جالب و دانستنی داستان های جنی(لطفا نترسید)

  • شروع کننده موضوع Nastaran_hmy
  • بازدیدها 201
  • پاسخ ها 3
  • تاریخ شروع

Nastaran_hmy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/17
ارسالی ها
61
امتیاز واکنش
515
امتیاز
186
داستان اول:
در حدود يك قرن ويا بيشتر پيش ازاين در يكي از روستاهاي دورافتاده اين كشور بزرگ ، مردي ساده دل زندگي مي كرد كه ادعا داشت با جنها رابـ ـطه دارد و محل زندگي آنها را مي شناسد و حتي آنها او را در مراسم ها ، جشنها و عذاداري هاي خود دعوت مي كنند . اما كسي حرفش را باور نمي كرد و مردم ده مسخره اش مي كردند . او مي گفت كه ادعاي خود را ثابت خواهد كرد . روزي گاو يكي از اهالي روستا ( كه براي چرا كردن در طول روز گاوها را رها مي كردند) گم شد و غروب صاحب گاو هر چه گشت نتوانست آنرا پيدا كند . اتفاقا همان شب اجنه مرد ساده دل را به يك مراسم عروسي جنها دعوت كردند . مطابق رسم جنها ، پس از پايكوبي و شادي ، آنها براي شام ، گاو و يا گوسفندي قرباني كرده و بريان مي نمودند و مي خوردند و بعد از خوردن آن ، استخوانها را دوباره روي هم جمع كرده و حيوان را به شكل اول باز مي گرداندند . اتفاقا آن شب گاو گمشده آن روستايي را آورده بودند . مرد ساده دل از فرصت استفاده كرده و در حين خوردن شام قطعه اي از استخوان ران گاو را نزد خود پنهان كرد . پس از اتمام مراسم جنها استخوانها را جمع كردند ولي نتوانستند آن تكه استخوان ران را بيابند . جستجوي آنها ثمري نداشت . در نهايت تصميم گرفتند به جاي آن يك تكه چوب درخت گردو را مطابق آن استخوان بتراشند و به جاي آن قرار دهند . همين كار را كردند و گاو را باز سازي نموده و به ده برگرداندند . فرداي آن شب مرد ساده دل به ميان مردم ده رفت و ادعا كرد كه ديشب در مراسم عروسي جنها بوده است . مردم طبق معمول مسخره اش كردند . او روستايي اي را كه گاوش گم شده بود را صدا كرد و گفت آيا گاوي كه ديشب گم كرده بودي امروز پيدا نشد؟ او گفت بله امروز صبح ديدم خودش به خانه آمده و جلوي طويله است . مرد ساده دل گفت ، نه ، او را اجنه بـرده بودند و آنها آوردند و تمام ماجرا را تعريف كرد و بعد گفت اگر باور نمي كنيد آن گاو را ذبح كنيد و استخوان رانش را ببينيد كه از چوب گردو است . اگر من دروغ گفته بودم ، پولش را دوبرابر ميدهم و اگر نه شما حرف مرا باور خواهيد كرد . مردم كه هنوز باور نمي كردند ، براي تفريح و اينكه گوشت گاو مجاني خورده باشند گاو را كشتند و بعد از ديدن استخوان پاي گاو در كمال ناباوري ديدند كه حق با آن مرد ساده دل است . بعد از آن داستان آن مرد دهان به دهان نقل شد و اكنون نيز در آن روستا اهالي پير ده ، آن داستان را به عنوان يك داستان واقعي قبول دارند .
 
  • پیشنهادات
  • Nastaran_hmy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/17
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    515
    امتیاز
    186
    داستان دوم:

    این داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به ده سال پیش یعنی سال 77.شاید باورتون نشه اما این داستان برای من اتفاق افتاده .من کارمند بانک هستم و کارم افتاده بود توی تبریز.با هزار مکافات رفتیم تبریز ولی مشکلی که بود این بود که من این شهر رو درست و حسابی نمیشناختم به هرحال منم دنبال یه خونه بودم برای اجاره که توی یه بنگاه ملک خونه ایده آل رو پیدا کردم ؛(یه خونه ویلایی با یه باغ بزرگ در اطرافش)به هرحال با املاکیه رفتیم به اون خونه.از ظاهر که خونه خوبی بود واز خونهه خوشم آمد و اجارهش کردیم. با عیال و دوتا پسرم اسباب و اثاثیه رو بردیم به این خونهه.خونه بزرگی با دو تا اتاق خواب و یه حال بزرگ که اتاق ها و حال ، پنجره زیادی داشتند که باغ رو میشد از پنجره حال کامل دید اما ندا،همسرم بهونه میاورد که از باغش شبا ممکنه بترسم اما کو گوش شنوا ولی اون میگفت تو که همیشه خونه نیستی من باید صبح تا شب توی این خونه بمونم و شروع کرد به غرغر کردنو که منم حوصلم نگرفت و از طرفی دیدم گرسنمه رفتم از بقالی سر کوچه یه چیزی بگیرم تا بخورم .وارد مغازه که شدم یه کم کالباس با خرت و پرت گرفتم که بعد از خرید ، بقالیه به هم گفت تازه اومدید به این محل .منم ماجرای اجاره ی این خونه و ورود تازه ی ما به این محل رو گفتم که سر آخری به هم گفت مواظب خودتو وخانواده ات باش که این خونه ی سنگینیه .به حرفاش گوش نکردم چون من از این خرافات بدم میومد و قبول نداشتم و گفتم حتمأ باغش برای بعضی ها ترسناکه.رفتم خونه و با هم غذا رو خوردیم که بعد از اون پاشدیم که وسایل رو بچینیم .با هزار بدبختی و سختگیری ندا خانوم در چیدن وسایل داشت اعصابم به هم می ریخت .تا غروب داشتیم خودمونو جر میدادیم با این چیدن.شب رو با خوردن شام که بازهم غذای سبکی بود سپری کردیم و حالا موقع خواب بود که دیدم همه یه گوشه خوابیدن .منم دیدم که حوصلم سر میره رفتم تلویزیون رو روشن کنم یه لحظه متوجه شدم که آنتن تلویزیون رو نصب نکردم.با حالت عصبانی درها رو کلیدشون کردم یه نگاه به ساعت انداختم دیدم ساعت 30/11دقیقست رفتم رختخوابو پهن کردم و داشت خوابم می برد که یه صدایی اومد که یه دفعه از خواب بیدار شدم که دیدم پنجره ی حال که رو به باغه ، کاملاً باز شده اول فکر کردم که بادِ . پا شدم رفتم پنجره رو بستم که باز رفتم بخوابم .داشت خوابم می برد که باز صدایی مثل صدای قبل اومد ، چشمام رو باز کردم ولی هیچ خبری نبود حالو خوب وارسی کردم ولی باز هم خبری نبود ،به اتاق ها رفتم شاید اونجا پنجرش باز باشه که دیدم پنجره یکی از اتاق ها بازه ، به خودم گفتم که شاید این هم باز بوده که باد این رو باز کرده ، پنجره رو بستم و همه پنجره ها رو هم خوب وارسی کردم که شاید اونا هم باز باشند که دیدم اوناهم بسته اند ، رفتم بخوابم .نیم ساعت نگذشته بود که دیدم صدایی وحشتناک اومد اما این بار صدای باز شدن پنجره به حدی بود که ندا هم با من بیدار شد اما من به خانومم گفتم که بادِ که گرفت خوابید اما خودم می دونستم که باد نیست چون نیم ساعت پیش، همه ی در و پنجره ها رو چک کرده بودم که مبادا باز باشند و به خاطر همین اتفاق بد جوری ترس ورم داشت که داشتم خدا خدا میکردم که کی صبح بشه تا از این مخمصه بیرون بیام ،گفتم شاید کسی ما رو اذیت میکنه یا میخواد ما از اینجا بریم و هزار فکر اومد سرم، به هر حال هر چه گذشت اون شب به صبح رسید . صبح بعد از خوردن صبحونه راهی بانکی شدم که در اون مأموریت داشتم به هرحال کارم رو کردم و باز به خونه اومدم،نهار رو خوردم که ندا گفت : دیشب باد تندی میخورد که پنجره رو باز کرد؟ منم گفتم شاید اما یه لحظه به خودم گفتم که دیشب اصلا بادی نمیخورد. بعد از صرف نهار یه کم خوابیدم .وقتی بیدار شدم ساعت 30/5 بعدازظهر بود که گفتم تا وقت دارم برم پشت بوم تا آنتن تلویزیون رو درست کنم ،تا بالا رفتم که ناگهان ترس لعنتی سراغم اومد و یاد اتفاق دیشب افتادم که نمیدونم چه طوری آنتنو نصب و تنظیم کردم،با تموم شدن کارم پایین اومدم ولی به روی خودم نیاوردم که ترسیدم "غروب همش به این فکر بودم که باز امشب باز اون اتفاق دیشب برام تکرار میشه؟ دلهره داشتم اما به ندا و پسرا نگفتم تا اونا رو ترس بگیره ، وقتی شام رو خوردیم بعد از خوردن میوه پسرا رفتند که بخوابند توی اتاقشان اما من بجای اونا میترسیدم . شب منو و ندا توی حال خوابیدیم،ندا خوابش برد اما من مگه خوابم میومد ؟دیوونه شده بودم که خوابم برد اما نیم ساعت نگذشته بود که صدا بازم اومد که چشمم رو باز کردم دیدم که پنجره ی حال بازم کاملأ بازه ،داشتم از ترس میمردم که پاشدم برم پنجره رو ببندم که از ترس نمی دونم چطوری این کارو کردم.دوباره برگشتم به رختخواب ،کم کم داشت خوابم می برد که صدایی اومد که کمی چشمو باز کردم دیدم دستگیره در رو به پایین اومدنه و در داره کم کم باز میشه ولی پشت در کسی نبود انگاری روحی بود ،نفسم به شمارش افتاده بود که انگار یه چیز سنگینو روی قلبم گذاشته بودند، با هزار مکافات و ترس رفتم درو ببندم که پنجره ناگهان باز شد ،داشتم خودمو خیس میکردم(با عرض پوزش) نفسم بند اومده بود یواش یواش به طرف پنجره رفتم داشتم پنجره رو می بستم که ناگهان چشمم به داخل باغ افتاد ؛ وسط باغ یه نفر با قدی بلند با موهای بلند با صورتی ژولیده که معلوم نبود مرد هست یا زن،با دندونی نیش بلند ،چشم های از حلقه افتاده و با گوشی تیز شده رو به من داره با انگشتش اشاره میکنه که بیا داخل باغ !زبونم بند اومده بود، کل بدنم سست شده و توان حرکت نداشتم، داشتم سکته میکردم خودمو با زحمت به زمین انداختم که ناگهان به حالت غشی رفتم ،بعد از چند ساعت به خودم اومدم ؛توان حرکت نداشتم،از ترس احساس تشنگی می کردم،گیج و دیوونه وار داشتم دور و اطراف حالو نگاه میکردم وقتی که پنجره رو باز دیدم باز ترس ورم داشت که نتونستم پنجره رو ببندم یا حتی ندا رو بیدار کنم ،تو همون حالت باز به حالت نیمه خواب رفتم ولی صدایی رو از راهرو میشنیدم ؛صدایی شبیه کسی که چیزی رو روی زمین میکشاند دیگه حتی از ترس توان گوش کردن رو هم نداشتم که به خواب رفتم.صبح دیگه توان بیدار شدن رو هم نداشتم که با صدای خانومم بیدار شدم ، اعصابم به هم ریخته بود ،حال درست و حسابی نداشتم ،خسته بودم انگاری یک سال تمام نخوابیده بودم که خانومم به من گفت:حسین ،چرا دمقی؟با هزار مکافات بهش حالی کردم که ماجرا چیه .هر دومون داشتیم از خونه لعنتی می ترسیدیم، گفتم تا دیر نشده بار و بندیل رو جمع کن تا از اینجا بریم،منم رفتم یه آژانس املاک دیگه تا یه خونه دیگه رو اجاره کنیم و همون روز با اصرار من از اون محل رفتیم .بعد از مدتی تنهایی راهم خورد به سوپری سر کوچه اون محل.وقتی وارد اون مغازه شدم مرده به من گفت "شما رو هم اذیت کرد ؟ گفتم آره و ماجرا رو هم براش توضیح دادم که سر آخری رو به من کرد گفت "اون شخص روح صاحب خونست که پنج سال پیش نا حق به قتل رسیده و کسایی رو که وارد اون خونه میشن ،اذیت میکنه ،تا حالا حدود هفده-هجده خانوار تو این خونه ساکن شدن اما همه اونا سر دو روز نشده از این محل رفتن، بهش گفتم ولی من اون رو جن تصور میکردم ولی اون گفت شاید به چشم تو به این شکل اومده ولی در اصل روحه.از اون خداحافظی کردم و از مغازه بیرون اومدم و برای بار آخر همون خونه رو از بیرون نگاه کردم و به خودم گفتم که غلط کنم دیگه به این خونه نزدیک شم و از اونجا رفتم .
     

    Nastaran_hmy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/17
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    515
    امتیاز
    186
    به خانه ارواح اعتقاد دارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


    امروز می خوام با یکی از این خونه ها اشناتون کنم
    روستایی در نزدیکیه بندر انزلی به اسم(هفت دغنان) که شامل 2قسمته در قسمت غرب جنگلی بسیار زیبا و فوق العاده که واقعا محشره ولی برای تاریکی شب اصلا جای مناسبی نیست .جنگلی که تو شب به گفته شاهدان عینی سرو صداهای زیادی از توی این جنگل شنیده میشه.

    و در قسمت شرقی روستای هفت دغنان که به محض ورود متوجه میشید که تنفس مقداری سخت میشه و هوا سنگین میشه حالا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    در قسمت بیرونی این روستا خونه ای متروکه وجود داره که میگن هر کس 1 شب رو تا صبح توش بتونه طاقت بیاره ارواح اون شخص رو ثروتمند میکنن. مردم اونجا جرات نزدیک شدن به این محل رو ندارند.
    اولین بار سال1365یعنی24 سال پیش 4 پسر دانشجو سعی میکنن شهامتشون رو محک بزنن ویک شب اونجا بمونن 2نفر همون سر شب فرار میکنن واما 2نفر دیگه 1نفر دیوانه شد ودیگری سکته و در جا میمیره البته 2نفری که فرار کردن هم حال خوشی ندارن با این مرگ و با این داستان تلخ در اون خونه پلمپ شد

    ولی این پایان نیست


    4سال بعد این بار 3 دختر دانشجو که سعی داشتن به بقیه ثابت کنن از هیچ چیز نمی ترسن تصمیم گرفتن از پشت خونه و مخفیانه وارد خونه بشن که این بار حادثه ای وحشتناک در انتظار بود 2روز بعد دختری رو در300 متری اون خونه تو جنگل پیدا میکنن که داخل درخت پنهان شده بود و از ترس میلرزید اونهم بعد از 2روز اون دختر با انگشت خونرو نشون میداد پلمب شکسته شد و در کمال تاثر جسد 2 دختر بیچاره پیدا شد و علت مرگ هر دو سکته انی ومرگ انی بود چشمانه هر 2 باز و به یک نقطه خیره شده بودودختر سوم که زنده مونده بود 4 روز بعد خودکشی کرد تا این غصه تلخ پایان تلخ تری داشته باشه بعد از این ماجرا اطراف اون خونه تخلیه وتوسط پلیس اونهم از راه دور بشدت کنترل میشه و هیچ کس حق نزدیک شدن به این خونه رو نداره.

    این داستان کاملا واقعی است بهتون پیشنهاد میکنم برید این روستای زیبارو ببینید ولی نزدیک این خونه نشید اما برای کسانی که به ارواح اعتقاد ندارن پیشنهاد میکنم این روستارو از نزدیک ببینن نظرشون حتما عوض میشه .....
     

    Nastaran_hmy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/17
    ارسالی ها
    61
    امتیاز واکنش
    515
    امتیاز
    186
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    بیچاره حاج حسن اگر میدانست که یک شب پیاز خوردن اضافی با آب گوشت جانش را از پره های بینیش بیرون میکشد شاید تا عمر داشت طرف غذاهای مقوی و محرک نمیرفت که مجبور شود ساعت چهار صبح جمعه سر سیاه زمستان غسل واجب شود و راه حمام گذر بازار رادر پیش گیرد .
    در خانه را که باز کرد هیچ پرنده و چرنده ای در کوچه دیده نمیشد . عبای کهنه اش را از زور سرما دورش پیچید . صدای صغرا همچنان می آمد که : کجا میری حاجی ؟ واسا بعد اذان برو . جنی میشی ها .
    اما گوش حاج حسن از این حرف ها پر بود و میخواست نماز صبح را با خیالی راحت و فارغ البال در حالی که بعد یک غوطه در خزینه حمام وضو و غسل را با هم انجام داده و سبک شده بخواند . با خودش فکر میکرد که گناهان آدم هم مثل چرک های بدن با
    غسل بیرون میریزد و با آب به چاهک میرود . در کوچه فقط صدای باد میامد و خش خش گیوه هایش که پاشنه خواب روی زمین میکشید و به طرف بازار میرفت .
    از بالای دیوار کاهگلی مسجد که سر گذر اول بازار بود دو گربه سیاه دزدکی به حاج حسن که وارد بازار میشد نگاهی انداختند و بعد به هم نگاه معنی داری کردند .

    حمام آخر بازار درست در پیچ یکی از حجره هایی بود که سالها قبل خرابش کرده و راهی به پشتش که کاروانسرایی قدیمی بود باز کرده بودند . بعدها یک نفر کاروانسرا را خریده و حمامی ساخته بود که اهل بازار و گاهی هم مشتری ها را پذیرا بود . با این که ساعت چهار صبح بود نزدیک تر که رسید روشنایی چراغ زنبوری جلوی درب نیمه باز حمام شک و شبه حاج حسن را از این که بیخود و بی وقت توی سرما بیرون نزده از بین برد. انگاری اصلا شب نبود . گرما و بخار را حتی میشد از بیرون هم حس کرد . حاج حسن یا الاهی گفت و داخل شد .
    -سلامون علیکم .
    - مردی که هیکل چاقی داشت و تنها یک لونگ به کمر بسته بود روی چهار پایه چوبیش کمی جابجا شد و گفت : علکم السلام حاج حسن بفرمایید بفرمایید .
    و سپس با صدای بسیار بلندی فریاد زد طغرل .. کجای نفله بدو دمپای بیار .
    حاج حسن لنگ را به کمر بست و دمپایی را پوشید و وارد حمام شد . حمام شلوغ بود . حاج حسن با خودش فکر کرد . ساعت چهارصبح است سر صبح جمعه است اول ماه صفر است . قاعدتا نبایستی کسی در حمام باشد . اصلا باز بودن حمام هم این موقع خوش جای تعجب داشت . همه در حمام بوند .

    اول غلامعلی مسگر را دید که در حال کیسه کشیدن بود و از بس با وسواس این کار را میکرد که بدنش سفید شده بود .
    حتی به سر کچلش هم کیسه میکشید . حاج حسن اهمیتی نداد و انگار او را ندیده است و صابون و روشورش را داخل تاس گذاشت و لب سکو نشست .
    آن طرف تر از بخار سر و کله تیمور قهوه چی پیداشد . عجیب تر این بود که لنگ هم نبسته بود و در حالیکه تمام بدنش را واجبی گذاشته بود . خودش و سبیل چخماغی زردش را در آینه ورانداز میکرد . حاج حسن اهمیتی نداد و با تاس دو بار روی خودش آب ریخت . صدای زمزمه یک آن قطع نمیشد . حتی به وضوح چند تا از فامیل های زنش را هم دید که این طرف و آن طرف میگشتند و خودشان را کیسه میکشیدند . اما یک جور خاصی را میرفتند . حاج حسن دقت کرد . همه موقع جلو رفتن انگار نیم قدم به عقب خم میشدند . بخار زیاد بود و حاج حسن یک تاس آب سرد روی بدن صابون زده اش ریخت .
    لرزی به اندامش افتاد . غلاملی را دید که کیسه کشیدنش تمام شده و بلد شده تا به خزینه برود . او هم یک جور خاصی را میرفت . حاج حسن صورتش از ترس سفید شد و
    نفسش بالا نمی آمد . میخواست چشمهایش را ببندد و همان جا بخوابد و فردا صبح در خانه کنار صغرا بیدار شود اما نمیشد .
    همه اهل حمام به جای پا ثم داشتند و زانویشان از عقب تا میشد . حاج حسن شصتش خبر دار شد که زنش درست می گفته و چون بی موقع و بی وقت حمام آمده دچار بی وقتی و از ما بهتران شده . خودش را سریع گربه شور کرد و حتی قید خزینه و غسل را زد و بیرون آمد .
    دم در خروجی مرد چاق در حالی که شکمش را که از لونگ بیرون زده بود میخواراند با نیشخندی رو به حاج حسن کرد و گفت : حاجی زود تموم کردی .
    نکنه سردت شد . حاج حسن دو سکه روی میز گذاشت و در حالی که سعی میکرد آب دهانش را قورت دهد گفت . مش اسمال . توحمومت خبراییه . این جماعت از مانیستن .

    مش اسمال ابرو در هم کشید که : یعنی چی حاجی . همه اهل همین محل و بازارن . حاجی انگار لجش گرفته باشد جواب داد . نه نه .
    منظورم اینه که یه طوری راه میرن ... و بعد من من کنان ادامه داد : یعنی درست ترش اینه که پاهاشون یه طوریه یعنی ... چی بگم .. یعنی .. مش اسمال انگار که از کوره در رفته باشد فرایاد زد چه جوریه .
    و بعد پایش را بالا آورد و روی میز جلوی حاج حسن گذاشت و گفت : اینطوری ؟
    اینطوریه ؟

    حاج حسن با دیدن یک ثم و زانو یی که به عقب خم می شد جا به جا سکته کرد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    3
    بازدیدها
    215
    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    194
    بالا