نقد برسی "خانم دَلُوِی" - ویرجینیا وولف

هنگامه ندیم کار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/27
ارسالی ها
807
امتیاز واکنش
14,850
امتیاز
671
نقد رمان خانم دالووی

نویسنده: ویرجینیا ولف

تاریخ انتشار: ۱۹۲۵

PRdalloway4-1024x660.jpg


اهمیت زمان در رمان خانم دالووی

ما در یک جامعه مصرف کننده زندگی می کنیم و پیوسته در حال مصرف کردن زمان هستیم. از زمان برای انجام کارهای خود استفاده می کنیم، ولی مهم تر از همه این است که زمان کانالی است که از طریق آن می توانیم به زندگی خود جهت بدهیم. درک شخصی ما از زمان به ما اجازه می دهد که در لحظه زندگی کنیم. شخصا سعی می کنم تحت فشار زمان اطراف قرار نگیرم. در برابر تنشی که ایجاد می کند مقاومت می کنم. مفهوم زمان در رمانخانم دالووی از ویرجینیا ولف هم نمودی آشکار دارد. اسم اصلی این داستان؛ ساعت ها نام داشت و بر اهمیت زمان به عنوان یکی از تم های این رمان تاکید می کند. با بررسی سبک نویسندگی ولف، بررسی استفاده او از ساعت و تحلیل تفکرات کلاریسا، خواننده به یک پیام فلسفی در مورد زمان دست پیدا می کند، پیامی که به شکلی قدرت مند ارائه شده است.

الگوی شاعرانه و سیال سبک نوشتاری ولف به طور پیوسته بین افکار شخصیت های مختلف در جریان است. توانایی او در نمایش عملکرد تصادفی اما ساختارمند ذهن ما باعث دریافت حسی واقع گرایانه از زمان ذهنی می شود. جملات ولف به سرعت مرزهای گذشته، حال و آینده را در می نوردند. او معتقد بود وظیفه یک نویسنده این است که “بتواند به ورای ترتیب خطی رسمی جملات قدم بگذارد” و نشان دهد که مردم همیشه چگونه احساس، فکر یا رویاپردازی می کنند. او به دنبال نمایش یک نقطه دید بود نه یک طرح. سبک نوشتاری جریان سیال ذهن او به اما اجازه می دهد که وارد افکار مجموعه ای از شخصیت ها شویم. برای مثال در اولین لحظاتی که با کلاریسا آشنا می شویم به سرعت بین زمان حال و گذشته او و تصوراتی که درباره آینده دارد رفت و آمد می کنیم. در این فرآیند ما از بخش هایی از زندگی آو آشنا می شویم که تشکیل دهنده شخصیت زنی هستند که در طول روز قرار است دنبال کنیم. ما اوج لحظات زیبای زندگی و دردناک ترین خاطرات شخصیت های ولف را می بینیم.

سبک ولف از نظر تصور ما درباره زمانی که در ذهن در جریان است، بر روی خواننده تاثیر می گذارد. زمان ذهنی همیشه مثل یک ساعت به طور پیوسته در حال حرکت رو به جلو نیست. این نکته را می توان در هنگام ورود کلاریسا به گل فروشی در همان ابتدای صبح مشاهده کرد؛ حواس او ناخودآگاه معطوف مراسم شب می شود. در این جا متن به راحتی از تماشای گل ها در زمان حال به گذشته سفر می کند، به خاطرات و احساساتی مربوط به گذشته. اگر ولف به هر سبک دیگری این داستان را می نوشت، پیام مستتر او درباره زمان هیچ وقت به این زیبایی یا به این شکل موفقیت آمیز مطرح نمی شد. برنارد بلک استون منتقد معتقد است که: “خانم دالووی یک کار تجربی است با زمان. تجربه حال را با خاطرات پیوند می زند.” سبک ولف در اصل بر روی ایده او درباره زمان به عنوان یک جریان پیوسته تمرکز می کند (زمانی که هم حال است هم گذشته، هم خطی است هم پراکنده، همیشگی ولی از بین رفتنی).

ساعت بیگ بن و کلیسای سنت مارگارت دو شاخص زمانی متفاوت هستند. یکی از آن ها نشان دهنده حرکت مستقیم به جلو بدون نگاه کردن به گذشته است، و دیگری به آرامی حضور خود را آشکار می کند. استفاده ولف از بیگ بن دو هدف دارد. اولا، صدای کوتاه برخاسته از آن که ساعت را نشان می دهد بر زمانی تاکید می کند که ما در طول روز از دست می دهیم. نشان دهنده حرکت پیوسته رو به جلوی ساعت هاست. ثانیا، شهرت ساعت بیگ بن نشان دهنده اثری است که ما از خود در دنیا به جای می گذاریم. یک چیز مهم یا مشهور. صدای ناقوس بیگ بن کلاریسا را مضطرب می کند. ساعت به او یادآوری می کند که وقتش در حال تمام شدن است و میان سالی او را به وی یادآوری می کند. صدای برخاسته از آن نشان می دهد که کلاریسا هنوز کاری انجام نداده که برای جامعه مفید باشد. ولف ساعت ناقوس را به عنوان یک “هشدار” و ساعت را “غیرقابل برگشت” (بیش تر از یک بار به کار رفته) توصیف می کند. این موضوع آشکارا نشان دهنده نظر نامساعد کلاریسا نسبت به بیگ بن است. ضربه ساعت این هشدار را می دهد که یک ساعت دیگر هم گذشت. زمانی که هرگز نمی توان یک بار دیگر تجربه کرد.

در حالی که بیگ بن برای کلاریسا یادآور فناپذیری است، کلیسای سنت مارگارت در خدمت یک هدف دیگر عمل می کند. ولف زمانی را نشان می دهد که سازگار با روحیه انسان است. سنت مارگارت اگرچه یک برج ناقوس مشهور نیست، ولی توجه آن هایی که صدایش را می شنوند را جلب می کند. بنابراین در تضاد با پیام بیگ بن قرار دارد (هنگام مردن چیز مهمی از خود به جای بگذاریم)، سنت مارگارت این نکته را یادآوری می کند که ما بیش از حد در اثر از دست رفتن زمان فرسوده نمی شویم، ما به روش خود از زمان و پیچیدگی های آن آگاهی داریم. در مقایسه با بیگ بن، سنت مارگارت اشاره می کند که زمان مسیر پرپیچ و خمی دارد و به شکلی غامض طی می شود. ناقوس برج روشی برای زندگی پیشنهاد می دهد که از طریق آن می توانیم لحظه را پذیرا باشیم. شنونده را متقاعد می کند که قدردان زمان باشد و از آن ترسی نداشته باشد.

ولف توازی آشکاری میان کلاریسا و سنت مارگارت ایجاد می کند. در حقیقت صدای ناقوس باعث می شود پیتر به یاد کلاریسا بیفتد. برج ناقوس و کلاریسا با بیگ بن فرق دارند. به خودی خود برجستگی خاصی ندارند. آن ها ترجیح می دهد که به شکلی متفاوت بر روی دنیا تاثیر بگذارند. آن ها به عنوان صاحبخانه عمل می کنند. کلاریسا معتقد است تنها استعدادی که دارد این است که به طور غریزی مردم را شناسایی می کند. کلاریسا میزبانی است که استعداد و هنر خود را ارائه می دهد. او به تاثیری که بر روی زندگی مردم می گذارد اهمیت می دهد. کلاریسا حضور مردم را جدا افتاده از یکدیگر، حس می کند. مهمانی هایی او و وابستگی اش به مردم نشان دهنده احساسات بی انتهای وی هستند.

ولف از طریق شخصیت کلاریسا به درستی نقطه نظر خود درباره زمان را ارائه می دهد. کلاریسا به جزئیات لحظه توجه می کند. اهمیتی که او برای لحظه قائل است باعث می شود به تفکر درباره مرگ بپردازد. کلاریسا اگرچه وابستگی زیادی به زمان حال دارد ولی بخشی از وجودش می خواهد که برای مدت بیش تری بر روی زمین زندگی کند. او می خواهد بماند. ارتباط ابدی او دوگانه است. اول حس می کند بخشی ابدی است از جذر و سیالیت اشیاء. در جاهای مختلف او به بقای خود ادامه می دهد، پیتر هم همین طور. آن ها در درون یکدیگر زندگی کرده اند. او فعالیت کرده، حضور مثبتی داشته. او هم چنین امیدوار است با یادگاری که از خود به جای می گذارد در زمان جاودان بماند. او در مهمانی ها می خواهد با از بین بردن مرزهایی که بیگانگان بین خود ایجاد می کنند، مردم را بهم متصل کند. او برای یک شب زندگی های از هم گسسته را گرد هم آورده و یک اجتماع به وجود می آورد.

به طور خلاصه باید گفت ولف معتقد است زمان به شکل های مختلفی در دنیای اطراف ما وجود دارد. ولی همین طور (و شاید از مهم تر از مورد قبلی) در دنیای درون ما هم زمان در جریان است. توصیف او از سروصدا و رفت و آمد مردم نشان دهنده این است که ما به نام پیشروی در حال حرکت رو به جلو هستیم، بدون این که لحظه را کاملا درک کنیم. ولف از طریق شخصیت کلاریسا تعریف مرسوم از موفقیت را به چالش می کشد. شاید نیازی نباشد در قالب یک ساختمان یا قطعه هنری هدیه ای باارزش از خود به جای بگذاریم. شاید آن چه که واقعا اهمیت دارد این است که چگونه زندگی می کنیم و تا چه حد از زمان حال لـ*ـذت می بریم. هدیه های کوچکی که به دیگران هدیه می دهیم، مثل جمع کردن آن ها در کنار یکدیگر در یک مهمانی، شاید به روشی متفاوت از به جا گذاشتن یک بنای یادگاری بر روی مردم اثر بگذارد.

پیام ویرجینیا ولف درباره زمان باید مورد توجه قرار گیرد. تلاش با عجله ما برای به یادگار گذاشتن یک یادگاری در این دنیا منجر به بروز آثار مخرب بیش تری می شود. فناوری که ما برای آسایش بیش تر به خدمت گرفته ایم باعث بروز تنش های فراوانی در دنیای مدرن شده است. جامعه امروز ما موفقیت افراد را در میزان دستاوردهای علمی و به یاد ماندنی آن ها می بیند. ولی می بینیم که جوامع در عمل در حال هم از پاشیدن هستند. هر روز مردم بیش تری احساس غریبگی می کنند. شواهد اطراف نشان دهنده این موضوع هستند. زمان درونی که به ما اجازه کند کردن سرعت زندگی می دهد و باعث می شود بتوانیم با مردم در تماس باشیم؛ خود تحت تسلط زمان واقعی اجتماع بیرون قرار دارد. شاید بعضی معتقد باشند هدیه کلاریسا دالووی به دنیا چیز چندان باارزشی نیست. با این حال ما به آدم هایی که قادر به کنار هم قرار دادن مردم باشند نیاز داریم، آدم هایی که بتوانند جامعه ایجاد کنند، جوامعی که دیگر وجود خارجی ندارند.

لیزا آرمنترات

منبع: prized writing
 
  • پیشنهادات
  • ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    خانم دَلُوِی - ویرجینیا وولف



    ERA501_1.jpg





    کلاریسا د‌َلُوِی زنی میانسال و حدوداً 52 ساله است. کل داستان مربوط به یک روز از ماه ژوئنِ سال 1923 است. صبح‌ِ این‌روز خانم د‌َلُوِی درحالیکه خدمتکارانش مشغول تدارک مقدمات مهمانی شب هستند، برای گرفتن گل از خانه خارج می‌شود. کلاریسا به گلفروشی می‌رود و برمی‌گردد، در اتاقش مشغول آماده‌سازی لباس مهمانی است که دوست دوران جوانی‌اش "پیتر" که از قضا خواستگار عاشق‌پیشه و پروپاقرصش بوده، به دیدارش می‌آید. شب، مهمان ها یکی‌یکی می‌آیند و مهمانی تا بامداد برقرار است. تمام!


    این تقریباً بخش عمده‌ی کنش‌های شخصیت اصلی داستان در حوزه بیرونی یا عینی است. دو شخصیت مهم دیگر داستان نیز وضعیت متفاوتی ندارند: پیتر بعد از دیدار با کلاریسا در خیابان‌ها چرخی می‌زند، روی نیمکتی در پارک چرت کوتاهی می‌زند، در یک رستوران غذایی می‌خورد و پس از آن به مهمانی خانم د‌َلُوِی می‌رود. شخصیت مهم و محوری دیگر "سپتیموس وارن اسمیت" جوانی است که در جنگ جهانی اول حضور داشته و با تاثیرات مخرب جنگ بر روح و روانش، در همین روز به‌خصوص، به همراه همسر ایتالیایی‌اش (رتزیا) عازم رفتن به مطب روان‌پزشکی معروف هستند. می‌روند، تجویز و توصیه دکتر را می‌شنوند و تحت تاثیر این توصیه و زمینه‌های قبلی، سپتیموس خودش را می‌کشد و خبر مرگش وارد مهمانی‌ای که البته به آن دعوتی نداشت، می‌شود. همین!


    این تمام و همین(!) کل داستان نیست! به‌قول راوی، هیچ چیز...بیرون از ما وجود ندارد مگر وضعیتی ذهنی. کشمکش‌های اصلی داستان در ذهن شخصیت‌های داستان می‌گذرد و راوی، خودش ذهنیتی است که به اذهان این شخصیت‌ها وارد می‌شود و با هنرمندی و به تناسب، روایت می‌کند. تکنیک روایی داستان "نقل قول غیرمستقیم آزاد" است، بدین‌ترتیب که راوی سوم‌شخص، ما را درجریان افکار و احساسات شخصیت‌ها قرار می‌دهد و حتا اگر دیالوگ‌هایی برقرار می‌شود، آن بخش‌هایی روایت می‌شود که مورد توجه و تکیه‌ی ذهنی است که راوی وارد آن شده است.


    پیام امید به خواننده مسئول!


    فرم و محتوا به‌زعم من در این رمان به‌خوبی با یکدیگر تطابق دارند اما به‌دلیل اینکه گاهی خواننده هیچ سرنخ و مدخلی برای ورود به داستان نمی‌یابد دچار سرخوردگی و پس‌زدگی می‌شود. تجربه‌ی خودم را می‌نویسم شاید به‌کار دوستانی که می‌خواهند در آینده این کتاب را بخوانند، بیاید:


    مرحله‌ی اول (ذوق‌زدگی): از این‌که یکی از رمان‌های مهم تاریخ ادبیات را در دست دارم ذوق‌زده هستم.


    مرحله‌ی دوم (لـ*ـذت اکتشافی): از این‌که در صفحات ابتدایی با ممارست، خط داستان را پی می‌گیرم و نکات ریز و درشت فرمی و محتوایی را کشف می‌کنم لـ*ـذت می‌برم.


    مرحله‌ی سوم (حیرانی): کم‌کم حالِ کاشفان اولیه‌ی قطب یا صعودکنندگان انفرادی در هیمالیا را درک می‌کنم!


    مرحله‌ی چهارم (شرایط انتخاباتی): بعد از طی مرحله‌ی حیرت، با خودم می‌گویم: "این" چیه!؟ الان چی‌کار کنم!؟ وظیفه‌ام ادامه‌ی خواندن است یا کتاب را کنار بگذارم؟ ناامیدانه رای به ادامه می‌دهم.


    مرحله‌ی پنجم (دودوتاچارتا): کتاب را تمام کرده‌ام. علیرغم این‌که حواشی کتابم پر از علامت و نوشته شده است، نمره‌ای که می‌دهم از 3 بالاتر نمی‌رود. به سراغ مقدمات و مؤخراتی که مترجم زحمت گردآوری آن را کشیده است می‌روم.


    مرحله‌ی ششم (افتادگی): در اثر خواندن نقدها برخی زوایا روشن و برخی مقولات باصطلاح "می‌افتد"!


    مرحله‌ی هفتم (کنجکاوی): برخی نکته‌سنجی‌های موجود در نقدها مرا متعجب می‌کند، کنجکاو می‌شوم دوباره کتاب را بخوانم و می‌خوانم.


    مرحله‌ی هشتم (حیرانی 2 یا پررویی): از این حیرت می‌کنم که چرا در خوانشِ اول آنقدر گیج شده‌ام! این‌که خیلی هم سخت و پیچیده نیست!!


    مرحله‌ی نهم (ذوق‌زدگی2): از خواندن کتاب لـ*ـذت می‌برم. کتابم به پرحاشیه‌ترین کتاب کتابخانه‌ام تبدیل شده است. نمره‌ای که می‌دهم از 4 پایین‌تر نمی‌آید.


    مرحله‌ی دهم (شرایط انتخاباتی2): نتیجه می‌گیریم که مداومت در امور بسیار اهمیت دارد و نباید با یک‌بار و ده‌بار به درِ بسته‌یِ اصلاحات خوردن، از این راه منصرف شد!


    *****


    در خصوص اهمیت نویسنده و این کتاب بسیار نوشته شده است، من اکتفا می‌کنم به این‌که در سال 2006 وقتی لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می‌بایست خواند تهیه شد، از این نویسنده 9 کتاب در لیست حضور داشت که از این‌حیث قابل‌توجه است. البته به‌قول گزارشگران، کاهش تعداد آنها به 4 در ویرایش‌های بعدیِ لیست، چیزی از ارزش‌های این نویسنده کم نمی‌کند! خانم د‌َلُوِی در کنار "به‌سوی فانوس دریایی"، "امواج" و "اورلاندو" از حاضرین همیشگی این لیست است.


    این کتاب سه‌بار به فارسی ترجمه شده است:


    خانم دالووی با ترجمه مرحوم پرویز داریوش (سال 1362 – نشر رواق)


    خانم دالاوی با ترجمه خجسته کیهان (سال 1386 – انتشارات نگاه)


    حانم د‌َلُوِی با ترجمه فرزانه طاهری (سال 1387- نشر نیلوفر)


    با توجه به عناوین این ترجمه‌ها برای ترجمه‌ی بعدی عناوین د‌الُوِی، دَلاوی، دَلاووی پیشنهاد می‌گردد! باشد که ما هم سهم خود را در راه ادبیات ادا کرده باشیم.


    پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر نیلوفر، چاپ اول (زمستان88 – علت تفاوت سال انتشار کتاب با سال انتشار مندرج در سایت کتابخانه ملی چیست؟ معطلی در ارشاد!؟) تیراژ 2200نسخه، 435 صفحه (داستان حدود240 صفجه است و باقی، نقدها و زندگی‌نامه و نکاتی است که ما را در خواندن کتاب یاری می‌دهد)، 8500تومان.


    پ ن 2: نمره‌ی من به کتاب 4.4 از 5 می‌باشد (در سایت گودریدز 3.8 و در سایت آمازون 3.9)








    مرحله‌ی یازدهم (حیرانی3 یا پررویی2)


    با وجود نقدهایی که مترجم در انتهای کتاب آورده است نوشتن مطلبی که برای خواننده، جدید و جذاب باشد آسان نیست. تکرار آن موارد یا خلاصه نمودن آنها هم جز اتلاف وقت ثمری ندارد. بیشتر آن نکات، قابل توجه‌اند و البته بخش کوچکی از آنها نیز زیاده‌روی یا موشکافی‌هایی دور از ذهن، هستند. اینجا تلاش می‌کنم برخی مطالبی را که از نگاه من اهمیت داشت بیان کنم.


    دو سه دهه‌ی ابتدایی قرن بیستم عصر طلایی مدرنیست‌هاست. برخی منتقدین ادبی (نظیر دیوید دیچز- در مقاله‌ای از کتاب نظریه‌های رمان با ترجمه دکتر پاینده) تحول رمان در این دوره را ناشی از سه عامل می‌دانند. اول این‌که نویسندگان به این درک رسیدند که پس‌زمینه‌های عقیدتی عامی که آنان را در برداشتی مشترک درباره تجربیات مهم با توده مردم متحد می‌کرد، دیگر از بین رفته است. ارزش‌های عمومی رمان عصر ویکتوریا، در رمان مدرن جای خود را به مفاهیم ارزشی شخصی‌تری دادند که بیشتر بر ذوق و حس تشخیص نویسنده تکیه دارد تا عقیده عموم. دومین عامل "زمان" است که دیگر رشته‌ای از لحظات متوالی نیست و سومین عامل، اندیشه‌های جدید درخصوص ماهیت ذهن است (به‌قول معروف، اندیشه های فروید و یونگ و... به‌کار نویسنده‌ها بیش از بقیه آمده است!) این‌که گذشته همواره در یکی از سطوح ذهن ما حاضر است و دائماً به زمان حال سرازیر می‌شود و بر واکنش‌های فعلی ما تاثیر می‌گذارد. این هرسه عامل به نوعی در خانم دَلُوی قابل مشاهده است.


    امواج


    هنگامی که خانم دَلُوِی را می‌خواندم مدام یک رشته سوال در ذهنم تکرار می‌شد که بالاخره: آیا کلاریسا یک شخصیت سطحی و سبک‌مغز است یا زنی است که به مسائل عمیق و مهمی می‌اندیشد؟ آیا کلاریسا زندگی را دوست دارد یا آن را خطرناک می‌داند؟ آیا از حال و روز فعلی خود احساس رضایت دارد یا این‌که در اثر میان‌سالی و میان‌مایگی دچار افسردگی و عدم رضایت است؟ آیا به تنهایی و خلوت روح نیاز دارد یا بالعکس محتاج ارتباط و مراوده با دیگران است؟ و البته مشابه این سوالات درخصوص شخصیت‌های دیگر داستان نظیر سپتیموس، پیتر، سلی و... نیز قابل طرح است. از طرح این سوالها و کنکاش برای رسیدن به پاسخ آنها می‌توان به نتایج مختلفی رسید؛ این اختلاف نتایج به نوع نگاه ما و جایی که ما نگاه می‌کنیم بستگی دارد!


    در ذهن شخصیت‌های فوق، وقتی به واسطه یک اتفاق یا یک یادآوری یا یک جرقه ذهنی، احساسی نظیر "حس سعادت" به وجود می‌آید، بلافاصله یا با فاصله‌ای اندک، نقیض یا احساس متقابل آن جوانه می‌زند. گاهی این جوانه فرصت رشد می‌یابد و خودش را به سطح اندیشه می‌رساند. نمی‌دانم اسم خاصی دارد این پدیده یا نه!؟ من اسمش را گذاشته‌ام کشمکش ذهنی متقابل موجی!(البته نوسان خلقی ساده‌تر است) که با ذکر مثال توضیح خواهم داد.


    کلاریسا صبح را با توصیف دل‌انگیزیِ آن آغاز می‌کند و بلافاصله یاد صبحی این‌چنینی در هجده‌سالگی‌اش می‌افتد... دل‌انگیز و آرام... اما صبحی‌ست که دلش گواهیِ بد می‌داد. بعد یاد پیتر می‌افتد و حرفی از او در باب کلم! طی کش‌وقوس ذهنی با قید این‌که گرچه ابلهانه است، عنوان می‌کند که زندگی را دوست دارد، آن را می‌سازد و هر لحظه از نو باز می‌آفریند و در همه‌چیز دور و برش مثل ماشین‌ها و آدمها و آسمان و چه و چه چیزی را حس می‌کند که دوستش دارد. تجمع عده‌ای آدم معمولی و تهیدست برای دیدن ماشین شاه یا ملکه را شوری مضحک و مومنانه عنوان می‌کند؛ اما حس می‌کند آن را هم دوست دارد. در کل، نمایش اولیه‌ی کلاریسا نمایی از یک زن خوشبخت است. اما در ادامه همان بذرِ "پیتر" و "گذشته"، کم‌کم خودشان را به سطح می‌رسانند و البته که ذهن مقاومت می‌کند؛ ابتدا یادآوری‌هایش از پیتر را با آرامش و بدون تلخیِ قدیم برچسب می‌زند، بعد تلاش می‌کند جلوی حمله‌ی محاسن پیتر را با یادآوری انتقادها و طعنه‌ها و بگومگوهای پیتر سد کند، و سپس این‌که چرا به پیتر جواب رد داده است را با "از دست دادن استقلال" توجیه می‌کند. به‌نظر می‌رسد که جنگ مغلوبه شده است اما بلافاصله حس خودش را در هنگام شنیدن خبر ازدواج پیتر به یاد می‌آورد: وحشت و حسادت. این پاتک را با حمله ذهنی به زنان سبک‌مغز هندی پاسخ می‌دهد. این کشمکش او را به جایی می‌رساند که هم سخت احساس جوانی می‌کند و در عین‌حال احساس سالخوردگی چنان که به وصف نمی‌آید. این کشمکش ذهنی در باب مرگ و پس از مرگ ادامه می‌یابد و به نظر می‌رسد که ممکن است دوباره به سمت احساس سعادت میل کند ولی در نهایت منجر به احساس بی‌هویتی و پوچی و نفرت می‌شود. اما در انتهای همین ده صفحه‌ی ابتدایی، وقتی به گلفروشی می‌رسد تلاش می‌کند همه‌ی این "مزخرفات" را به کمک عطر و زیبایی گل‌ها و محبت گلفروش به خودش، از ذهن بیرون بریزد.


    این کشمکش تا انتهای داستان ادامه دارد. این بالا و پایین شدن‌ها شبیه موج سینوسی است و از آن ملموس‌تر، به امواج دریا در کنار ساحل شباهت دارد. موجی به سمت ساحل می‌آید و بازمی‌گردد و تکرار و بازتکرار، تفسیر و بازتفسیر!


    واقعیت مدرن


    وقتی خودمان را قضاوت می‌کنیم، این قضیه می‌تواند تحت تاثیر دانشِ خود، عدم صداقت با خود، غـ*ـریـ*ــزه خودخواهی و عدم دسترسی به برخی زوایای ذهنی و... قرار بگیرد. وقتی در مورد دیگران قضاوت می‌کنیم هم تحت تاثیر اطلاعات خود، علایق‌مان، خودخواهی‌مان و عدم دسترسی به واقعیات و... قرار خواهیم گرفت. نتیجه این‌که درک ما نسبت به خودمان و دیگران و دنیا و واقعیات، مدام در حال قبض و بسط است. واقعیتِ همه‌فهم و همه‌گیر، مثل سابق! وجود ندارد.


    ساعت‌ها


    درخصوص عامل "زمان"، علاوه بر رفت و برگشت‌های ذهنی در زمان و حضور و حمله‌ی مداوم "گذشته" به زمان حال، "زمان" در خانم دلوی یک کاراکتر است همسنگِ شخصیت‌های نظیر خانم دَلُوِی و شاید فراتر! چرا که کاراکتری است که همه‌ی شخصیت های داستان را در بر می‌گیرد (به‌همین دلیل شاید در ابتدا نام رمان در ذهن نویسنده "ساعت‌ها" بوده است). صدای ضربات بیگ‌بن در سراسر رمان طنین‌انداز است همانگونه که صدای ناقوس مرگ در سراسر زندگی قابل شنیدن است.


    افول زنانگی


    زنان داستان موضوع جالبی برای بررسی هستند. مخرج مشترک همه‌ی آنها (کلاریسا، رتزیا، سلی، کیلمن، لیدی‌بردشاو و حتا خانمِ دمسترِ ص73 و...) می‌تواند تغییر هویت و احساس تنهایی باشد. همه‌ی آنها برای این زندگی که ساخته‌اند چه‌ها که نداده‌اند. هرکدام به دلیلی... سلی را عمداً به این جمع آورده‌ام چون ابتدا به ساکن ما حس می‌کنیم که او به‌غایت خوشبخت است (با توجه به بیان صریح ذهنی خودش) اما به ذهنم رسید چرا دختر پر شر و شوری که می‌خواست جهان را تغییر دهد و مسیری سخت را با زحمت طی می‌کرد تا در کنار دوستانش باشد، حالا از حضور در باغچه خانه‌اش احساس آرامش می‌کند نه با مردم؟ چرا و چگونه او به شخصیتی تبدیل شده است که دوستانش به‌هیچ‌وجه تصور آن را هم نمی‌کردند!؟


    یکی به‌دلیل محافظه‌کاری، یکی به‌واسطه دوست‌داشتن همسرش، یکی به‌خاطر فشار اجتماعی، و... به جایی رسیده‌اند که نمی‌خواستند. در میان زنان البته تکلیف الیزابت کمی متفاوت است چون درها به روی نسل جوان بازتر شده است. شاید آنها بتوانند آن‌چیزی که دل‌شان می‌خواهد دوست‌بدارند و آن چیزی که دوست دارند بشوند.


    "زنانگی" در داستان معادل شکوه به کار رفته است. به نظرم رسید در لابلای سطور حسرت از دست رفتن این شکوه جریان دارد.


    طبیعت کلاریسا


    در مورد شخصیت کلاریسا حرف برای زدن زیاد است ولی گمان نکنم مثل خیلی از مفاهیم دیگر بتوان نظر قطعی داد! بخشی از شهرت این کتاب در کنار فرم و محتوای آن، ناشی از نظرات قاطع یا حدس‌وگمانی است که درخصوص همجنس‌گرایی کلاریسا و برخی شخصیت‌های دیگر مطرح است؛ که با توجه به دوره‌ی زمانی خلق اثر و قدرت و قوت سنت‌ها و تابو بودن طرح چنین گرایشاتی، اهمیت می‌یابد.


    کلاریسا از سردی خودش در رابـ ـطه با ریچارد دلوی یاد می‌کند (پیتر هم چندبار او را مثل قندیل سرد و... توصیف می‌کند). او احساس می‌کند چیزی کم دارد، انگار طبیعت چیز دیگری نصیب او کرده بود که گاه نمی‌توانست بر وسوسه تسلیم به جذابیت یک زن، نه یک دختر، غلبه کند. در چنین اوقاتی همان را احساس می‌کرد که مردان احساس می‌کردند. پیرو همین مشغله ذهنی به یاد سلی‌ و احساسش نسبت به او می‌افتد. آیا می‌تواند آن رابـ ـطه را عاشقانه قلمداد کند؟ ناب‌ترین لحظه زندگی‌اش را زمانی عنوان می‌کند که سلی را بوسیده بود: انگار تمامی جهان زیر و رو شد. با این حساب جندان نمی‌شود در طبیعت کلاریسا چون و چرا کرد! اما این هم از ذهنش می‌گذرد که: صداقت احساسش به سلی مثل احساس آدم به یک مرد نبود. بی هیچ چشمداشتی بود، و به‌علاوه کیفیتی داشت که فقط بین زنان امکان‌پذیر بود؛ بین زنانی که تازه بالغ شده‌اند. از جانب او حمایتگرانه بود... این جمله به نظرم یک‌جور خاصی از رابـ ـطه است که کمی با همجنس‌گرایی متفاوت است. از طرف دیگر این سوال به ذهن خطور می‌کند که با این توصیفات، چرا اندوه جدایی از پیتر را هنوز بعد از سه دهه همچون تیری در قلبش حس می‌کند؟! چرا از بچه‌دارنشدن و این‌که احتمالاً دیگر رابـ ـطه زناشویی درکار نیست(ص54) افسرده است؟ چرا در دیدار با پیتر در هنگام ظهر چنان احساس شعفی به او دست می‌دهد که برای مقابله با آن تصور می‌کند باید همه چیزهایی که دوست دارد را برای کمک به خودش به ذهن بیاورد (شوهرش! الیزابت و خودش)؟! چرا در اثر اتفاقی که در همان دیدار رخ می‌دهد با خودش می‌گوید اگر با او ازدواج کرده بودم این شادمانی تمام روز از آنِ من می‌بود؟ و چرا به حکم غـ*ـریـ*ــزه در دل خطاب به پیتر می‌گوید مرا با خود ببر؟


    البته طبیعتاً گرایشات خود نویسنده و مطالبی که در این‌رابـ ـطه مطرح شده، در جهت‌گیری، بسیار تاثیرگذار بوده است.


    همزاد


    نویسنده در مقدمه‌ای که بر چاپ آمریکایی کتابش نوشته است عنوان می‌کند که سپتیموس و کلاریسا همزاد یکدیگرند. گویا در طرح اولیه، شخصیت سپتیموس وجود نداشته است و بعداً اضافه شده و همچنین قرار بوده کلاریسا خودکشی کند اما در نهایت این سپتیموس است که به‌نوعی بلاگردان کلاریسا می‌شود. این توضیحات نشان می‌دهد که شاید داستان به‌خودی‌خود این موضوع را منتقل نمی‌کرده و نویسنده به این تشخیص رسیده است که مددی به خوانندگان برساند. البته به کمک نقدهای گسترده‌ای که به زوایای مختلف داستان نور تابانده‌اند، الان دیگر به مدد نیازی نیست! کاربرد کلمه همزاد موجب شده است که برخی تحلیل‌گران دست به کار شوند و به‌دنبال اشتراک‌یابی بین این دو شخصیت بگردند. البته که این دو شخصیت نقاط اشتراکی دارند (کندوکاو در مرز زندگی ومرگ، ازدواج بدون احساس، و مهمتر از همه به‌زعم من: تجربه‌ی حسی دقیق حادثه‌ی خودکشی توسط کلاریسا و...) اما حتا اگر کلمه همزاد را هم برای آنها به‌کار ببریم به این معنا نیست که در همه ابعاد، این دو مشابه یکدیگر باشند. به‌عنوان مثال تلاش‌هایی که از سوی تحلیل‌گران برای اثبات همجنس‌گرایی سپتیموس شده است کمی زیاده‌روی است. حجت یکی از منتقدین این است که سپتیموس پس از مرگ اونز دچار فروپاشی روانی و احساسی شده است و همین را محکم چسبیده و... درحالی‌که متنی که ما می‌خوانیم صراحتاً می‌گوید وقتی اونز کشته شد هیچ احساسی در سپتیموس ایجاد نشد. جنگ و دیدن لت‌وپار شدن انسان‌ها به دست انسان‌ها، احساسات ناظرین را کند می‌کند. بستگی به دوری و نزدیکی و میزان مشاهده دارد. سپتیموس که کل دوران جنگ جهانی اول را در جبهه ها بوده است به‌طرز اغراق‌گونه‌ای همه احساساتش را از دست می‌دهد و حتا طعم غذا را دیگر نمی‌تواند حس کند و یکی از نمودهایش این است که وقتی دوستِ نزدیکش در روزهای آخرِ جنگ کشته می‌شود چیزی حس نمی‌کند. حجت منتقدی دیگر، کلمه "یونانی" و کاربرد "عشق یونانی" در موارد همجنس‌خواهی است که در نوع خودش جالب بود ولی باز هم مرا قانع نکرد! این‌گونه که برخی از منتقدان در اثبات این موضوع تلاش می‌کنند؛ به‌خدا من به خودم هم شک کردم!!


    چند مثال نقض برای عدم لزوم تشابه در همه‌ی امور:


    در ذهن سپتیموس و مکاشفاتش یا چندفرمانش، یکی از موارد این است که خدایی هست. اما کلاریسا لحظه‌ای هم خدا را باور نداشته بود.


    بدگمانی شدید سپتیموس به "انسان" در مقابل انسان‌دوستی کلاریسا.


    عدم توانایی سپتیموس در غرق کردن خود در علایق بیرونی و بودن این قدرت در نزد کلاریسا.


    برش‌ها و برداشت‌ها


    1- پس از مرگ وولف، دنیا ادامه یافت و بارها و بارها این کتاب چاپ شد. جنگ‌های متعددی در این دنیا درگرفت و تاثیرات مخرب خود را برجای گذاشت. من هم در کش‌وقوس میان ایران و عربستان این کتاب را خواندم و پس از من هم این دنیا ادامه خواهد داشت. اینجا هم حس دوگانه‌ای به آدم دست می‌دهد. یک‌سوی قضیه همین است که مرگ پایان مطلق نیست، دنیا ادامه دارد و بخشی از ما در دیگران به حیاتِ خود ادامه می‌دهد... مثل وولف که الان در آدم‌هایی که هرگز ندیده بود به زیستنش ادامه می‌دهد. این تسلایی است که کلاریسا به خودش می‌دهد و آن شعر شکسپیر را تکرار می‌کند که: دیگر مهراس از گرمای خورشید / یا از خشمِ طوفانیِ زمستان. (شعری که من را یاد ترانه‌ای از سیاوش قمیشی می‌اندازد! دنیای ذهن عجیب است چون بلافاصله یاد مرحوم سحابی افتادم! اینجا.) پیتر هم البته چنین امیدی دارد که علیرغم گذرا بودن بخش ظاهری انسان، شاید بخش نادیدنیِ ما با الحاق به این یا آن کس، باز پدیدار شود (ص223).


    2- از سوی دیگر می‌توانیم بگوییم: ای بابا ما هیچی نیستیم در قیاس با عرض و طول و عمق و عمر این دنیا... مطلقاً هیچ. شاید مثل کلاریسا احساس کنیم نامرئی شده‌ایم؛ شناخته نشدن!(به‌خصوص جایی که احساس می‌کند حتا کلاریسا هم نیست و فقط و فقط خانم دَلُوِی است.ص54. تقلیل هویت) کلاریسا از این حملات چگونه رهایی می‌یابد؟!


    3- در داستان، پس از شنیدن خبر خودکشی سپتیموس، به یک اتاق می‌رود، در تنهایی و خلوتِ خود تمام حادثه‌ی خودکشی را با جزئیاتش احساس می‌کند. در این خلوت، علیرغم آماده بودن همه‌ی مقدمات برای عبور از مرز زندگی به سمت مرگ، کلاریسا احتمالاً به کمک زنانگی نابش یا توانایی‌اش در لـ*ـذت بردن از همه‌چیز یا آن رشته‌ای از زندگی که در وجودش بود و چنان سرسخت و پرطاقت، چنان توانا برای غلبه بر موانع و عبور دادن پیروزمندانه در نهایت حس می‌کند هرگز این همه خوشبخت نبود! و ضمن تاکید دوباره بر جاودانه نبودن هیچ‌چیز، خودش را در فرایندِ زیستن غرق می‌کند و چیزی از خودش را در آسمان حس می‌کند به جمع بازمی‌گردد.


    4- یکی از ترس‌های سپتیموس این است که نکند از مرگ خبری نباشد، چرا که زندگی در نگاه او سراسر رنج است و طبعاً آزاردهنده است که این رنج ابدی باشد (اتفاقاً دلیلی که او دوست ندارد بچه‌دار شود همین تداوم رنج است). وقتی مردگانی نظیر اونز را در هیئت انسانی خود می‌بیند از منتفی شدن مرگ می‌ترسد. شاید از این‌که اونز براساس اساطیر یونانی به پرنده تبدیل نشده است می‌ترسد.


    5- کلاریسا بعد از مرورهای ذهنی در باب پیتر و کیلمن یک جمع‌بندی در خصوص دو مقوله عشق و مذهب دارد: عشق و دین نفرت‌انگیزند! ظالم‌ترین چیزهای جهان‌اند... چرا؟ چون این دو مقوله به‌زعم او موجب یکسان‌سازی آدم‌ها و تغییر هویت آنهاست. خلوت روح را نابود می‌کنند. پیتر به عنوان نماینده عشق، شور وحشتناکی دارد و کیلمن شوری خفت‌آور! و هر دو در قضاوت‌هایشان به همین دلیل دچار خطا می‌شوند. به تجربه دیده بود که شور مذهبی (همان‌طور که هر آرمانی) آدم ها را بی‌احساس می‌کند؛ احساساتشان را کند می‌کند.


    6- نیاز به دوست داشته‌شدن... کلاریسا خیلی دوست دارد وقتی وارد جایی می‌شود گل از گل آدم‌ها بشکفد (ص53) و همین‌طور هم هست (جملات پایانی داستان و ایضاً یک مورد دیگر در ص ). واللا من اگر همین خصوصیت را داشتم احساس خوشبختی می‌کردم! که می‌کنم!!


    7- یکی از صحنه‌های به‌یاد ماندنی حرکت هواپیما در آسمان است که گویی سعی دارد در یک حرکت تبلیغاتی کلمه‌ای را با اثر دود خود بر آسمان نقش کند. ناظرین هر کدام آن را به شکلی متفاوت می‌خوانند. پدیده‌ای رخ می‌دهد و این همه تفاوت برداشت! این‌که حروف فقط یک لحظه بی‌حرکت باقی می‌ماندند و بعد وامی‌رفتند آدم را به یاد "زمان" می‌اندازد و ممکن است در کنار هم قرار گرفتن این حروف (زمان) زندگی را تشکیل دهند. نکته‌ی حاشیه‌ای این صحنه هم پرت شدن حواس جماعتی است که جلوی کاخ در انتظار عبور ماشین سلطنتی هستند، همه‌ی نگاه‌ها به آسمان معطوف می‌شود و ماشین می‌آید و می‌رود بدون این‌که کسی متوجه شود. شور مضحک مومنانه به هیجانی عبث تبدیل می‌شود.


    8- مکاشفات سپتیموس: عدم قطع درختان (درختان زنده‌اند). خدایی هست. جهان را دگرگون کن. هیچ‌کس از سر نفرت نمی‌کشد (از جنایت خبری نیست). عشق همگانی (!؟) (=معنای جهان!؟).این مورد آخر جای تفکر و تامل بیشتر دارد.


    9- سپتیموس در آخرین لحظه دلش نمی‌خواست بمیرد. زندگی خوب بود. خورشید داغ بود. اما آدم‌ها چه؟ این آدم‌ها و رویکرد متفاوت او با کلاریسا به نظرم موجب سرنوشت متفاوت آنهاست.


    10- عشق فقط یک بار امکان‌پذیر است. این نظریه را هم پیتر و هم سپتیموس بیان می‌کنند. ممکن نبود که دیگربار آن‌گونه که کلاریسا عذابش داده بود عذاب بکشد (پیتر ص137) در او چنان آتشی افروخته بود که فقط یک‌بار در عمر هر آدمی شعله‌ور می‌شود (سپتیموس ص143).


    11- گفتگوهای ذهنی کلاریسا در باب مهمانی بسیار جالب است. در ذهنش با پیتر در مورد مهمانی بحث می‌کند. می‌دانیم که کلاریسا از اصطلاح "بانوی میزبان تمام‌عیار" که سه دهه‌ی قبل پیتر به او گفته است متنفر است. اما الان احساس می‌کند که به چنین آدمی تبدیل شده است. از طرفی نمی‌خواهد این را قبول کند. و برای خودش و پیتر در ذهنش دلیل می‌آورد. اول می‌گوید این یک‌جور "پیشکش" است. مسلماً همانطور که برای ما مبهم است برای خودش نیز مبهم است! اما این ابهام را با حمله‌ی ذهنی به پیتر و اینکه او بر چه مبنایی حق دارد بر او این خرده را بگیرد پاسخ می‌دهد. بعد این پیشکش کردن را کمی باز می‌کند و... (ص187) سوال اینجاست که چه‌کسی حق دارد بگوید این سبک زندگی بد است؟! از طرف دیگر کلاریسا از طریق همین مهمانی دادن برای خودش نوعی هویت‌یابی دارد (اثبات وجود خود)...که البته می‌دانم همین را هم در ص245 با کشمکش ذهنی متقابل، لق می‌کند!


    12- دوشیزه کیلمن هم استعداد آن را دارد که تحلیل‌گران روی همجنس‌گرایی‌اش بررسی و مداقه نمایند!


    13- خانواده ماریس از گوشه‌ی رستورانی که پیتر برای خوردن غذا بدانجا رفته‌است وارد داستان می‌شوند، یک سکانس کوچک، به‌گمانم برخی ایده‌آل‌ها از این طریق توسط راوی بیان می‌شود؛ رابـ ـطه در حد کمال، سر سوزنی به طبقات بالاتر اهمیت نمی‌دهند و اینها یعنی: هرچه را دلشان می‌خواهد دوست دارند. این خیلی خیلی مهم است.


    14- رتزیا به‌واسطه دوست‌داشتن همسرش به این اوضاع رسیده است. سپتیموس بدون رتزیا هم احساس شادی خواهد کرد و می‌کند اما رتزیا بدون شوهرش هیچ احساس شادی نمی‌کند و نخواهد کرد! (این علامت تعجب‌ها را در متن مد‌نظر داشته باشیم)


    15- وولف طبیعتاً از فرصت به‌دست‌آمده جهت نقد روانپزشکانی که خود نیز از دستشان شاکی بود استفاده لازم را بـرده است. راه‌حل این پزشکان شبیه روش درمانی پیشنیان‌ در خصوص جذامیان(بنا به نظریات فوکو) بود: طرد و انزوا و جلوگیری از اختلاط با دیگران (حبس بزرگ). از قضیه "درک تناسب امور" و بی‌مبنایی آن تا قضیه "همکیش‌گردانی" و نژادپرستی و... از همه بدتر این بود که دکتر بردشاو هرگز وقت کتاب خواندن نداشت!! البته این هم نمونه درشتی است: حکم صادر می‌کردند ولی فرق رویای صادقه را با میز پاتختی نمی‌فهمیدند...(ص217)


    16- تغییر ذهنیت‌های راوی و انتقال از یکی به دیگری بسیار خوب از کار درآمده است. به نظرم یکی از سازمان‌یافته‌ترین رمان‌هایی بود که خوانده‌ام. یاد یکی از نویسندگان آمریکایی به نام فیلیپ کی.دیک افتادم (گزارش اقلیت – آیا آدم‌مصنوعی‌ها خواب گوسفند برقی را می‌بینند؟ و...). گفته می‌شود که برای نوشتن و خلاقانه نوشتن، متامفتامین مصرف می‌کرده است. برخی بی‌نیازند از این امور!


    17- چرا پیتر قبل از اینکه روی نیمکت پارک به خواب برود با خودش می‌گوید که امشب باید کاری کنم که بتوانم چند کلمه تنها با الیزابت حرف بزنم؟؟


    18- تاملات پیتر در باب کلاریسا جالب است. اینجا هم کشمکش‌های رقیب و دوگانه را می‌بینیم. (130 الی 138)


    19- نفرت از درون موجب تراشیده شدن آدم می‌شود.


    20- حسادت، که وقتی همه شهوات دیگر نوع بشر از میان می‌روند باقی می‌ماند. (ص138)
     

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    نقد فمينيستي و ويرجينيا وولف
    سخنراني هلن اوليايي‏ني
    استاديار ادبيات انگليسي دانشگاه اصفهان
    در نود و هشتمين نشست "كتاب ماه ادبيات و فلسفه"
    تغيير هويت زنان براي مقبوليت در جامعه
    در دو قرن هيجده و نوزده ميلادي، هنجارها و ارزش‌هاي مرد‏سالارانه‏اي كه بر زنان تحميل مي‏شد، چنان بازدارنده بود كه سبب مي‏شد برخي زنان به رغم ميل باطني خود، هويت مردانه را برگزينند. بنابراين، چنانچه زني مايل به نوشتن رمان و داستاني ارزشمند بود، ‌بايد هويت مردانه برمي‏گزيد و حتا به سبك و سياقي مي‏نوشت كه با فرهنگ و عرف مردانه سازگار بود. براي مثال «آن ايونس» به جورج اليوت تبديل شد، چون جنسيت نويسنده براي استقبال از اثر تأثير مي‏گذاشت
    مانع ديگري كه زنان را از كسب موقعيت ادبي‏اي كه شايسته‌ي آن بودند بازمي‏داشت، وظايف خانگي بود. در قرون هيجدهم و نوزدهم زنان تنها به وظايف يكنواخت روزمره مي‏پرداختند و افزون بر آن، آرمان‏هاي خانوادگي در عصر ويكتوريا، زنان را در وظايف خانه و خانواده محبوس مي‏كرد. تعيين وظايف داخلي خانه براي زنان و فعاليت‌هاي بيروني و اجتماعي براي مردان، زنان طبقه‌ي متوسط را از هرگونه كار و فعاليت محروم كرد. اين مسئله با توجه به نياز به حفظ خانواده به مثابه‌ي واحد آرماني، مورد حمايت قرار مي‏گرفت و مانع شركت زنان در فعاليت‏هاي اجتماعي و اقتصادي مي‏شد و به بردگي آنان منجر مي‏گشت.

    نقش‌هاي متناقض زنان و رمان خانگي


    تصاويري كه تاريخ ادبيات از زنان به دست داده است تصاويري متناقض چون مادونا، زن آرماني، جادوگر، جوان نابالغ و خام، زن فتان و وسوسه‏گر، مادر فداكار و زن مرگ‏آور است. اين مجموعه‌ي تصاوير دوگانه از هويت دوگانه‌ي‌ زن نشأت گرفته است. زنانگي به دو شكل آرمان‏گرايانه و شيطاني تقسيم مي‏شود. از اين منظر، همه‌ي اين تصاوير به ارتباط فرضي ميان زن يا مرد بستگي دارد و در اين ارتباط او يا بزرگ‏تر و يا كوچك‏تر از واقعيت زندگي ارائه مي‏شود. بنابراين، مأموريت زن با نقش خانوادگي او به عنوان مادر، همسر و دختر پيوند مي‏خورد. او در تشريح رمان خانگي گفت: در طول قرنها تنها اسطوره در ارتباط با مقام زن به گفته‌ي وولف همان فرشته در خانه بوده است و آنچه رمان خانگيِ عصر ويكتوريا مي‏ناميم، تداوم همان نقش در دنياي داستان توسط نويسندگان مرد و زن است. بنابراين به گفته‌ي وولف قلمرو زن بر اساس معيارهاي اين فرشته تعيين مي‏شد، چرا كه چنين زني همدلي خواننده را بر مي‏انگيخت، بسيار جذاب، از خود گذشته و فداكار بود. او چنان شكل گرفته بود كه هرگز ذهني از آن خود نداشت و ترجيح مي‏داد با ذهن و خواسته‏هاي ديگران همدلي كند. به اعتقاد اسپنسر رشد رمان در قرن‏هاي هفدهم و هيجدهم با تحولي تاريخي در موقعيت زنان مصادف شد. بنابراين، در همان زمان كه زنان طبقه‌ي متوسط جايگاه خود را در جامعه به عنوان منبع توليد و درآمد از دست دادند، آنها محور يك نهضت درحال رشد و نشأت گرفته از زندگي خانگي و عواطف خانوادگي شدند. به همين دليل تجربه‌ي زنان شكل تجربه‌ي عاطفي به خود گرفت و حساسيت به عنوان يكي از ويژگي‏هاي شخصيتي آنان رقم خورد. با اين حال، از منظر ويكتوريايي‏ها، رمان قلمرو زن به حساب مي‏آمد. چرا كه بيش‌تر رمان‌هاي اين دو قرن و پيكره‌ي كلي رمانس فرانسوي بر احساسات زنانه و به عنوان يك فرم ادبي زنانه، متمركز بود.

    آراء فرويد درباره‌ي قلمرو زن

    نقطه‏نظرهاي فرويد در مورد زن و مرد،‌ ويكتوريايي است. او در آراء خود به مراحل ابتدايي كودكي مي‏پردازد كه كودك به ولدي وابستگي نشان مي‏دهد كه جنسيتي متضاد با جنسيت خود او دارد، فرويد معتقد است كه دختر جنسيت فعال و مردانه را رها مي‏كند و جنسيت ايستا، پذيرا و زنانه‌ي مادر را كه بر پدر متمركز است، مي‏پذيرد. بنابراين زنان به شدت به پدر وابسته هستند و قانون پدر چنان آنان را مسحور مي‏كند كه فرمانبردار، غيرفعال، خودآزار و خودشيفته مي‏شوند. بنابر نظر او خودشيفتگي زنانه نيز نتيجه‌ي تشخيص حس حقارت آنان است كه سعي مي‏كنند با تبديل پيكر خود به جايگزيني غرورآميز، اين حقارت را جبران كنند. اين نظريه نشان مي‏دهد كه چرا به زنان در فرهنگ غرب هرگز اعتباري‏ فراتر از جاذبه‏هاي فيزيكي داده نشده است.

    پيش‏زمينه‏هاي نهضت فمينيسم

    در دهه‌ي 1790، مري والستون كرافت توجه كرده بود معرفي زن به عنوان موجودي معصوم، فرمانبردار، ناپويا و حقير، كاري شريرانه و نادرست است چرا كه اين امر بر رشد شخصيت و حيات زن تأثير منفي مي‏گذارد. اما اوج فمينيسم ادبي را مي‏توان به مقاله‌ي معروف جان استوارت ميل با نام «تابعيت زنان» در سال 1869 لقب داد كه در آن ميل به اين واقعيت اشاره دارد كه زنان از خود ادبياتي ندارند، چرا كه شرايط اجتماعي آنان را وادار مي‏كند مقلد كور نوشته‏هاي مردانه باشند و چنين ادبياتي در مقايسه با الگوهاي فرهيخته و مجرب، ناقص و بي‏ارزش مي‏نمايد. با توجه به مقالات والستون كرافت و جان استوارت ميل، انديشمندان فمينيست بعدي در پي آن بودند كه قلمرو نويني جهت هويت زنانه بيابند تا آثار ادبي زنان را به سوي تعاملي نو، ميان دنياي دروني و بيروني رهنمون كنند. در نتيجه در سال 1885، حجم قابل توجهي از ادبيات فمينيستي به وجود آمد كه همچنان بايد تحت شرايط غالب و در زير چشمان مظنونِ اعتقادات ويكتوريايي به حيات خود ادامه مي‏داد.

    وجوه نقد فمينيستي و آراء شوالتر

    شوالتر معتقد است كه دو وجه نقد فمينيستي وجود دارد: نقد و نقد جنسي. شوالتر تأكيد مي‏كند آنان كه بر نقد تكيه مي‏كنند، نهايتاً توجه خود را بر زن به عنوان مصرف‏كننده‌ي ادبياتي متمركز مي‏كنند كه توسط مردان توليد شده است.

    برخلاف «نقد» كه تأكيد زيادي بر ادبيات مردانه دارد، ‌هدف «نقد جنسي» ارائه‌ي محكي زنانه براي ارزيابي ادبيات زنان است تا الگوهاي نويي در ارتباط با زندگي، سبك و تجربه‌ي زنان ارائه دهد نه اين‌كه الگوها و نظريه‏هاي مردانه را اقتباس كند. اين ناقدان به مطالعه‌ي پژوهش فمينيستي در تاريخ، مردم‏شناسي، روان‏شناسي، جامعه‏شناسي، تعامل‌ها و خودآگاهي زنانه مي‏پردازند. بنابر باور شوالتر كساني كه با نقد جنسي سروكار دارند سعي مي‏كنند موفقيت‌هاي زنان نويسنده را در طول تاريخ كشف و ارزيابي كنند.

    شوالتر تاريخ داستان‏نويسي زنان را بر اساس سه مرحله‌ي

    Feminine، Feminist و Female
    مورد بررسي قرار مي‏دهد. مرحله‌ي اول يعني
    feminine
    از 1880-1840 را در بر مي‏گيرد.
    نويسندگان اين دوره گسكل و جورج اليوت هستند. در اين دوره، زنان نويسنده ناچار بودند خود را با معيارهاي زيباشناختي مردان و نويسندگي آنان همساز كنند و انتظار محدوديت‏هايي را در آفرينش آثار خود داشتند. دوره‌ي دوم كه شامل
    Feminist
    مي‏شد و سالهاي 1920-1889 را در بر مي‏گرفت، به‏طور فعال ارزش‌هاي مردانه مورد انتقاد قرار گرفت و نويسندگان خواهان ارتباطي خواهرانه بودند. از جمله‌ي اين نويسندگان مي‏توان اليزابت رابينز و شراينر را نام برد. مرحله‌ي سوم يا


    Female


    كه از 1920 به بعد را پوشش مي‏دهد، نظريه‌ي نوشته‏هاي به ويژه زنانه و خوديابي آنان مورد توجه قرار مي‏گيرد. دوروتي ريچاردسون، كاترين منسفيلد و ربكا وست از داستان‏نويسان معروف اين دوره بودند.

    پيشگامان فمينيسم
    نهضت فمينيسم حياتش را به جسارت پيشگامان خود مديون است كه در اوج محدوديت اجتماعي و خفقان، صداي مظلوميت خود را به گوش جهانيان رساندند. از ميان آنها، ويرجينيا وولف به سبب اين‌كه به عنوان رمان‏نويس و مقاله‏نويس بيش از ديگران دست به قلم داشت و باورهاي خود را در نوشته‏هايش باز مي‏تاباند، تأثير شگرفي بر نقد فمينيستي گذاشته است و در كتاب «اتاقي از آن خود» با صراحت مسئله‌ي استقلال و هويت زنانه را مطرح كرد.
    وولف كه تا اين حد در خانه احساس محدوديت و حاشيه‏اي بودن داشت،‌ در تكاپو بود تا خود را از كليشه‏هاي محدودكننده‌ي زنانه آزاد كرده و از ارتباطاتي كه زن را در خدمت خواست‌هاي مردان قرار مي‏دهد، اجتناب كند.
    بنابراين، وولف يكي از اساسي‏ترين باورهاي فمينيستي را راهبري كرد مبني بر اين‌كه جنسيت يك ساختار اجتماعي است تا تبلور مطلق غريزه. در اصل، وولف دو نوع تن را تجربه كرد. يك پيكر، تني بود كه براي ديگران وجود داشت و تني بود كه در بند نقش‌هاي اجتماعي و قوانين پدر بود و ديگري اساساً چيزي تازه و نو براي تفكر مدرن بود. بدين‏ترتيب، وولف به مفهوم پيكر زنانه به مفهوم مشخصاً جديد دامن زد كه با پيكري در بند جنسيت كه مخلوق نظم اجتماعي بود، تفاوت داشت. در حقيقت همين تجربه‌ي خوشايند پيكر آرماني در مقابل پيكر اجتماعي است كه در رمانهاي وولف، به شخصيتهاي او جاودانگي مي‏بخشد. پيكر اجتماعي، پيكري است همواره در معرض خطر كه وولف سعي مي‏كند از خطر كردن توسط پيشنهاد يك پيكر آرماني به عنوان راه‏حل نهايي طبيعت دوگانه‌ي زنانگي حذر كند. بنابر نظر وي، پيكر آرماني از عواقب اجتماعي و در نتيجه حملات آن در امان است.
    شايد به همين دليل است كه وولف در كتاب «اتاقي از آن خود»، خواستار مكاني امن و خصوصي براي زنان است تا با خيالي آسوده و به دور از غوغاهاي اجتماعي به خلق آثار خود بپرازند. اين اثر، اثري محبوب در ميان نظريه‏پردازان فمينيست است و مي‏توان گفت وولف در اين اثر با خلق يك راوي‌ ـ سخنران كه انواع نام‌ها را به خود مي‏گيرد به اين نكته اشاره دارد كه نَفْس يك واحد مستقل براي خود نيست. بلكه به ويژه در مورد زنان، در ارتباط با ديگران موجوديت مي‏يابد. با وجود تلاشهايي كه در جهت احقاق حقوق زنان در اوايل قرن بيستم صورت گرفت، وولف در اين اثر گلايه‏هاي بسياري از موانع متعددي كه بر سر راه تحصيل زنان وجود دارد، سر مي‏دهد.
    رمان "خانم دالووی"
    در رمان «خانم دالووي» وولف همه‌ي سنت‌هاي طرح و پيرنگ داستان را مي‏شكند و به صنعت جريان سيال ذهن كه به دنياي دروني شخصيت‌ها نقب مي‏زند، روي مي‏آورد. در ضمن، اين رمان به نوعي نوسان روايت است بين زمان حال و گذشته‌ي شخصيت كه داستان را حول دو مكان كه ظاهراً با هم بي‏ارتباط هستند، بنا مي‏نهد.
    وولف با قرار دادن تضادهاي دوگانه در اثرش احساسي دوگانه و بينابين نسبت به زنان ارائه مي‏دهد كه در نهايت نمايانگر طبيعت دوگانه و بينابين انسان به طور اعم و زنان به طور اخص است. تقريباً شخصيت‌هاي اصلي تمام رمان‌هاي وولف در ميان دو احساس يعني عشق دائمي خود به فرديت و تمايل به جهان شموليت، كشيده مي‏شوند. آن‌ها ناچارند در مقابل خواسته‏ها و دخالت‌هاي دنياي بيروني، به فرديت خويش وفادار بمانند كه بلافاصله آنها را از تماميت خود مي‏گسلد.
    رمان "به سوي فانوس دريايي"
    اين اثر افزون بر بحث‏انگيزي آن به عنوان يك اثر زيباشناختي مدرن،‌به عنوان يك اثر فمينيستي مورد توجه قرار گرفته است. وولف در اين رمان بر شخصيت زن، نه به عنوان محصول خواسته‏ها و نيازهاي جامعه‌ي مردانه، بلكه به عنوان مادر كه خود سرچشمه و منبع زندگي است، مي‏پردازد. او رمان خود را حول محور شخصيتي متمركز مي‏كند كه تبلور نقش زندگي بخش زن است.
    افزون بر آن، او به نقش مرد در شخصيت پدر و پسر به عنوان عناصري مرگ‏آور، اشاره دارد كه خشك، سترون و مرگ‏آور هستند. در ضمن او احساس دوگانه‌ي خود را درباره‌ي زن به نمايش مي‏گذارد كه بين استقلال و جدايي از يك سو و ايجاد ارتباط با ديگران از طرف ديگر، اسير شده است. اين احساس در عنوان كنايه‏آميز «خانم دالووي» خود را نشان مي‏دهد و در اين رمان در احساس خانم رمزي به فانوس دريايي بازتاب مي‏يابد. البته خانم رمزي در معرض همان تعارضاتي قرار دارد كه در خانم دالووي مي‏بينيم. او نيز از يك سو آرزو دارد كه ديگران را به خود وابسته كند و از سوي ديگر از نظر ديگران نامرئي باشد. وولف از شخصيت خانم مرزي موجودي بي‏عيب و مقدس نمي‏سازد.
    خانم رمزي در عين اين‌كه همان «فرشته در خانه‌ي» عصر ويكتوريا است، ‌از بند محدوديت‌ها و تعارضات رها نيست و در اين رهگذر تسليم نقش خود نمي‏شود و با پويايي به زندگي خود و ديگران معنا مي‏‏بخشد و به اسطوره‌ي الهه‏اي حيات‏بخش بدل مي‏شود.
    درباره‌ي آثار وولف
    وولف در ضمن آن‌كه به دوگانگي‌هاي متضاد ميان گذشته و حال، رفتار و ارزش‌هاي مردانه و زنانه، خيال و واقعيت، جدايي و پيوند، پدرسالاري و مادرسالاري و سرانجام تعالي هنر و محدوديت علم مي‏پردازد، اما بيش‌تر به آفرينش صحنه و تصاوير علاقه‏مند است تا آموزش مجموعه‏اي از ارزش‌ها مانند آنچه گاسكل انجام داد و يا جين آستن با استفاده از كنايه و مطايبه بدان دست يافته است. وولف زنان را ترغيب مي‏كند از همان نقش حاشيه‏اي خود كسب قدرت و توانايي كنند و شايد به همين جهت است كه نقش‌هاي محوري به «فرشتگان در خانه» مانند «خانم دالووي» و «خانم رمزي» مي‏دهد كه نمونه‌ي نقش‌هاي حاشيه‏اي در تعامل اجتماعي در يك جامعه‌ي پدرسالار هستند. به عبارت ديگر، چنانكه «وا» مي‏گويد، وولف بر اين باور بود كه زنان بايد از سركوب خواسته‏هايشان از طريق «شعفِ زيانبار فرشته بودن» آگاه شوند و به بيگانگي اجتماعي خويش نه به عنوان نتيجه‌ي تأنيث خود، بلكه به عنوان نتيجه‌ي يك نظام اجتماعي نابرابر بنگرند. او خواستار انسان شمردن زن است تا «فرشته» ناميدن وی.
    تأثير اندك زنان در جريان‌هاي علمي و فكري
    يكي از مسائل مطرح شده در نقدهاي فمينيستي اين است كه جايگاه زن در تاريخ انساني كجا قرار دارد. موضوع اين است كه هرگز زمينه‌ي كافي به زن داده نشده است. همواره از سوي سيستم مردسالار اعتماد به نفس را از زن گرفته‏اند و زن تصور كرده كه فطرتش چنين است. وولف معتقد است كه زن همواره با حمايت‌هايش به مرد اعتماد به نفس داده است و مرداني كه با آزادي و احقاق حقوق زن مخالفت مي‏كنند، از اين مي‏ترسند كه اعتماد به نفس آنها گرفته شود. ويرجينيا وولف در استعاره‏اي مي‏گويد: زن آيينه‌ي‌ گسترده‏اي است كه مرد هميشه بايد در آن خيره نگاه كند اما هيچ وقت پشت سرش قرار نگيرد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا