Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
lawyer

A blonde and a lawyer sit next to each other on a plane

وکیل

یک خانم بلوند و یک وکیل در هواپیما کنار هم نشسته بودند.



The lawyer asks her to play a game.

وکیل پیشنهاد یک بازی را بهش داد.



If he asked her a question that she didn't know the answer to, she would have to pay him five dollars; And every time the blonde asked the lawyer a question that he didn't know the answer to, the lawyer had to pay the blonde 50 dollars.

چنانچه وکیل از خانم سوالی بپرسد و او جواب را نداند، خانم باید 5 دلار به وکیل بپردازد و هر بار که خانم سوالی کند که وکیل نتواند جواب دهد، وکیل به او 50 دلار بپردازد.



So the lawyer asked the blonde his first question, "What is the distance between the Earth and the nearest star?" Without a word the blonde pays the lawyer five dollars.

سپس وکیل اولین سوال را پرسید:" فاصله ی زمین تا نزدیکترین ستاره چقدر است؟ " خانم بی تامل 5 دلار به وکیل پرداخت.



The blonde then asks him, "What goes up a hill with four legs and down a hill with three?" The lawyer thinks about it, but finally gives up and pays the blonde 50 dollars

سپس خانم از وکیل پرسید" آن چیست که با چهار پا از تپه بالا می رود و با سه پا به پایین باز می گردد؟" وکیل در این باره فکر کرد اما در انتها تسلیم شده و 50 دلار به خانم پرداخت.

سپس از او پرسید که جواب چی بوده و خانم بی معطلی 5 دلار به او پرداخت کرد!!!
 
  • پیشنهادات
  • Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Fred is 32 years old and he is still single.

    One day a friend asked, "Why aren't you married? Can't you find a woman who will be a good wife?"

    فرد 32 سالشه و هنوز مجرده.

    یک روز دوستش بهش گفت: چرا ازدواج نمیکنی؟ نمیتونی یه زن خوب پیدا کنی؟

    Fred replied, "Actually, I've found many women that I have wanted to marry, but when I bring them home to meet my parents, my mother doesn't like them."

    فرد پاسخ داد: در حقیقت من زن های زیادی رو پیدا کردم که میخواستم باشون ازدواج کنم،اما وقتی اونا رو میوردم خونه که خونوادمو ببینن،مادرم از اونا خوشش نمیومد.

    His friend thinks for a moment and says, "I've got the perfect solution, just find a girl who's just like your mother."

    دوستش برای لحظه ای فکر کرد و گفت: من یه راه حل عالی پیدا کردم، فقط دختری را پیدا کن که شبیه مادرت باشه.

    A few months later they meet again and his friend says, "Did you find the perfect girl? Did your mother like her?"

    چند ماه بعد اونها دوباره همیدگه رو ملاقات کردن و دوستش گفت: یه دختر عالی پیدا کردی؟ مادرت دوسش داره؟

    With a frown on his face, Fred answers, "Yes, I found the perfect girl. She was just like my mother. You were right, my mother liked her very much."

    فرد با چهره اخمو گفت: آره یه دختر عالی پیدا کردم، اون شبیه مادرم بود، تو درست گفتی مادرم خیلی دوستش داشت

    The friend said, "Then what's the problem?"

    Fred replied, "My father doesn't like her."

    دوستش گفت: پس مشکل چیه؟

    فرد جواب داد: پدرم دوستش نداره!
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Two factory workers are talking.

    The woman says, "I can make the boss give me the day off."

    The man replies, "And how would you do that?"

    دو کارگر کارخانه با هم صحبت میکردند.

    زن گفت: من میتونم کاری کنم که رئیس یه روز مرخصی بم بده.

    مرد پاسخ داد: و چه جوری این کار رو میکنی؟

    The woman says, "Just wait and see." She then hangs upside-down from the ceiling.

    The boss comes in and says, "What are you doing?"

    The woman replies, "I'm a light bulb."

    زن گفت: فقط وایسا و تماشا کن و اونوقت خودشو سر و ته از سقف آویزون کرد.

    رئیس داخل شد و گفت داری چکار میکنی؟

    زن جواب داد: من لامپ هستم.

    The boss then says, "You've been working so much that you've gone crazy. I think you need to take the day off."

    سپس رئیس گفت: تو اینقدر زیاد کار کردی که دیونه شدی،من فکر میکنم تو به یه روز مرخصی نیاز داری.

    The man starts to follow her and the boss says, "Where are you going?"

    The man says, "I'm going home, too. I can't work in the dark."

    مرد شروع کرد دنبال زن راه افتادن،و رئیس گفت داری کجا میری؟

    مرد گفت من هم میرم خونه،من نمیتونم تو تاریکی کار کنم!
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    The Rooster, the Duck, and the Mermaids.
    A cockerel and a duck were arguing so much over whether mermaids exist or not, that they decided to settle the matter once and for all, by searching the bottom of the sea.



    They dived down, first seeing colourful fish, then medium-sized fish and large fish. Then they got so deep that they were in complete darkness and couldn't see a thing.



    This made them terribly scared, so they returned to the surface. The cockerel was terrified and never wanted to return to the depths, but the duck encouraged him to keep trying. To calm the cockerel, this time the duck took a torch. They dived down again to the darkness, and when they started getting scared, they switched the torch on.



    When the darkness was lit up they saw that they were totally surrounded by mermaids.



    The mermaids told them that they thought the cockerel and the duck didn't like them. The previous time the mermaids had been just about to invite their visitors to a big party, but the cockerel and the duck had quickly left.



    The mermaids were very happy to see that they had returned, though.



    And thanks to their bravery and perseverance, the cockerel and the duck became great friends with the mermaids.



    داستان کوتاه انگلیسی خروس، اردک و پری دریایی:
    یک خروس و یک اردک باهم بحث‌های زیادی می‌کردند که آیا پری دریایی وجود دارد یا خیر. این‌قدر بحث کردند که دست‌آخر تصمیم گرفتند که موضوع را یک‌بار برای همیشه با رفتن به اعماق دریا حل کنند.



    آن‌ها به سمت پایین دریا شیرجه زدند و شنا کردند. اول ماهی‌های رنگارنگ دیدند؛ سپس ماهی‌هایی با اندازه‌های متوسط دیدند؛ و سپس ماهی‌های بزرگ دیدند. سپس آن‌قدری در اعماق دریا فرورفته بودند که در تاریکی کامل بودند و نمی‌توانستند چیزی ببینند.



    این موضوع آن‌ها را به‌شدت ترساند. برای همین به سطح زمین بازگشتند. خروس بسیار وحشت‌زده شده بود و نمی‌خواست که دیگر هیچ‌وقت به اعماق دریا برگردد. اما اردک او را تشویق کرد که به تلاشش ادامه بدهد. و برای اینکه خروس را آرام کند، این بار اردک با خودش یک چراغ آورد. آن‌ها باری دیگر به سمت تاریکی شنا کردند و وقتی‌که احساس کردند که دارند می‌ترسند، آن‌ها چراغ را روشن کردند.



    وقتی‌که تاریکی روشن شد، آن‌ها مشاهده کردند که کاملاً در میان تعدادی پری دریایی محاصره‌شده‌اند.



    پری‌های دریایی به آن‌ها گفتند که فکر کرده بودند که خروس و اردک از آن‌ها خوششان نیامده است. دفعه‌ی قبلی پری‌های دریایی نزدیک بود که بازدیدکنندگانشان را به یک مهمانی دعوت کنند؛ اما خروس و اردک سریع صحنه را ترک کردند.



    بااین‌حال، پری‌های دریایی بسیار خوشحال بودند که آن‌ها دوباره برگشتند. و با تشکر از شجاعت و استقامت خروس و اردک، آن‌ها دوستان خیلی خوبی برای پری‌های دریایی شدند
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    The Grumpy Tree
    There was once a grumpy tree. It was the biggest tree in the forest, and it didn't need its shadow for anything. However, the tree would never share its shadow with any of the animals, and wouldn't let them come anywhere near.

    One year, the autumn and winter were terrible, and the tree, without its leaves, was going to die of cold. A little girl, who went to live with her grandma that winter, found the tree shivering, so she went to get a great big scarf to warm the tree up. The Spirit of the Forest appeared and told the little girl why that tree was so solitary, and why no one would help him. Even so, the girl decided to put the scarf on the tree.

    The next springtime, the tree had learned from the girl's generosity, and when she sat next to the trunk the tree bent down to shade her from the sun. The Spirit of the Forest saw this and went to tell all the animals. He told them that from then on they would be able to shade themselves well, because the tree had learned that having kind and generous beings around makes the world a much better place to live in.

    داستان کوتاه انگلیسی درخت بدخلق

    روزی روزگاری درخت بدخلقی وجود داشت. او، بزرگ‌ترین درخت جنگل بود. و سایه‌اش را برای هیچ‌چیزی نیاز نداشت. اما این درخت هیچ‌وقت سایه‌اش را با حیوانات دیگر تقسیم نمی‌کرد. و اجازه نمی‌داد که آن‌ها حتی نزدیکش بشوند.

    یک سال، پاییز و زمستان بسیار وحشتناک بود. و درخت، بدون برگ‌هایش داشت از سرما می‌مرد. یک دختر کوچک که آن زمستان رفته بود که با مادربزرگش زندگی کند، آن درخت را در حال لرزیدن یافت. برای همین رفت که یک شال به دست بیاورد که درخت را گرم کند. روح جنگل پدیدار شد و به آن دختر گفت که چرا آن درخت آن‌قدر تنها بود؛ و چرا هیچ‌کسی کمکش نمی‌کرد. بااین‌حال، دختر تصمیم گرفت که شال را روی درخت بیندازد.

    فصل بهار بعدی، درخت از سخاوت دختر یاد گرفت. و وقتی‌که او کنار تنه‌ی درخت نشست، درخت خم شد و روی دختر سایه انداخت. (نکته‌ی انحرافی: هر چه فکر کردم نتوانستم معادل فارسی خوبی برای جمله‌ی shade her from the sun پیدا کنم!). روح جنگل این موضوع را دید و رفت که به بقیه‌ی حیوانات بگوید. او به آن‌ها گفت که از این به بعد می‌توانند از سایه‌ی درخت استفاده کنند. زیرا درخت یاد گرفته بود که داشتن موجوداتی سخاوتمند و مهربان دوروبر خود دنیا را جای بهتری برای زندگی می‌کند.
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    ترجمه فارسی داستان:
    کشتی ویولا و برادر دوقلویش غرق می‌شود و آن‌ها وارد سرزمین دشمن می‌شوند. ویولا فکر می‌کند برادرش مرده است. حالا او تنها شده و باید کاری پیدا کند پس لباس پسرانه می‌پوشد.

    ویولا با خود می‌گوید: « اسم جدید من سزاریو است.»

    این دوک اورسینو است. ویولا به قصر او می‌رود و از او کار می‌خواهد. سزاریو پیغام‌رسان اورسینو می‌شود.

    دوک اورسینو عاشق بانو اولیویا است.

    دوک اورسینو به سزاریو می‌گوید: «سزاریو، این پیغام را به بانو اولیویا برسان. به او بگو که عاشقش هستم.»

    ویولا ناراحت است چون خودش عاشق دوک اورسینو شده است!

    ویولا: «آه»

    این بانو اولیویا است. ویولا به خانه‌ی او می‌رود.

    او به بانو اولیویا می‌گوید: «دوک اورسینو عاشق توست.»

    اولیویا می‌گوید: «من عاشق دوک اورسینو نیستم.»

    ویولا نگران است چون بانو اولیویا دارد عاشق سزاریو می‌شود! ویولا با خود فکر می‌کند: «عجب اوضاع در هم و بر همی شده! دوک اورسینو عاشق اولیویا است و من عاشق دوک اورسینو هستم و اولیویا عاشق من است! به خاطر تغییر قیافه‌ام نمی‌توانم حقیقت را بگویم.»

    ویولا می‌خواهد به دوک اورسینو بگوید که دوستش دارد اما دوک از او می‌خواهد با جواهری به خانه اولیویا برگردد!

    ویولا به بانو اولیویا می‌گوید که دوک اورسینو هنوز دوستش دارد. اما اولیویا می‌گوید که عاشق سزاریو است!

    سزاریو (ویولا) به اولیویا می‌گوید: «متأسفم. من نمی تونم با تو ازدواج کنم.»

    این سباستین برادر ویولا است. او زنده است! بانو اولیویا او را می‌بیند و فکر می‌کند که او سزاریو است.

    به سباستین می‌گوید: «سزاریو ازت خواهش می‌کنم با من ازدواج کنی!»

    سباستین سر در نمی آورد اما با خودش فکر می‌کند بانو اولیویا بسیار زیباست.

    سباستین جواب می‌دهد: «بله، بسیار خوب. بیا باهم ازدواج کنیم!»

    بعداً دوک اورسینو و ویولا به دیدن بانو اولیویا می‌آیند. دوک اورسینو وقتی می‌بیند اولیویا، ویولا را شوهرش می‌نامد، تعجب می‌کند.

    اولیویا می‌گوید: «سزاریو، همسرم!»

    ناگهان سباستین از راه می‌رسد. ویولا برادرش را می‌بیند و بسیار خوشحال می‌شود. ویولا حقیقت را به همه می‌گوید.

    «اسم من ویولا است و این برادرم سباستین است.»

    وقتی دوک اورسینو ویولا را می‌بیند، عاشقش می‌شود و از او خواستگاری می‌کند. دوک اورسینو و ویولا خوشحال هستند. بانو اولیویا و سباستین هم خوشحال هستند. آن‌ها تصمیم می‌گیرند جشن عروسی‌شان را یکجا و در یک روز برگزار کنند!

    twelfth_night.jpg


    twelfth_night.jpg
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    ترجمه فارسی داستان:
    روزی شیری زیر آفتاب خوابیده بود. موش کوچولویی بیرون آمد تا بازی کند. موش کوچولو از گردن شیر بالا رفت و از کمرش سُر خورد. شیر با ضربه‌ی محکمی او را گرفت.

    شیر غرید و با دهان گشادش گفت: «می‌خواهم تو را بخورم!»

    موش کوچولو با ناله گفت: «نه، نه لطفاً منو نخور! به من رحم کن. روزی به تو کمک خواهم کرد.»

    شیر با صدای بلند خنده‌ای کرد و گفت: «من یک شیرم! و تو تنها یک موشی! تو چه کمکی می‌توانی به من بکنی؟» و موش از آنجا فرار کرد.

    فردای آن روز موش کوچولو مشغول قدم زدن در آنجا بود که صدای غرش بلندی را شنید و جیغ کشید. او دید که سلطان جنگل را به یک درخت طناب‌پیچ کرده‌اند. اما موش کوچولو نقشه‌ای برای آزاد کردن او کشید. موش به‌سرعت دست‌به‌کار شد و طناب‌ها را جوید.

    شیر به موش کوچولو گفت: «آه موش کوچولو من ناامید شده بودم، تو درست می‌گفتی. ازت ممنونم. حالا من آزادم. تو بهترین دوست دنیا هستی!»

    lion-and-mouse.jpg

    داستان کوتاه و کودکانه ی شیر و موش
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o


    ترجمه فارسی داستان:
    شنل قرمزی به همراه مادرش در جنگلی زندگی می‌کرد. یک روز شنل قرمزی به دیدن مادربزرگش رفت.

    در راه گرگی را دید. گرگ گفت: سلام! کجا می‌روی؟

    شنل قرمزی: به دیدن مادربزرگم می‌روم. خانه‌اش پشت آن درخت‌ها است.

    گرگ به‌طرف خانه مادربزرگ دوید و او را خورد. بعد در رختخواب او خوابید. کمی بعد شنل قرمزی به آنجا رسید. او به گرگ نگاهی کرد.

    شنل قرمزی: مادربزرگ شما چه چشم‌های بزرگی دارید!

    گرگ: برای اینکه تو را بهتر ببینم!

    شنل قرمزی: شما چه گوش‌های بزرگی دارید!

    گرگ: برای اینکه صدای تو را بهتر بشنوم!

    شنل قرمزی: مادربزرگ شما چه بینی بزرگی دارید!

    گرگ: برای اینکه تو را بهتر بو کنم!

    شنل قرمزی: مادربزرگ شما چه دندان‌های بزرگی دارید!

    گرگ فریاد زد: برای اینکه تو را بهتر بخورم.

    هیزم‌شکنی در جنگل بود. او صدای جیغ بلندی را شنید و به‌طرف خانه دوید.

    هیزم‌شکن ضربه‌ای به سر گرگ زد. گرگ دهانش را باز کرد و داد زد و مادربزرگ بیرون پرید. گرگ فرار کرد و شنل قرمزی دیگر هیچ‌وقت او را ندید.

    little-red-riding-hood.jpg

    داستان انگلیسی شنل قرمزی

     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Unsung Heroes


    In 1986, three men volunteered to die in order to save hundreds of thousands of people, but most of us have never heard of these unsung heroes.


    When a nuclear power plant in Chernobyl, Ukraine began releasing deadly radioactive material, workers didn't know what to do. No one could figure out how to stop the disaster without killing themselves in the process. To make matters worse, the plant was in danger of exploding at any moment.


    The only way to prevent the explosion was to enter the toxic radioactive water and release a valve. Robots were unable tofunction in the radioactive water, so it would have to be done by a human.


    Three courageous men, knowing full well that this was a death mission, volunteered. Alexi Ananenko, Valeri Bezpoalov and Boris Baronov put on a brave face and their scuba gear. They then dove into thecontaminated water and succeeded in releasing the valve. A nuclear meltdown was avoided and hundreds of thousands of people's lives were saved in exchange for three lost.


    Just a few days later, all three men died a difficult death from radiation poisoning. They were buried in lead coffins, which were soldered shut to prevent their bodies from leaking radiation into the soil. They became known as the "Chernobyl Suicide Squad."


    Even scientists are baffled by rare cases of people who ignore their survival instinct. Humans are hard-wired to survive, but heroes ignore the biological voice inside that yells "protect your own life!"


    While we sometimes hear stories of parents who sacrifice themselves for the life of a child, this too could be seen as the humaninstinct to survive. Our children are part of us and through them our genes survive. In the case of Chernobyl, many people might have packed their family up in a car and sped away from the danger as fast as they could.


    What makes people like Ananenko, Bezpoalov and Baronov different?


    Andrew Carnegie spent his life studying heroes. Since 1904, his Hero Fund has recognized more than 80,000 people for acts of pure selfless heroism.


    One interesting thing that Carnegie found was that heroes usually don't see their actions as "heroic" at all.


    "I'll bet you won't find a single example of a person who says, 'Yes, I'm a hero,'" says Professor Earl Babbie.


    Instead, heroes usually believe they did what anyone else would have done, risked their own life for the life of someone else




    معنی داستان بالا

    قهرمانان گمنام


    در سال ۱۹۸۶، سه مرد داوطب شدند که بمیرند، تا جان صدها هزار نفر را نجات بدهند؛ اما اکثر ما، هیچ‌گاه اسمی از این قهرمانان گمنام نشنیده‌ایم.


    وقتی‌که نیروگاهی هسته‌ای در چرنوبیل اوکراین، شروع به رها کردن مواد رادیواکتیو کشنده کرد، کارگران نمی‌دانستند که چه‌کار کنند. هیچ‌کسی نمی‌توانست تصور کند که چگونه این فاجعه را متوقف کند، بدون اینکه خودش را در این فرایند به کشتن دهد. بدتر از آن این بود که نیروگاه در معرض خطر منفجرشدن در هرلحظه‌ای بود.


    تنها راه جلوگیری از انفجار این بود که وارد آب رادیواکتیو سمی شد و شیر آب را باز کرد. ربات‌ها قادر نبودند که در محیط رادیواکتیو عمل کنند، برای همین، این کار بایستی توسط آدم‌ها انجام می‌شد.


    ۳ مرد شجاع، که به‌خوبی می‌دانستند که این، یک مأموریت مرگبار است، داوطلب این کار شدند. الکسی آناننکو، والری بزپالوف، و بوریس بارونوف، چهره‌ی شجاع و مصممی به خود گرفتند و لباس‌های غواصی‌شان را پوشیدند. سپس در آب آلوده به مواد رادیواکتیو شنا کردند و موفق شدند که شیر را باز کنند. با این کار، از بحرانی هسته‌ای جلوگیری شد و جان صدها هزار نفر در ازای از دست رفتن جان سه نفر، نجات داده شد.


    تنها چند روز بعد، هر سه نفر به مرگ بسیار دشواری به خاطر مسمومیت رادیواکتیو، جان خود را از دست دادند. آن‌ها در تابوت‌های سربی به خاک سپرده شدند تا از اینکه بدنشان تشعشعات رادیواکتیو به خاک نشت بدهد، جلوگیری به عمل آید. آن‌ها زان پس به‌عنوان "جوخه‌ی خودکشی چرنوبیل" شناخته می‌شدند.


    حتی دانشمندان نیز به خاطر موارد نادر از افرادی که غـ*ـریـ*ــزه‌ی بقای خود را نادیده می‌گیرند، گیج و سردرگم شده‌اند. غـ*ـریـ*ــزه‌ی انسان‌ها برای زنده ماندن طراحی شده است، اما قهرمان‌ها، صدای بیولوژیکی درون بدن خود، که می‌گوید:"جان خودت را حفظ کن"، را نادیده می‌گیرند.


    باوجوداینکه ما بعضی وقت‌ها داستان پدران و مادرانی را می‌شنویم که خود را برای محافظت از فرزندان خود، قربانی می‌کنند، این موضوع به نحوی می‌تواند به‌عنوان غـ*ـریـ*ــزه‌ی انسان‌ها برای زنده ماندن دیده شود. بچه‌های ما قسمتی از ما هستند و از طریق آن‌ها است که ژن‌های ما زنده می‌ماند. اما در قضیه‌ی چرنوبیل، خیلی از افراد می‌توانستند خانواده‌ی خود را جمع کنند و به‌سرعت هرچه‌تمام‌تر خود را از خطر دور کنند.


    چه چیزی، افرادی مثل آناننکو، بزپالوف و بارونوف را از دیگران متمایز می‌کند؟


    فردی به اسم آندرو کارنیگ، تمامی زندگی خود را به مطالعه‌ی قهرمانان صرف کرد. از سال ۱۹۰۴، صندوق قهرمانان وی، بیش از ۸۰ هزار نفر را به خاطر اعمال دلاورانه‌ی توأم با ازخودگذشتگی، شناسایی کرده است.


    مطلب جالبی که کارنیگ متوجه شد این بود که قهرمان‌ها معمولاً هیچ‌گاه رفتار خود را قهرمانانه نمی‌بینند.


    پروفسور ارل بابی می‌گوید که : من شرط می‌بندم که حتی یک قهرمان واقعی را هم پیدا نمی‌کنید که بگوید "بله من قهرمانم".


    به‌جای این، قهرمان‌ها معتقدند که کاری انجام داده‌اند که هرکس دیگری هم بود، آن کار را انجام می‌داد. یعنی زندگی خود را به خاطر دیگران به خطر می‌انداختند.
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    EVERYTHING HAPPENS FOR A REASON


    English expressions like ‘Everything happens for a reason’ sound hokey to some, but not if you believe in fate or destiny. Pediatrician Dr. Michael Shannon says, “Things are supposed to happen when they do. I see examples of this almost daily in my life and practice.”

    In 2011, Dr. Shannon was driving down a coastal highway in California when he was hit by a truck. He was trapped in his vehicle as it caught fire.

    Lucky for him, firefighters were nearby and arrived within minutes. Paramedic Chris Trokey used a rescue tool called the Jaws of Life to separate Dr. Shannon from his crumpled car. He then pulled him to safety.

    Neither Shannon nor Trokey knew that this was not their first meeting. Twenty-six years before, Trokey was a 3.2 pound premature baby. His life teetered on the brink and he was only given a 50/50 chance of survival. The doctor that worked around the clock to save him was none other than Dr. Shannon. And baby Trokey grew up to be paramedic Trokey. And paramedic Trokey just so happened to be minutes away when Dr. Shannon needed him to save his own life.

    It wasn’t until later that the amazing coincidence came to light. When Trokey was visiting the hospital and heard Dr. Shannon’s name, he realized that he had saved the life of the man who had saved his life.

    Dr. Shannon spent the next 45 days in the hospital. He made a full recovery minus two toes that had to be amputated.

    Dr. Shannon says, “It’s amazing to watch them all grow up, but to have one come back in your life, on a day you really need it, that’s really incredible.”

    Trokey has since become a father and he has aptly chosen Dr. Shannon to be his son’s doctor.




    عباراتی مانند هر چیزی علتی دارد یا هر چیزی حکمتی دارد، برای بعضی ها ساختگی به نظر می رسد. اما اگر شما به سرنوشت و تقدیر اعتقاد داشته باشید اصلا ساختگی نیست. پزشک متخصص اطفالی به نام دکتر میکائیل شانون میگوید: اتفاقات همانطور که انتظارش میرود، رخ می دهد. من مثالهایی از این موضوع را هر روز در زندگی و حرفه ی خود میبینم.

    در سال ۲۰۱۱، دکتر شانون در حال رانندگی در بزرگراه ساحلی کالیفرنیا بود که کامیونی به وی برخورد کرد. وی وقتی که خودروش آتش گرفت، در خودرو گیر کرده بود.

    شانس با وی یار بود و آتش نشانها نزدیک وی بودند و در کمتر از یک دقیقه به محل حادثه رسیدند. امدادگری به نام کریس تروکی، از وسیله ای به نام "آرواره های زندگی"، برای جدا کردن دکتر شانون از خودروی مچاله شده اش، استفاده کرد. وی سپس دکتر را به سمت محل امنی کشاند. نه شانون و نه تروکی نمیدانستند که این اولین ملاقاتشان نبود. ۲۳ سال پیش، تروکی نوزادی نارس بود که تنها ۳٫۲ پوند (۱٫۴۵ کیلوگرم) وزن داشت. زندگی وی در پس مرگ بود و تنها ۵۰ درصد شانس زنده ماندن داشت. دکتری که یکسره در تلاش برای نجات جان وی بود، کسی نبود جز دکتر شانون. و تروکی بچه بزرگ شد تا به امدادگری تبدیل گردد. امدادگری که به طور اتفاقی، تنها چند دقیقه دور تر از دکتر شانونی بود که برای نجات جانش، به کمک وی احتیاج داشت.


    مدتی بعد بود که این اتفاق تصادفی جالب مشخص شد. وقتی تروکی از بیمارستان بازدید میکرد و اسم دکتر شانون را شنید، متوجه شد که کسی را نجات داده است که ۲۶ سال پیش جانش را نجات داده بود.


    دکتر شانون، ۴۵ روز را در بیمارستان سپری کرد. وی منهای اینکه دو تا از انگشتان پایش بایستی قطع میشد، بهبودی کامل پیدا کرد.


    دکتر شانون میگوید که خیلی جالب است که بزرگ شدن همه ی این بچه ها را ببینیم. اما واقعا باور نکردنی است که یکی از این بچه ها، روزی که واقعا احتیاجش داری، به زندگیت برگردد.


    تروکی از آن وقت به بعد پدر شده است و دکتر شانون را به عنوان دکتر فرزندش انتخاب نموده است.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا