Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
نصیحت یک بز:


روزی روزگاری یک روستایی صاحب یک الاغ و بز بود. او از الاغ برای حمل بار کالا از روستا به شهر استفاده میکرد که در آنجا کل روز را پرسه میزدو کالاهایش را میفروخت. گاهی اوقات خر را با اجرتی به دیگران قرض میداد وقتی نیاز داشتند. به خاطر اینکه خر به سختی در طول روز کار میکرد، روستایی غذای بیشتری نسبت به بز به خر میداد.


بز نسبت به خر احساس حسادت کرد. او به خر نصیحتی کرد : "تو تمام طول روز کار میکنی و به ندرت استراحت میکنی. بایستی وانمود کنی که مریض هستی و ناخوداگاه زمین بیفت. اینجوری میتوانی چند روز استراحت کنی." خر با این موضوع موافقت کرد و وانمود کرد که مریض است. روستایی دکتر را خبر کرد. دکتر گفت: "خر تو یک مریضی عجیب دارد. برای درمانش، بایستی سوپی که از جگر یک بز ساخته شده به خوردش بدهی.


روستایی در دم بز را کشت و سوپی از جگر بز درست کرد. سپس سوپ را به خورد خر داد.


بز تلاش کرد که از روی حسادت ضربه ای به خر وارد کند ولی خودش به خاطر طبیعت شیطانیش کشته شد.



Advice of The Goat:


Once, a villager owned a donkey and a goat. He used the donkey to carry loads of articles from the village to the city where he would roam around the whole day selling his articles. Sometime he could lend his donkey to others on hire when they needed it. As the donkey worked hard the whole day, the villager used to feed the donkey more food than he gave to the goat.


The goat felt jealous of the donkey. He advised the donkey, "You work all day long and hardly get any rest. You must act that you are ill and fall down unconscious. This way, you'1l get rest for a few days." The donkey agreed to this and acted as if he was ill. The villager called the doctor. The doctor said, ''Your donkey has a strange illness. To cure him, you must feed him the soup made of a goat's lungs."



The villager at once killed the goat and cooked soup out of his lungs. Then he fed the soup to the donkey.


The goat had tried to harm the donkey out of jealousy but he had been killed for his evil nature.




لغات و اصطلاحات مهم:



Articles: کالا


Roam around: پرسه زدن


Lend: قرض دادن


Jealous: حسادت


Unconscious: ناخودآگاه


Strange: عجیب
 
  • پیشنهادات
  • Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Dream Comes True. :

    Once, poor Bhiku went to Bansi Lal's shop. Bansi Lal asked Bhiku, "Why are you standing here like this?"

    Bhiku said, "Last night I saw a dream."

    “What about the dream?" Bansi Lal smiled.

    "I saw that I would get gold here, in front of your shop," Bhiku replied seriously.

    Bansi Lal laughed and said, "You fool, dreams never come true. If dreams came true then I tell you what I saw in my dream. In my dream I saw that there is gold underground in your courtyard."

    Bhiku rushed back. On the way he kept thinking, "May be dreams do come true." He reached home and started digging in his courtyard. Suddenly his shovel struck a pot. He took out the pot. It was filled with gold coins. Bhiku happily said, "Thanks to Bansi Lal who teased me about my dreams. Now I am no longer a poor man."


    Thus it is true that courage and patience can make dreams come true.

    داستان کوتاه انگلیسی : خواب به واقعیت تبدیل می شود

    روزی روزگاری بیکوی فقیر به مغازه ی بانسی رفت. بانسی از بیکو پرسید: چرا مثل این، اینجا ایستاده ای.

    بیکو گفت: دیشب، خوابی دیدم.

    بانسی لبخندی زد و گفت: چه خوابی؟

    بیکو به طور جدی جواب داد: دیدم که اینجا طلا میگیرم. جلوب مغازه ی تو.

    بانسی خندید و گفت: ای نابخرد! خواب که به واقعیت تبدیل نمی شود. اگر خواب واقعیت داشت، به تو میگویم که دیشب چه خوابی دیدم. دیشب خواب دیدم که زیر حیاط خانه ی تو طلا وجود دارد.

    بیکو به سرعت باز گشت. در طول راه با خود فکر میکرد: شاید خوابها به واقعیت تبدیل شوند. او به خوانه رسید و شروع به کندن زمین حیاط خانه ی خود کرد. ناگهان کلنگش به یک قوطی برخورد کرد. قوطی را برداشت و دید که درونش پر از سکه است. بیکو با خوشحالی گفت: از بانسی متشکرم که به خواب من طعنه زد. از این به بعد دیگر فقیر نیستم.

    بنابراین، حقیقت دارد که جرات و صبر میتواند رویاهایمان را به واقعیت تبدیل کند.
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Everyone is Important. :

    The lion king was busy appointing various animals at different posts. The cheetah had been made the army commander because he was quick to think and the fastest runner. The wise elephant had been made the prime minister. Time passed by and other animals also got their posts. In the end only the rabbit, the tortoise and the donkey were left.

    At this, the animals started laughing. The zebra said, "The rabbit gets scared easily and the tortoise takes hours to move an inch. The donkey is a fool. They cannot get any post in the royal court."

    But the lion king said, "No friends! Please don't tease them. All animals have different and unique qualities. The rabbit will be our messenger because he runs fast. The tortoise can hide and spy on the border posts. The loud voice of the donkey can be used as a bugle call. We must learn to respect everyone. "

    Thus all the animals of the forest learnt a new lesson that day.


    هرکسی اهمیت خاص خودش را دارد

    شیر پادشاه مشغول انتصاب حیوانات مختلف در پست های متفاوت بود. یوز پلنگ وحشی به سمت فرماندهی سپاه نائل شد چون تیزهوش بود و سرعت دوندگی بالایی داشت. فیل عاقل نخست وزیر شد. با گذشت گذشت زمان و دیگر حیوانات هم پست های خود را دریافت نمودند. در نهایت، خرگوش، لاکپشت و خر باقی ماندند.

    اینجا بود که دیگر حیوانات شروع به خندیدن کردند. گورخر گفت: خرگوش به آسانی میترسد، لاکپشت ساعت ها طول میکشد تا یک اینچ حرکت کند، و خر هم نفهم است. اینها هیچ پستی در دربار سلطنتی نمیگیرند.

    اما شیر پادشاه گفت: نه دوستان لطفا دستشان نندازید، همه ی حیوانات قابلیت های مختلف و منحصر به فردی دارند. خرگوش پیامرسان ما میشود چون خیلی سریع میدود. لاکپشت میتواند در پست مرزبانی پنهان شود و جاسوسی کند. صدای بلند خر هم میتواند به عنوان پیغام خطر استفاده شود. بایستی یاد بگیریم که به همدیگر احترام بگذاریم.

    تمامی حیوانات جنگل آن روز درس جدیدی یاد گرفتند

    لغات انگلیسی مهم:

    Appoint: انتصاب

    army commander: فرمانده ی سپاه

    royal court: دربار سلطنتی

    tease: مسخره کردن
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Hello !

    Life is like a journey on a train...

    with its stations...

    with changes of routes...

    and with accidents !

    سلام !

    زندگي مانند سفر كردن با قطار

    است، به همراه ايستگاه ها،

    تغيير مسيرها و حوادث!!!!!!


    We board this train when we are born and our parents are the ones who get our ticket.

    ما با تولدمان به اين قطار سوار ميشويم و والدينمان كساني هستند كه بليت اين سفر را برايمان گرفته اند......


    We believe they will always travel on this train with us.

    ما فكر ميكنيم كه آنها هميشه همراه ما در اين قطار سفر خواهند كرد.....


    However, at some station our parents will get off the train, leaving us alone on this journey.

    اما در يك ايستگاه آنها از اين قطار پياده ميشوند و ما را در اين سفر تنها ميگذارند.......



    As time goes by, other passengers will board the train, many of whom will be significant - our siblings, friends, children, and even the love of our life.

    با گذشت زمان مسافران ديگري وارد قطار ميشوند كساني با اهميت مانند: دوستان،فرزندان و حتي عشق زندگي مان.....



    Many will get off during the journey and leave a permanent vacuum in our lives.

    بسياري از آنها در طول مسير اين سفر، ما را ترك خواهند كرد و جاي خاليشان در زندگي ما بجا ميماند......



    Many will go so unnoticed that we won't even know when they vacated their seats and got off the train !

    بسياري هم آنچنان بي سر و صدا ميروند كه ما حتي متوجه ترك كردن صندلي و پياده شدنشان نميشويم.....



    This train ride will be full of joy, sorrow, fantasy, expectations, hellos, good-byes, and farewells.

    سوار بر اين قطار پر از تجربه ي شادي، غم، روياپردازي، انتظارات، سلام ها،خداحافظي ها و آرزوهاي خوب است.....



    A good journey is helping, loving, having a good relationship with all co passengers...

    and making sure that we give our best to make their journey comfortable.

    يك سفر خوب همراه است با كمك كردن، عشق ورزيدن، داشتن رابـ ـطه خوب با بقيه همسفران و اينكه مطمئن بشيم تمام تلاشمان را بكنيم تا سفري راحت داشته باشند.....



    The mystery of this fabulous journey is :

    We do not know at which station we ourselves are going to get off.

    راز اين سفر بسيار زيبا اين است كه:

    ما نميدانيم در كدامين ايستگاه قرار است پياده شويم.



    So, we must live in the best way - adjust, forget, forgive and offer the best of what we have.

    پس بايد به بهترين شكل زندگي كنيم-سازگار باشيم، فراموش كنيم، ببخشيم و بهترين چيزي كه داريم را ارائه دهيم....



    It is important to do this because when the time comes for us to leave our seat... we should leave behind beautiful memories for those who will continue to travel on the train of life."

    تمامي اينها مهم خواهد بود چراكه هنگامي كه زمان آن برسد كه ما مجبور به ترك صندلي خود بشويم، مي بايست براي آنها كه سفرشان با قطار زندگي ادامه دارد خاطرات زيبايي از خود بجا بگذاريم.....



    Thank you for being one of the important passengers on my train... don't know when my station will come... don't want to miss saying: "Thank you"

    از شما متشكرم كه يكي از مسافران مهم قطار همراه من بوديد،

    من نميدونم كه چه وقت به ايستگاهم خواهم رسيد، براي همين نميخواهم فرصت گفتن "متشكرم" را از دست بدهم...
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Do What You Say. :

    Once, a poor and lonely old man lived in a small village. Many a times, he would say, "I have no family. It would be better if I was dead."

    Every morning, he went to the forest. He would cut some trees and gather the woods in a bundle. Then he would sell it in the market. With his earned money, he would eat some food at a small food stall.

    Once, he had high fever. But he still went to work because if he would not go, then he would not get the money for food and medicine. As he was carrying back the bundle of woods, he again said, "I have no one to help me. I wish Yamraj takes me away."

    Yamraj, the Lord of Death was passing by. He heard the old man's voice. So he appeared before the old man and asked him to accompany him to Heaven with him. But the old man got scared and said,' "Oh! I was only asking for some help." Yamraj helped the old man to carry the bundle and thought with a smile, "He does not believe in doing what he says."

    هر آنچه میگویی انجام بده

    روزی روزگاری، مردی فقیر و تنها در روستایی زندگی میکرد. برای دفعات زیادی میگفت: من هیچ خانواده ای ندارم. بهتر بود که مرده بودم.

    هر روز صبح به جنگل می رفت و تعدادی درخت قطع میکرد و چوبهایش را جمع آوری میکرد. سپس این چوبها را در بازار میفروخت. با پولی که بدست می آورد، مقداری غذا در غرفه ی مواد غذایی میخورد.

    روزی او تب شدیدی داشت. با این وجود به سوی کار رفت چون اگر نمیرفت، نمیتوانست برای غذا و دارو پول بدست بیاورد. وقتی داشت چوب ها را برمیگرداند، دوباره گریه کرد و گفت: من کسی را ندارم که به من کمک کند. آرزو میکنم عزرائیل بیاید و مرا با خود ببرد.

    عزرائیل، فرشته ی مرگ داشت از آنجا رد میشد. او صدای مرد پیر را شنید. بنابراین جلوی وی ظاهر شد و از وی خواست که او را به سمت بهشت همراهی کند. اما مرد پیر ترسید و گفت: اوه من فقط درخواست کمک نمودم. عزرائیل به مرد کمک نمود تا چوبها را جابجا کند و با لبخندی با خود فکر میکرد: او به آنچه که میگوید اعتقادی ندارد.

    لغات مهم:

    food stall: غرفه ی مواد غذایی

    fever: تب

    Accompany: همراهی کردن
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Cure for The King :

    Once there was a very lazy king. He hardly did any physical activity. As a result he started staying ill. He called the royal doctor and said, "Give medicine to get well. If you don't cure me, I will kill you."

    The doctor knew laziness was the main cause of the king's illness. Next day the doctor gave the big dumbbells to him and said, "Your Majesty, you must swing these magic balls in your hands every morning and evening for an hour. Do these till your arms start sweating and you will start getting cured."

    The king did this everyday not knowing that it was an exercise. Within a few weeks his body became fit and he felt alert and energetic. He thanked the doctor and asked the cure's secret.

    The royal doctor said, "Your Majesty, the magic of this cure will keep you fit till you keep swinging these dumbbells. The day you stop you will became ill again."

    The doctor had taught the king to keep fit without offending him.

    درمانی برای پادشاه

    روزی روزگاری پادشاهی تنبل بود که به ندرت فعالیت فیزیکی انجام میداد. در نتیجه بیمار شد و بیماریش ادامه پیدا کرد. او پزشک دربار را صدا زد و گفت، به من داروی بده که بهتر شوم. اگر مرا خوب نکنی، تو را خواهم کشت.

    دکتر میدانست که تنبلی، اصلی ترین دلیل بیماری شاه بود. روز بعد، دمبل های بزرگی به وی داد و گفت: اعلیحضرت، بایستی این توپ های جادویی را هر روز و عصر، برای یک ساعت، در دستانت تاب بدهی. این کار را تا زمانی که دستانت عرق میکند انجام بده، کم کم خوب میشوی.

    پادشاه این کار را هر روز انجام داد اما نمیدانست که این کار ورزش است. در عرض چند روز بدنش رو فرم آمد و او احساس سرزندگی و شادابی میکرد. او از دکتر تشکر کرد و راز درمان را از وی پرسید.

    پزشک دربار گفت: اعلیحضرت، جادوی این درمان، تا زمانی که با این دمبل ها کار میکنی، تو را سالم نگه میدارد. روزی که ان کار را متوقف کنی، دوباره مریض می شوی.

    دکتر به پادشاه یاد داد که چطور سالم بماند، بدون آنکه به وی توهینی بکند.


    لغات مهم:

    Royal: سلطنتی، دربار

    Your Majesty: اعلیحضرت

    Sweat: عرق کردن

    Swing: نوسان دادن، تاب دادن

    Offend: توهین کردن
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Blame :


    One day a man went for a walk on the beach. He saw that a ship full of passengers struck a rock and capsized in the sea. The ship went under water and all the people on board fell into the sea. As they did not know how to swim, they drowned one by one. The man watched all this from the shore but could not do anything to help the people.


    In the evening, he narrated the sad event of the ship's drowning to his friends. Everyone felt sorry for the dead people. The man said, "God has not been just. To kill one sinner aboard the ship he killed so many other innocent people."


    As he was saying this, he felt a pinch on his feet. He looked down. A red ant was biting his toe. Many other red ants were near his feet. In anger, he started stamping his feet to crush the red ants.


    God appeared at the spot and said, "See, how you are killing other innocent ants to kill the one which bit you. You were blaming me for my unjust act. Look at your own actions before blaming me for anything."


    The man felt ashamed as he realized his mistake.


    سرزنش

    روزی مردی برای قدم زدن به کنار ساحل رفت. او دید که یک کشتی پر از مسافر به سنگی برخورد کرد و در دریا واژگون شد. کشتی به داخل آب فرو رفت و تمامی افراد روی عرشه به دریا افتادند. چون هیچکدام نمیدانستند که چگونه شنا کنند، یکی پس از دیگری غرق شدند. مرد همه ی این اتفاق را از ساحل نظاره گر بود اما نمیتوانست کاری برای نجات مردم بکند.

    شب او رخداد غم انگیز غرق شدن کشتی را برای دوستان خود تعریف کرد. همه برای افرادی که مرده بودند احساس ناراحتی کردند. مرد گفت: خدا عادل نبووده است. برای کشتن یک گناهکار روی عرشه، او کلی آدم بیگناه دیگر را کشته است.

    همانطور که این حرف را میزد، احساس یک نیشگون روی پایش کرد. مورچه ی قرمزی در حال گاز گرفتن از انگشت پایش بود. تعداد دیگری مورچه ی قرمز نزدیک پایش بودند. با عصبانیت پایش را محکم به زمین کوبید تا مورچه های قرمز را له کند.

    خدا در گوشه ای ظاهر شد و گفت: دیدی چگونه تو داری مورچه های قرمز بیگناه دیگر را برای کشتن اونی که تو را گاز گرفت میکشی؟ تو داشتی مرا به خاطر عمل نادرستم سرزنش میکردی. به رفتار خودت نگاه کن قبل از اینکه من را برای چیزی سرزنش کنی.

    مرد وقتی اشتباهش را فهمید احساس شرمساری کرد.

    لغات مهم:

    برای یادگیری لغات انگلیسی بهتر است که آن را حفظ نکنیم. بلکه مفهومشان را در قالب خود یاد بگیریم

    Strike: برخورد کردن

    Capsize: واژگون شدن

    Drown: غرق شدن

    Shore: ساحل

    Narrate: تعریف داستان

    Pinch: نیشگون
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Because I'm a woman

    A little boy asked his mother, "Why are you crying?" "Because I'm a woman," she told him.


    "I don't understand," he said. His Mom just hugged him and said, "And you never will."


    Later the little boy asked his father, "Why does mother seem to cry for no reason?"


    "All women cry for no reason," was all his dad could say. The little boy grew up and became a man, still wondering why women cry. Finally he put in a call to God. When God got on the phone He asked, "God, why do women cry so easily?" God said: "When I made the woman she had to be special. I made her shoulders strong enough to carry the weight of the world, Yet gentle enough to give comfort. I gave her an inner strength to endure childbirth and the rejection that many times comes from her children. I gave her a hardness that allows her to keep going when everyone else gives up, And take care of her family through sickness and fatigue without complaining. I gave her the sensitivity to love her children under any and all circumstances, Even when her child has hurt her very badly. I gave her strength to carry her husband through his faults And fashioned her from his rib to protect his heart. I gave her wisdom to know that a good husband never hurts his wife, But sometimes tests her strengths and her resolve to stand beside him unfalteringly. And finally, I gave her a tear to shed. This is hers exclusively to use whenever it is needed." "You see my son," said God,


    "The beauty of a woman is not in the clothes she wears, the figure that she carries, Or the way she combs her hair. The beauty of a woman must be seen in her eyes, Because that is the doorway to her heart - the place where love resides.


    زیرا من زن هستم


    پسربچه ای از مادرش پرسید:چرا تو گریه می کنی؟ مادر جواب داد برای اینکه من زن هستم. او گفت: من نمی فهمم!مادرش اورا بغـ*ـل کرد و گفت: تو هرگز نمی فهمی بعد پسربچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آـید که مادر بی دلیل گریه می کند. همه زنها بی دلیل گریه می کنند!این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید. پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز درشگفت بود که چرا زنها گریه می کنند؟ سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید: خدایا چرا زنها به آسانی گریه می کنند؟ خدا پاسخ داد:وقتی من زن را آفریدم،گفتم او باید خاص باشد من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم تا آرامش بدهد. من به او یک قدرت درونی دادم تا وضع حمل و بی توجهی که بسیاری اوقات از جانب بچه هایش به او می شود را تحمل کند. من به او سختی را دادم که به او اجازه می دهد وقتی که همه تسلیم شدند او ادامه بدهد و از خانواده اش به هنگام بیماری و خستگی و بدون گله و شکایت مراقبت کند. من به او حساسیت عشق به بچه هایش را در هر شرایطی حتی وقتی بچه اش او را به شدت آزار داده است ارزانی داشتم. من به او قدرت تحمل اشتباهات همسرش را دادم و او را از دنده همسرش آفریدم تا قلبش را حفظ کند. من به او عقل دادم تا بداند که یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند. اما گاهی اوقات قدرتها و تصمیم گیری هایی را برای ماندن بدون تردید در کنار او امتحان می کند. سرانجام اشک را برای ریختن به او دادم. این مخصوص اوست تا هروقت که لازم شد از آن استفاده کند. پسرم می بینی که زیبایی زن در لباسهایی که می پوشد ودر شکلی که دارد یا به طریقی که موهایش را شانه می زند نیست. زیبایی زن باید در چشمانش دیده شود. چون درچه ای است به سوی قلبش، جائیکه عشق سکونت دارد.


    *کلید واژه ها*


    understand = فهمیدن

    grew up = رشد کردن

    resides = سکونت
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Adrift

    By: Adam Khan, Self-Help Stuff That Works

    In 1982 Steven Callahan was crossing the Atlantic alone in his sailboat when it struck something and sank. He was out of the shipping lanes and floating in a life raft, alone. His supplies were few. His chances were small. Yet when three fishermen found him seventy-six days later (the longest anyone has survived a shipwreck on a life raft alone), he was alive -- much skinnier than he was when he started, but alive.


    His account of how he survived is fascinating. His ingenuity -- how he managed to catch fish, how he fixed his solar still (evaporates sea water to make fresh) -- is very interesting.


    But the thing that caught my eye was how he managed to keep himself going when all hope seemed lost, when there seemed no point in continuing the struggle, when he was suffering greatly, when his life raft was punctured and after more than a week struggling with his weak body to fix it, it was still leaking air and wearing him out to keep pumping it up. He was starved. He was desperately dehydrated. He was thoroughly exhausted. Giving up would have seemed the only sane option.


    When people survive these kinds of circumstances, they do something with their minds that gives them the courage to keep going. Many people in similarly desperate circumstances give in or go mad. Something the survivors do with their thoughts helps them find the guts to carry on in spite of overwhelming odds.


    "I tell myself I can handle it," wrote Callahan in his narrative. "Compared to what others have been through, I'm fortunate. I tell myself these things over and over, building up fortitude...."


    I wrote that down after I read it. It struck me as something important. And I've told myself the same thing when my own goals seemed far off or when my problems seemed too overwhelming. And every time I've said it, I have always come back to my senses.


    The truth is, our circumstances are only bad compared to something better. But others have been through much worse. I've read enough history to know you and I are lucky to be where we are, when we are, no matter how bad it seems to us compared to our fantasies. It's a sane thought and worth thinking.



    آواره


    وقتی ستیون کلهن در سال 1982 به تنهایی از اقیانوس اطلس عبور می کرد به شیئی برخورد کرد و قایقش غرق شد. در قایق نجاتی خارج از مسیر تردد کشتی ها سرگردان بود و ذخیره غذایی چندانی نداشت و شانس نجاتش کم بود، تا وقتی که سه ماهیگیربعد از گذشت 76 روز پیدایش کردند( پیش ترین مدتی که کسی توانسته به تنهایی بعد از غرق شدن کشتی در قایق نجات زنده بماند). زنده بود اما خیلی لاغر تر از وقتی که سفرش را شروع کرده بود اما به هر حال زنده بود. توضیح اینکه چه طور در این مدت از نبوغش برای گرفتن ماهی و تعمیر آب شیرین کن خورشیدی استفاده کرده و زنده مانده واقعا جالب است.


    اما چیزی که توجه ام را به خودش جلب کرد این بود که چه طور به خودش امید می داد در حالی هیچ امیدی وجود نداشت. وقتی بسختی رنج می برد و هدفی برای ادامه تلاش وجود نداشت. زمانیکه قایق نجاتش سوراخ شد با تنی ضعیف بیش از یک هفته تلاش کرد تا تعمیرش کند اما باز هم هوا خارج می شد و پر باد نگه داشتن قایق واقعا درمانده اش کرده بود. گرسنه بود و بشدت آب بدنش را از دست داده بود. تسلیم شدن تنها گزینه معقولی بود که به نظر می رسید.


    وقتی افراد از شرایطی این چنینی نجات پیدا می کنند با استفاده از قوه تخیلشان کاری می کنند که به آنها شجاعت تحمل شرایط را بدهد. اما خیلی ها در شرایط سخت مشابه، تسلیم و یا دیوانه می شوند. کاری که نجات یافتگان از مرگ با ذهنشان انجام می دهند به آنها کمک می کند تا به جای تن دادن به شانس و احتمال جرات روبرو شدن با شرایط را پیدا کنند.


    کلهن در شرح داستانش نوشت" به خودم گفتم می تونم از عهده اش بر بیام"، " در مقایسه با چیزهایی که دیگران تجربه کرده اند، من خوش شانسم. این چیز ها را همش تکرار می کردم تا تحملم را زیاد کنم. بعد از اینکه آن جمله را خواندم به خاطر اینکه حس خاصی را به من القا می کرد نوشتمش. وقتی حس می کردم اهدافم دور هستند و نمی توانم به آنها برسم و یا مشکلاتم خیلی سخت شدند جملات مشابه ای را به خودم گوشزد می کردم. و هر دفعه که تکرار می کردم به خودم می آمدم.


    حقیقت این است که شرایط ما زمانی سخت به نظر می رسد که با موقعیت های بهتری مقایسه شوند. اما همیشه بودند کسانی که تجربه های بدتری هم داشته اند. من به اندازه ک

    افی تاریخ خوانده ام تا بدانم که من و شما خوش شانس هستیم که در جای خودمان هستیم. در موقعیتی که ما هستیم، مهم نیست که اوضاع ما در مقایسه با رویاهایمان چقدر بد به نظر می رسه. مهم اینه که این نوع نگرش ارزشمند و معقول به نظر می رسه.


    *کلید واژه ها*


    survived = ‌زنده ماند

    ingenuity = نبوغ

    circumstances = شرایط
     

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    Better Than Ministers :
    One day a poor washer man loaded the clothes on his donkey's back. Then he also sat on the donkey. On the way, some people laughed at him said, "Hey! Look, a fool is riding another fool!"


    The washer man replied, "He is no fool, for my donkey is smarter than the king's ministers!"

    Soon the washer man’s comment reached the king's ears. He summoned the washer man and asked, "What made you claim that your donkey was so smart?"

    "Your Majesty, one day as we crossed a bridge, my donkey's feet were caught in a gap between two slabs of wood on the bridge. Since then, each time when he reaches that spot, he crosses the bridge carefully. But your ministers have been spending money from the royal treasury again and again but have not learnt that they are making a mistake."

    At this, the king scolded his ministers and started keeping an eye on their spendings.


    داستان کوتاه انگلیسی بهتر از وزرا

    روزی یک مرد لباسشوی پیر لباسها را پشت خرش بار زد. سپس خودش نیز روی خر نشست. در راه تعدادی مردم به او خندیدند و گفتند: آهای نگاه کن. یک احمق احمق دیگری را میراند.

    مرد لباسشوی جواب میداد: او احمق نیست. زیرا خر من از وزیران پادشاه باهوش تر است.

    خیلی زود نظر مرد لباسشوی به گوش های پادشاه رسید. او مرد لباسشوی را فراخواند و پرسید: چه چیزی باعث شد که ادعا کنی خرت بسیار باهوش است.

    اعلیحضرت! یک روز وقتی از روی پلی میگذشتیم، پای خر من در بین دو تخته چوب روی پل گیر افتاد. از آن به بعد وقتی او به آن نقطه میرسد از روی آن پل با دقت بیشتری رد می شود. اما وزیران شما به طور مرتب در حال خرج کردن پول خزانه ی سلطنتی هستند اما یاد نگرفته اند که دارند اشتباه میکنند.

    بدین ترتیب پادشاه وزیرانش را سرزنش کرد و شروع کرد به نظارت بیشتر بر خرجهایشان.


    لغات و اصطلاحات مهم:

    نکته: یکی از بهترین راه ها برای یادگیری لغات انگلیسی یاداوری آنها در قالب های مختلف متنی است.

    Minister: وزیر

    Reply: پاسخ دادن

    Summon: فرا خواندن

    Claim: ادعا کردن

    Your Majesty: اعلیحضرت

    Royal treasury: خزانه سلطنتی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    354
    بالا