داستانک تاپیک داستان انگلیسی + ترجمه|کاربران نگاه

H_Hannaneh_Zadeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/16
ارسالی ها
59
امتیاز واکنش
396
امتیاز
0
محل سکونت
محله ی امام رضا
Captain & fisherman



The cautious captain of a small ship had to go along a coast with which he was unfamiliar , so he tried to find a qualified pilot to guide him. He went ashore in one of the small ports where his ship stopped, and a local fisherman pretended that he was one because he needed some money. The captain took him on board and let him tell him where to steer the ship.

After half an hour the captain began to suspect that the fisherman did not really know what he was doing or where he was going so he said to him,' are you sure you are a qualified pilot?

'Oh, yes' answered the fisherman .'I know every rock on this part of the coast.'Suddenly there was a terrible tearing sound from under the ship.

At once the fisherman added," and that's one of them."



ناخدا و ماهيگير

ناخداي هوشيار يك كشتي كوچك مجبور بود در امتداد ساحل دريايي كه نميشناخت حركت كند...بنابر اين او تلاش كرد تا يك ناخداي اشنا به انجا را پيدا كند.او كنار يكي از بندرهاي كوچكي كه كشتي اش توقف كرد ايستاد ويك ماهيگير محلي چون به پول احتياج داشت طوري وانمود كرد كه يك راننده كشتي ماهر است.ناخدا او را سوار كرد و به او اجازه داد تا بگويد كشتي را به كجا براند.بعد از نيم ساعت ناخدا گمان كرد كه ماهيگير نميداند كه واقعا كجا ميرود پس به او گفت: "تو مطمئني ناخداي ماهر هستي؟"

ماهيگير جواب داد: بله.....من همه سنگهاي بندر را از كناردريا ميشناسم..ناگهان صداي پاره شدن از زير كشتي امد. سرانجام ماهيگير افزود:"اين هم يكي از همان سنگها بود"


"با يك تشكر خشك و خالي من را در قرار دادن هر چه زودتر داستانها تشويق كنيد"
 
  • پیشنهادات
  • H_Hannaneh_Zadeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    59
    امتیاز واکنش
    396
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    محله ی امام رضا
    The Old man And whisky
    Harry did not stop his car at some traffic-lights when they were red, and he hit another car. Harry
    jumped out and went to it. There was an old man in the car. He was very frightened and said to
    Harry, "what are you doing? You nearly killed me.!"
    "yes" Harry answered, "I'm very sorry." He took a bottle out of his car and said ,"Drink some of
    this. then you'll feel better." He gave the man some whisky, and the man drank it ,but then he
    shouted again, "you nearly killed me!"
    Harry gave him the bottle again, and the old man drank a lot of the whisky. Then he smiled and
    said to Harry ,"Thank you .I feel much better now .but why aren't you drinking?"
    "oh, well" Harry answered ,"I don’t want any whisky now. I'm going to sit here and wait for the police."



    "پيرمرد و ويسكي"

    هري وقتي چراغ قرمز شد ماشينش را نگه نداشت و با ماشين ديگري برخورد كرد. هري سريع به بيرون از ماشين پريد و پيش راننده ان ماشين رفت.

    داخل ماشين يك پيرمرد بود كه خيلي ترسيده بود . به هري گفت چكار ميكني؟ نزديك بود منو بكشي!

    هري جواب داد: بله..من متاسفم. او يك بطري از داخل ماشينش اورد و گفت: كمي از اين بنوش حالت را بهتر ميكند.

    او مقداري ويسكي به ان مرد داد و پير مرد بعد از نوشيدن مقداري از ان دوباره فرياد زد:نزديك بود تو منو بكشي!

    هري يك بطري ديگر هم به پيرمرد داد و پيرمرد هم مقدار زيادي از انرا نوشيد ولبخندي زد و به هري گفت: متشكرم احساس ميكنم بهتر شدم تو چرا نمينوشي؟

    هري جواب داد: صحيح(حالاشد). من الان هيچ نوشيدني نميخوام. الان قصد دارم بروم انجا بنشينم و منتظر پليس بمانم.
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    Last week I went to the theater, the play was very interesting. I didn’t enjoy it! A couple was sitting behind me, talking loudly. I couldn’t hear the actors; so I looked at them angrily. They didn’t pay any attention.
    “I can’t hear a word” I said angrily.” it’s none of your business,” he said.” this is a private conversation!”



    هفته قبل به تئاتر رفتم. نمایش بسیار جذاب بود.من از آن لـ*ـذت نبردم.زوجی پشت سر من نشسته بودند و با صدای بلند صحبت می کردند.من نمی توانستم صدای بازیگران را بشنوم،بنابراین با عصبانیت به آنها نگاهی انداختم.آنها توجهی نکردند.با عصبانیت گفتم:”من یک کلمه نمی توانم بشنوم”.مرد گفت:”به تو ربطی ندارد.این یک گفتگوی خصوصی است
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    THE HORSE RIDING

    Jimmy was a very fat boy. He always used to be sad because of his obesity. So, he decided to consult a doctor. He said to the doctor, “How can I reduce my weight? Everybody teases me at the school.”


    The doctor advised him to exercise daily. After few days, he again went to the doctor and complained that despite of exercising, he couldn’t reduce his weight rather, putting on weight.


    The doctor asked him what exercise he was doing. Jimmy replied, “I go for horse riding everyday. The result is that I gained weight while the horse lostweight.”


    The doctor laughed and showed him how to exercise.



    داستان کوتاه خنده دار اسب سواری

    پسری بود به اسم جیمی که چاق بود. او همیشه به خاطر اینکه چاق بود، ناراحت بود و برای همین تصمیم گرفت که پیش دکتر برود.


    جیمی به دکتر گفت :


    من چه طوری می توانم لاغر شوم؟ همه بچه ها در مدرسه من را به خاطر چاقی مسخره می کنند.


    دکتر به جیمی سفارش کرد که هر روز ورزش کند.


    بعد از چند روز جیمی دوباره پیش دکتر رفت و گفت با اینکه هر روز ورزش می کنم ولی نه تنها لاغر نشدم ، بلکه چاق تر هم شدم!


    دکتر سوال کرد:


    چه جور ورزشی می کنی؟


    جیمی جواب داد:


    من هر روز اسب سواری می کنم، ولی من چاق تر شدم و اسبم لاغرتر شده!


    دکتر خندید و به جیمی یاد داد چه طوری ورزش کند.
     
    آخرین ویرایش:

    نادیا.زارع

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/19
    ارسالی ها
    579
    امتیاز واکنش
    3,061
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    تهران
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]Jimmy was a very fat boy. He always used to be sad because of his obesity. So, he decided to consult a doctor. He said to the doctor, “How can I reduce my weight? Everybody teases me at the school.”[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]The doctor advised him to exercise daily. After few days, he again went to the doctor and complained that despite of exercising, he couldn’t reduce his weight rather, putting on weight.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]The doctor asked him what exercise he was doing. Jimmy replied, “I go for horse riding everyday. The result is that I gained weight while the horse lostweight.”[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]The doctor laughed and showed him how to exercise.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    پسری بود به اسم جیمی که چاق بود. او همیشه به خاطر اینکه چاق بود، ناراحت بود و برای همین تصمیم گرفت که پیش دکتر برود.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جیمی به دکتر گفت :
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    من چه طوری می توانم لاغر شوم؟ همه بچه ها در مدرسه من را به خاطر چاقی مسخره می کنند.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    دکتر به جیمی سفارش کرد که هر روز ورزش کند.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    بعد از چند روز جیمی دوباره پیش دکتر رفت و گفت با اینکه هر روز ورزش می کنم ولی نه تنها لاغر نشدم ، بلکه چاق تر هم شدم!
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    دکتر سوال کرد:
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    چه جور ورزشی می کنی؟
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    جیمی جواب داد:
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    من هر روز اسب سواری می کنم، ولی من چاق تر شدم و اسبم لاغرتر شده!
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    دکتر خندید و به جیمی یاد داد چه طوری ورزش کند.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]

    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)][/BCOLOR]
     

    نادیا.زارع

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/19
    ارسالی ها
    579
    امتیاز واکنش
    3,061
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    تهران
    An Amish boy and his father were in a mall. They were amazed by almost everything they saw, but especially by two shiny, silver walls that could move apart and then slide back together again.

    The boy asked, "What is this, Father?" The father (never having seen an elevator) responded, "Son, I have never seen anything like this in my life, I don't know what it is."


    While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room.


    The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.


    They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.

    Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out.


    The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, "Go get your mother.

    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    آسانسور
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    پسر وپدر شهر ندیده ای داخل یك فروشگاهی شدند تقریبا همه چیز باعث شگفتی آنها می شد مخصوصا دو تا دیوار براق و نقره ای كه می تونست از هم باز بشه و دوباره بسته بشه. پسر می پرسه این چیه؟ پدر كه هرگزچنین چیزی (آسانسور) را ندیده بود جواب داد: پسر من هرگز چنین چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    در حالی كه داشتند با شگفتی تماشا می كردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرك حركت كرد و كلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها تویه اتاقه كوچیك در بسته شد.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    و پسر وپدر دیدند كه شماره های كوچكی بالای لامپ هابه ترتیب روشن میشن آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسید بعد شماره ها بالعكس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر 24 ساله خوشگل بور از اون اومد بیرون.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
    پدر در حالیكه چشاشو از دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت: برو مادرت را بیار
    [/BCOLOR]
     

    shiva ni

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/27
    ارسالی ها
    2,629
    امتیاز واکنش
    11,916
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    نِصـ؋ جَهــان : )
    داستان طنز ازدواج

    Fred is 32 years old and he is still single.​

    One day a friend asked, "Why aren't you married? Can't you find a woman who will be a good wife?"​

    فرد 32 سالشه و هنوز مجرده.


    یک روز دوستش بهش گفت: چرا ازدواج نمیکنی؟ نمیتونی یه زن خوب پیدا کنی؟

    Fred replied, "Actually, I've found many women that I have wanted to marry, but when I bring them home to meet my parents, my mother doesn't like them."
    فرد پاسخ داد: در حقیقت من زن های زیادی رو پیدا کردم که میخواستم باشون ازدواج کنم،اما وقتی اونا رو میوردم خونه که خونوادمو ببینن،مادرم از اونا خوشش نمیومد.


    His friend thinks for a moment and says, "I've got the perfect solution, just find a girl who's just like your mother."
    دوستش برای لحظه ای فکر کرد و گفت: من یه راه حل عالی پیدا کردم، فقط دختری را پیدا کن که شبیه مادرت باشه.

    A few months later they meet again and his friend says, "Did you find the perfect girl? Did your mother like her?"

    چند ماه بعد اونها دوباره همیدگه رو ملاقات کردن و دوستش گفت: یه دختر عالی پیدا کردی؟ مادرت دوسش داره؟

    With a frown on his face, Fred answers, "Yes, I found the perfect girl. She was just like my mother. You were right, my mother liked her very much."
    فرد با چهره اخمو گفت: آره یه دختر عالی پیدا کردم، اون شبیه مادرم بود، تو درست گفتی مادرم خیلی دوستش داشت

    The friend said, "Then what's the problem?"
    Fred replied, "My father doesn't like her."​
    دوستش گفت: پس مشکل چیه؟

    فرد جواب داد: پدرم دوستش نداره!
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]Miss Williams was a teacher, and there were thirty small children in her class. They were nice children, and Miss Williams liked all of them, but they often lost clothes[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]It was winter, and the weather was very cold. The children’s mothers always sent them to school with warm coats and hats and gloves. The children came into the classroom in the morning and took off their coats, hats and gloves. They put their coats and hats on hooks on the wall, and they put their gloves in the pockets of their coats[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]Last Tuesday Miss Williams found two small blue gloves on the floor in the evening, and in the morning she said to the children, ‘Whose gloves are these?’, but no one answered[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]Then she looked at Dick. ‘Haven’t you got blue gloves, Dick?’ she asked him[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]‘Yes, miss,’ he answered, ‘but those can’t be mine. I’ve lost mine’[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]خانم ویلیامز یک معلم بود، و سی کودک در کلاسش بودند. آن‌ها بچه‌های خوبی بودند، و خانم ویلیامز همه‌ی آن‌ها را دوست داشت، اما آن ها اغلب لباس ها ی خود را گم می کردند.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]زمستان بود، و هوا خیلی سرد بود. مادر بچه ها همیشه آنها را با کت گرم و کلاه و دستکش به مدرسه می فرستادند. بچه ها صبح داخل کلاس می آمدند و کت، کلاه و دستکش هایشان در می آوردند. آن ها کت و کلاهشان را روی چوب لباسی که بر روی دیوار بود می‌گذاشتند، و دستکش ها را نیز در جیب کتشان می ذاشتند.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]سه شنبه گذشته هنگام غروب خانم ویلیامز یک جفت دستکش کوچک آبی بر روی زمین پیدا کرد، و صبح روز بعد به بچه ها گفت، این دستکش چه کسی است؟ اما کسی جوابی نداد.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]در آن هنگام به دیک نگاه کرد و از او پرسید. دیک، دستکش های تو آبی نیستند؟[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]او پاسخ داد. بله، خانم ولی این ها نمی تونند برای من باشند. چون من برای خودمو گم کردم.[/BCOLOR]
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]I dreamed I had an interview with God.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“So you would like to interview me?” God asked.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“If you have the time” I said.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]God smiled. “My time is eternity.”
    “What questions do you have in mind for me?”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“What surprises you most about humankind?”[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]God answered…
    “That they get bored with childhood,
    they rush to grow up, and then
    long to be children again.”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“That they lose their health to make money…
    and then lose their money to restore their health.”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“That by thinking anxiously about the future,
    they forget the present,
    such that they live in neither
    the present nor the future.”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“That they live as if they will never die,
    and die as though they had never lived.”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]God’s hand took mine
    and we were silent for a while.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]And then I asked…
    “As a parent, what are some of life’s lessons
    you want your children to learn?”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“To learn they cannot make anyone
    love them. All they can do
    is let themselves be loved.”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“To learn that it is not good
    to compare themselves to others.”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“To learn to forgive
    by practicing forgiveness.”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“To learn that it only takes a few seconds
    to open profound wounds in those they love,
    and it can take many years to heal them.”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“To learn that a rich person
    is not one who has the most,
    but is one who needs the least.”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“To learn that there are people
    who love them dearly,
    but simply have not yet learned
    how to express or show their feelings.”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“To learn that two people can
    look at the same thing
    and see it differently.”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“To learn that it is not enough that they
    forgive one another, but they must also forgive themselves.”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“Thank you for your time,” I said humbly.[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“Is there anything else
    you would like your children to know?”
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]God smiled and said,[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]“Just know that I am here… always.”[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)] [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]ترجمه به فارسی[/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است.
    در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم:چه چیز بشر, شما را سخت متعجب می سازد؟خدا پاسخ داد:کودکی شان.اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو می کنند که کودک باشند … اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.
    اینکه که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ، همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.
    بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ،بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند، بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
    بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم،همیشه.
    [/BCOLOR]
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]It was the last night of the year. It had snowed, and it was very cold outside. Now it was nearly dark. In the cold and dark
    walked a poor little girl. She had no hat. She had no shoes. When she left home, she had shoes. They were very large.
    They had been her mother’s. But she had run across the street to avoid a fast horse. The shoes were so big, they fell off as
    she ran.
    Another child had found one shoe. He ran off with it. She couldn’t find the other. So the little girl walked on with her tiny,
    naked feet. They were quite red and numb from cold.
    The girl had many matches. She sold them for money. She kept most of them in an old apron. She held a bundle of them
    in her hand so people could see. But nobody had bought any from her the whole day. No one had given her a single cent.
    And now she was hungry. She had no money for food. She couldn’t stay warm. Her body shook as she walked along. The
    flakes of snow covered her long, fair hair. It fell in lovely curls around her neck. But she didn’t feel pretty.
    Right now she felt alone. She passed many houses. Candles shone in all the windows. And the air smelled of roast goose.
    It was New Year’s Eve. People were celebrating. They were all happy, but she was not.
    She found a corner made by two houses. She sat down and tried to keep out of the wind. She drew her feet up close to
    her. But she could not keep them warm. Her whole body grew colder. But she couldn’t go home. She had not sold any
    matches today. She had no money to bring to her family. Her father would be angry. And it was cold at home, too. In her
    room, the wind whistled. The roof had large cracks. They were stopped with straw and rags. But the cold came in just the
    same.
    Her little hands were almost numb with cold. She had a thought. A match might bring her some comfort. If she only dared
    take one out of the bundle. She could draw it against the wall. It would light. She could warm her fingers by it. She took
    one out. She lit it. How it blazed, how it burned! It was a warm, bright flame. It looked like a candle. She held her hands
    over it. It felt wonderful.
    It seemed to the little girl as if she were sitting before a large fire. She stretched out her feet to warm them, too. But the
    small flame went out. The fire was gone. She had only the remains of the burnt-out match in her hand.
    rubbed another one against the wall. It burned as brightly as the first. The light fell on the wall. She thought she could
    see into the room beyond. On the table was spread a snow-white tablecloth. And there was a splendid china set. The roast
    goose was hot. It was stuffed with apples and dried plums. Her mouth watered with hunger.
    She reached out for the goose. Her fingers almost touched it. Then, the match went out. Nothing was left but the thick,
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]cold, damp wall.
    She lit another match. Now she was sitting under the most beautiful Christmas tree. Thousands of lights were burning on
    the green branches. Pretty pictures hung on the walls. They looked as lovely as the ones she had seen in the shop
    windows. The little girl held out her hands towards them. Just then, the match went out.
    But the lights of the Christmas tree rose higher and higher. She saw them now as stars in the sky. One fell down and
    formed a long trail of fire.
    “Oh,” said the little girl. “Someone has just died.” Her old grandmother had told her the story. When a star falls, a soul
    goes up to Heaven. She wanted to see more, so she lit another match. In the bright light stood her grandmother. She was
    the only person who had loved the girl. Her face was kind and full of love.
    “Grandmother!” cried the little girl. “Please, take me with you!” But her grandmother started to fade as the match burned
    out.
    “No!” screamed the little girl. “Don’t go!” And she rubbed all of her matches against the wall. She wanted to keep her
    grandmother near her. And the matches gave such a bright light. It was brighter even than at noon. Her grandmother
    became solid again. She took the little girl on her arm. Both flew up into the light. And there was no cold. There was no
    hunger. They were both in Heaven. The little girl was so happy.
    On the street, people stopped at the corner. There they saw the little girl. She was sitting curled up very tightly. It was still
    very cold. But the girl’s cheeks were rosy. She had a smile on her face. She had a bundle of matches in her hand. They
    were burnt out.
    “She wanted to warm herself,” people said. They looked at her body with pity. But no one had any idea of what she had
    seen. No one even dreamed of her joy. With her grandmother, she was finally happy. With her grandmother, she
    celebrated the New Year
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)][/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]اخرین شب سال بود، برف سنگینی همه جا را احاطه کرده بود و هوای بیرون بشدت سرد بود. در سرما و تاریکی شب یک دختر مسکین و تهی دست قدم می زد. او نه کلاهی برسر داشت و نه کفشی بر پا، هنگامیکه از خانه امد بیرون کفش پوشیده بود اما انگار که ان کفشها خیلی بزرگ بودند، انها متعلق به مادرش بود، اما با این حال او همچنان با ان کفشهای بزرگ در خیابان می دوید، کفشها خیلی سنگین شده بودند، هنگامی که می دوید از پاییش بیرون امدند. یکی از بچه ها لنگه کفشی پیدا کرد.
    کفش را برداشت و فرار کرد، دخترک نتوانست لنگه کفشش را پیدا کند، این بود که دخترک با پاهای کوچک و برهنه اش به راه افتاد.

    پاهایش از شدت سرما بی حس و قرمز شده بودند. دخترک تعداد زیادی کبیرت داشت، او انها را برای امرار معاش می فروخت. بیشتر کبریتها را در پیش بند کهنه ای نگه می داشت. یک دسته از کبریتها را به دست گرفت تا مردم ببینند، اما هیچکس حتی یک سنت هم به او نداد، وحالا او خیلی گرسنه است، او پولی برای تهیه غدا ندارد، و نمی توانست خودش را گرم نگه دارد، بدنش در طی راه رفتن بشدت می لرزید.
    برف تمام موهای بلوندش را احاطه کرده بود، حال او اصلا مساعد نبود. ازکنار بسیاری از خانه ها گذشت، از تمام پنجرهای خانه ها شمع ها مشهود بودند.
    بوی غاز سرخ شده در هوا پیچیده بود، اولین شب عید بود، مردم جشن گرفته بودند. تمام مردم بجز دخترک خوشحال بودند.
    دخترک در بین دو خانه یک جانپانهی پیدا کرد، و از شدت سرمای شدید به انجا پنها برد. پاهایش را بهم چسباند، اما نمی توانست پاهایش را گرم نگه دارد.
    سرما در سرتاسر بدنش رخنه کرده بود، اما باوجود این مشکل نمی توانست به خانه برگردد. امروز هیچ کبریتی نفروخته بود، او پولی نداشت که برای خوانواده اش ببرد.
    پدرش خیلی گرسنه بود فضای خانه و اطاقش مملو از سرما بود. سقف خانه ترک بزرگی برداشته بود، انها ترک را با کهنه و حصیر پوشانده بودند.
    اما سرما همچنان در فضای خانه حکم فرما بود. دستهای کوچک دخترک نیز از شدت سرما بیحس شده بودند، فکری به ذهنش خطور کرد.
    یک کبریت می توانست کمی حال زار او را تسلی دهد، اگه می توانست فقط یک دسته کبریت را نگه دارد، می توانست انها را بر دیوار بکشد، بطور حتم کبریتها روشن می شدند.
    می توانست انگشتانش را به اینطریق گرم نگه دارد، یک دسته کبریت را روشن کرد.
    چه شعله ای داشت، چه قشنگ می سوختند، خیلی گرمو باحرارت و مشتعل بودند. درست مثل یک شمع، دستهایش را روی اتش گرفت، شگفت اور بود.
    بنظر می امد دخترک کنار یک بخاری بزرگ نشته است، پاهایش را نیز بطرف اتش کشید. اما شعله کوچک از بین رفت و اتش خاموش شد. فقط باقی مانده کبریتهای سوخته را در دست داشت.
    یک دسته دیگر از کبریتها را بر دیوار کشید، درست مثل دفعه اول اتش روشن کرد.
    اتش بر دیوار زبانه می زد، تصور کرد که می تواند از دیوار داخل اطاق را ببیند. رو میزی بر روی میز پهن بود، و یک دست ظروف پرزق و برق چینی روی ان بود.
    گوشت قاز سرخ شده انجا بود، روی میز پر از سیب و الوی خشک بود. دهن دخترک از شدت گرسنگی اب افتاد، دستش را بطرف گوشت سرخ کرده برد.
    اما فقط با انگشتانش می توانست ان را لمس کند، سپس کبریت خاموش شد. چیزی جز سرمای کشنده و دیوار مرطوب باقی نماند.
    دخترک یک دسته کبریت دیگر روشن کرد. او حالا زیر یک درخت کریسمس که به زیبایی اراسته شده بود نشسته بود.
    شاخهای سبز درخت با هزاران چراغ نورانی شده بود، عکسهای زیبایی بر دیوارها چسبیده بودند. انها به قشنگی همان عکسهایی بودند که در ویترین مغازه دیده بود.
    دخترک دستانش را بطرف انها برد، بعد، دوباره مثل دفعه قبل کبریتها خاموش شدند اما نور درخت کریسمس روشن و روشنتر شد، حال انها را همچون ستاره ای در اسمان می دید.
    یکی از انها افتاد و همچون ستاره ی دنباله دار نمایان شد. دخترک گفت، او نه، کسی از دنیا رفت.
    مادر بزرگش برای او تعریف کرده بود وقتی که یک ستاره از اسمان می افتد یک روح قدسی به اسمان ها پرواز میکند.
    دخترک می خواست بیشتر از این ببیند، بنابر این یک دسته دیگر از کبریتها را روشن کرد. در میان نور و روشنایی مادر بزرگش قرار داشت، او تنها کسی بود که دخترک را دوست داشت.
    صورتش پر از صفا و صمیمیت بود، دخترک فریاد زد مادر بزرگ خواهش میکنم من را با خودت ببر.
    اما وقتیکه کبریتها خاموش شدند مادربزرگ هم ناپدید شد.
    دخترک فریاد می زد، نه، نرو…. و بعد تمام کبریتهارا بر دیوار کشید تا روشن شود. دخترک می خواست مادربزرگش کنارش باشد.
    کبریت ها مثل چراغی روشن و نورانی شدند، حتی از یک اطاق روشن هم نورانی تر شدند. مادربزرگش دوباره مثل جسمی پدیدار شد، او دخترک را در اغوشش گرفت.
    با وجودیکه کبریت ها خاموش شده بودند، اما دخترک دیگر احساس سرما و گرسنگی نمی کرد. دخترک و مادربزرگش حالا دیگر در بهشت بودند، دخترک خیلی خوشحال بود.
    مردم در کنار جانپناهی که دخترک پناه گرفته بود جمع شدند. انها دخترک را دیدند که از سرما به خود پیچیده بود، مثل اینکه منجمد شده بود.
    با اینکه گونه هایش گلگون شده بودند اما تبسمی بر لب داشت. او یک دسته کبریت در دست داشت که همه سوخته بودند.
    مردم به هم دیگر میگفتند، انگار دخترک با این کار می خواست که خودش را گرم کند. انها با حالتی ترحم انگیز به بدن دخترک نگاه می کردند، اما هیچ کدام از انها نمی توانستن تصور کنند که دخترک چه چیزی را دیده بود.
    هیچکس حتی نمی توانست تصور کند که دخترک با مادر بزرگش به چه خواب شیرین و ابدی رفته است.
    [/BCOLOR]
    [BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]سرانجام دخترک با مادر بزرگش در بهشت خوشحال بودند و جشن سال نو را برگذار کردند.[/BCOLOR]
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا