داستان داستان پرنسس ها

гคђค1737

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
7,959
امتیاز واکنش
45,842
امتیاز
1,000
محل سکونت
زیر خاک
در زمان های قدیم شاهزاده ای به نام سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند در قصری زیبا زندگی می کرد . پدر سفید برفی سال ها قبل مرده بود . قصر آن ها در جنگلی دوردست قرار داشت . سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت . ملکه به زیبایی او حسادت می کرد . ملکه یک آیینه جادویی داشت که هرروز از آن می پرسید : چه کسی از همه زیباتر است ، و آینه می گفت : تو از همه زیباتری .


اما ملکه باز هم به سفید برفی حسادت می کرد ، به همین خاطر او را مجبور کرده بود که مانند یک کلفت در قصر کار کند . یک روز ملکه مثل همیشه از آینه پرسید که زیباترین زن دنیا کیست ؟ آینه جواب داد : تو زیبایی ولی سفید برفی از تو زیباتر است . ملکه عصبانی شد و تصمیم گرفت تا سفید برفی را از بین ببرد .

در همان لحظه سفید برفی در حال آواز خواندن بود که شاهزاده ای جوان صدای او را شنید
در همان لحظه که سفید برفی و شاهزاده یکدیگر را دیدند . هنگامیکه ملکه آن دو را با هم دید نفرت بیشتری نسبت به سفید برفی پیدا کرد . فردای آن روز ملکه دستور داد تا شکارچی سفید برفی را به جنگل ببرد و او را بکشد . تا دیگر او را نببیند . ملکه به شکارچی گفت تا قلب سفید برفی را در یک جعبه بگذارد و برای او ببرد تا به او اثبات شود که او مرده است .
شکارچی او را به جنگل برد ولی او را نکشت و به او گفت : فرار کن و هیچ وقت برنگرد تا ملکه خیال کند تو مرده ای . شکارچی قلب یک حیوان را برای ملکه برد . خیلی زود ، پرنده ها و حیوانات جنگل دور سفید برفی جمع شدند و او را به کلبه ای کوچک در اعماق جنگل بردند . همه جای کلبه نامرتب بود و او با کمک دوستان جنگلی اش همه وسیله های کلبه را مرتب کرد .
وقتی غروب هفت کوتوله که در معدن الماس کار می کردند ، به خانه شان برگشتند از تمیزی خانه و بوی غذا خیلی تعجب کردند . همه جا را گشتند تا بالاخره سفید برفی را که در طبقه بالا به خواب رفته بود ، پیدا کردند . وقتی سفید برفی بیدار شد همه ماجرای زندگی خود را برای آنها تعریف کرد . سپس کوتوله ها خودشان را معرفی کردند . سفید برفی به آنها قول داد که اگر اجازه دهند تا او در آنجا بماند تمام کارهای آنها را انجام دهد .
در این فاصله که نامادری به خاطر مرگ سفید برفی جشن گرفته بود ، یک بار دیگر از آینه پرسید که زیباترین کیست ؟ آینه جواب داد : سفیدبرفی که با هفت کوتوله در کلبه انتهای جنگل زندگی می کند .
ملکه با عصبانیت فریاد زد : پس شکارچی به من دروغ گفته و سفید برفی زنده است . سپس خود را به شکل یک پیرزن دوره گرد درآورد و یک سیب قرمز را سمی کرد تا سفیدبرفی را بکشد .
اگر سفید برفی یک گاز از آن سیب می خورد به خوابی فرو می رفت که فقط نگاه عشق می توانست او را بیدار کند . فردای آن روز هنگامیکه کوتولو ها نبودند ، پیرزن دوره گرد به سراغ سفید برفی رفت و به او گفت : اگر یک گاز از این سیب بخوری تمامی آرزوهایت برآورده می شود . سفید برفی آرزو کرد که ای کاش دوباره آن شاهزاده را ببیند .
سفید برفی سیب را گاز زد و همانجا روی زمین افتاد . ملکه بدجنس فریاد زد : حالا من زیباترین زن روی زمین هستم . دوستان جنگلی سفید برفی ، ملکه را شناختند و برای کمک به سفید برفی به دنبال کوتوله ها رفتند .
کوتوله ها ملکه را که به شکل یک پیرزن دوره گرد درآمده بود محاصره کردند . ملکه سنگ بزرگی به سمت کوتوله ها پرتاب کرد اما سنگ به سمت خود او برگشت و ملکه برای همیشه از بین رفت .
وقتی کوتوله ها به کلبه برگشتند ، سفید برفی را دیدند که روی زمین افتاده است . هر کاری کردند سفید برفی بیدار نشد .
کوتولو ها سفید برفی را به داخل جنگل بردند و برای او تختخوابی از طلا و شیشه درست کردند و شب و روز از او مراقبت کردند . روزها و شبها به آرامی می گذشت و سفید برفی هنوز در خواب بود . روزی مرد زیبایی ، سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد که متوجه کوتوله ها شد . آن مرد همان شاهزاده ای بود که عاشق سفید برفی شده بود . او از اسبش پایین آمد و کنار سفید برفی زانو زد و به آرامی به او نگاه کرد . چشمان سفید برفی باز شد . کوتوله با شادی فریاد زدند : او بیدار شد ، او بیدار شد !
 
  • پیشنهادات
  • гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    يكي بود ، يكي نبود . سالها پيش در كشوري كوچك دختر مهربان و زيبائي به نام سيندرلا با نامادري و دو دخترش زندگي مي كرد .
    مادر او سالها پيش در گذشته بود و پدرش با زن ديگري ازدواج كرده بود ولي پدر هم بزودي از دنيا رفت و دخترك تنها شده بود .
    دخترك در خانه پدري خودش مانند يك خدمتكار كرد مي كرد و دستورات مادر و خواهرهايش را انجام مي داد . او بسيار زيباتر از دو خواهرش يعني آناستازيا و گرزيلا بود، براي همين آنها خيلي به او حسودي مي كردند . ولي همه اين ناراحتي ها و اذيت ها باعث نشده بود كه او نااميد شود





    سيندرلا هميشه با اين اميد از خواب بيدار مي شد كه يك روزي او هم خوشبخت خواهد شد .

    رفتار او با حيوانات خانه اينقدر خوب بود كه تمام حيوانات نيز او را دوست داشتند فقط گربه خواهرها بود كه مثل صاحبانش بدجنس بود و سيندرلا را اذيت مي كرد .



    يك روز صبح كه مثل هميشه سيندرلا مشغول تميز كردن خانه بود زنگ در به صدا در آمد
    وقتي در را باز كرد متوجه شد كه دعوتنامه اي از طرف حاكم شهر برايشان آمده است





    او نامه را به نامادريش داد
    حاكم شهر جشني به خاطر پسرش برپا كرده و از تمام دختر خانم هاي زيبا و متشخص دعوت كرده تا در اين مهماني شركت كنند .
    خواهران سيندرلا خوشحال شدند در همين موقع سيندرلا از نامادريش خواست كه او را هم به مهماني ببرند .
    نامادريش گفت : "به شرطي مي تواني همراه ما بيايي كه تمام كارهايت را تمام كني و بتواني لباس مناسبي براي مهماني فراهم كني تا آنرا بپوشي " .
    سيندرلا با خوشحالي به اتاقش رفت و لباس مادرش را از صندوق در آورد تا آنرا درست كند ولي در همان موقع خواهرنش او را صدا كردند تا كارهايشان را انجام دهد .
    خلاصه تا غروب سيندرلا مشغول آماده كردن لباسهاي خواهرانش بود و نتوانست كه لباسش را آماده كند




    موشهاي كوچولو كه سيندرلا را خيلي دوست داشتند از همان صبح متوجه نقشه نامادري شدند
    براي همين با كمك پرندگان كوچك لباس سيندرلا را آماده كردند .تا سيندرلا بتواند در مهماني شركت كند
    سيندرلا وقتي خسته به اتاقش برگشت و لباسش را آماده ديد خيلي خوشحال شد و آنرا تنش كرد و به كنار كالسكه آمد تا همراه بقيه به مهماني برود .
    ولي خواهران سيندرلا كه از اين اتفاق خيلي ناراحت شدند با بدجنسي بهانه آوردند و لباس سيندرلا را پاره كردند و خودشان تنهايي به مهماني رفتند
     

    гคђค1737

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    7,959
    امتیاز واکنش
    45,842
    امتیاز
    1,000
    محل سکونت
    زیر خاک
    سيندرلا خيلي ناراحت شد و زد زير گريه ، با خودش مي گفت : ديگه من هيچ شانسي ندارم هر كاري مي كنم باز هم موفق نميشم . در همين موقع صدايي شنيد كه به او مي گفت : چرا عزيزم هنوز يك چيز براي تو باقي مانده است و آن اميد تو به زندگي است اگر تو اميد نداشتي كه من الان اينجا نبودم .
    سيندرلا سرش را بلند كرد و پري مهربان را ديد و خوشحال شد



    پري مهربان به او گفت : " بايد عجله كنيم ما فرصت زيادي نداريم او با عصاي جادويي خود به كدو تنبلي كه در باغ بود زد و وردي خواند و ناگهان آن كدو تبديل به كالسكه زيبايي شد و چهار موشي كه دوست او بودند تبديل به چهار اسب زيبا كرد و سگ مهربان خانه را هم بصورت خدمتكار او در آورد .


    حالا نوبت خود سيندرلا بود . پري چرخي دور او زد و عصايش را به حركت در آورد . ناگهان سيندرلا خود را در لباسي بسيار زيبا يافت وقتي چشمش به گفشهايش افتاد بيشتر تعجب كرد چون كفشهاي او مثل شيشه بود .
    سيندرلا با خود گفت : " اين مثل يك رويا است " .
    پري به او گفت : " درست است عزيزم اين يك رويا است و مانند همه روياها نمي تواند زياد طولاني باشد تو تا ساعت 12 شب فرصت داري و بعد از آن همه چيز به حالت اولش بر مي گردد .



    سيندرلا از پري تشكر كرد و به سمت قصر به راه افتاد . وقتي به قصر رسيد همه از ديدن اين دختر زيبا شگفت زده شدند . و از هم مي پرسيدند كه اين دختر غريبه كيست ؟
    پسر حاكم تا چشمش به سيندرلا افتاد از او خوشش آمد، جلو آمد و از خواست تا با او برقصد .
    آنها با هم رقصيدن و آواز خواندن . پسر حاكم از سيندرلا خوشش آمد چون متوجه شد كه او دختر مهرباني هست .
    زمان اينقدر زود گذشت كه سيندرلا متوجه نشد ، يكدفعه صداي زنگ ساعت برج را شنديد و ديد ساعت 12 است . نگران شد و به سمت پلكان دويد تا از قصر خارج شود ولي در همين هنگام يك لنگه كفشش از پايش در آمد .
    سيندرلا با سرعت سوار بر كالسكه از قصر دور شد و وقتي ساعت 12 آخرين زنگ خودش را نواخت همه چيز مثل قبل شد ، ولي سيندرلا خوشحال بود كه توانسته بود در اين مهماني شركت كند .


    صبح روز بعد حاكم دستور داد كه دنبال دختري بگردند كه آن كفشش به پايش بخورد ، چون پسرش گفته بود فقط با صاحب كفش ازداوج مي كند .
    ماموران حاكم , كفش را به پاي تمام دختران شهر امتحان كردند تا سرانجام به خانه سيندرلا رسيدند . خواهران سيندرلا هر كاري كردند تا كفش به پايشان برود، نشد كه نشد .
    سيندرلا جلو آمد و از وزير خواست كه به او هم اجازه بدهد تا كفش را امتحان كند . خواهران سيندرلا خنديدند و گفتند اين امكان ندارد چون او خدمتكار اين خانه است ، ولي وقتي وزير سيندرلا را با آن زيبايي ديد اجازه داد تا كفش را بپا كند . پاي سيندرلا به راحتي درون كفش جاي گرفت
    آنها سيندرلا را به قصر بردند و بزودي جشن بزرگي براي عروسي برپا شد . و سيندرلا بعد از تحمل اينهمه مشكلات به آرزوي خود رسيد . و سالها به خوشي زندگي كرد
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا