رمان کوتاه | مسخ | فرانتس کافکا

_Janan_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/04/21
ارسالی ها
360
امتیاز واکنش
6,351
امتیاز
601
محل سکونت
رویابافی های ناتمام :)
درباره‌ی نویسنده:
فرانتس کافکا نویسنده‌ی مشهور آلمانی متولد سال 1883 در شهر پراگ جمهوری چک است. فرانتس کافکا در ایران بیشتربرای نوشتارهای پوچ‌گرایانه و گاه اگزیستانسیالیستی شناخته می‌شود. یکی دیگر از دلایل شهرت او در ایران تاثیرگذاری او بر نویسندگان ایرانی مانند صادق هدایت بوده است.
کافکا در یک خانواده‌ی آلمانی‌زبان یهودی در پراگ زاده شد. در آن زمان پراگ مرکز منطقه بوهِم بود. این منطقه، یکی از سرزمین‌های متعلق به امپراتوری اتریش_مجارستان بود.
کافکا آلمانی را به عنوان زبان نخست آموخت. اما زبان چکی را نیز کم‌وبیش و بدون نقص صحبت می‌کرد. همچنین با زبان و فرهنگ فرانسه نیز آشنایی داشت. کافکا در سال ۱۹۰۱ دیپلم گرفت. سپس در دانشگاه کارلُف (دانشگاه آلمانی چارلز-فردیناند در پراگ) به یادگیری رشته‌ی شیمی پرداخت. ولی پس از دو هفته، رشته‌ی تحصیلی خود را به حقوق تغییر داد. انتخاب این رشته آینده‌ی روشن‌تری پیش پای او می‌گذاشت که از یک سو سبب خشنودی پدرش و از سویی دیگر امکان دوره‌ی تحصیلِ طولانی‌تر آن به کافکا، فرصتِ شرکت در کلاس‌های ادبیات آلمانی و هنر را می‌داد.
کافکا در تاریخ ۱۸ ژوئن ۱۹۰۶مدرک دکترای حقوق فارغ‌التحصیل شد و به مدت یک سال در دادگاه‌های شهری و جنایی به عنوان کارمند دفتری، خدمتِ سربازی بدون حقوق خود را به انجام رسانید.
کافکا در طول زندگی خود، تنها چند داستان کوتاه منتشر کرد که بخش کوچکی از کارهایش را تشکیل می‌دادند و هیچ‌گاه هیچ‌یک از رمان‌هایش به پایان نرسید (به جز شاید مسخ که برخی آن را یک داستان بلند می‌دانند.) نوشته‌های او تا پیش از مرگش چندان توجهی به خود جلب نکردند. کافکا به دوستش ماکس برود گفته بود که پس از مرگش همه‌ی نوشته‌هایش را نابود کند. دوریا دیامانت معشـ*ـوقه‌ی او با پنهان کردن نزدیک ۲۰ دفترچه و ۳۵ نامه‌ی کافکا، تا اندازه‌ای به وصیت کافکا عمل کرد. تا هنگامی که در سال ۱۹۳۳ گشتاپو آن‌ها را ضبط کرد. برود بر خلاف وصیت کافکا عمل کرد و نوشته فرانتس کافکا را پیش خود نگه داشت. در سال ۱۹۳۹ به دنبال اشغال چکسلواکی به دست نازی‌ها ماکس برود پراگ را ترک کرد و نوشته‌های کافکا را در یک چمدان با خود به تل‌آویو برد. او بعدها همه‌ی کارهای کافکا را منتشر کرد. نوشته‌ها کافکا خیلی زود توجه مردم و تحسین منتقدان را برانگیختند.
کافکا که در پراگ به دنیا آمده بود، زبان چکی را خوب می‌دانست، ولی برای نوشتن زبان آلمانی پراگ (Prager Deutsch)، گویش مورد استفاده‌ی اقلیت‌های آلمانی یهودی و مسیحی در پایتخت بوهم را انتخاب کرد. به نظر کافکا آلمانی پراگ «حقیقی‌تر» از زبان آلمانی رایج در آلمان بود و او توانست در کارهایش به گونه‌ای از آن بهره بگیرد که پیش و پس از او کسی نتوانست.
با نوشتن به آلمانی، کافکا توانست جمله‌های بلند و تودرتویی بنویسد که سراسر صفحه را اشغال می‌کردند. جملات کافکا بیشتر، پیش از نقطه‌ی پایانی، ضربه‌ای برای خواننده در چنته دارند ـ ضربه‌ای که مفهوم و منظور جمله را تکمیل می‌کند. خواننده در واژه‌ی پیش از نقطه‌ی پایان جمله، در می‌یابد که چه اتفاقی برای گرگور سامسا افتاده است.
منتقدان بسیاری سعی کرده‌اند تا آثار «کافکا» را در قالب‌های فکری و عقیدتی خاصی قرار دهند، از جمله مدرنیسم و رئالیسم جادویی، و برخی تأثیر مارکسیسم را در آثار او مانند «قصر»، «محاکمه» و یا «در تبعیدگاه» آشکار می‌دانند. برخی دیگر اگزیستانسیالیسم یا آنارشیسم را سبک مورد استفاده‌ «کافکا» می‌دانند.
شرح‌حال‌نویسان معتقدند «کافکا» همیشه فصل‌های ابتدایی کتابی را که در حال نوشتنش بود، برای دوستان صمیمی‌اش می‌خواند. «میلان کوندرا» بر این باور است که نویسندگان زیادی مانند «گابریل گارسیا مارکز»، «فدریکو فلینی» و «کارلوس فوئنتس» شوخ‌طبعی سوررئالیستی «کافکا» را در آثارشان استفاده کرده‌اند. «ژان پل سارتر» و «آلبر کامو» دو نویسنده‌ نامداری بودند که بیش از همه تحت تاثیر سبک ادبی خالق «مسخ» قلم می‌زدند.
«کافکاییسک» (Kafkaesque) اصطلاحی است برای توصیف موقعیت‌های سوررئال، مانند آن‌چه در رمان‌های کافکا رخ می‌دهد، و وارد زبان انگلیسی شده است.
کافکا در سال ۱۹۱۷ دچار بیماری سل شد و ناچار شد چندین بار در دوره‌ی نقاهت به استراحت بپردازد. باور بر این است که کافکا در سراسر زندگی خود از افسردگی حاد و اضطراب رنج می‌بـرده‌است. او همچنین دچار میگرن، بی‌خوابی، یبوست، جوش صورت و مشکلات دیگری بود که عموماً عوارض فشار عصبی و نگرانی هستند. کافکا تلاش می‌کرد همه‌ی این‌ها را با رژیم غذایی طبیعی، مانند گیاه‌خواری و خوردن مقادیر زیادی شیر پاستوریزه نشده (که به احتمال زیاد سبب بیماری سل او شد) برطرف کند. به هر حال بیماری سل کافکا شدت گرفت و او به پراگ بازگشت. سپس برای درمان به استراحتگاهی در وین رفت و در ۳ ژوئن ۱۹۲۴ در همان‌جا درگذشت. وضعیت گلوی کافکا طوری شد که غذا خوردن آن قدر برایش دردناک بود که نمی‌توانست چیزی بخورد و چون در آن زمان تغذیه وریدی هنوز رواج پیدا نکرده بود راهی برای خوردن نداشت. بنابراین بر اثر گرسنگی جان خود را از دست داد. بدن او را به پراگ برگرداندند و در تاریخ ۱۱ ژوئن ۱۹۲۴ در گورستان یهودی‌ها در ژیژکوف پراگ به خاک سپردند.

خلاصه‌ی داستان کوتاه مسخ:
هشدار: این خلاصه حاوی اسپویل است.
مسخ، همان‌طور که از نامش پیداست، حکایت استحاله‌ی گره‌گوار سامسا به حشره‌ای غول پیکر است. گره‌گوار که برای تجارت خانه‌ای کار می‌کند و به واسطه‌ی شغلش مدام در سفر است، یک روز صبح که از خواب بیدار می‌شود، متوجه می‌شود که به نوعی حشره تبدیل شده است. تلاش‌هایش برای برخواستن از تخت و رسیدن به قطار برای رفتن به سر کار روزانه‌اش ناکام می‌ماند.
خانواده‌اش با دیدنش وحشت می‌کنند و او در اتاقش حبس می‌شود. خواهر نوجوانش روزانه برای او غذا می‌برد و به نظافت اتاقش می‌پردازد.
گره‌گوار پیش از این تامین مخارج خانواده را به عهده دارد. او دلسوزانه تمام درآمدش را در اختیار پدرش که پیش‌تر ورشکسته شده و چند سالی است کار نمی‌کند، قرار می‌دهد و ذره‌ای برای خود پس‌انداز نمی‌کند یا وقتی به خود و خوشگذرانی اختصاص نمی‌دهد.
گره‌گوار با از کار افتادگی‌اش از دایره‌ی مراودات خانوادگی خط می‌خورد و کم‌کم با شاغل شدن اعضای خانواده به کلی فراموش می‌شود.
خانواده که حالا از بهبود او قطع امید کرده‌اند و بدون درآمدش او را موجودی مزاحم و اسباب دردسر می‌بینند، می‌خواهند به طریقی از شرش راحت شوند. گره‌گوار همان شب بعد از شنیدن سخنان خواهرش در این مورد، به مرگ آرامی جسم حشره‌ای اش را ترک می‌کند. صبح روز بعد، خانواده‌ی سامسا برای جشن گرفتن رهایی و آزادیشان از کارهایشان مرخصی گرفته و به گردش می‌روند.

در ادامه چهار نقد بر مسخ را به قلم منتقدین انجمن نگاه دانلود می‌خوانیم.
 
  • پیشنهادات
  • _Janan_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/04/21
    ارسالی ها
    360
    امتیاز واکنش
    6,351
    امتیاز
    601
    محل سکونت
    رویابافی های ناتمام :)
    نقدی بر رمان کوتاه مسخ

    مسخ نامی ساده و سر راست دارد که از همان ابتدا موجودیت داستان را فریاد می‌زند. داستان، حکایت مسخ شدن است. مسخ جسمانی گره‌گوار از انسان به حشره و مسخ رفتاری و روحانی خانوده‌ی گره‌گوار!
    مسخ، کوبنده، ترسناک و تا حدودی گیج کننده آغاز می‌شود. کافکا در همان جمله‌ی اول تیرش را پرتاب می‌کند و به هدف می‌نشاند. کافکا با همان جمله‌ی اول خواننده را به وسط داستان گره‌گوار پرتاب می‌کند. داستان با روایتی فانتزی از تبدیل شدن گره‌گوار سامسا به حشره‌ای بزرگ شروع می‌شود؛ اما مسخِ کافکا نه سوررئال است و نه رئالیسم جادویی؛ بلکه مسخ فقط روایتی به سبک کافکاست.
    کافکا تیر بعدی را با واکنش‌های گره‌گوار پرتاب می‌کند. آدمی که ناگهان به سوسک تبدیل شده‌است، نه وحشت می‌کند و نه به دنبال راه حل است! او فقط تلاش می‌کند که از جا بلند شود و خودش را سر کارش برساند.
    ضربه‌ی بعدی با رفتار خانواده‌ی سامسا وارد می‌شود. آن‌ها شتاب زده و نگران پشت در اتاق جمع می‌شوند تا گره‌گوار را راهی کارش بکنند. با آمدن معاون به علت غیبت گره‌گوار، تشویش شدت می‌گیرد و این تشویش ناشی از نگرانی برای گره‌گوار نیست بلکه ناشی از غیبت او در محل کار است. در همان ابتدای داستان به ذهن خواننده نفوذ می‌کند که: شغل گره‌گوار برای سامسا‌ها همه چیز است!
    موضع پدر از همان لحظه‌ی اول مشخص می‌شود. او گره‌گوارِ حشره را با ضربات چوب به اتاقش می‌راند. بعدتر وقتی که برای خودش کاری دست و پا می‌کند، با پرتاب سیب، گره‌گوار از بهشت خانواده بیرون می‌کند‌.
    مادر موضع متفاوتی دارد. ترسیده است و حس کمرنگی از دلسوزی در او دیده می‌شود‌. مادر‌‌ رفته رفته این حس دلسوزی را از دست می‌دهد و مثل پدر می‌شود.
    خواهر گره‌گوار، گرت، از مسخ برادر ناراحت است و برایش دل می‌سوزاند. اتاقش را تمیز می‌کند، برایش غذا می‌برد و به فکر راحتی و آسایش اوست. کسی چه می‌داند؟ شاید گرت برای خودش و آکادمی موسیقی که برادر قولش را در خفا داده‌است، دل می‌سوزاند. چرا که از دیدن گره‌گوار حشره چندشش می‌شود و گره‌گوار برای راحتی خواهر، خودش را زیر تخت و شمد پنهان می‌کند.
    داستان در اوج شروع می‌شود. سیر ثابت و بی‌تنش و پایانی منقلب کننده دارد. کافکا به دنبال بیان علت مسخ شدن گره‌گوار نیست. به دنبال درمان و راه‌حل هم نیست. او این مسخ شدن را به عنوان استعاره‌ای برای ناتوانی از کارکردن به کار بـرده است. گره‌گوار سامسا، در جامعه‌ی سرمایه‌داری از کارافتاده است. او برای اعضای این جامعه دقیقا شبیه به یک جانور موذی است. جانوری که توان کار و تولید ندارد و فقط مصرف کننده است. پدر می‌تواند در نقش رهبر جامعه باشد که بی چون و چرا، عضو مصرف کننده را نمی‌خواهد. پدر به گره‌گوار سیب پرتاب می‌کند. با توجه به پیشینه‌ی یهودی نویسنده، سیب را می‌توان نمادی از رانده شدن دید.
    مادر شاید نمادی از مردم عامه‌ی جامعه باشد. مطیع رهبر و بدون جهت‌گیری خاصی. خواهر را شاید بتوان به عنوان نمادی از سرمایه‌داران جامعه دانست. کسی که تا زمانی که امید سوددهی می‌رود، مایه می‌گذارد و زمانی که ناامید می‌شود، ورق برمی‌گردد. و همان طور که کافکا در متن اشاره می‌کند:《برای زندگی بی‌دغدغه‌ای که تاکنون می‌کرد، آفریده شده بود. یعنی لباس قشنگ بپوشد، خوب بخوابد و در کارهای خانه کمک بکند. ضمنا بعضی تفریحات مختصر هم داشته باشد. 》
    خواهر تلاش می‌کند تا گره‌گوار زندگی کند به امید این‌که دوباره سرپا شود و او به وعده‌ی آکادمی موسیقی‌اش برسد؛ اما با گذشت زمان و شاغل شدن اعضای خانواده از گره‌گوار دست می‌کشد. او را دیگر نه برادرش، بلکه فقط حشره‌ای می‌بیند که می‌بایست میز و لوازم انسانی را از اتاقش خارج کند. گره‌گوار سعی می‌کند با نگه داشتن تابلو در اتاقش به آن‌ها بفهماند که روح او هنوز انسان است؛ اما کسی توجهی نمی‌کند.
    سه مهمان اتاق اجاره‌ای را شاید بتوان مثال نیروی خارجی دید که برای افزایش سرمایه وارد جامعه‌ شده‌اند؛ اما در عمل، نیرو و سرمایه را مصرف می‌کنند و سودآوری ندارند.
    گره‌گوار، یک نیروی کار است و چیزی بیشتر از آن نیست. او نه پس‌اندازی دارد، نه تفریحی، نه معشـ*ـوقه‌ای و نه چشم‌انداز روشنی برای آینده. کسی چه می‌داند؟ شاید گره‌گوار خود تصمیم گرفته باشد که تبدیل به چیز دیگری بشود و دست از کار بکشد!
    کافکا تعمدا زاویه‌ی دید سوم شخص را انتخاب کرده و فقط مانند یک دوربین فیلم برداری به شرح وقایع می‌پردازد. او قضاوت نمی‌کند. شرح مبسوط هم نمی‌دهد. فقط روایت می‌کند و حلاجی و قضاوت را به خواننده می‌سپارد.
    پایان هولناک داستان از جایی آغاز می‌شود که گرت شروع به نواختن موسیقی می‌کند. گره‌گوار که هنوز هم انسان است، تحت تاثیر موسیقی و هنر قرار می‌گیرد. او هنوز هم امید مهر خواهر را دارد و از اینکه کسی قدر هنرش را نمی‌داند غمگین است. می‌خواهد خواهر را به قلمرو خودش ببرد و تحسینش کند. پایش را که اتاقش بیرون می‌گذارد، موسیقی قطع می‌شود. مهمان‌ها معترض می‌شوند و پدر مثل سابق خشمگین می‌شود؛ اما امید گره‌گوار زمانی ته می‌کشد که خواهر آرزوی مرگش را دارد. گره‌گوار در کمال ناامیدی به اتاقش برمی‌گردد. بر جا می‌ماند و زندگی را رها می‌کند. همان طور که جامعه از یک عضو ناکارآمد انتظار دارد.
    فردای آن روز خانواده به گردش می‌روند تا آزادیشان را جشن بگیرند و بر روی عضو تازه نفس، سرمایه گذاری کنند. (نقشه‌هایی که برای ازدواج گرت می‌کشند.)
    بعد از پایان داستان، حس انزجاری که در ابتدا نسبت به حشره داشتیم به حس ترحم تبدیل شده و آن حس انزجار تماما به اعضای خانواده تعلق می‌گیرد. به راستی مسخ شدگان واقعی کدامند؟

    نقد از جانان| منتقد و مدیر تالار نقد انجمن نگاه دانلود
     

    Strim

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/08/24
    ارسالی ها
    194
    امتیاز واکنش
    1,970
    امتیاز
    482
    نقد و بررسی رمان کوتاه "مسخ"

    «ما کار می‌کنیم تا زنده بمانیم»
    شاید همگی شما این دیالوگ را به گونه‌ی دیگری بارها شنیده و یا حتی خودتان آن را به گوش دیگران رسانده باشید. در وجهه‌ی اول هیچ چیز عجیب غریبی درون آن وجود ندارد؛ اما اگر کمی دقیق‌تر باشیم، عمق تلخی درونش را متوجه خواهیم شد. دقیقا کاری که فرانتس کافکا در رمان کوتاهش انجام داده است. "مسخ" تمام چیزیست که شما باید راجب داستان بدانید. کافکا با انتخاب هوشمندانه‌اش در انتصاب اسم، به خوبی توانسته همه‌ی چیزی را که می‌خواهد به مخاطب برساند، در همین کلمه‌ی کوتاه یک کلمه‌ای بگنجاند. شاید بعضی برای اولین بار با شنیدن آن پی به معنی واقعی‌اش نبرند؛ اما اگر کمی گشت و گذار در مسیر اینترنت داشته باشند، متوجه معنی درست کلمه خواهند شد. درواقع منشأ اصلی مسخ، ایده هوشمندانه‌ی کافکاست. مردی به نام گره‌گوار که در آغاز روز جدید زندگی‌اش، متوجه تغییرات سختی در بدن خود می‌شود. تغییراتی که او را از یک انسان عادی به حشره‌ای سوسک مانند تبدیل کرده است. این شروع هیجانی و فانتزی، مخاطب را به خوبی به وجد آورده و درکنار حس مشمئزکننده و چندش‌گانه‌ای که به او دست می‌دهد، ترغیب می‌شود تا ادامه‌ی داستان را بخواند و از چگونگی ماجرا سر در بیاورد. کافکا نیز با توصیفات عالی و قلم خوبش حس همزادپنداری و درک را در رگ‌های خواننده تزریق کرده است. به گونه‌ای که در ادامه با گره‌گوار همراه شده و با او غمگین یا عصبانی می‌شود. به طور معمول هیچکس فکرش را نمی‌کرد روزی بخواهد با یک سوسک همدردی کند؛ اما کافکا با هوش و خلاقیت سرشار خود توانسته به خوبی در مسخ این عمل غیرممکن را ممکن سازد.
    داستان گره گوار در همینجا ختم نمی‌شود. او مرد مستقلی‌ست که خرج خانواده را برعهده دارد و مجبور شده به جای پدر سالخورده‌اش به سرکار برود. کاری که به هیچ وجه از گزینه‌های موردعلاقه‌اش نمی‌باشد. او باید برای تامین مایحتاج خانواده و هزینه تحصیل خواهر کوچکش در دبیرستان موسیقی و دادن بدهی‌های پدر، با تاجری همسفر شود که برایش کار در بالاترین درجه از اهمیت قرار دارد. حال با این اوضاع جدیدش، حتی نمی‌تواند از پس زندگی معمولی روزانه‌اش بربیاید چه برسد به...! سختی‌های پیش رو گره‌گوار بیشتر از آن است که تصور می‌شود. او نه تنها باید با مدل جدید زندگی‌اش کنار بیاید، بلکه باید رفتار وحشت آمیز و ظالمانه‌ی اطرافیانش را نیز تحمل کند. پدر مادر گره‌گوار در تمام داستان تنها به فکر منافع خود هستند و به این فکر نمی کنند که باید برای مشکل پسرشان چاره‌ای بیاندیشند. حتی با او همانند ظاهرش، یعنی یک سوسک برخورد کرده و به او آسیب می‌زنند. درکنارش نمی‌توان منکر حس دلسوزانه‌ی اولیه‌ی مادرش و یا کمک‌های خواهرش شد؛ اما همگی آن‌ها نیز طی گذر زمان از بین رفت و جایش را به حس نفرتی داد که همه‌ی انسان‌ها درمقابل یک حشره‌ی مزاحم دارند. با این حال، گره‌گوار از اول داستان به فکر این بود که چگونه باز نیاز خانواده را برطرف کند و در مدار شغلی‌اش مشکلی را به وجود نیاورد. مانند همیشه متعهد و وظیفه شناس باشد و تشویق اطرافیانش را به جان بخرد. حتی بعدها نیز با توجه به ناتوانی‌اش در برقراری ارتباط با آن‌ها، سعی نکرد که با حضورش خاطرشان را بیازارد و مشکلی برایشان ایجاد کند. همه‌ی این اتفاق‌ها و دیگر حوادث مسخ، تنها در اتاق گره‌گوار و خانه‌ی پدری‌اش می‌افتد. یعنی مخاطب هیچ گونه ارتباط دیگری با دنیای خارج ندارد. حتی کم کم سیر درنظر گرفته‌ی شده‌ی داستان برایش کسل کننده می‌شود و از هیجان اولیه می‌افتد؛ ولی کافکا همچنان خسیسانه خواننده را به یک فضای کوچک محدود کرده و تمام تمرکزش را روی هدفی گذاشته است که در طول داستان قصد داشته آن را به مخاطب بفهماند. "سوسک شدن" می‌تواند خلاصه‌ی جامعی از این هدف والا باشد. بسیاری از ماها بارها در روزمرگی‌هایمان این را شنیده‌ایم که فلانی می‌گوید: «سوسکش کردم!» در مسخ به خوبی معنی سوسک شدن را خواهید فهمید. زیرا با انسان‌هایی مواجه می‌شوید که فقط تا زمانی دیگری برایشان مهم است که منفعتی در کنار ظاهر موقعرش برای آن‌ها داشته باشد و درصورت وجود کوچکترین مسئله‌ای، او را به راحتی دور خواهند انداخت. درست مثل خانواده‌ی گره‌گوار! تا زمانی که او مانند یک انسان عادی کار می‌کرد و برایشان فایده داشت، عزیز و محترم بود؛ اما پس از تبدیل شدنش به یک حشره، بلافاصله او را از خود راندند و در آخر حتی راضی به مرگ یا کشتنش شدند. گره‌گوار که خود شاهد بی‌رحمی‌ها و بی‌انصافی‌ها بود، قبل از اقدام آن‌ها به مرگ روی آورده و در اثر زخم‌های متعددی که برداشته بود، مُرد. مرگ دردناک او نه تنها خانواده‌اش را متاثر نکرد، بلکه به شادمانی از این اتفاق ناگوار رخ داده استقبال کردند و به ادامه‌ی زندگیشان پرداختند. مسخ مثال بارزی از این حقیقت تلخ جامعه است. حقیقتی که درواقع ذات حشره مانند انسان‌ها را برملا می‌سازد. با این حال، اثر مشهور کافکا می‌توانست خیلی بهتر از این باشد. زیرا درکنار شخصیت پردازی، توصیف و شروع عالی، نثری نسبتا روان و زاویه دیدی مناسب، نتوانسته بود سیری بی‌نقص را به نمایش بگذارد. حتی خود او در صحبت‌هایش به این موضوع اشاره داشته و گفته است که می‌توانست آن را بهتر از آنچه که هست بنویسد. با این وجود، خوانندگان مسخ ارتباط بسیار خوبی با آن داشته‌اند و حتی آن را یکی از بهترین داستان‌ها می‌دانند. پس می‌توان گفت فرانتس کافکا در کار خود عملکرد خوبی داشته و توانسته است اثری به جای بگذارد که به طور شگفت انگیزی برای خودش سر و صدا کند و پایانی تاثیرگذار داشته باشد.
    پایان!

    نقد از Hani_sk| منتقد انجمن نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش:

    "Maein"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/26
    ارسالی ها
    1,060
    امتیاز واکنش
    3,862
    امتیاز
    560
    سن
    21
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدا
    تحلیل و بررسی کتاب مسخ

    گاه تصور می‌شود تمام ایده‌های برگرفته از تخیل، موظف هستند طی جریانی عاقلانه، به پاسخ‌هایی سرشار از منطق برسند. با این حال داستان مسخ، نمونه‌ی بارزی‌ست که به راحتی می‌تواند این تصور را نقض کند.
    فرانتس کافکا مسخ را با تغییر شروع می‌کند و با تغییر به پایان می‌رساند. تغییری که رفته‌رفته سوالات پیش‌آمده را بی‌اهمیت جلوه می‌دهد و حقیقت دیگری را در ذهن می‌گستراند.
    داستان از آن‌جایی آغاز می‌شود که گره‌گور به محض بیدارشدن از خواب، خود را در قالب حشره‌ی بزرگ و نفرت‌انگیزی می‌یابد که او را در انجام کارهای روزانه‌اش محدود کرده است. گره‌گور که پیش از آن نان‌آور خانه بود، حال یکی از منفورترین اعضای خانواده می‌شود. این موجب آن است که پدر، مادر و نیز کوچک‌ترین عضو خانواده، درگیر کار و فعالیت‌هایی شوند که تا آن هنگام بر عهده‌ی پسر ارشدشان بود.
    داستان مسخ، از همان ابتدا ذهن را درگیر سوالاتی می‌کند که خواننده فقط برای به پاسخ‌رساندن آن‌ها جلو می‌رود. در ابتدا، او پیوسته برای یافتن علت تغییر گره‌گور خطوط را دنبال می‌کند، در صورتی که حقیقت نهفته در بطن این داستان، آن‌قدر قدرتمند است که مخاطب می‌تواند به کلی از دور از ذهن‌بودن این روایت فاکتور بگیرد. به‌گونه‌ای که با اتمام داستان، آن پرسش برایش رنگ می‌بازد و او چنان در پیام اصلی غرق می‌شود که با جان‌ودل تخیل بی‌علت نویسنده را می‌پذیرد.
    این داستان از ابتدا مفهومی چون قدرنشناسی را به تصویر می‌کشد. درست از همان هنگام که مرد معاون، گره‌گور را به منظور سرباز زدن از کار مواخذه می‌کند و تمام خدمات شایسته‌ی او را در گذشته نادیده می‌گیرد. این مصداق به زیبایی بیانگر انسان‌هایی‌ست که با کوچک‌ترین اشتباه از سوی دیگران، تمام خوبی‌ها و زحمات آن‌ها را به فراموشی می‌سپارند. انسان‌هایی که تنها به دنبال منافع خود هستند و گاه چشم‌شان را روی منطقی‌ترین دلایل، چه‌بسا چنین تغییر بارز و واضحی می‌بندند!
    مسخ با به‌کارگیری تخیلی شیوا، ظاهر و باطن گروهی از انسان‌ها را به چالش می‌کشد. انسانی همچون گره‌گور که ازخودگذشتگی می‌کند و تمام دارایی‌اش را به پای خانواده‌ی خود می‌ریزد، یا انسان‌هایی مانند دیگر اعضای خانواده‌ی سامسا که با قضاوتی ناجوان‌مردانه، او را از خوی و خصلت‌های انسانی به دور می‌دانند و درصدد برمی‌آیند تا از خانه‌ای که شخص گره‌گور برایشان خریده بود بیرون کنند. آن‌ها طی سالیان سال عادت کرده بودند که گره‌گور نان‌آور خانه است و این امر چنان در میان آن‌ها عادی شده بود که خود او نیز از علاقه‌مندی‌های شخصی‌اش چشم‌پوشی کند. با این وجود، باز هم از وظایفی که بر عهده داشت گله‌ای نکرد. وی حتی در سخت‌ترین شرایط خود، منتظر فرصتی بود تا به کار و فعالیت مشغول شود و بار اضافه را از دوش اعضای خانواده‌اش بردارد.
    به طور کل، شاید مسخ درباره‌ی انتقال روح انسان به بدن جانوری منفور نوشته شده باشد؛ اما روال داستان، با ایجاد شبهه‌ای محسوس، معنی دیگری را از واژه‌ی مسخ تعبیر می‌کند. تعبیری که عکس معنای حقیقی آن را به منظور می‌رساند و آن چیزی نیست جز: انتقال روح حیوانی منفور به بدن انسان!
    به عبارت دیگر، مسخ بیانگر تضاد ظاهر و باطن است. این روایت به شیوایی نشان می‌دهد ظاهر آن نیست که سزاوار قضاوت باشد. همان حقیقتی که به خوبی درباره‌ی خانواده‌ی سامسا صادق است. گره‌گور پس از تغییرش، ماه‌ها در تنهایی سپری می‌کند و با وجود این شرایط خاص، باز هم سعی دارد افکار خود را راجع‌به کلاس موسیقی خواهرش عملی کند. افسوس که هیچ‌کدام از اعضای خانواده، اطلاعی از افکارش ندارند و رفته‌رفته یاد او را به پست‌ترین نقطه از ذهن خود می‌رانند.
    این داستان می‌تواند بیانگر ضرب‌المثلی باشد که همگان با آن آشنا هستیم.
    تا پول داری رفیقتم، دنبال بند کیفتم!
    همان‌طور که ذکر شد، خانواده‌ی سامسا نیز تا زمانی که گره‌گور توان تامین نیازهای‌شان را داشت، با او رفتاری شایسته داشتند. حتی گرت، خواهر کوچک‌تر او، مادامی که هنوز هم امیدی به بازگشت برادرش داشت کنار او ماند. با این حال طولی نکشید که امیدشان به ناامیدی گرایید و گره‌گور زودتر از آن‌چه انتظار می‌رفت فراموش شد.
    به عبارت دیگر، مسخ به خوانندگان خود هشدار می‌دهد که ذات حقیقی انسان، ممکن است سالیان سال مخفی بماند و تنها با رویدادی دور از انتظار آشکار شود. درست همانند ذات خودخواه و حیوانی خانواده‌ی سامسا که به اتفاقی چون تغییر چهره‌ی گره‌گور نیازمند بود تا سرانجام از پوسته‌ی انسانی خود بیرون بیاید.
    کافکا نمی‌گوید این ظاهر و ویژگی انسانی‌ست که صفات مربوط به آن را پدیدار می‌کند؛ بلکه معتقد است چنین ویژگی‌هایی زمانی آشکار می‌شود که ذات و باطن یک فرد، رنگ‌وبویی از آن صفات داشته باشد.
    گره‌گور قربانی داستان مسخ بود تا کافکا بتواند از طریق او پیام خود را به مخاطب برساند. به‌گونه‌ای که در ابتدا گمان می‌شد تغییر ظاهرش اتفاقی مضحک و تا حدی هراس‌آور باشد. با این‌حال، منطق پنهان داستان در بیان ذات و سیرت حقیقی انسان‌ها و نیز رفتار ناجوانمردانه‌ی سامساها با گره‌گور، چنان موفق عمل کرد که این واقعیت دور از ذهن و مضحک، رفته‌رفته به واقعیتی تلخ و پر از اندوه تبدیل شد.
    پیش از این، سوسک برای بسیاری از افراد، حشره‌ای کریه و زننده بود؛ اما در این داستان، از یک طرف ناجوانمردی محسوسی که گره‌گور با آن مواجه بود و از طرف دیگر باطن انسانی و نیکوی او، سرانجام ذهنیت مخاطب را رفته‌رفته نسبت به ظاهرش تغییر داد. این‌گونه نه‌تنها این روایت سبب شد مخاطب با گره‌گور همدردی کند، بلکه نسبت به مرگ سوسکی غول‌پیکر و زننده اندوهگین شد و به‌جای سامساها برایش ابراز تأسف کرد.
    تغییر گره‌گور می‌توانست امتحانی برای اعضای خانواده‌اش باشد تا با گرفتاری در نداری و کار بیش از حد، بیش از پیش قدردان او شوند. شاید که آن‌گونه می‌توانستند با قدردانی و چشیدن سختی تلاش‌هایش، طلسم او را به راحتی بشکنند. با این‌حال، آن‌ها هیچ‌گاه قدردان زحمات او نبودند و با گذر ماه‌ها، نه‌تنها خدمات سابق، بلکه شخص گره‌گور را نیز به فراموشی سپردند. کسی چه می‌داند؟ شاید با ازدست‌دادن او، در آینده بهای کار خود را بپردازند و سرانجام به جایگاهی که میان آن‌ها داشت پی ببرند!

    مرگ گره‌گور علاوه‌بر بار اندوهی که بر جای می‌گذاشت، به خوبی مشخص کرد انسان‌های درست‌کار و نیکو، همیشه پایانی به دور از اتفاقات ناگوار ندارند. آن‌ها گاهی بازیچه‌ی رفتار به دور از انسانیت "انسان‌هایی" خواهند شد که هیچ‌گاه ارزش حقیقی آن‌ها را (البته نه در مواقع نیاز!) درک نکرده‌اند.

    شاید تمام این کتاب در یک جمله خلاصه شود. آن هم دوربودن انسان‌های به ظاهر انسان از انسانیت است.
    در حقیقت، گره‌گور به شمایل حشره‌ی کریهی درآمد که نمایان‌گر ذات خانواده‌ی خویش بود. از سوی دیگر، پدر، مادر و خواهرش، ظاهری متناسب با باطن حقیقی او داشتند.
    با این تعبیر، مسخ به وضوح می‌گوید ظاهر و باطن همیشه متناسب با یک‌دیگر نیستند و لزومی ندارد دنبال هم بیایند؛ چرا که حتی کریه‌ترین چیزها نیز جایی برای تامل دارد. چه بسا باطن مخلوقی زشت و منفور، در برابر زیباترین انسان‌ها با اندرونی نفرت‌انگیز، جایگاه بسیار والاتری داشته باشد.

    با وجود تمام این‌ها، ذات به‌دور از انسانیت خانواده‌ی سامسا همچنان تا انتهای داستان پابرجا ماند. حتی هنگامی که گره‌گور از محبت دوباره‌ی آن‌ها (هرچند نمادین!) ناامید شد و مرگ خود را با آغـ*ـوش باز پذیرفت. در این‌جا تصور می‌شد این واقعه، سرانجام سه عضو باقی‌مانده‌ی سامسا را متاثر کند؛ اما واقعیت آن است که ذات و باطن حقیقی یک فرد، هیچ‌گاه تا ابد پنهان نمی‌ماند.

    پس از این‌ها، شاید مسخ می‌توانست آغاز دیگری نیز داشته باشد.
    زمانی که خانواده‌ی گره‌گور در یک روز آفتابی، از یک خواب طولانی برمی‌خیزند و ناگاه ذات حیوانی خود را در قالب انسانی باشکوه مشاهده می‌کنند...

    نقد از مائین | منتقد انجمن نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش:

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    نقد داستان مسخ
    گشت‌و‌گذار در مدارِ کافکا، همان‌قدر که زیبا و دلنشین به نظر می‌رسد، سخت و جسارت‌آمیز است. دست‌بردن به سرحدات تفکرات وی و چیدن میوه‌ای به نام نقد، عملا کاری غیرممکن خواهد بود.
    چنددستگی در ادبیات و خلق آثاری که بازتاب دهنده‌ی یک خط فکری هستند، لازمه‌ی آثاری است که به دست بشر نوشته می‌شوند. کوبش افکار مخالف و زیستن در دنیای خودساخته‌ای که فکر می‌کنیم تمام انسان‌ها باید دستورالعمل آن را بخوانند و حفظ کنند! اما پناه بردن به مکاتب مختلف، چیزی نیست که در نوشته‌های کافکا جای بگیرد. این نکته از عرض اندام شخصیت‌هایی مسیحی، که به قلم نویسنده‌ای یهودی خلق شده‌اند، پیداست.
    مسخ، داستان خوبی و بدی نیست. داستانِ کشف حقایق هم نیست. تعیین خط ‌و مرزی که مسخ را به تفکراتِ ما پیوند بزند، همان اشتباه فاحشی است که پیش از ما کرده‌اند. با این حال، هرکس بنا به درکی که از او و آثارش دارد، سخنی بر زبان می‌راند.
    خط آرام داستان، مانع از آن نمی‌شود که درمورد عاقبت کار گرگور، کنجکاو نباشیم و با وجود این‌که درمورد پایان آن حدس‌های خوب و بد زیادی می‌زنیم، پایان کافکا ما را شوکه نمی‌کند.
    پایان داستان، آرام‌تر از آن است که تاثیر مهمی روی خواننده بگذارد. گویا گرگور که بعد از تبدیل شدن به جانور، با وجود تمام طردشدگی‌هایش، هنوز امید واهی نشستن در کنار خواهرش را داشت، بعد از حرف‌های ناامیدانه‌ی خواهر، دنیای خویش را می‌بازد.
    ذهن، در لحظه‌ای که بدن گرسنه است، یا مورد تهاجم قرار گرفته و زخمی شده است، به زندگی ادامه می‌دهد، اما زمانی که باور می‌کند، زندگی او را نمی‌خواد، می‌میرد.
    اگر در خطوط فکری نویسنده غرق شویم، پسری را می‌بینیم که قبل از مسخ شدن هم مسخ است. تکرار چرخه‌ی زندگی گرگور را در خود حبس کرده و توان یک روز زندگی بی‌دغدغه را از او گرفته است. با این حال در باورهای باستانی و دینی، مسخ، تغییر ظاهری تلقی می‌شود؛ تغییری که فقط در ظاهر انسان است و هویت او را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد. این است که روح گرگور را برای سرک کشیدن به جمع خانودگی، یا دفاع از اثاثیه‌ی اتاقش و حتی خیال‌پردازی درمورد غذا، تحـریـ*ک می‌کند.
    مسخ، نمونه‌ای کوچک از خودخواهی‌های انسان‌هاست. وقتی عزیزمان را از دست می‌دهیم، تازه برایمان عزیز می‌شود و این موضوع، در مسخ دیده می‌شود. گاه این عزت، از سر تنهایی و گاه عذاب وجدان است؛ اما مسخ، نشان می‌دهد که عزیز شدن گر‌گور به خاطر مرگ وی و فراهم کردن آسایش والدینش است.
    اطرافیان گرگور، منفور نیستند، تنها مسئول بازی کردن نقش خود در داستان زندگی هستند. انسان‌ بودن، واژه‌ها و مفاهیمی چون لـ*ـذت، آسایش و فراخی اندیشه می‌طلبد و این در خانواده‌ی سامسا دیده می‌شود.
    سخن گفتن از هر بخش مسخ، یعنی پررنگ کردن چیزی که نیاز به توضیح ندارد. در مسخ، به توازنی از طبیعت انسان می‌رسیم و داستانی را درک می‌کنیم که توضیح آن برای دیگری دشوار است و باید به همان درک اندک خویش بسنده کرد.
    این ترسیم دقیق را ارج می‌نهیم و یادگار کافکا، به گوش ذهنمان سپرده می‌شود؛ حال می‌توانیم بفهمیم در مسخ چه می‌گذرد!
    نقد از Lilium | منتقد انجمن نگاه دانلود
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا