- عضویت
- 2016/10/17
- ارسالی ها
- 61
- امتیاز واکنش
- 515
- امتیاز
- 186
داستان اول:
در حدود يك قرن ويا بيشتر پيش ازاين در يكي از روستاهاي دورافتاده اين كشور بزرگ ، مردي ساده دل زندگي مي كرد كه ادعا داشت با جنها رابـ ـطه دارد و محل زندگي آنها را مي شناسد و حتي آنها او را در مراسم ها ، جشنها و عذاداري هاي خود دعوت مي كنند . اما كسي حرفش را باور نمي كرد و مردم ده مسخره اش مي كردند . او مي گفت كه ادعاي خود را ثابت خواهد كرد . روزي گاو يكي از اهالي روستا ( كه براي چرا كردن در طول روز گاوها را رها مي كردند) گم شد و غروب صاحب گاو هر چه گشت نتوانست آنرا پيدا كند . اتفاقا همان شب اجنه مرد ساده دل را به يك مراسم عروسي جنها دعوت كردند . مطابق رسم جنها ، پس از پايكوبي و شادي ، آنها براي شام ، گاو و يا گوسفندي قرباني كرده و بريان مي نمودند و مي خوردند و بعد از خوردن آن ، استخوانها را دوباره روي هم جمع كرده و حيوان را به شكل اول باز مي گرداندند . اتفاقا آن شب گاو گمشده آن روستايي را آورده بودند . مرد ساده دل از فرصت استفاده كرده و در حين خوردن شام قطعه اي از استخوان ران گاو را نزد خود پنهان كرد . پس از اتمام مراسم جنها استخوانها را جمع كردند ولي نتوانستند آن تكه استخوان ران را بيابند . جستجوي آنها ثمري نداشت . در نهايت تصميم گرفتند به جاي آن يك تكه چوب درخت گردو را مطابق آن استخوان بتراشند و به جاي آن قرار دهند . همين كار را كردند و گاو را باز سازي نموده و به ده برگرداندند . فرداي آن شب مرد ساده دل به ميان مردم ده رفت و ادعا كرد كه ديشب در مراسم عروسي جنها بوده است . مردم طبق معمول مسخره اش كردند . او روستايي اي را كه گاوش گم شده بود را صدا كرد و گفت آيا گاوي كه ديشب گم كرده بودي امروز پيدا نشد؟ او گفت بله امروز صبح ديدم خودش به خانه آمده و جلوي طويله است . مرد ساده دل گفت ، نه ، او را اجنه بـرده بودند و آنها آوردند و تمام ماجرا را تعريف كرد و بعد گفت اگر باور نمي كنيد آن گاو را ذبح كنيد و استخوان رانش را ببينيد كه از چوب گردو است . اگر من دروغ گفته بودم ، پولش را دوبرابر ميدهم و اگر نه شما حرف مرا باور خواهيد كرد . مردم كه هنوز باور نمي كردند ، براي تفريح و اينكه گوشت گاو مجاني خورده باشند گاو را كشتند و بعد از ديدن استخوان پاي گاو در كمال ناباوري ديدند كه حق با آن مرد ساده دل است . بعد از آن داستان آن مرد دهان به دهان نقل شد و اكنون نيز در آن روستا اهالي پير ده ، آن داستان را به عنوان يك داستان واقعي قبول دارند .
در حدود يك قرن ويا بيشتر پيش ازاين در يكي از روستاهاي دورافتاده اين كشور بزرگ ، مردي ساده دل زندگي مي كرد كه ادعا داشت با جنها رابـ ـطه دارد و محل زندگي آنها را مي شناسد و حتي آنها او را در مراسم ها ، جشنها و عذاداري هاي خود دعوت مي كنند . اما كسي حرفش را باور نمي كرد و مردم ده مسخره اش مي كردند . او مي گفت كه ادعاي خود را ثابت خواهد كرد . روزي گاو يكي از اهالي روستا ( كه براي چرا كردن در طول روز گاوها را رها مي كردند) گم شد و غروب صاحب گاو هر چه گشت نتوانست آنرا پيدا كند . اتفاقا همان شب اجنه مرد ساده دل را به يك مراسم عروسي جنها دعوت كردند . مطابق رسم جنها ، پس از پايكوبي و شادي ، آنها براي شام ، گاو و يا گوسفندي قرباني كرده و بريان مي نمودند و مي خوردند و بعد از خوردن آن ، استخوانها را دوباره روي هم جمع كرده و حيوان را به شكل اول باز مي گرداندند . اتفاقا آن شب گاو گمشده آن روستايي را آورده بودند . مرد ساده دل از فرصت استفاده كرده و در حين خوردن شام قطعه اي از استخوان ران گاو را نزد خود پنهان كرد . پس از اتمام مراسم جنها استخوانها را جمع كردند ولي نتوانستند آن تكه استخوان ران را بيابند . جستجوي آنها ثمري نداشت . در نهايت تصميم گرفتند به جاي آن يك تكه چوب درخت گردو را مطابق آن استخوان بتراشند و به جاي آن قرار دهند . همين كار را كردند و گاو را باز سازي نموده و به ده برگرداندند . فرداي آن شب مرد ساده دل به ميان مردم ده رفت و ادعا كرد كه ديشب در مراسم عروسي جنها بوده است . مردم طبق معمول مسخره اش كردند . او روستايي اي را كه گاوش گم شده بود را صدا كرد و گفت آيا گاوي كه ديشب گم كرده بودي امروز پيدا نشد؟ او گفت بله امروز صبح ديدم خودش به خانه آمده و جلوي طويله است . مرد ساده دل گفت ، نه ، او را اجنه بـرده بودند و آنها آوردند و تمام ماجرا را تعريف كرد و بعد گفت اگر باور نمي كنيد آن گاو را ذبح كنيد و استخوان رانش را ببينيد كه از چوب گردو است . اگر من دروغ گفته بودم ، پولش را دوبرابر ميدهم و اگر نه شما حرف مرا باور خواهيد كرد . مردم كه هنوز باور نمي كردند ، براي تفريح و اينكه گوشت گاو مجاني خورده باشند گاو را كشتند و بعد از ديدن استخوان پاي گاو در كمال ناباوري ديدند كه حق با آن مرد ساده دل است . بعد از آن داستان آن مرد دهان به دهان نقل شد و اكنون نيز در آن روستا اهالي پير ده ، آن داستان را به عنوان يك داستان واقعي قبول دارند .