نقد رمان کوتاه | بیگانه | آلبرکامو

"Maein"

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/26
ارسالی ها
1,060
امتیاز واکنش
3,862
امتیاز
560
سن
21
محل سکونت
تهران
درباره‌ی نویسنده:
آلبر کامو، نویسنده و فیلسوف فوق‌العاده فرانسوی/الجزایری در قرن بیستم بود. رمان‌های «بیگانه»، «طاعون»، «سقوط» و «مرگ خوش»، نمایشنامه‌های «کالیگولا»، «حکومت نظامی» و «دادگسترها» و کتاب «اسطوره‌ی سیزیف» از مهم‌ترین و تأثیرگذارترین آثار این نویسنده‌ی جریان‌ساز به حساب می‌آیند.
کامو، عقیده داشت که انسان‌ها در دنیایی بی‌معنی زندگی می‌کنند؛ اما این عقیده، هیچ‌وقت برای او به مانعی برای لـ*ـذت‌بردن از زندگی تبدیل نشد.
آلبر کامو در سال 1957 برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شد و در سن 46 سالگی از دنیا رفت. او در ابتدا قرار بود به همراه خانواده‌اش به سفر برود؛ اما در آخرین لحظات، پیشنهاد ناشرش، میشل گالیمار را پذیرفت و به سفر نرفت. ماشین آن‌ها با درختی برخورد کرد و کامو، گالیمار و راننده‌ی خودرو، جانشان را از دست دادند.
گرچه برخی از منتقدین اعتقاد دارند که مهم ترین موضوعات و پیرنگ های رمان بیگانه با ورود به بزرگ‌سالی قابل درک و هم‌ذات پنداری هستند، مدت‌ها است که خواندن این رمان در میان نوجوانان فرانسوی و البته سایر نوجوانان در اقصی نقاط دنیا بسیار رواج دارد و به‌گونه‌ای به یک رسم تبدیل شده است.

خلاصه‌ی داستان حاوی اسپویل:
نام و آوازه‌ی آلبر کامو با رمان بیگانه به گوش همگان رسید و همچنان به عقیده‌ی بسیاری، مهم‌ترین اثر او به شمار می‌آید. این رمان که در شهر الجزیره، پایتخت الجزایر و محل زندگی کامو در کودکی می گذرد، داستانِ قهرمانی کم‌حرف و منزوی به نام مرسو را روایت می‌کند. او، مردی است که نمی‌تواند معانی و مفاهیمی چون عشق، شغل و یا دوستی را درک کند. روزی مرسو، تقریباً به شکلی اتفاقی، مردی عرب را بدون داشتن انگیزه‌ای مشخص با شلیک گلوله می‌کشد و به اعدام محکوم می‌شود؛ پس از این اتفاق، هیچ نشانه‌ای از پیشمانی و عذاب وجدان در مرسو دیده نمی‌شود؛ اما نه به‌خاطر این که او انسان شرور و خبیثی است، بلکه این چگونگی رقم خوردن سرنوشت است که دیگر برایش هیچ اهمیتی ندارد. رمان بیگانه، وضعیتی روحی را به تصویر می‌کشد که در جامعه شناسی با نام «آنومی» به معنی «فقدان هنجارها و قوانین» شناخته می شود. «آنومی»، وضعیتی آکنده از بی‌تفاوتی، انفعال و احساس بیگانگی است و باعث می‌شود که فرد کاملاً از اطرافیان خود بریده شود و نتواند به هیچ شکلی با احساسات و ارزش‌های آن‌ها همذات پنداری کند.
مرسو، قهرمان کتاب بیگانه، نمی‌تواند هیچ یک از جواب‌های مرسوم به سؤالات زندگی و چگونگی روند حاکم بر دنیا را بپذیرد. او به هر جا که می‌نگرد، فقط دورویی و اندوه می‌بیند و قادر نیست که این موضوع را نادیده بگیرد. او انسانی است که نمی‌تواند تفاسیر رایج برای توضیح‌دادن موضوعاتی چون سیستم آموزشی، محل کار، روابط و ساز و کارهای حکومتی را قبول کند. مرسو، بیرون حلقه‌ی زندگی عادی و بورژوا قرار دارد و شدیداً از اخلاق‌گرایی دروغین و دغدغه‌های پست و بی ارزش این زندگی انتقاد می کند.
می کند؛ و در پی آن، جامعه بی درنگ احساس خطر می کند.
بدون شک، لحنِ خون سرد و غیرصمیمی مرسو در سراسر کتاب، یکی از منحصربه‌فرد‌ترین ویژگی‌های این اثر به حساب می‌آید که به شکل عجیب و غیرمعمولی، جذاب از آب درآمده است.

در ادامه، نقد سه منتقد انجمن نگاه‌دانلود را درباره‌ی این اثر می‌خوانیم.
 
  • پیشنهادات
  • برترین
    به نام خدا
    تحلیل و بررسی کتاب بیگانه

    شروع بکر، ایده‌ی خلاقانه و در عین حال آموزنده، از سری ویژگی‌هایی‌ست که بیگانه را منحصربه‌فرد جلوه می‌دهد. هرچند در ابتدا تصور می‌شود موضوع پردازش‌شده، قشر خاص یا زندگی شخصی یک‌فرد را شامل شود؛ اما حقیقت آن است که این داستان، به گروه کوچک و محدودی اشاره ندارد.
    مخاطب در همان ابتدای کار با مرگ مواجه می‌شود. واژه‌ای که اکثرمان آن را در زندگی روزمره بیگانه می‌پنداریم. به راستی احساس ما نسبت به آن چیست؟ آیا واهمه داریم؟ در مقابلش بی‌تفاوت هستیم؟ یا...
    به طور حتم نظرات یکسانی در خصوص این پرسش‌ها نخواهیم شنید. هرچند که پاسخ‌های مشابه بسیاری یافت شود. جواب‌هایی که با گذر زمان، به شکل عقیده‌ای معمول درآمده و به عنوان یک باور رایج جا افتاده است.
    بیگانه، همین تفاوت باور را در قالب...

    "Maein"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/26
    ارسالی ها
    1,060
    امتیاز واکنش
    3,862
    امتیاز
    560
    سن
    21
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدا
    تحلیل و بررسی کتاب بیگانه

    شروع بکر، ایده‌ی خلاقانه و در عین حال آموزنده، از سری ویژگی‌هایی‌ست که بیگانه را منحصربه‌فرد جلوه می‌دهد. هرچند در ابتدا تصور می‌شود موضوع پردازش‌شده، قشر خاص یا زندگی شخصی یک‌فرد را شامل شود؛ اما حقیقت آن است که این داستان، به گروه کوچک و محدودی اشاره ندارد.
    مخاطب در همان ابتدای کار با مرگ مواجه می‌شود. واژه‌ای که اکثرمان آن را در زندگی روزمره بیگانه می‌پنداریم. به راستی احساس ما نسبت به آن چیست؟ آیا واهمه داریم؟ در مقابلش بی‌تفاوت هستیم؟ یا...
    به طور حتم نظرات یکسانی در خصوص این پرسش‌ها نخواهیم شنید. هرچند که پاسخ‌های مشابه بسیاری یافت شود. جواب‌هایی که با گذر زمان، به شکل عقیده‌ای معمول درآمده و به عنوان یک باور رایج جا افتاده است.
    بیگانه، همین تفاوت باور را در قالب زندگی مرسو می‌گستراند. فردی که برخلاف افراد دیگر، دیدگاه مجزایی نسبت به پیشامدهای گوناگون دارد؛ اما موضوع از آن‌جایی شروع می‌شود که با خود می‌اندیشیم، آیا او واقعاً بیگانه است، یا جرمش تنها در این خلاصه می‌شود که متفاوت فکر می‌کند؟
    مرسو از همان ابتدای داستان، به سادگی طرز فکر خود را به نمایش می‌گذارد. در بسیاری از مواقع، از بیان آن‌چه در ذهن می‌پندارد ابایی ندارد و از تغییر دیدگاه دیگران نمی‌هراسد. به‌گونه‌ای که مخاطب ممکن است رفته‌رفته، او را فردی ساده و بی‌آلایش دریابد.
    مرسو نسبت به تغییر بی‌تفاوت است. سبک زندگی برگزیده‌‌ی او، دل‌مشغولی‌های رایج و جاافتاده در جامعه را شامل نمی‌شود. در روزگاری که مردم یاد گرفته‌اند از مرگ بترسند، برای مرده‌های خود روزها و گاه سال‌ها عزا بگیرند، یا به هر اتفاق کوچک و بزرگی واکنش نشان دهند و آن‌چنان نسبت به عقاید خود متعصب شوند که دیگران را به علت کوچک‌ترین تفاوت بیگانه بنامند، مرسو آن‌قدر جرأت دارد که به یکی از همان بیگانه‌ها تبدیل شود.
    شاید دیگران او را نقطه‌ای در مقابل خود ببینند؛ اما مسئله این است که آن‌ها نیز به نوبه‌ی خود، برایش نقطه‌ی مقابلی هستند.
    اگر هنگام مراسم تدفین مادر مرسو، نگاهی به شخصیت‌ها بیندازیم، صفر و صد را در کنار یک‌دیگر خواهیم یافت.
    رفتار مرسو در مراسم، همان است که در ذهن خود می‌پروراند. اگر خسته است، چرت می‌زند. اگر تشنه است، قهوه می‌نوشد. اگر بی‌حوصله است، سیگار می‌کشد و به طور کل نشان می‌دهد که مرگ مادرش، تغییر چندانی در زندگی او ایجاد نکرده است. او حقیقت را می‌گوید و برای نوع نگاه دیگران در نقشی کوتاه‌مدت و ساختگی فرو نمی‌رود.
    در مقابل مرسو، پرز را می‌بینیم. وی پیرمردی‌ست که در مراسم تدفین، بیش از دیگران بی‌تابی می‌کند. با این که خویشاوند متوفی نیست و به‌گونه‌ای بیگانه محسوب می‌شود؛ اما رفتار اغراق‌آمیـ*ـزش موجب آن است که خواننده بلافاصله مرسو را به بیگانگی متهم کند. یا با دیدن زنی که مدام اشک می‌ریزد و میان چرت‌های شبانگاهی او ناله سر می‌دهد.
    پرز مدعی‌ست در طی سالیانی که با آن زنِ مرده زندگی کرده، آن‌چنان وابسته‌اش شده‌است که توان دوری از او را ندارد. همین سخن موجب می‌شود مخاطب، مرسو را سرزنش کند و با خود بگوید: (پرز برای آن زن غریبه‌ای بیش نبود؛ اما با این وجود، بیش از فرزند او برایش دل سوزاند و عزاداری کرد!).
    شاید در نگاه اول، چنین برداشتی صحیح و به دور از خطا باشد؛ اما حقیقت آن است که رفتار هردوی آنان، جایی برای تامل دارد.
    نویسنده، داستان را از زبان شخص مرسو می‌نویسد تا مخاطب را به‌طور دقیقی در جریان افکار او قرار دهد. این‌گونه خواننده می‌داند وی همان رفتاری را از خود نشان می‌دهد که به آن می‌اندیشد. همان حرفی را بر زبان می‌آورد که به آن معتقد است. دست به همان کاری می‌زند که به آن ایمان دارد؛ اما آیا چنین حقیقتی، برای دیگران نیز صادق است؟
    دیدگاه مرسو نسبت به مرگ، ازدواج، رفاقت، صمیمیت و بسیاری از پیشامدهای دیگر، دیدگاهی متفاوت و به دور از باورهای رایج می‌باشد. مرسو تاثیر اتفاقات را برای لحظه‌ای کوتاه می‌پذیرد و پس از مدت‌زمانی اندک با آن کنار می‌آید. او خود را با هر شرایطی وفق می‌دهد، یا به عبارت دیگر، هیچ‌گاه از تغییر نمی‌هراسد.
    آلبر کامو به صراحت می‌گوید، فردی که دارای عقیده و واکنش‌های یکسان و متناسب باشد، به طور حتم برای دیگران بیگانه به شمار می‌آید؛ چرا که هرگز در جامعه‌ای سرشار از تعصب و ریا درک نمی‌شود. از همین‌روست که رفتارهای پرز قابل بحث نیست؛ زیرا ذهنیت حقیقی او تا انتهای داستان نامشخص باقی می‌ماند. به طور حتم این مصداق برای آن زن گریان و نیز تمام شخصیت‌های دیگر صادق است. آیا کسی حتم دارد که آن‌ها چون مرسو، همان رفتاری را نشان دهند که به آن عقیده دارند؟ آیا آن‌ها مرسو را بیگانه می‌خوانند، یا این خودشانند که با حقیقت خود بیگانه هستند؟
    آلبر کامو می‌گوید برای درک‌شدن و بیگانه‌نبودن، گاه نیاز است هم‌رنگ شد؛ چرا که نگاه دیگران، همان چیزی‌ست که برای ایجاد عدالت، ناعادلانه در این زمینه داوری می‌کند. هرچند مرسو به قضاوت آنان اهمیت چندانی نمی‌دهد و تمام زندگانی خود را چنین سپری می‌کند؛ اما در نهایت، توسط همان بی‌اهمیت‌ترین افراد، (از جمله زن ریزه‌ای که همراه هم سر یک میز نشستند) داوری می‌شود و به مجازات محکوم می‌گردد.
    پرز با افکاری نامعلوم، هم‌رنگ جماعت می‌شود، زن بلندبلند گریه می‌کند، دیگر افراد تا صبح کنار جنازه می‌نشینند و خود را در غم فردی که تا آن لحظه حتی با او هم‌کلام نشده‌اند شریک می‌دادند. در این میان، تنها مرسو به عنوان بیگانه شناخته می‌شود؛ زیرا اوست که تمام مدت حقیقت خویش را نشان می‌دهد و رنگ نمی‌پذیرد. همان علتی که در آخر نیز به مجازات وی منجر می‌شود.
    آلبر کامو به خوبی افکار خنثی مرسو را در برابر شخصیت‌های دیگر به تصویر می‌کشد. او فردی‌ست که تمام اتفاقات را باهم یکسان می‌بیند. با خود می‌اندیشد اگر مادرش مرده، این اتفاقی بوده که باید دیر یا زود می‌افتاده است. اگر باید با ماری ازدواج کند؛ پس سرنوشت برایش مقدور کرده و او با کمال رضایت می‌پذیرد. مرسو هرگز دیگران را فریب نمی‌دهد، ظاهرسازی نمی‌کند و آن‌چنان درگیر اتفاقات روزمره نمی‌شود. او کاملاً بی‌ریا زندگی می‌کند و به همین دلیل میان جامعه‌ای از افراد ریاکار دوام چندانی نمی‌آورد.
    مرسو خود را با شرایط وفق می‌دهد و خطر تغییر را به جان می‌خرد. او در مراسم تدفین، همانند دیگر افراد، عمر خود را صرف مردگان نمی‌کند؛ چرا که می‌داند در هنگام حیات مادرش هم نقش چندانی در زندگی وی ایفا نکرده‌است. چه بسا شاید بسیاری از افراد حاضر در جمع، از پرز گرفته تا زن گریان، پیش از آن ذره‌ای به مادر وی نزدیک نبوده‌اند.
    در این‌باره، داستان سگ لکه‌دار و صاحب لکه‌دارش مثال خوبی‌ست. آن‌ها نیز هم‌رنگ شده‌اند تا باقی بمانند؛ اما آیا کوچک‌ترین راه برای کنارآمدن با دیگران، در همان هم‌رنگ‌شدن خلاصه می‌شود؟ در این صورت، اگر مرسو در مراسم تدفین مادرش اشک می‌ریخت و همچون پرز خود را ملول جلوه می‌داد، ممکن بود عاقبت دیگری به انتظارش بنشیند؟
    شاید اگر هم‌رنگ جماعت می‌گشت و دست از عقیده‌ی اصلی خود برمی‌داشت، هیچ‌گاه حاضر به شهادت علیه رفیقه‌ی ریمون نمی‌شد. شاید اگر از عقیده‌ی خویش می‌گذشت، هرگز همراه ماری به دریا نمی‌رفت تا به‌خاطر سوزش آفتاب و فکر ساده‌ی خود دست به قتل بزند.
    آلبر کامو داستان را از زبان مرسو پیش می‌برد تا خواننده، زمانی که او می‌گوید تنها به‌دلیل تابش آفتاب دست به قتل زده‌ام، بداند تنها دلیل فقط در همین موضوع کوچک خلاصه می‌گردد. این‌گونه به خوبی واضح است که مرسو با وجود بیان حقیقت، باز هم توسط بی‌اهمیت‌ترین افراد قضاوت و داوری شده است.
    شاید گزینش نام بیگانه، بهترین انتخاب برای این داستان باشد. مخاطب در ابتدا مرسو را به دلیل دارابودن این صفت سرزنش می‌کند؛ اما رفته‌رفته معنا و جایگاه حقیقی بیگانه‌بودن را میان منجلابی از ریا و بی‌عدالتی درمی‌یابد.
    آن هم بیگانه‌ای که در محاکمه‌ای به ظاهر عادلانه، حتی فرصت و اجازه‌ی دفاع از خود را ندارد. وکیل به او می‌گوید خاموش باشد؛ چرا که این‌گونه برایش بهتر است. سپس خود را به‌جای موکل خویش می‌گذارد و نقش زبان وی را ایفا می‌کند. در صورتی که ذهنش ذره‌ای توان گنجایش افکار و عقاید مرسو را ندارد.
    در این میان، دادستان نمونه‌ی بارزی‌ست از افرادی که بی‌اطلاع دست به قضاوت می‌زنند. او طی چند برخورد کوتاه، اکتفا به شواهد دیگران و بدون شنیدن توضیحات شخص مرسو، دستور به اعدام وی می‌دهد. محاکمه از این عادلانه‌تر؟
    به راستی داستان قتل مرسو، با پدرکشی یکسان است که سزاوار کوچک‌ترین مقایسه از سوی دادستان باشد؟ آیا این دو قتل به حدی به یک‌دیگر شباهت دارند که خبرنگار یکسانی را برای نگاشتن محاکمه‌هایشان طلب کنند؟ آن هم در صورتی که هیچ‌کس ذره‌ای از حرف‌های مرسو را نشنیده است؟ از سرگذشت وی، دوران کودکی و زندگی‌اش چیزی نمی‌داند و تنها به چند قطره اشک نریخته و افکار متفاوتش اکتفا کرده‌ است؟
    مرسو در قسمت‌های پایانی داستان اشاره می‌کند:
    (وانگهی این یکی از عقاید مــادرم بـود و آن را غالباً تکرار می‌کرد که انسان بالاخره به همه‌چیز عادت می‌کند).
    مرسو به سرعت خود را با شرایط وفق می‌داد. آیا این یکی از همان آموزه‌هایی نبود که از زبان مادرش شنید و به ذهن سپرد؟ همان آموزشی که آن را یاد گرفت و با به‌کارگیری‌اش سرانجام به کام مرگ کشیده شد؟ آیا دادستان یک‌بار از او در رابـ ـطه با تربیت کودکی‌اش پرسید؟

    داستان آن‌جا به اوج خود می‌رسد که تحمیل تعصبات کورکورانه‌ی افرادی چون دادستان و کشیش، سرانجام طاقت فرد بی‌آلایش و خنثایی همچون مرسو را نیز طاق می‌کند.
    از این‌رو جای شکی نیست که شخص دادستان از مرگ می‌هراسید، او برای مرگ خویشان خود سال‌ها به عزا می‌نشست و تحت تاثیر همین تعصبات بی‌جای خود، افکار متفاوت مرسو را بیگانه می‌شمرد.
    شاید کشیش می‌توانست برای مرسو راه نجات باشد. شاید برای آن پی‌درپی مرسو را ملاقات می‌کرد تا با تغییر عقیده‌اش، سرانجام او را هم‌رنگ خود کند و از این طریق آزادی وی را رقم بزند؛ اما مرسو تا آخرین لحظه نیز از عقیده‌ی خود دست برنداشت. او مرگ را با آغـ*ـوش باز پذیرفت؛ چرا که این‌بار بیش از پیش به عقاید پیشین خود و نیز بی‌اهمیت‌بودن این جهان بی‌عدالت مطمئن شده بود.

    داستان همان‌طور که با مرگ آغاز می‌شد، با انتظار برای مرگی دیگر به پایان می‌رسید. مرسو باید برای قطره‌های ریخته‌نشده‌ی اشک‌هایش پاسخ می‌گفت. او مجازات شد؛ چرا که نمی‌توانست ظاهرسازی کند. چرا که هیچ‌کس به وقفه‌ی میان تیر اول و دوم دقتی نداشت. هرچند که او مرتکب قتل شده بود؛ اما هیچ فردی متوجه تفاوت کار او با پدرکشی نشد.

    همان‌طور که در ابتدا نیز ذکر شد، این داستان حکایت بیگانگی یک‌فرد نیست؛ بلکه بیانگر زندگی تک‌تک ماست. بیانگر قربانی‌شدن افرادی که آن‌ها را به اشتباه بیگانه می‌خوانیم. بیانگر عقاید شخصی و سرکوب‌شده‌مان، بیانگر هم‌رنگ‌شدن‌هایمان، رنگ‌باختن‌ها و رفته‌رفته بیگانه‌شدن‌هایمان.
    از این رو تمام این تحلیل را می‌توان در یک جمله خلاصه کرد:

    مرسو بیگانه نبود؛ این بیگانگان بودند که او را این‌طور می‌پنداشتند.

    نقد از مائین | مدیر تالار نقد انجمن نگاه‌دانلود
     
    آخرین ویرایش:
    برترین

    Lilium

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/02/13
    ارسالی ها
    40
    امتیاز واکنش
    216
    امتیاز
    141
    نقد داستان بیگانه
    انسان است و احساسات گوناگونش. وقتی عاشق می‌شویم، احساس می‌کنیم گُر گرفته‌ایم و سرشار شده‌ایم. گاه هیچ واژه‌ای برای توصیف آنچه در درونمان اتفاق می‌افتد، پیدا نمی‌کنیم. این بُعد از خوی و خصلت‌های انسانی در بیگانه نیز هویداست. بعد از خواندن بیگانه، تنها یک جمله‌ی کِنایی حالمان را توصیف می‌کند و آن را در دبیرستان به کرات خوانده‌ایم: «سراچه ذهنم آماس می‌کرد!»
    در تمامی جهان‌های اطرافمان، نشانه‌هایی هستند که راه را برای تفکری متفاوت هموار‌تر کرده‌اند. در دنیای سینما، کریستوفر نولان حرف اول را می‌زند و در دنیای ادبیات، آلبر کامو. شاید این سخن برای خیلی‌ها اغراق‌آمیز به نظر برسد؛ اما ذکر این تشابه، تنها برای شناساندن ملموس‌تر تیری است که آنها بر پیکره‌ی فکر فرو می‌برند.
    و دوباره شاید خیلی‌ها به همین نقد هم نقدی وارد کنند و بگویند پس جای سارتر و نیچه و
    داستایفسکی کجاست؟ آن‌ها در خود علم قرار گرفته‌اند. درخشش آن‌چه به عنوان فکر از ادبیات ساطع می‌شود از آن‌هاست؛ اما کامو اینگونه نیست. وقتی گریزی به عقاید وی می‌زنیم؛ می‌بینیم که وی، قبل از این‌که خودش را حکیم یا فیلسوف بداند، از خویش به عنوان مرد اخلاق یاد می‌کند.
    کامو دست بالا نمی‌نویسد و بازتاب حرف‌هایش در خود اثر پیدا می‌شود. بی‌حوصلگی و بی‌حاصلی را تلقین نمی‌کند به مخاطب اجازه می‌دهد با دست باز هرچه‌قدر که می‌خواهد، خودش بردارد.
    در طول زندگی خود، با نوشته‌ها و گفتارمان، خطوطی از حقیقت و دروغ یا راستی و کجی، ترسیم می‌کنیم و در گفتارمان هزار بار تقضش می‌کنیم؛ اما کامو در نوشته‌هایش-مخصوصا بیگانه- راهی دیگر پیش می‌گیرد. یک هیچی واقعی را می‌توان در ماهیت و سرانجام بیگانه مشاهده کرد. کامو درمورد بیگانه می‌نویسد: «می‌توانست به‌وجود نیامده باشد.» اثری که در فکر مسلط به آن هیچی را به عینه می‌بینیم.
    سارتر نیز درمورد بیگانه می‌نویسد: «در میان آثار ادبی عصر ما، این داستان خودش هم یک بیگانه است.»
    آ‌ن‌گونه که از تمام این تفاسیر پیداست کامو به شکلی کلی، اشاره می‌کند دنیا و انسان، راه و روشی جدا از یکدیگر دارند و حقیقت دنیا، به حقیقت انسان وابسته نیست. سرانجامِ انسان در گرو سرانجام دنیا نیست و آدمی در این جهان بیگانه است.
    افسانه‌ی سیزیف کتابی است که به شرح بیگانه پرداخته است. در افسانه‌ی سیزیف داریم: «در جهانی که ناگهان از هر خیال واهی و از هر نوری محروم شده است، انسان احساس می‌کند که بیگانه است. در این تبعید دست‌آویز، امکان برگشتی نیست؛ چون از یادگارهای گذشته و یا از امید ارض موعود هم محروم شده است.»
    با قضاوتی که مخصوص تمام انسان‌هاست داستان را آغاز می‌کنیم. مرسو برای مادرش ناراحت نیست و او را به نوانخانه سپرده است. چه مرد بدذاتی است! اما به مرور که جلوتر می‌رویم می‌بینیم او به هیچ‌چیز علاقه‌ای ندارد و این‌طور نیست که از روی قصد و غرض یا کینه، گریه نکند و سوگوار نباشد. حتی در پایان کتاب مرسو می‌گوید: «اگر مادرم هنگام مرگش، خود را در آنجا آزاد می‌یافت و اگر خود را آماده‌ی از سر گرفتن زندگی می‌دید، هیچ‌کس، هیچ‌کس، حق نداشت بر او بگرید.»
    اهمیت‌ها در داستان گم شده‌اند و جلوه‌ی دیگری یافته‌اند. معنای بسیاری از واژه‌ها با آنچه ما تصور می‌کنیم بیگانه شده‌اند. داستان در عین حال که روایت می‌شود تا سیری صعودی پیش بگیرد، در هیچی محض غرق می‌شود و دنیای دیگر را به تصویر می‌کشد.
    با مردی همراه می‌شویم که گفتارش برای اطرافیان عجیب است و هریک از آن‌ها می‌خواند به نحوی او را با خود همراه کنند.
    مردی که نه از روی خوشی که تنها به علت اینکه "باید اینگونه باشد" بعد از مرگ مادرش نمی‌گرید و آب‌تنی می‌کند. بی‌هیچ دلیلی از پیشنهادهای دوستان و اطرافیانش پیروی می‌کند. هیچ دلیلی برای گفتن اینکه در روز مرگ مادرش ناراحت بوده است پیدا نمی‌کند و با وجود اینکه دلش برای بسته‌ی سیگارش، برای لمس نسیم خنک و برای ماری که از دیدن او لـ*ـذت می‌برد، تنگ شده است، خلاف آنچه را که احساس می‌کرده نمی‌گوید.
    خدمه‌ی نوانخانه، کشیش، ماری و ریمون، نمی‌توانند مرسو را به این دنیا بکشانند. هرکدام از این کارکترها با سخن‌هایی منطقی سعی دارند مرسو را به دام این دنیا بیندازند اما او اندیشه‌ای فراتر از تمام این‌ها دارد. کشیش و انگیزه‌های مادی‌اش که لباسی معنوی به آن پوشانیده است جایی در ذهن خالی مرسو ندارد. ماری و جاذبه‌هایش برای مرسو تنها نگاه مستقیم رو به جلو است. مرسو تماشاچیان پای دار را به خاطر شور و شوقی که به او می‌دهند دوست دارد. پس این مرد، در بند اندیشه‌های ما نیست.
    در بیگانه هیچ مقصری پیدا نمی‌کنید به جز گرما و آفتاب! مرسو که از شدت گرما شکایت می‌کرد، دست به قتل انسانی می‌زند. بعدها در دادگاه تلاش می‌کنند انگیزه‌های بهتری به او بدهند یا درگیر بازی خودشان بکنند؛ اما مرسو این‌گونه بازی کردن را بلد نیست. مرسو در دنیایی که به ذات هر چیز معنایی تعلق گرفته است جای ندارد. مرسو با خشم، خشمی که نه علتی داشت و نه سرانجامی، به سیری مجدد در خاطراتش می‌رسد و درمی‌یابد در انتها، همان خشم نامعلومی که از تماشاچیان پای چوبه‌ی دار، به او می‌رسد، لـ*ـذت خواهد برد.

    همان‌طور که گفته شد کامو چیزی را به مخاطب نمی‌خوراند. در بسیاری از آثار ادبی، راه زندگی کردن ترسیم شده است؛ اما کامو راه مرگ زندگی، مرگ دنیا را ترسیم می‌کند تا از این راه به آنچه می‌خواهید دست پیدا کنید؛ لذتی که پشت هیچ چیز نیست را دریابید و پرنده‌ی تعقل را پرواز دهید.

    lilium | منتقد انجمن نگاه دانلود
     

    "Maein"

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/26
    ارسالی ها
    1,060
    امتیاز واکنش
    3,862
    امتیاز
    560
    سن
    21
    محل سکونت
    تهران
    نقد از Hani_sk

    نقد و بررسی رمان کوتاه بیگانه
    برای عمومی از مردم پیش آمده است که برای رفع مشکل دندان به دندان پزشکی مراجعه کرده و در آنجا به آنان داروی بی حسی تزریق شده است. چند دقیقه بعد جوری فک و قسمتی از صورت شما بی حس گشته که گویی از ابتدا اصلا فک نداشته‌اید! بی‌اهمیتی خاصی به اون نواحی پیدا کرده و به دکتر اجازه می‌دهید تا به راحتی به ساخت و تخریب دندان‌های شما بپردازد. وقتی با رمان کوتاه بیگانه نیز مواجه می‌شوید، تقریبا حس همان آدمی را دارید که به او لیدوکائین (یک داروی بی حسی) تزریق شده است. ابتدا فکر می‌کنید قرار است راجب فردی بخوانید که در کشوری غریب زندگی می‌کند و ماجراهایی هول بیگانگی‌اش را بخوانید؛ اما به محض مطالعه داستان، از همان ابتدا بدن شما از سردی کاراکتر نسبت به مرگ مادرش یخ می‌زند و ماجرای بی‌حسی عضلات فک در کل وجود شما تکرار می‌شود. همانطور که در جدال افکارتان به دنبال دلیلی موجه برای عاقلانه جلوه دادن رفتار شخصیت هستید، با مرسو نیز همراه شده و به مرور متوجه اخلاقیات متفاوت او می‌شوید. مردی آرام و خونسرد که تنها تکیه بر هرچه رخ می‌دهد زندگی می‌کند. همانطور که در اواخر داستان در سخنان او صحت این گفته را مشاهده کردیم: «می‌خواستم سعی کنم، صمیمانه و تقریباً با دلسوزی، به او حالی کنم که تاکنون هرگز نتوانسته‌ام حقیقاً بر چیزی افسوس بخورم. من همیشه، هر چه پیش آید خوش آید را در مد نظر داشته‌ام. اما طبیعهٔ، در این وضعی که مرا قرار داده بودند، نمی‌توانستم با هیچکس به این نحو صحبت کنم.»
    رفتار مرسو اگرچه در برخورد اول غیرمنطقی و غیرمعقول به نظر می‌آمد؛ اما رفته رفته این تفکر را در ذهن ایجاد می‌کرد که زیاد بیراه هم نمی‌گوید! سپس خواننده مانند او بی‌حس و بی‌تفاوت با اتفاقات روبه رو می‌شد و درنظرش آن‌ها کاملا عادی جلوه می‌کردند. حتی زمانی که مرسو فردای مرگ مادرش، با ماری که زنی نسبتا غریبه بود، به خوشگذرانی پرداخت و تماماً به فکر غـ*ـریـ*ــزه‌های طبیعی‌اش بود. اگرچه همچنان یک جای کار برای مخاطب می‌لنگید، اما باز هم مانند مرسو بلافاصله بی‌اهمیت از آن گذر می‌کرد.
    فضای بیگانه بلعکس سردی ذاتی کاراکترش، بسیار گرم بود. به طور مداوم ما از هوای داغ آزاردهنده‌ی الجزیره خواندیم و همانند تک تک افراد داخل متن از گرمای شدید آنجا کلافه شدیم. گرمایی که در نهایت منجر به مرگ مرسو شد. چه کسی فکرش را می‌کرد مردی که هیچ چیز درنظرش اهمیتی ندارد، روزی بخواهد بخاطر گرما و نور آفتاب فردی را بکشد؟ مرگ مادر، ماجراهای ریمون، علاقه‌ی ماری به او و ... هیچکدام نتوانستند ذره‌ای در اخلاقیات مرسو اختلال ایجاد کنند یا بخواهند خللی در افکار او ایجاد کنند؛ اما تابش مستقیم نور آفتاب توسط بازتاب خنجر یک عرب توانست او را تا حد جنون عصبی کند و به او قدرت آدم کشی بدهد. با این حال شما زمانی با شوک اصلی داستان مواجه خواهید شد که مرسو به اتهام قتل، در زندان و دادگاهی حاضر می‌شود که هیچ‌گونه عدالتی در آن وجود ندارد. حتی با شهادت‌های ریمون، ماری و سلست و ... درکنار اظهارهای به ظاهر مثبت وکیل، دادگاه او را متهم اصلی و تماما گناهکار ماجرا می‌داند. با تکیه بر اینکه مرسو فردی بیگانه و غیرعادی است، به خود اجازه می‌دهند هرگونه که دوست دارند ماجرا را ارزیابی کنند و سپس به نتیجه گیری بپردازند. هیچکس به خود او و واقعیت ماجرا اهمیتی نمی‌دهد و همه چیز مانند برنامه‌ای از پیش تعیین شده جلو می‌رود. گویی بیگانه اصلی مرسو نیست و افرادی چون دادستان بیگانه‌ی محض ماجرا هستند. درنهایت همین آدم‌ها برگ برنده خود را بدست گرفته و به نام عدالت، حکم اعدام مرسو را صادر می‌کنند. حکمی که بر اندام مرسوی بی‌حس نیز رعشه می‌اندازد و در واپسین لحظات عمرش او را درگیر حراس از مرگ زودهنگام و بدون عدالتش می‌کند. شاید اگر کمی شبیه به اطرافیانش رفتار می‌کرد هرگز دچار چنین سرنوشتی نمی‌شد. با این وجود، این مسئله باعث نشد او برای نجات خود تلاشی بکند، یا بخواهد به وسیله کشیک به خدا ایمان بیاورد تا شاید نظری به او بیفتد و از مهلکه مرگ نجات یابد. مانند تمام لحظات زندگی‌اش پس از مدتی به وضع وجود آمده عادت می‌کند و به راحتی آن را می‌پذیرد. با اینکه عمیقا ناراحت و ناراضی است. او قطعا می‌توانست از زیبایی‌های غروب و رابـ ـطه‌اش با ماری و هزاران چیز دیگر لـ*ـذت ببرد، اگر بیگانه نبود!
    شاید در انتهای این رمان جذاب از خود بپرسید من نیز تا چه اندازه بیگانه‌ام؟ بیگانه‌ای که در نظر عام یک فردی معمولی و قابل قبول است؛ اما درحقیقت دچار خلأ ای می‌باشد که او را از انسانیت به دور و درگیر حواشی زندگی از پیش تعیین شده می‌کند.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا