♡Ghazal♡

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/20
ارسالی ها
1,811
امتیاز واکنش
7,587
امتیاز
606
محل سکونت
Aરτ Ȼίτϓ
داستان کوتاه ناخدا

A cautious captain of a small ship had to go along a coast which he was unfamiliar with , so he tried to find a qualified pilot to guide him. He went ashore in one of the small ports where his ship stopped, and a local fisherman pretended that he was the one because he needed some money. The captain took him on board and let him tell him where to steer the ship.

After half an hour the captain began to suspect that the fisherman did not really know what he was doing or where he was going , so he said to him,' are you sure you are a qualified pilot?

'Oh, yes' answered the fisherman .'I know every rock on this part of the coast.'

Suddenly there was a terrible tearing sound from under the ship.

At once the fisherman added," and that's one of them."
〰〰〰〰〰

نا خدای با احتیاط یک کشتی کوچک مجبور بود در امتداد ساحل دریایی که نمی شناخت حرکت کند، بنابراین او تلاش کرد تا یک ناخدای آشنا به آنجا برای راهنمایی پیدا کند.او کنار یکی از بندرهای کوچکی که کشتی اش توقف کرد ایستاد؛ و یک ماهیگیر محلی چون به پول احتیاج داشت طوری وانمود کرد که یک راننده کشتی ماهر است. نا خدا او را سوار کشتی کرد و به او اجازه داد تا بگوید کشتی را به کجا براند.

بعد از نیم ساعت نا خدا مشکوک شد که ماهیگیر واقعا نمی داند چه کار دارد می کند یا به کجا می رود پس به او گفت:"ایا تو مطمئنی که ناخدای ماهری هستی؟

ماهیگیر جواب داد:" بله"."من هر صخره و سنگ در این قسمت دریا و ساحل را میشناسم ". ناگهان صدای در هم شکستن زیر کشتی به گوش رسید . سرانجام ماهیگیر افزود :"و این هم یکی از آن سنگ ها و صخره هاست !

〰〰〰〰
 
  • پیشنهادات
  • ♡Ghazal♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    1,811
    امتیاز واکنش
    7,587
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    Aરτ Ȼίτϓ
    کیمیاگر، در یک بطری را باز کرد و مایع قرمز رنگی در لیوان مهمانش ریخت.
    نوشید*نی بود، یکی از بهترین ها که تا آن زمان هرگز ننوشیده بود، ولی... نوشید*نی ؟
    نوشید*نی که به حکم دین ممنوع بود!
    کیمیاگر گفت : بدی و شرارت، آن چیزی نیست که از راه دهان وارد جسم انسان می شود، چیزی است که از راه آن خارج می شود.

    The alchemist opened a bottle and poured a red liquid into the boy's cup. It was the most delicious wine he had ever tasted.
    "Isn't wine prohibited here?" the boy asked
    "It's not what enters men's mouths that's evil," said the alchemist. "It's what comes out of their mouths that is."

    ― Paulo Coelho, The Alchemist
     

    ♡Ghazal♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    1,811
    امتیاز واکنش
    7,587
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    Aરτ Ȼίτϓ
    Robbing the Bank
    دزدی از بانک

    A man with a gun goes into a bank and demands their money.
    مردي با اسلحه وارد يك بانك شد و تقاضاي پول كرد.

    Once he is given the money, he turns to a customer and asks, 'Did you see me rob this bank?'
    وقتي پول ها را دريافت كرد رو به يكي از مشتريان بانك كرد و پرسيد : آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟

    The man replied, 'Yes sir, I did.'
    مرد پاسخ داد : بله قربان من ديدم.

    The robber then shot him in the temple , killing him instantly.
    .سپس دزد اسلحه را به سمت شقيقه مرد گرفت و او را در جا كشت .

    He then turned to a couple standing next to him and asked the man, 'Did you see me rob this bank?'
    او سپس رو به زوجي كرد كه نزديك او ايستاده بودند و از آن ها پرسيد آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟

    The man replied, 'No sir, I didn't, but my wife did!'
    مرد پاسخ داد : نه قربان. من نديدم اما همسرم ديد !

    Moral - When Opportunity knocks.... MAKE USE OF IT!
    نكته اخلاقي: وقتي شانس در خونه شما را ميزند. از آن استفاده کنید !

    :
     

    ♡Ghazal♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    1,811
    امتیاز واکنش
    7,587
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    Aરτ Ȼίτϓ
    Better Than Ministers

    One day a poor washer man loaded some clothes on his donkey's back. Then he also sat on the donkey. On the way, some people laughed at him saying , "Hey! Look, a fool is riding another fool!"


    The washer man replied, "He is no fool, for my donkey is smarter than the king's ministers!"

    Soon the washer man’s comment reached the king's ears. He summoned the washer man and asked, "What made you claim that your donkey was so smart?"

    "Your Majesty, one day as we crossed a bridge, my donkey's feet were caught in a gap between two slabs of wood on the bridge. Since then, each time when he reaches that spot, he crosses the bridge carefully. But your ministers have been spending money from the royal treasury again and again but have not learnt that they are making a mistake."

    At this, the king scolded his ministers and started keeping an eye on their spendings.



    بهتر از وزرا ✅

    روزی یک مرد لباسشوی پیر لباسها را پشت خرش بار زد. سپس خودش نیز روی خر نشست. در راه تعدادی مردم به او خندیدند و گفتند: آهای نگاه کن. یک احمق احمق دیگری را میراند.

    مرد لباسشوی جواب میداد: او احمق نیست. زیرا خر من از وزیران پادشاه باهوش تر است.

    خیلی زود نظر مرد لباسشوی به گوش های پادشاه رسید. او مرد لباسشوی را فراخواند و پرسید: چه چیزی باعث شد که ادعا کنی خرت بسیار باهوش است.

    اعلیحضرت! یک روز وقتی از روی پلی میگذشتیم، پای خر من در بین دو تخته چوب روی پل گیر افتاد. از آن به بعد وقتی او به آن نقطه میرسد از روی آن پل با دقت بیشتری رد می شود. اما وزیران شما به طور مرتب در حال خرج کردن پول خزانه ی سلطنتی هستند اما یاد نگرفته اند که دارند اشتباه میکنند.

    بدین ترتیب پادشاه وزیرانش را سرزنش کرد و شروع کرد به نظارت بیشتر بر خرجهایشان.
     

    ♡Ghazal♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    1,811
    امتیاز واکنش
    7,587
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    Aરτ Ȼίτϓ
    Funny Story of Elevator
    داستان جالب آسانسور

    The boy asked, "What is this, Father?" The father (never having seen an elevator) responded, "Son, I have never seen anything like this in
    my life, I don't know what it is."

    While the boy and his father were watching with amazement, a fat, ugly old lady moved up to the moving walls and pressed a button. The walls opened, and the lady walked between them into a small room.

    The walls closed, and the boy and his father watched the small numbers above the walls light up sequentially.

    They continued to watch until it reached the last number, and then the numbers began to light in the reverse order.
    Finally the walls opened up again and a gorgeous 24-year-old blond stepped out.

    The father, not taking his eyes off the young woman, said quietly to his son, "Go get your mother.


    پسر وپدر شهر ندیده ای داخل یك فروشگاهی شدند تقریبا همه چیز باعث شگفتی آنها می شد مخصوصا دو تا دیوار براق و نقره ای كه می تونست از هم باز بشه و دوباره بسته بشه. پسر می پرسه این چیه؟ پدر كه هرگزچنین چیزی (آسانسور) را ندیده بود جواب داد: پسر من هرگز چنین چیزی تو زندگی ام ندیده ام نمی دونم چیه.

    در حالی كه داشتند با شگفتی تماشا می كردن خانم چاق و زشتی به طرف در متحرك حركت كرد و كلیدی را زد در باز شد زنه رفت بین دیوارها تویه اتاقه كوچیك در بسته شد.

    و پسر وپدر دیدند كه شماره های كوچكی بالای لامپ هابه ترتیب روشن میشن آنها نگاشون رو شماره ها بود تا به آخرین شماره رسید بعد شماره ها بالعكس رو به پایین روشن شدند سرانجام در باز شد و یه دختر 24 ساله خوشگل بور از اون اومد بیرون.

    پدر در حالیكه چشاشو از دختربرنمی داشت آهسته به پسرش گفت: برو مادرت را بیار .

    :
     

    ♡Ghazal♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    1,811
    امتیاز واکنش
    7,587
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    Aરτ Ȼίτϓ
    زماني مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت
    While a man was polishing his new car, his 4 yr old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car.

    مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده
    In anger, the man took the child's hand and hit it many times not realizing he was using a wrench.

    در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان انگشت های دست پسر قطع شد
    At the hospital, the child lost all his fingers due to multiple fractures.

    وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كی انگشتهای من در خواهند آمد
    When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when will my fingers grow back?'

    آن مرد آنقدر مغموم بود كه هيچ نتوانست بگويد به سمت اتوموبيل برگشت وچندين بار با لگد به آن زد
    The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times.

    حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد. او نوشته بود
    "دوستت دارم پدر"
    Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD'.

    روز بعد آن مرد خودكشي كرد
    The next day that man committed suicide . . .

    〰〰〰〰
    نتیجه اخلاقی داستان ...
    ⛔️Moral of the story

    خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندكي دوست داشتنی داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيد كه
    Anger and Love have no limits; choose the latter to have a beautiful, lovely life & remember this :

    اشياء برای استفاده شدن و انسانها براي دوست داشتن می باشند
    Things are to be used and people are to be loved.

    در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.
    The problem in today's world is that people are used while things are loved.

    〰〰〰〰〰
     

    ♡Ghazal♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    1,811
    امتیاز واکنش
    7,587
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    Aરτ Ȼίτϓ
    Clever woman

    There was a man who worked all of his life and saved all of his money.

    He was a real miser when it came to his money. He loved money more than just about anything, and just before he died, he Said to his wife, "Now listen, when I die, I want you to take all my Money and place it in the casket with me. I want to take my money to the afterlife." So he got his wife to promise him with all her heart that when he Died, she would put all the money in the casket with him. Well, one day he died. He was stretched out in the casket, the Wife was sitting there in black next to her closest friend.

    When They finished the ceremony, just before the undertakers got ready To close the casket, the wife said "Wait just a minute!" She had a shoe box with her, she came over with the box and Placed it in the casket. Then the undertakers locked the casket Down and rolled it away. Her friend said, "I hope you weren't crazy enough to put all that money in the casket." "Yes," the wife said,

    "I promised. I'm a good Christian, I can't lie. I promised him that I was going to put that money in that casket With him." "You mean to tell me you put every cent of his money in the Casket with him?"

    "I sure did. I got it all together, put it Into my account and I wrote him a check."

    ♨️زن زرنگ

    مردی وجود داشت که همه زندگیش را کار کرده و به جمع آوری پول پرداخته بود. وقتی موضوع پولش میشد وی بسیار خسیس بود. او پول رو بیشتر از همه چیز دوست داشت. درست قبل از مردنش به زنش گفت: گوش کن ، وقتی من مردم ازت میخوام همه پولام رو برداری و همراه من توی تابوت بذاری. میخوام پولام رو به اون دنیا ببرم. بنابراین او از ه قلب از زنش قول گرفت که وقتی مرد، زنش پولاش رو در کنار او در تابوت بذاره یه روزی او مرد. اونو توی تابوت قرار دادند. زنش اونجا در کنار یکی از دوستان نزدیکش نشسته بود. وقتی اونا مراسم رو توم کردند و و درست قبل از مراسم کفن و دفن وقتی میخواستند در تابوت رو ببندند، زن گفت ، یک دقیقه صبر کنید. او یک جعبه کفش با خودش داست. نزدیک تابوت شد و جعبه را در تابوت گذاشت. بعد دفن کننده در تابوت را بست و پایین فرستاد. دوست زن گفت امیدوارم انقدر دیوانه نباشی که همه پول رو درون تابوت گذاشته باشی. زن گفت: بله. من قول داده بودم. من یک مسیحی خوب هسستم. من نمی تونم دروغ بگم. من بهش قول داده بودم که پول رو در تابوت پیش او بذارم. دوستش گفت: یعنی تو به من میگی تا آخرین سنت از پولش رو توی تابوت گذاشتی؟ زن گفت: بله من اینکارو کردم من همش رو باهم توی حساب بانکی خودم گذاشتم و برای شوهرم یک چک نوشتم.

    *کلید واژه ها*

    miser = ‌خسیس
    casket = جعبه
    promised = قول دادن
    ♨️♨️♨️♨️♨️♨️
     
    بالا