فراسوتورس بزرگ، آن‌ها داشتند برنامه‌ریزی می‌کردند که از مخفیگاه خود بیرون بیایند و باری دیگر جهان را به تسخیر خود دربیاورند.


    فراسوتورس یک دایناسور خفن از نژاد رکس تیرانوسور بود که با خود فکر کرد که زمان زیادی را به‌صورت منزوی از دیگر جهان گذرانده بودند. برای همین، برای چند سال دایناسورها با کمک یکدیگر، دیوارهای دیواره‌ی بزرگ آتش‌فشانی را خراب کردند. وقتی‌که کارشان تمام شد، تمامی دایناسورها به‌دقت دندان‌ها و پنجه‌های خود را تیز کردند؛ تا باری دیگر در دنیا رعب و وحشت ایجاد کنند.


    وقتی‌که خانه‌ی چندین و چند هزارساله‌ی خود را ترک کردند، همه‌چیز برای آن‌ها تازگی داشت؛ و بسیار با آن چیزی که در خانه‌ی خود در میان دیواره‌های آتش‌فشانی به آن عادت داشتند تفاوت داشت.


    اما برای روزها، دایناسورهای قصه ما به‌طور مصممی به راه خود ادامه دادند.


    درنهایت از بالای تعدادی کوه، شهر کوچکی دیدند. خانه‌ها و مردم شهر مثل نقاطی ریز دیده می‌شدند. دایناسورها که هیچ‌گاه انسانی ندیده بودند، از کوهپایه به سمت پایین پریدند، درحالی‌که آماده بودند هر چیزی که سر راهشان قرار می‌گرفت را ویران کنند.


    اما، همان‌طور که به آن شهر کوچک نزدیک‌تر می‌شدند. خانه‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند ... و وقتی‌که درنهایت دایناسورها به آن شهر رسیدند، مشخص شد که خانه‌ها از خود دایناسورها خیلی بزرگ‌تر بودند! پسربچه‌ای که داشت ازآنجا می‌گذشت گفت: "پدر! پدر! من چند تا دایناسور کوچک پیدا کردم! آیا می‌توانم آن‌ها را نگه‌دارم؟"


    زندگی نیز این‌چنین است. فراسوتورس وحشتناک و دوستانش به حیوانات خانگی بچه‌های روستا تبدیل‌شدند. وقتی‌که دیدند که چگونه سیر تکاملی میلیون‌ها سال چگونه، گونه‌ی جانوری‌شان را به دایناسورهای ریزه‌میزه تبدیل کرده است؛ یاد گرفتند که هیچ‌چیز تا پایان باقی نمی‌ماند، و شما همیشه بایستی برای وفق دادن خود (با شرایط جدید) آماده باشی.


    آن دایناسورها هم با تبدیل‌شدن به حیوانات خانگی عالی و شاد با شرایط جدید وفق پیدا کردند.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    THE HORSE RIDING
    Jimmy was a very fat boy. He always used to be sad because of his obesity. So, he decided to consult a doctor. He said to the doctor, “How can I reduce my weight? Everybody teases me at the school.”




    The doctor advised him to exercise daily. After few days, he again went to the doctor and complained that despite of exercising, he couldn’t reduce his weight rather, putting on weight.




    The doctor asked him what exercise he was doing. Jimmy replied, “I go for horse riding everyday. The result is that I gained weight while the horse lostweight.”



    The doctor laughed and showed him how to exercise.​



    داستان کوتاه خنده دار اسب سواری

    پسری بود به اسم جیمی که چاق بود. او همیشه به خاطر اینکه چاق بود، ناراحت بود و برای همین تصمیم گرفت که پیش دکتر برود.


    جیمی به دکتر گفت :


    من چه طوری می توانم لاغر شوم؟ همه بچه ها در مدرسه من را به خاطر چاقی مسخره می کنند.


    دکتر به جیمی سفارش کرد که هر روز ورزش کند.


    بعد از چند روز جیمی دوباره پیش دکتر رفت و گفت با اینکه هر روز ورزش می کنم ولی نه تنها لاغر نشدم ، بلکه چاق تر هم شدم!


    دکتر سوال کرد:


    چه جور ورزشی می کنی؟


    جیمی جواب داد:


    من هر روز اسب سواری می کنم، ولی من چاق تر شدم و اسبم لاغرتر شده!


    دکتر خندید و به جیمی یاد داد چه طوری ورزش کند.

     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Mountain climber

    The story tells about a mountain climber, who wanted to climb the highest mountain.


    He began his adventure after many years of preparation, but since he wanted the glory just for himself, he decided to climb the mountains alone


    The night fell heavily in the heights of the mountain, and the man could not see anything.


    All was black. Zero visibility, and the moon and the stars were covered by the clouds


    As he was climbing...only a few feet away from the top of the mountain, he slipped and fell into the air.


    Falling at a great speed the climber could only see black spots as he went down, and the terrible sensation of being sucked by gravity


    He kept falling ... and in those moments of great fear, it came to his mind all the good and bad episodes of his life


    He was thinking now about how close death was getting, when all of a sudden he felt the rope tied to pulled his waist and pulled him very hard. His body was hanging in the air...


    Only the rope was holding him. And in that moment of stillness "he had no other choice but to scream: "Help me God


    All of a sudden, a deep voice coming from the sky answered want do you want me to do?


    "Save me God!"


    "Do you really think I can save you?"


    "Of course I believe you can."


    Then cut the rope tied to your waist"


    There was a moment of silence...and the man decided to hold on the rope with all his strength


    The rescue team tells that the next day a climber was found dead and frozen. His body was hanging from a rope, his hands holding tight to it, only three feet away from the ground.​


    داستان کوهنورد


    داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست ازبلندترین کوه ها بالابرود.


    اوپس ازسال ها آماده سازی، ماجراجویی خودراآغازکردولی ازآنجایی که افتخارکاررافقط برای خودمی خواست تصمیم گرفت تنهاازکوه بالابرود.


    شب بلندی های کوه راتماما دربرگرفت ومردهیچ چیزرانمی دید.


    همه چیزسیاه بود.اصلا دیدنداشت وابرروی ماه وستاره هاراپوشانده بود.


    همان طور که از کوه بالا می رفت.چندقدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد ودرحالی که به سرعت سقوط می کرد ازکوه پرت شد.


    درحال سقوط فقط لکه های سیاهی رادرمقابل چشمانش می دید.


    واحساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه ی جاذبه اورادرخودمیگرفت


    همچنان سقوط میکردودرآن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب وبدزندگی به یادش آمد.


    اکنون فکرمیکرد مرگ چقدر به اونزدیک است.


    ناگهان احساس کردکه طناب به دور کمرش محکم شد.


    بدنش میان آسمان و زمین معلق بودوفقط طناب اورانگه داشته بود.


    ودراین لحظه ی سکون برایش چاره ای نماندجزآنکه فریادبکشد"خدایا کمکم کن!"


    ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شدجواب داد:"ازمن چه می خواهی؟"


    - ای خدانجاتم بده


    - واقعاباورداریکه من می توانم تورانجات بدهم؟


    - البته که باوردارم


    - اگرباورداری طنابی راکه به کمرت بسته است پاره کن...


    یک لحظه سکوت... ومردتصمیم گرفت باتمام نیرو به طناب بچسبد


    گروه نجات می گویندکه روزبعدیک کوهنوردیخ زده رامرده پیداکرند.


    بدنش از یک طناب آویزان بودوبادست هایش محکم طناب را گرفته بود...


    واوفقط یک متراززمین فاصله داشت.
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    Elevator

    An Amish boy and his father were in a mall. They were amazed by almost everything they saw, but especially by two shiny, silver walls that could move apart and then slide back together again.

    The boy asked, "What is this, Father?" The father (never having seen an elevator) responded, "Son, I have never seen anything like this in my life, I don't know what it is."


    While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room.


    The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.


    They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.

    Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out.


    The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, "Go get your mother.​


    آسانسور


    پسر وپدر شهر ندیده ای داخل یك فروشگاهی شدند تقریبا همه چیز باعث شگفتی آنها می شد مخصوصا دو تا دیوار براق و نقره ای كه می تونست از هم باز بشه و دوباره بسته بشه. پسر می پرسه این چیه؟ پدر كه هرگزچنین چیزی (آسانسور) را ندیده بود جواب داد: پسر من هرگز چنین چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه.


    در حالی كه داشتند با شگفتی تماشا می كردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرك حركت كرد و كلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها تویه اتاقه كوچیك در بسته شد.


    و پسر وپدر دیدند كه شماره های كوچكی بالای لامپ هابه ترتیب روشن میشن آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسید بعد شماره ها بالعكس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر 24 ساله خوشگل بور از اون اومد بیرون.


    پدر در حالیكه چشاشو از دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت: برو مادرت را بیار
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران

    A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always
    had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been
    stolen.
    He went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without
    even looking and fired a shot into the ceiling. "Which one of you sidewinders stole my
    horse?!?!? " he yelled with surprising forcefulness. No one answered. "Alright, I’m gonna have
    another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I dun in
    Texas! And I don’t like to have to do what I dun in Texas! “. Some of the locals shifted
    restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been
    returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out
    of the bar and asked, “Say partner, before you go... what happened in Texas?” The cowboy
    turned back and said, “I had to walk home.”
    گاوچرانی وارد شهری شد و برای نوشیدن چیزی کنار یک مهمان خانه ایستاد.بدبختانه کسانی که در ان شهر زندگی میکردند عادت بدی داشتند و سر به سر غریبه ها می گذاشتند.
    وقتی گاوچران نوشیدنیش را تمام کرد متوجه شد که اسبش دزدیده شده است.
    او به کافه برگشت و ماهرانه اسلحه اش را در اورد و سمت بالا گرفت و بدون نگاه به سقف یک گلوله شلیک کرد.
    او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد:کمدامیک از شما ادمهای بد اسب من را دزدیده؟؟؟؟؟
    کسی پاسخی نداد.او گفت: من یک آبجو دیگه میخورم و تا وقتی که انرا تمام میکنم اسبم برنگردد...کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام میدهم!
    و دوست ندارم آن کاری را که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! بعضی از افراد خودشون را جمع و جور کردن. آن مرد بر طبق حرفش آبجوی دیگری نوشید.بیرون رفت و اسبش به سر جایش برگشته بود.
    اسبش را زین کرد و به سمت خارج شهر رفت.کافه چی به ارامی از گافه بیرون آمد و پرسید:هی رفیق قبل از اینکه بری بگو در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟
    گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه.
     

    KIMIA_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/01
    ارسالی ها
    3,446
    امتیاز واکنش
    25,959
    امتیاز
    956
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    The two brothers
    This is a story about two brothers named James and Henry. One was a very good boy. His name
    was James. He always made his mother very happy. His clothes were always clean. And he
    always washed his hands before he ate his dinner.
    The other boy was Henry. He was a naughty boy. He did not close the doors. He kicked the
    chairs in the house. When his mother asked him to help her, he did not want to. Sometimes he
    took cakes from the cupboard and ate them. He liked to play in the street. He always made his
    mother very angry.
    One day the school was not open. The two boys went to the park to play. Their mother gave
    them some money and told them to buy their lunch with their money. They took a ball with
    them. Before going to the park they stopped to buy lunch. James bought a sandwich with is
    money but Henry bought a large packet of sweets and ate them all.
    After lunch the two boys played in the park with their ball. Then Henry wanted to go home
    because he was feeling sick. He had eaten so many sweets. When they got home his mother put
    him in bed without any dinner and told him that it was wrong to eat sweets for lunch


    این داستان درباره دو برادر به نامهای جیمز و هنری است.یکی از آنها پسر خیلی خوبی بود.نامش جیمز بود.او همیشهمادرش را خوشحال میکرد.



    لباسهایش تمیز بودند و همیشه قبل از غذا دستهایش را میشست.



    پسر دیگر هنری بود.او پسر شیطونی بود.در را نمی بست. با لگد به صندلی های خانه میزد.وقتی مادرش از او تقاضای کمک میکرد او انجام نمیداد.



    بعضی وقت ها از کابینت کیک برمی داشت و میخورد.بازی در خیابان را دوست داشت. و همیشه مادرش را عصبانی میکرد.


    یک روز که مدرسه بسته بود هر دو پسر برای بازی به پارک رفتند.مادرشان مقداری پول به آنها داد و گفت که ناهارشان را با پولشان بخرند.



    آنها یک توپ با خود برداشتند.قبل از رفتن به پارک برای خریدن ناهار ایستادند.جیمز با پولش یک ساندویچ خرید ولی هنری با پولش یک پاکت بزرگ شیرینی خرید و همه را خورد.



    بعد از ناهار پسرها با توپشان در پارک بازی میکردند. سپس هنری خواست که به خونه بره چون احساس مریضی میکرد.



    شیرینیهای خیلی زیادی خورده بود.وقتی به خانه رفتند مادرش او را بدون هیچ شامی به سمت رختخواب فرستاد و به او گفت که خوردن شیرینی برای ناهار اشتباه بود.

     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا