- عضویت
- 2016/04/06
- ارسالی ها
- 2,276
- امتیاز واکنش
- 23,187
- امتیاز
- 916
معرفی کتاب صد سال تنهایی
نام نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
تعداد صفحه: 560
"صد سال تنهایی" حاصل 15 ماه تلاش و کار "گابریل گارسیا مارکز" است که به گفته ی خود در تمام این 15 ماه خود را در خانه حبس کرده بوده است !
چاپ نخست آن در سال ۱۹۶۷ در آرژانتین با تیراژ ۸۰۰۰ نسخه منتشر شد. این رمان از آثار مهم ادبیات آمریکای جنوبی ( آرژانتین ) است. نوبل ادبی 1982 به این اثر تعلق گرفت .
صد سال تنهایی در مدتی کوتاه شهرتی جهانی پیدا کرد و به 27 زبان دنیا ترجمه شد .
خلاصه داستان صد سال تنهایی
داستان در یکی از شبه جزایر کارائیب و به طور کلی در کشور های آمریکای جنوبی آغاز می شود. این کتاب داستان زندگی 6 نسل از خانواده ای را نقل می کند که در دهکده ماکاندرو زندگی می کنند .
داستان از صحنه اعدام سرهنگ اوئرلیانو بوئندیا آغاز می شود که رو به روی جوخه اعدام ایستاده و خاطرات گذشته اش را مرور می کند . سرهنگ به کودکی اش می رود ، زمانی که در سراسر ده ، فقط 20 خانه خشتی بود .
ماجرای پدید آمدن دهکده ماکاندرو این گونه است : وقتی خوزه آرکاردیو بوئندیا و اورسلا با هم ازدواج می کنند ، زن جوان که میدانست حاصل ازدواج خاله اش با پسر دایی خوزه ، بچه ای با دم تمساح بود ، از بچه دار شدن می ترسید . اهالی ده خوزه را بابت این مسئله مورد تمسخر قرار می دادند . خوزه که از این مسئله عذاب می کشید ، یکی از دوستانش را که خروس باز بود ، برای دوئل دعوت می کند .
به دنبال این دوئل ، خوزه دوستش را می کشد و پس از آن وی خود را لایق طرد شدن می داند و به این ترتیب با اورسلا ، همسرش و تعدادی دیگر از زوج های ده که از بچه دار شدن می ترسیدند ، مهاجرت کردند .
پس از 14 ماه ، اورسلا و خوزه صاحب فرزندی می شوند که هیبت تمساح نداشت ....
بعد از چندین ماه آوارگی ، یک شب خوزه در خواب می بیند که در همان مکان ، شهر بزرگ و زیبایی با دیوار های آئینه ای بر پا کرده اند ...واین گونه آن دسته افرادی که به دنبال عذاب وجدان از محل زندگیشان بیرون آمده بودند ، ده زیبای ماکاندرو را بنا کردند .
ورود کولی ها ، هر سال باعث آشفته شدن وضع مردم ده می شد . اهالی ده در آرامش و به دور از اختراعات و اکتشافات جدید ، با کمترین امکاناتشان زندگی می کردند ، اما کولی ها با آمدنشان ، سیلی از ابزار و اطلاعات جدید به ده می آوردند .
اولین اختراعی که به ماکاندرو وارد شد ، آهن ربا بود . خوزه آرکاردیو بوئندیا ، پدر آئورلیانو ، زمانی ریاست دهکده را برعهده داشت ، اما با گذر زمان ، به موجودی خیال باف تبدیل شده بود که تمام دارایی خانواده اش را با خرید آهم ربا برای یافتن طلا و دوربین و نقشه جغرافیایی به باد داده بود . به همین دلیل تمام بار مسئولیت خانواده بر دوش همسرش اورسلا ،و فرزندانش بود .
او دوستي ويژه اي با ملكيادس دارد، او كوليی است كه به نوعي پل ارتباط جهان بيرون با فضاي محدود و بسته روستاي ماكوندو است. او يكي از شخصيت هاي اصلي داستان است كه چند بار در روند داستان مي ميرد و سرانجام نقش تعيين كننده اي را در سرنوشت خانواده بر عهده دارد.
در این مدت ، پسر بزرگ خوزه و اورسلا در یک ماجرای عاشقانه شکست بدی خورد و پس از آن از ده خارج شد .اورسلا که به شدت نگران پسرش بود به دنبال او از ده خارج شد و تا چند وقت خبری از اورسلا و پسرش نبود . تا این که چند ماه بعد ، اورسلا با عده ای غریبه به ده باز می گردد. غریبه ها که متوجه خاک حاصل خیز ماکاندرو شده بودند در ده باقی ماندند و کم کم ده آرام ، به جنب و جوش افتاد .کم کم فروشگاه های کوچک و جاده های شنی ، ده را رونق بخشیدند.
در اين زمان ائورليانو تمام وقت خود را صرف زرگر مي كرد و مادرش نتيز با توليد و فروش اب نبات به درامد خانواده مي افزود.
آمدن دندان مصنوعی توسط کولی ها به ده ، باعث شد که فکر مهاجرت کردن به ذهن اهالی ده از جمله خوزه آرکادیو بیفتد . اما اورسلا با مهارت توانست این فکر را از ذهن اهالی بیرون کند .پس از این اتفاق ، خوزه از فکر های عجیب و غریبش دست کشید و بیشتر زمانش را صرف آموزش و تربیت فرزندانش کرد .
چندی بعد دختر 11 ساله ای همراه با تاجران به ده آمد که نامه ای داشت که مشان می داد از خویشان خانوادهی خوزه و اورسلا است . دخترک استخوان های پدر و مادرش را با خود آورده بود که در نامه از اورسلا و شوهرش خواسته شده بود که استخوان ها را طبق رسوم مذهبی به خاک بسپارند .آن ها اگر چه چنین خویشانی را به یاد نمی آوردند ، اما استخان ها را به خاک سپردند و دختر بچه را پیش خود نگه داشتند .
سرخپوستي كه با خانواده زندگي مي كرد به انها گفت اين بدترين مرض است چون باعث از دست دادن حافظه مي شود.به طوري كه كم كم خاطرات كودكي را از ياد مي بريد و به ترتيب نام و مورد استفاده ي اشيا و بعد حتي نام خودشان را فراموش مي كنييد. و با لاخره در حالت نسيان فرو مي رويد. اما هيچ كس حرف او را باور نكرد.
اهالی حرف سرخ پوست را باور نکردند ولي كمي بعد ديدند كه همگي به مرض بي خوابي مبتلا شدند. اب نبات هاي اورسولا بيماري را در تمام شهر پراكنده کرده بود .؛ نه داروهاي گياهي و نه هيچ نسخه ي ديگري فايده نداشت.
اهالی اوايل از بي خوابي راضي بودند و می توانستند به تمام کار های عقب مانده شان برسند اما با تمام شدن کار های عقب مانده ، بی تابی مردم را فرا گرفت .
خوزه كه متوجه شد بيماري همه جا را گرفته دستور داد چند زنگوله بخرند و به تازه واردان سالم بدهند تا با بستن ان مراقب خود باشندو بيماري را از ماكاندو بيرون نبرند. بيماری به تدريج رشد می كرد طوری كه مجبور بودن تمام اشيا و كاربرشان را روي انها بنويسند. اما قطعا روزی می رسيدكه خواندن هم از يادشان می رفت.
سرانجام روزی مکیادس که مرده بود با شربتی به ده باز می گردد . اهالی ماکاندرو شربت را می خورند و بیماری از بین می رود و به پاس این لطف مکیادس ، خانواده بوئندیا از او خواهش می کنند که تا آخر عمر با آن ها زندگی کند . مکیادس در خانه آن ها مستقر می شود و شروع به نوشتن چیز هایی بر روی پوست می کند که رمز این نوشته ها ، صد سال بعد کشف می شود ...
با شروع جنگ های داخلی ، اهالی ماکوندو نیز سپاهی را به فرماندهی سرهنگ آئورليانو بوئنديا (فرزند دوم خوزه آركاديو بوئنديا) برای جنگ بر ضد نظام محافظه کار تشکیل می دهند . در ماكوندو، آركاديو (نوه بنيانگذار روستا و فرزند پيلار ترنرا و خوره آركاديو) از سوی عموی خود به رياست شهر منسوب و تبديل به ديكتاتوری مستبد می شود و پس از فتح شهر از سوی نيروهای محافظه كار، او را تيرباران می كنند.
جنگ ادامه مي يابد و سرهنگ آئورليانو چندین از مرگ حتمی ، جان سالم به در می برد تا اينكه خسته و بی رمق از جنگ بی حاصل به معاهده صلح تن می دهد و تا پايان عمر خانه نشين می شود.
وي پس از امضای معاهده صلح به سينه خويش شليک مي كند تا به زندگی اش پايان دهد، اما از اين خطر هم جان سالم به در می برد. سپس به خانه اش باز می گردد و از سياست كناره گيری كرده و باقی عمرش را به ساختن ماهی های كوچک طلايی می پردازد .
آئورليانو تريسته، يكي از هفده فرزند سرهنگ آئورليانو بوئنديا، يك كارخانه يخ سازی در ماكوندو تاسيس می كند و برادرش آئورليانو سنتنو، به سرپرستی آن می رسد .
آئورليانو تريسته ، خود و با هدف آوردن قطار از ماكوندو می رود.چندی بعد در ماکوندو ریل قطار کشیده می شود و این مسئله رونق فراوانی به ده می بخشد و به این ترتیب ، آن شهر به مركز فعاليت های منطقه تبديل می شود و هزاران نفر را از اطراف و اكناف به خود جذب می كند.
بعضي از خارجی ها يک مزرعه موز در نزدیکی ماكوندو تاسيس مي كنند. شهر همچنان به رشد و توسعه اش ادامه مي دهد تا اينكه روزی كارگران مزرعه موز اعتصاب می كنند كه برای پايان دادن به اعتصاب ارتش ملی مداخله می كند و تمامی كارگران معترض را كشته و اجسادشان را به دريا می ريزند.
پس از كشتار كارگران شركت موز، بارانی كه چهار سال و يازده ماه و دو روز طول می كشد، شهر را در بر می گيرد. آنگاه اورسولا می گويد كه در انتظار پايان بارندگی است تا بميرد.
آئورليانو بابيلونيا به دنيا می آيد كه آخرين فرزند از نسل بوئنديا است. نام او در ابتدا آئورليانو بوئنديا است تا اينكه با كشف رمز مكاتيب ملكيادس در می يابد كه نام فاميل پدری اش بابيلونيا است. هنگامی كه باران قطع می شود، اورسولا می ميرد و شهر ماكوندو خالی از سكنه می شود.
تعداد اعضای خانواده كاهش می يابد و در ماكوندو كسی ديگر خانواده بوئنديا را به ياد نمی آورد؛ آئورليانو خود را در آزمايشگاهش زندانی كرده و سرگرم كشف رمز مكاتيب ملكيادس است كه در اين ميان خاله اش آمارانتا اورسولا از بروكسل بازمی گردد.
آنها با هم يک ماجرای عشقی دارند و از اين رابـ ـطه عاشقانه آمارانتا اورسولا باردار می شود، ولی پس از زايمان متوجه می شوند كه كودک دم خوك دارد. او بر اثر خونريزی زايمان می ميرد. آئورليانو بابيلونيا نااميدانه از خانه خارج می شود و در به در دنبال كسی می گردد تا او را ياری كند، اما در شهر ديگر كسی زندگی نمی كند، حالا ماكوندو شهری متروكه است. او فقط به كافه داری بر می خورد كه به او عرق تعارف می كند، آنها ميی نوشند و آئورليانو مـسـ*ـت در ميان شهر مي افتد. وقتی به خود می آيد به ياد بچه اش می افتد و دوان دوان به جستجويش می رود ولی هنگامی به او مي رسد كه مورچه ها در حال خوردنش هستند.
آئورليانو به خاطر مي آورد كه اين واقعه در مكاتيب ملكيادس پيش بينی شده بود، او داستان زندگی خانواده بوئنديا را كه از پيش نوشته شده بود می خواند و در می يابد كه پس از خواندن آخرين كلمات مكاتيب، داستان زندگی خودش نيز به پايان می رسد، يعني داستان ماكوندو ...
شخصیت شناسی صد سال تنهایی
خوزه آرکادیو بوئندیا : بنیانگذار شهر ماکوندو .
اورسولا : همسر خوزه آرکادیو بوئندیا . او عمر طولانی داشت به طوری که بعد از 110 سالگی شمردن سن هایش را کناز گذاشت و کم کم سنش را فراموش کرد . وی تولد چندین نسل را به چشم میبیند. اورسولا آب نباتهای کوچک به شکل حیوانات می سازد و از این راه مخارج خانواده را تامین می کند. حاصل این ازدواج دو پسر به نام های آئورلیانو و خوزه آرکادیو ، و یک دختر ، آمارانتا ، هستند.
آئورلیانو بوئندیا : فرزند اورسلا و خوزه است . او به عنوان سرهنگ و رهبر آزادی خواهان به مبارزه با دولت محافظه کار میپردازد است . در طی سالهای جنگ از زنهایی که با آنها در جبهه جنگ آشنا شده صاحب پسران بسیار میشود.
خوزه آرکادیو : فرزند اورسلا و خوزه است .
آمارانتا : فرزند اورسلا و خوزه است. بر خلاف دو برادر خود تا آخر عمر مجرد میماند و سرپرستی بچههای دیگران را برعهده میگیرد.
ربکا : همسر خوزه آرکادیو .
آرکادیو : فرزند خوزه آرکادیو و ربکا.
پیلار ترنرا : خوزه آرکادیو و برادرش سرهنگ آئورلیانو بوئندیا با این زن نام که فال ورق برای اعضای خانواده میگیرد رابـ ـطه برقرار میکنند .
آئورلیانو خوزه : حاصل رابـ ـطه پسر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا و پیلار ترنرا .
رمدیوس : همسر جوان سرهنگ که بدون آنکه برایش فرزندی بیاورد میمیرد.
اسم دیگر پسرهای سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را که از زنهای دیگر در جبهه جنگ به وجود آمدهاند آئورلیانو میگذارند و اسم مادرهایشان را به اسم هرکدام اضافه میکنند تا مادر هریک از آنها مشخص باشد.
سانتا سوفیا دلا پیه داد : همسر آرکادیو از صاحب یک دختر به نام رمدیوس و دو پسر دو قلو به نامهای خوزه آرکادیوی دوم و آئورلیانوی دوم میشود.
رمدیوس : فرزند سانتا سوفیا و آرکادیو
آئورلیانوی دوم : فرزند سانتا سوفیا و آرکادیو
خوزه آرکادیوی دوم : فرزند سانتا سوفیا و آرکادیو
فرناندا دل کارپیو : همسر آئورلیانوی دوم . حاصل این ازدواج دو دختر با نامهای آمارانتا اورسولا و رناتا رمدیوس و یک پسر به اسم خوزه آرکادیو هستند
آمارانتا اورسولا : فرزند آئورلیانوی دوم و فرناندا دل کارپیو .
رناتا رمدیوس : فرزند آئورلیانوی دوم و فرناندا دل کارپیو .
خوزه آرکادیو : فرزند آئورلیانوی دوم و فرناندا دل کارپیو .
مائوریسیا بابیلونیا : شاگرد مکانیک است که رنتا از او صاحب فرزندی به اسم آئورلیانو میشود.
آئورلیانو : حاصل رابـ ـطه آمارانتا و آئورلیانو است . او آخرین نسل از این خانواده است .
ملکیادس : کولی است که قدرت پیش گویی دارد . او بار ها در جریان داستان مرد و باز زنده به ده بازگشت . او در خانه خانواده بوئندیا زندگی می کرد .
راوی داستان صد سال تنهایی
داستان از زبان سوم شخص حکایت میشود
.
البته ملکیادس ، کولی جهانگردی که در سراسر داستان با خواننده همراه است نیز در آن نقشی حیاتی بازی میکند. برخی از منتقدان، مثلا یوسا، ملکیادس را راوی صدسال تنهایی میدانند. رمان، پر از ارجاع به مکاتب سربسته ملکیادس است و در پایان معلوم میشود که آن نوشتهها، داستان صد سال تنهایی را تعریف میکنند.
نماد ها در صد سال تنهایی
مارکز پیش از دریافت جایزه نوبل ، درباره این اثر خود چنین می گوید :
« من به جرأت فکر می کنم واقعیت خارج از اندازه ی این اثر _ نه فقط بیان ادبی آن _ است که سزاوار توجه آکادمی ادبی نوبل شده است . واقعیتی که نه تنها روی کاغذ ؛بلکه در بین ما زندگی می کند و مسؤل مرگ و میر تعداد بی شماری از ماست . و این یک منبع تغذیه کننده ی خلاقیت است ؛ پر از غم و اندوه و زیبایی، برای غم و نوستالژی یک کلمبیایی، و یک رمزنگاری بیشتر از یک ثروت خاص. شاعران و گدایان ، نوازندگان و پیامبران، رزمندگان و اراذل، همه ی موجودات از آن واقعیت لجام گسیخته ؛ همه ی ما باید بپرسیم ، اما اندکی از تخیل برای مشکل حیاتی ما ؛ می تواند زندگی را به معنای متعارف باورپذیر کند . این ؛ دوستان ! معمای تنهایی ماست ! »
این گفته ها نشان دهنده نمادین بودن صد سال تنهایی است .
مارکز درباره سیر داستان می گوید که این روش روایت ، الهام گرفته از نحوه قصه گویی مادربزرگ مادری اش است:”مادربزرگ چیزهایی تعریف می کرد که فراطبیعی و فانتزی به نظر می رسیدند اما او آنها را با لحنی کاملاً طبیعی تعریف می کرد.”
صد سال تنهایی انعکاس تاریخ کلمبیا در اوایل قرن 19 است ؛ زمانی که این کشور از زیر سلطه اسپانیا خارج شد . در این جا به تطبیق حوادث درون داستان و واقعیات جامعه نویسنده می پردازیم :
1. نویسنده صحبت از جنگی می کند که اهالی ماکوندو نیز سپاهی را به فرماندهی سرهنگ آئورليانو بوئنديا برای شرکت در آن می فرستند ؛ این جنگ در حقیقت جنگ داخلی است که در سال ۱۸۸۵ در کلمبیا درگرفت و تا سال ۱۹۰۲ ادامه داشت. سرهنگ آئورلیانو نیز شباهتهای بسیاری به سرهنگ رافائل اوریبه ، سرهنگی که پدربزرگ مارکز تحت امر او خدمت میکرد ، دارد. مبارزات سرهنگ اوریبه در سال ۱۹۰۲، با پیمان نیرلاندیا پایان یافت و همانطور که در داستان میبینیم، مبارزات سرهنگ آئورلیانو نیز با پیمانی مشابه به سرانجام میرسد.
2. مسئله دیگر ، ورود راه آهن توسط آئورلیانو تریسته، یکی از هفده فرزند سرهنگ آئورلیانو بوئندیا است ؛ این پدیده تغییرات بسیاری را در شهر به وجود آورد ، عده ای به بهره کشی از فقیران و ناتوانان کردند . مارکز ورود راه آهن را اینگونه توضیح می دهد:
"قطار زرد رنگ بیگناهی که به دنبال خود آن همه شک و یقین، آن همه خوبی و بدی، آن همه تغییرات و آن همه فاجعه و دلتنگی به ماکوندو آورد."
ورود راه آخن خود نشانگر جدال سنت گرایی و مدرنیته است . و البته که در سال 1906 راه آهن برای اولین بار در كلمبیا، در ساحل اقیانوس اطلس این كشور بین سانتا مارتا و ماگدالنا كشیده شد.
3. با ورود راه آهن خارجی ها هم به ماکوندو آمدند و به استفاده کردن از خاک مساعد این شهر کردند و مزارع موز زیادی را ایجاد کردند . مدت ها افراد در این مزارع کار می کردند تا سر انجام یک روز دست به اعتصاب و اعتراض از شرایطشان زدند.ارتش برای آرام کردن وضعیت و سرکوب کردن اعتصاب ، دست به کشتار بی رحمانه ای زد که پس از آن بارانی در گرفت که 4 سال و 11 ماه و 2 روز طول کشید و با پایان یافتن آن ، ماکوندو نیز پایان گرفت .
و حالا آنچه در واقعیت در کلمبیا اتفاق افتاد : هم زمان با ظهور راه آهن، شركت یونایتد فروت نیز فعالیتش را در كلمبیا آغاز كرد. این شركت چند ملیتی آمریكایی در 1899 تاسیس شد و به طور تخصصی به تولید و تجارت موز و آناناس پرداخت، در هفتم اکتبر سال ۱۹۲۸، ۳۲هزار نفر از کارگران مزارع موز علیه شرکت میوه متحد که از بوستون به کلمبیا آمده و قدرت بیحد و حصری پیدا کرده بود، دست به اعتصاب زدند. دولت برای سرکوب این اعتصاب، ارتش را به میدان فرستاد و در پنجم دسامبر ۱۹۲۸، کارگران را به خاک و خون کشید. البته، بعد هم اجساد را به مکان نامعلومی منتقل کردند و منکر ماجرا شدند .
4. ماکوندو می تواند نمادی از آمریکا باشد که مردم اروپا و آمریکای لاتین برای به دست آوردن زندگی بهتر به آن مهاجرت می کردند .
سبک صد سال تنهایی
سبک رمان صد سال تنهایی رئالیسم جادوییست ؛ مارکز در این کتاب برای اولین بار این سبک را پایه گذارد و پس از آن آثار زیادی به پیروی از آن نوشته شد
صد سال تنهایی پایه و اساس واقع گرایی را در اروپا شکست و موج نویی از رمان ها را وارد این کشور کرد. از جمله اتفاقات جادویی سراسر کتاب هستند : ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیتها ، صعود رمدیوس به آسمان درست مقابل چشم دیگران ، کشته شدن همه پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان در جبهه جنگ به وجود آمده اند توسط افراد ناشناس و طعمه مورچهها شدن آئورلیانو نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا .
درهم تنیدگی واقعیت و خیال، خصوصیت ذاتی رئالیسم جادویی است. در سیر داستان هایی که به این سبک نوشته می شوند ، نویسنده از علت و معلول های عادی و روزمره استفاده می کند اما در کنار آن ها ، یک سلسله از روابط علی را بر مبنای منطق خودش می سازد که اگر چه با ذهن خواننده سازگاری ندارد ، اما در عین حال برای خود دنیایی منظم می سازد .
نظریات دیگران راجع به صد سال تنهایی
ناتالیا جینز بورگ نویسنده بزرگ ایتالیایی در باره این کتاب می گوید : « ... صد سال تنهایی را خواندم . مدتها بود این چنین تحت تاثیر کتابی واقع نشده بودم . اگر حقیقت داشته باشد که رمان مرده است یا در احتضار مردم است پس همگی برای این اخرین رمان برخیزیم و سلام بگوییم.»
همچنین منتقد مجله نیوزویک می گوید : «کتابی است که مدتها در بین ما خواهد ماند.منحصر به فرد است.سراپا جادوست . معجزه گر است.»
جملات برجسته صد سال تنهایی
«نسل هاي محكوم به صد سال تنهايي، فرصتي دوباره روي زمين نداشتند.»
«سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آرام و بی اعتنا به نوع تازه زندگی که به خانه هیجان می بخشید، به این نتیجه رسیده بود که راز سعادت دوران پیری، چیزی جز بستن پیمانی شرافتمندانه با تنهایی نیست.»
«فرناندا وقتی که می دید او از طرفی به ساعت ها فنر می گذارد و از طرف دیگر فنر را بیرون می آورد، با خود اندیشید که ممکن است او هم به بیماری سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مبتلا شده باشد که از یک طرف می سازد و از طرف دیگر خراب می کند. سرهنگ با ماهیهایی طلایی، آمارانتا با دوختن دکمه ها و کفن، خوزه آرکادیو دوم با نوشته های روی پوست آهو و اورسولا با خاطراتش.»
نام نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
تعداد صفحه: 560
"صد سال تنهایی" حاصل 15 ماه تلاش و کار "گابریل گارسیا مارکز" است که به گفته ی خود در تمام این 15 ماه خود را در خانه حبس کرده بوده است !
چاپ نخست آن در سال ۱۹۶۷ در آرژانتین با تیراژ ۸۰۰۰ نسخه منتشر شد. این رمان از آثار مهم ادبیات آمریکای جنوبی ( آرژانتین ) است. نوبل ادبی 1982 به این اثر تعلق گرفت .
صد سال تنهایی در مدتی کوتاه شهرتی جهانی پیدا کرد و به 27 زبان دنیا ترجمه شد .
خلاصه داستان صد سال تنهایی
داستان در یکی از شبه جزایر کارائیب و به طور کلی در کشور های آمریکای جنوبی آغاز می شود. این کتاب داستان زندگی 6 نسل از خانواده ای را نقل می کند که در دهکده ماکاندرو زندگی می کنند .
داستان از صحنه اعدام سرهنگ اوئرلیانو بوئندیا آغاز می شود که رو به روی جوخه اعدام ایستاده و خاطرات گذشته اش را مرور می کند . سرهنگ به کودکی اش می رود ، زمانی که در سراسر ده ، فقط 20 خانه خشتی بود .
ماجرای پدید آمدن دهکده ماکاندرو این گونه است : وقتی خوزه آرکاردیو بوئندیا و اورسلا با هم ازدواج می کنند ، زن جوان که میدانست حاصل ازدواج خاله اش با پسر دایی خوزه ، بچه ای با دم تمساح بود ، از بچه دار شدن می ترسید . اهالی ده خوزه را بابت این مسئله مورد تمسخر قرار می دادند . خوزه که از این مسئله عذاب می کشید ، یکی از دوستانش را که خروس باز بود ، برای دوئل دعوت می کند .
به دنبال این دوئل ، خوزه دوستش را می کشد و پس از آن وی خود را لایق طرد شدن می داند و به این ترتیب با اورسلا ، همسرش و تعدادی دیگر از زوج های ده که از بچه دار شدن می ترسیدند ، مهاجرت کردند .
پس از 14 ماه ، اورسلا و خوزه صاحب فرزندی می شوند که هیبت تمساح نداشت ....
بعد از چندین ماه آوارگی ، یک شب خوزه در خواب می بیند که در همان مکان ، شهر بزرگ و زیبایی با دیوار های آئینه ای بر پا کرده اند ...واین گونه آن دسته افرادی که به دنبال عذاب وجدان از محل زندگیشان بیرون آمده بودند ، ده زیبای ماکاندرو را بنا کردند .
ورود کولی ها ، هر سال باعث آشفته شدن وضع مردم ده می شد . اهالی ده در آرامش و به دور از اختراعات و اکتشافات جدید ، با کمترین امکاناتشان زندگی می کردند ، اما کولی ها با آمدنشان ، سیلی از ابزار و اطلاعات جدید به ده می آوردند .
اولین اختراعی که به ماکاندرو وارد شد ، آهن ربا بود . خوزه آرکاردیو بوئندیا ، پدر آئورلیانو ، زمانی ریاست دهکده را برعهده داشت ، اما با گذر زمان ، به موجودی خیال باف تبدیل شده بود که تمام دارایی خانواده اش را با خرید آهم ربا برای یافتن طلا و دوربین و نقشه جغرافیایی به باد داده بود . به همین دلیل تمام بار مسئولیت خانواده بر دوش همسرش اورسلا ،و فرزندانش بود .
او دوستي ويژه اي با ملكيادس دارد، او كوليی است كه به نوعي پل ارتباط جهان بيرون با فضاي محدود و بسته روستاي ماكوندو است. او يكي از شخصيت هاي اصلي داستان است كه چند بار در روند داستان مي ميرد و سرانجام نقش تعيين كننده اي را در سرنوشت خانواده بر عهده دارد.
در این مدت ، پسر بزرگ خوزه و اورسلا در یک ماجرای عاشقانه شکست بدی خورد و پس از آن از ده خارج شد .اورسلا که به شدت نگران پسرش بود به دنبال او از ده خارج شد و تا چند وقت خبری از اورسلا و پسرش نبود . تا این که چند ماه بعد ، اورسلا با عده ای غریبه به ده باز می گردد. غریبه ها که متوجه خاک حاصل خیز ماکاندرو شده بودند در ده باقی ماندند و کم کم ده آرام ، به جنب و جوش افتاد .کم کم فروشگاه های کوچک و جاده های شنی ، ده را رونق بخشیدند.
در اين زمان ائورليانو تمام وقت خود را صرف زرگر مي كرد و مادرش نتيز با توليد و فروش اب نبات به درامد خانواده مي افزود.
آمدن دندان مصنوعی توسط کولی ها به ده ، باعث شد که فکر مهاجرت کردن به ذهن اهالی ده از جمله خوزه آرکادیو بیفتد . اما اورسلا با مهارت توانست این فکر را از ذهن اهالی بیرون کند .پس از این اتفاق ، خوزه از فکر های عجیب و غریبش دست کشید و بیشتر زمانش را صرف آموزش و تربیت فرزندانش کرد .
چندی بعد دختر 11 ساله ای همراه با تاجران به ده آمد که نامه ای داشت که مشان می داد از خویشان خانوادهی خوزه و اورسلا است . دخترک استخوان های پدر و مادرش را با خود آورده بود که در نامه از اورسلا و شوهرش خواسته شده بود که استخوان ها را طبق رسوم مذهبی به خاک بسپارند .آن ها اگر چه چنین خویشانی را به یاد نمی آوردند ، اما استخان ها را به خاک سپردند و دختر بچه را پیش خود نگه داشتند .
سرخپوستي كه با خانواده زندگي مي كرد به انها گفت اين بدترين مرض است چون باعث از دست دادن حافظه مي شود.به طوري كه كم كم خاطرات كودكي را از ياد مي بريد و به ترتيب نام و مورد استفاده ي اشيا و بعد حتي نام خودشان را فراموش مي كنييد. و با لاخره در حالت نسيان فرو مي رويد. اما هيچ كس حرف او را باور نكرد.
اهالی حرف سرخ پوست را باور نکردند ولي كمي بعد ديدند كه همگي به مرض بي خوابي مبتلا شدند. اب نبات هاي اورسولا بيماري را در تمام شهر پراكنده کرده بود .؛ نه داروهاي گياهي و نه هيچ نسخه ي ديگري فايده نداشت.
اهالی اوايل از بي خوابي راضي بودند و می توانستند به تمام کار های عقب مانده شان برسند اما با تمام شدن کار های عقب مانده ، بی تابی مردم را فرا گرفت .
خوزه كه متوجه شد بيماري همه جا را گرفته دستور داد چند زنگوله بخرند و به تازه واردان سالم بدهند تا با بستن ان مراقب خود باشندو بيماري را از ماكاندو بيرون نبرند. بيماری به تدريج رشد می كرد طوری كه مجبور بودن تمام اشيا و كاربرشان را روي انها بنويسند. اما قطعا روزی می رسيدكه خواندن هم از يادشان می رفت.
سرانجام روزی مکیادس که مرده بود با شربتی به ده باز می گردد . اهالی ماکاندرو شربت را می خورند و بیماری از بین می رود و به پاس این لطف مکیادس ، خانواده بوئندیا از او خواهش می کنند که تا آخر عمر با آن ها زندگی کند . مکیادس در خانه آن ها مستقر می شود و شروع به نوشتن چیز هایی بر روی پوست می کند که رمز این نوشته ها ، صد سال بعد کشف می شود ...
با شروع جنگ های داخلی ، اهالی ماکوندو نیز سپاهی را به فرماندهی سرهنگ آئورليانو بوئنديا (فرزند دوم خوزه آركاديو بوئنديا) برای جنگ بر ضد نظام محافظه کار تشکیل می دهند . در ماكوندو، آركاديو (نوه بنيانگذار روستا و فرزند پيلار ترنرا و خوره آركاديو) از سوی عموی خود به رياست شهر منسوب و تبديل به ديكتاتوری مستبد می شود و پس از فتح شهر از سوی نيروهای محافظه كار، او را تيرباران می كنند.
جنگ ادامه مي يابد و سرهنگ آئورليانو چندین از مرگ حتمی ، جان سالم به در می برد تا اينكه خسته و بی رمق از جنگ بی حاصل به معاهده صلح تن می دهد و تا پايان عمر خانه نشين می شود.
وي پس از امضای معاهده صلح به سينه خويش شليک مي كند تا به زندگی اش پايان دهد، اما از اين خطر هم جان سالم به در می برد. سپس به خانه اش باز می گردد و از سياست كناره گيری كرده و باقی عمرش را به ساختن ماهی های كوچک طلايی می پردازد .
آئورليانو تريسته، يكي از هفده فرزند سرهنگ آئورليانو بوئنديا، يك كارخانه يخ سازی در ماكوندو تاسيس می كند و برادرش آئورليانو سنتنو، به سرپرستی آن می رسد .
آئورليانو تريسته ، خود و با هدف آوردن قطار از ماكوندو می رود.چندی بعد در ماکوندو ریل قطار کشیده می شود و این مسئله رونق فراوانی به ده می بخشد و به این ترتیب ، آن شهر به مركز فعاليت های منطقه تبديل می شود و هزاران نفر را از اطراف و اكناف به خود جذب می كند.
بعضي از خارجی ها يک مزرعه موز در نزدیکی ماكوندو تاسيس مي كنند. شهر همچنان به رشد و توسعه اش ادامه مي دهد تا اينكه روزی كارگران مزرعه موز اعتصاب می كنند كه برای پايان دادن به اعتصاب ارتش ملی مداخله می كند و تمامی كارگران معترض را كشته و اجسادشان را به دريا می ريزند.
پس از كشتار كارگران شركت موز، بارانی كه چهار سال و يازده ماه و دو روز طول می كشد، شهر را در بر می گيرد. آنگاه اورسولا می گويد كه در انتظار پايان بارندگی است تا بميرد.
آئورليانو بابيلونيا به دنيا می آيد كه آخرين فرزند از نسل بوئنديا است. نام او در ابتدا آئورليانو بوئنديا است تا اينكه با كشف رمز مكاتيب ملكيادس در می يابد كه نام فاميل پدری اش بابيلونيا است. هنگامی كه باران قطع می شود، اورسولا می ميرد و شهر ماكوندو خالی از سكنه می شود.
تعداد اعضای خانواده كاهش می يابد و در ماكوندو كسی ديگر خانواده بوئنديا را به ياد نمی آورد؛ آئورليانو خود را در آزمايشگاهش زندانی كرده و سرگرم كشف رمز مكاتيب ملكيادس است كه در اين ميان خاله اش آمارانتا اورسولا از بروكسل بازمی گردد.
آنها با هم يک ماجرای عشقی دارند و از اين رابـ ـطه عاشقانه آمارانتا اورسولا باردار می شود، ولی پس از زايمان متوجه می شوند كه كودک دم خوك دارد. او بر اثر خونريزی زايمان می ميرد. آئورليانو بابيلونيا نااميدانه از خانه خارج می شود و در به در دنبال كسی می گردد تا او را ياری كند، اما در شهر ديگر كسی زندگی نمی كند، حالا ماكوندو شهری متروكه است. او فقط به كافه داری بر می خورد كه به او عرق تعارف می كند، آنها ميی نوشند و آئورليانو مـسـ*ـت در ميان شهر مي افتد. وقتی به خود می آيد به ياد بچه اش می افتد و دوان دوان به جستجويش می رود ولی هنگامی به او مي رسد كه مورچه ها در حال خوردنش هستند.
آئورليانو به خاطر مي آورد كه اين واقعه در مكاتيب ملكيادس پيش بينی شده بود، او داستان زندگی خانواده بوئنديا را كه از پيش نوشته شده بود می خواند و در می يابد كه پس از خواندن آخرين كلمات مكاتيب، داستان زندگی خودش نيز به پايان می رسد، يعني داستان ماكوندو ...
شخصیت شناسی صد سال تنهایی
خوزه آرکادیو بوئندیا : بنیانگذار شهر ماکوندو .
اورسولا : همسر خوزه آرکادیو بوئندیا . او عمر طولانی داشت به طوری که بعد از 110 سالگی شمردن سن هایش را کناز گذاشت و کم کم سنش را فراموش کرد . وی تولد چندین نسل را به چشم میبیند. اورسولا آب نباتهای کوچک به شکل حیوانات می سازد و از این راه مخارج خانواده را تامین می کند. حاصل این ازدواج دو پسر به نام های آئورلیانو و خوزه آرکادیو ، و یک دختر ، آمارانتا ، هستند.
آئورلیانو بوئندیا : فرزند اورسلا و خوزه است . او به عنوان سرهنگ و رهبر آزادی خواهان به مبارزه با دولت محافظه کار میپردازد است . در طی سالهای جنگ از زنهایی که با آنها در جبهه جنگ آشنا شده صاحب پسران بسیار میشود.
خوزه آرکادیو : فرزند اورسلا و خوزه است .
آمارانتا : فرزند اورسلا و خوزه است. بر خلاف دو برادر خود تا آخر عمر مجرد میماند و سرپرستی بچههای دیگران را برعهده میگیرد.
ربکا : همسر خوزه آرکادیو .
آرکادیو : فرزند خوزه آرکادیو و ربکا.
پیلار ترنرا : خوزه آرکادیو و برادرش سرهنگ آئورلیانو بوئندیا با این زن نام که فال ورق برای اعضای خانواده میگیرد رابـ ـطه برقرار میکنند .
آئورلیانو خوزه : حاصل رابـ ـطه پسر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا و پیلار ترنرا .
رمدیوس : همسر جوان سرهنگ که بدون آنکه برایش فرزندی بیاورد میمیرد.
اسم دیگر پسرهای سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را که از زنهای دیگر در جبهه جنگ به وجود آمدهاند آئورلیانو میگذارند و اسم مادرهایشان را به اسم هرکدام اضافه میکنند تا مادر هریک از آنها مشخص باشد.
سانتا سوفیا دلا پیه داد : همسر آرکادیو از صاحب یک دختر به نام رمدیوس و دو پسر دو قلو به نامهای خوزه آرکادیوی دوم و آئورلیانوی دوم میشود.
رمدیوس : فرزند سانتا سوفیا و آرکادیو
آئورلیانوی دوم : فرزند سانتا سوفیا و آرکادیو
خوزه آرکادیوی دوم : فرزند سانتا سوفیا و آرکادیو
فرناندا دل کارپیو : همسر آئورلیانوی دوم . حاصل این ازدواج دو دختر با نامهای آمارانتا اورسولا و رناتا رمدیوس و یک پسر به اسم خوزه آرکادیو هستند
آمارانتا اورسولا : فرزند آئورلیانوی دوم و فرناندا دل کارپیو .
رناتا رمدیوس : فرزند آئورلیانوی دوم و فرناندا دل کارپیو .
خوزه آرکادیو : فرزند آئورلیانوی دوم و فرناندا دل کارپیو .
مائوریسیا بابیلونیا : شاگرد مکانیک است که رنتا از او صاحب فرزندی به اسم آئورلیانو میشود.
آئورلیانو : حاصل رابـ ـطه آمارانتا و آئورلیانو است . او آخرین نسل از این خانواده است .
ملکیادس : کولی است که قدرت پیش گویی دارد . او بار ها در جریان داستان مرد و باز زنده به ده بازگشت . او در خانه خانواده بوئندیا زندگی می کرد .
راوی داستان صد سال تنهایی
داستان از زبان سوم شخص حکایت میشود
البته ملکیادس ، کولی جهانگردی که در سراسر داستان با خواننده همراه است نیز در آن نقشی حیاتی بازی میکند. برخی از منتقدان، مثلا یوسا، ملکیادس را راوی صدسال تنهایی میدانند. رمان، پر از ارجاع به مکاتب سربسته ملکیادس است و در پایان معلوم میشود که آن نوشتهها، داستان صد سال تنهایی را تعریف میکنند.
نماد ها در صد سال تنهایی
مارکز پیش از دریافت جایزه نوبل ، درباره این اثر خود چنین می گوید :
« من به جرأت فکر می کنم واقعیت خارج از اندازه ی این اثر _ نه فقط بیان ادبی آن _ است که سزاوار توجه آکادمی ادبی نوبل شده است . واقعیتی که نه تنها روی کاغذ ؛بلکه در بین ما زندگی می کند و مسؤل مرگ و میر تعداد بی شماری از ماست . و این یک منبع تغذیه کننده ی خلاقیت است ؛ پر از غم و اندوه و زیبایی، برای غم و نوستالژی یک کلمبیایی، و یک رمزنگاری بیشتر از یک ثروت خاص. شاعران و گدایان ، نوازندگان و پیامبران، رزمندگان و اراذل، همه ی موجودات از آن واقعیت لجام گسیخته ؛ همه ی ما باید بپرسیم ، اما اندکی از تخیل برای مشکل حیاتی ما ؛ می تواند زندگی را به معنای متعارف باورپذیر کند . این ؛ دوستان ! معمای تنهایی ماست ! »
این گفته ها نشان دهنده نمادین بودن صد سال تنهایی است .
مارکز درباره سیر داستان می گوید که این روش روایت ، الهام گرفته از نحوه قصه گویی مادربزرگ مادری اش است:”مادربزرگ چیزهایی تعریف می کرد که فراطبیعی و فانتزی به نظر می رسیدند اما او آنها را با لحنی کاملاً طبیعی تعریف می کرد.”
صد سال تنهایی انعکاس تاریخ کلمبیا در اوایل قرن 19 است ؛ زمانی که این کشور از زیر سلطه اسپانیا خارج شد . در این جا به تطبیق حوادث درون داستان و واقعیات جامعه نویسنده می پردازیم :
1. نویسنده صحبت از جنگی می کند که اهالی ماکوندو نیز سپاهی را به فرماندهی سرهنگ آئورليانو بوئنديا برای شرکت در آن می فرستند ؛ این جنگ در حقیقت جنگ داخلی است که در سال ۱۸۸۵ در کلمبیا درگرفت و تا سال ۱۹۰۲ ادامه داشت. سرهنگ آئورلیانو نیز شباهتهای بسیاری به سرهنگ رافائل اوریبه ، سرهنگی که پدربزرگ مارکز تحت امر او خدمت میکرد ، دارد. مبارزات سرهنگ اوریبه در سال ۱۹۰۲، با پیمان نیرلاندیا پایان یافت و همانطور که در داستان میبینیم، مبارزات سرهنگ آئورلیانو نیز با پیمانی مشابه به سرانجام میرسد.
2. مسئله دیگر ، ورود راه آهن توسط آئورلیانو تریسته، یکی از هفده فرزند سرهنگ آئورلیانو بوئندیا است ؛ این پدیده تغییرات بسیاری را در شهر به وجود آورد ، عده ای به بهره کشی از فقیران و ناتوانان کردند . مارکز ورود راه آهن را اینگونه توضیح می دهد:
"قطار زرد رنگ بیگناهی که به دنبال خود آن همه شک و یقین، آن همه خوبی و بدی، آن همه تغییرات و آن همه فاجعه و دلتنگی به ماکوندو آورد."
ورود راه آخن خود نشانگر جدال سنت گرایی و مدرنیته است . و البته که در سال 1906 راه آهن برای اولین بار در كلمبیا، در ساحل اقیانوس اطلس این كشور بین سانتا مارتا و ماگدالنا كشیده شد.
3. با ورود راه آهن خارجی ها هم به ماکوندو آمدند و به استفاده کردن از خاک مساعد این شهر کردند و مزارع موز زیادی را ایجاد کردند . مدت ها افراد در این مزارع کار می کردند تا سر انجام یک روز دست به اعتصاب و اعتراض از شرایطشان زدند.ارتش برای آرام کردن وضعیت و سرکوب کردن اعتصاب ، دست به کشتار بی رحمانه ای زد که پس از آن بارانی در گرفت که 4 سال و 11 ماه و 2 روز طول کشید و با پایان یافتن آن ، ماکوندو نیز پایان گرفت .
و حالا آنچه در واقعیت در کلمبیا اتفاق افتاد : هم زمان با ظهور راه آهن، شركت یونایتد فروت نیز فعالیتش را در كلمبیا آغاز كرد. این شركت چند ملیتی آمریكایی در 1899 تاسیس شد و به طور تخصصی به تولید و تجارت موز و آناناس پرداخت، در هفتم اکتبر سال ۱۹۲۸، ۳۲هزار نفر از کارگران مزارع موز علیه شرکت میوه متحد که از بوستون به کلمبیا آمده و قدرت بیحد و حصری پیدا کرده بود، دست به اعتصاب زدند. دولت برای سرکوب این اعتصاب، ارتش را به میدان فرستاد و در پنجم دسامبر ۱۹۲۸، کارگران را به خاک و خون کشید. البته، بعد هم اجساد را به مکان نامعلومی منتقل کردند و منکر ماجرا شدند .
4. ماکوندو می تواند نمادی از آمریکا باشد که مردم اروپا و آمریکای لاتین برای به دست آوردن زندگی بهتر به آن مهاجرت می کردند .
سبک صد سال تنهایی
سبک رمان صد سال تنهایی رئالیسم جادوییست ؛ مارکز در این کتاب برای اولین بار این سبک را پایه گذارد و پس از آن آثار زیادی به پیروی از آن نوشته شد
صد سال تنهایی پایه و اساس واقع گرایی را در اروپا شکست و موج نویی از رمان ها را وارد این کشور کرد. از جمله اتفاقات جادویی سراسر کتاب هستند : ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیتها ، صعود رمدیوس به آسمان درست مقابل چشم دیگران ، کشته شدن همه پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان در جبهه جنگ به وجود آمده اند توسط افراد ناشناس و طعمه مورچهها شدن آئورلیانو نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا .
درهم تنیدگی واقعیت و خیال، خصوصیت ذاتی رئالیسم جادویی است. در سیر داستان هایی که به این سبک نوشته می شوند ، نویسنده از علت و معلول های عادی و روزمره استفاده می کند اما در کنار آن ها ، یک سلسله از روابط علی را بر مبنای منطق خودش می سازد که اگر چه با ذهن خواننده سازگاری ندارد ، اما در عین حال برای خود دنیایی منظم می سازد .
نظریات دیگران راجع به صد سال تنهایی
ناتالیا جینز بورگ نویسنده بزرگ ایتالیایی در باره این کتاب می گوید : « ... صد سال تنهایی را خواندم . مدتها بود این چنین تحت تاثیر کتابی واقع نشده بودم . اگر حقیقت داشته باشد که رمان مرده است یا در احتضار مردم است پس همگی برای این اخرین رمان برخیزیم و سلام بگوییم.»
همچنین منتقد مجله نیوزویک می گوید : «کتابی است که مدتها در بین ما خواهد ماند.منحصر به فرد است.سراپا جادوست . معجزه گر است.»
جملات برجسته صد سال تنهایی
«نسل هاي محكوم به صد سال تنهايي، فرصتي دوباره روي زمين نداشتند.»
«سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آرام و بی اعتنا به نوع تازه زندگی که به خانه هیجان می بخشید، به این نتیجه رسیده بود که راز سعادت دوران پیری، چیزی جز بستن پیمانی شرافتمندانه با تنهایی نیست.»
«فرناندا وقتی که می دید او از طرفی به ساعت ها فنر می گذارد و از طرف دیگر فنر را بیرون می آورد، با خود اندیشید که ممکن است او هم به بیماری سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مبتلا شده باشد که از یک طرف می سازد و از طرف دیگر خراب می کند. سرهنگ با ماهیهایی طلایی، آمارانتا با دوختن دکمه ها و کفن، خوزه آرکادیو دوم با نوشته های روی پوست آهو و اورسولا با خاطراتش.»
آخرین ویرایش: