۲۰ قلبم تند تند میزد،
مغزم زنگ هشدار میداد،
قلبم نامت را فریاد میزد،
مغزم خطرات پیش رویم را به تصویر میکشید،
قلبم حرفهایت را یادآوری میکرد...
همه چیز فرق کرده بود.
تو دیگر برایم آن آدم سابق نبودی؛ درون ذهنم تبدیل به یک آدم جدید شدی!
۲۱ نگاهم نکن!
با چشمان کشیدهات به من خیره نشو.
با صدای آهنگینت با من سخن نگو.
لعنت به تو! چرا به فکر دل من نیستی؟
چرا متوجه نمیشوی که من،
لبریز از احساس ناشناختهایم که میدانم تهش هیچ سرانجامی ندارد!
دیگر هیچ حس انسان دوستانهای ندارم!
دیگر دلم نمیخواهد کسی را ببینم،
دوست ندارم با کسی حرف بزنم،
خوشم نمیآید به روی همه بخندم.
من مهربان و ساده بودم
و بی چشم داشت عاشقی کردم ... بهخاطر همین هم هست که شکست خوردم...
۲۵ فکر میکردم با خوابیدن همه چیز حل خواهد شد!
میتوانم درون دنیای دیگری شاد باشم و بخندم
بدون آنکه به تو فکر کنم،
تویی که بدون اجازهی من ذهنم را درگیر کردهای. درد این است که خوابم از بیداری دردناکتر است!
۲۶ دلم میخواست نداشته باشمت.
دلم میخواست هیچ وقت تویی وجود نداشت.
دلم میخواست حرفهایت قلبم را نمیلرزاند.
دلم میخواست با تو گرم نمیگرفتم.
دوست داشتم هیچ آمدنی در کار نبود،
تا جدایی مانع چیزی نشود... چون دقیقاً از رفتنت میترسیدم!
۲۷ تکلیفم را مشخص کن!
من را با صحبتهایت گیجتر نکن!
من آدمی نیستم که خودم را به کسی تحمیل کنم.
مطمئن باش اگر بفهمم ذرهای اضافیام، خودم راهم را میکشم و میروم.