نقد برسی "صد سال تنهایی" - گابریل گارسیا مارکز

~*~havva~*~

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/06
ارسالی ها
2,276
امتیاز واکنش
23,187
امتیاز
916
معرفی کتاب صد سال تنهایی

نام نویسنده: گابریل گارسیا مارکز

تعداد صفحه: 560

"صد سال تنهایی" حاصل 15 ماه تلاش و کار "گابریل گارسیا مارکز" است که به گفته ی خود در تمام این 15 ماه خود را در خانه حبس کرده بوده است !
چاپ نخست آن در سال ۱۹۶۷ در آرژانتین با تیراژ ۸۰۰۰ نسخه منتشر شد. این رمان از آثار مهم ادبیات آمریکای جنوبی ( آرژانتین ) است. نوبل ادبی 1982 به این اثر تعلق گرفت .
صد سال تنهایی در مدتی کوتاه شهرتی جهانی پیدا کرد و به 27 زبان دنیا ترجمه شد .



خلاصه داستان صد سال تنهایی
داستان در یکی از شبه جزایر کارائیب و به طور کلی در کشور های آمریکای جنوبی آغاز می شود. این کتاب داستان زندگی 6 نسل از خانواده ای را نقل می کند که در دهکده ماکاندرو زندگی می کنند .


داستان از صحنه اعدام سرهنگ اوئرلیانو بوئندیا آغاز می شود که رو به روی جوخه اعدام ایستاده و خاطرات گذشته اش را مرور می کند . سرهنگ به کودکی اش می رود ، زمانی که در سراسر ده ، فقط 20 خانه خشتی بود .
ماجرای پدید آمدن دهکده ماکاندرو این گونه است : وقتی خوزه آرکاردیو بوئندیا و اورسلا با هم ازدواج می کنند ، زن جوان که میدانست حاصل ازدواج خاله اش با پسر دایی خوزه ، بچه ای با دم تمساح بود ، از بچه دار شدن می ترسید . اهالی ده خوزه را بابت این مسئله مورد تمسخر قرار می دادند . خوزه که از این مسئله عذاب می کشید ، یکی از دوستانش را که خروس باز بود ، برای دوئل دعوت می کند .
به دنبال این دوئل ، خوزه دوستش را می کشد و پس از آن وی خود را لایق طرد شدن می داند و به این ترتیب با اورسلا ، همسرش و تعدادی دیگر از زوج های ده که از بچه دار شدن می ترسیدند ، مهاجرت کردند .
download%2828%29.jpg


پس از 14 ماه ، اورسلا و خوزه صاحب فرزندی می شوند که هیبت تمساح نداشت ....
بعد از چندین ماه آوارگی ، یک شب خوزه در خواب می بیند که در همان مکان ، شهر بزرگ و زیبایی با دیوار های آئینه ای بر پا کرده اند ...واین گونه آن دسته افرادی که به دنبال عذاب وجدان از محل زندگیشان بیرون آمده بودند ، ده زیبای ماکاندرو را بنا کردند .
ورود کولی ها ، هر سال باعث آشفته شدن وضع مردم ده می شد . اهالی ده در آرامش و به دور از اختراعات و اکتشافات جدید ، با کمترین امکاناتشان زندگی می کردند ، اما کولی ها با آمدنشان ، سیلی از ابزار و اطلاعات جدید به ده می آوردند .
اولین اختراعی که به ماکاندرو وارد شد ، آهن ربا بود . خوزه آرکاردیو بوئندیا ، پدر آئورلیانو ، زمانی ریاست دهکده را برعهده داشت ، اما با گذر زمان ، به موجودی خیال باف تبدیل شده بود که تمام دارایی خانواده اش را با خرید آهم ربا برای یافتن طلا و دوربین و نقشه جغرافیایی به باد داده بود . به همین دلیل تمام بار مسئولیت خانواده بر دوش همسرش اورسلا ،و فرزندانش بود .
او دوستي ويژه اي با ملكيادس دارد، او كوليی است كه به نوعي پل ارتباط جهان بيرون با فضاي محدود و بسته روستاي ماكوندو است. او يكي از شخصيت هاي اصلي داستان است كه چند بار در روند داستان مي ميرد و سرانجام نقش تعيين كننده اي را در سرنوشت خانواده بر عهده دارد.
در این مدت ، پسر بزرگ خوزه و اورسلا در یک ماجرای عاشقانه شکست بدی خورد و پس از آن از ده خارج شد .اورسلا که به شدت نگران پسرش بود به دنبال او از ده خارج شد و تا چند وقت خبری از اورسلا و پسرش نبود . تا این که چند ماه بعد ، اورسلا با عده ای غریبه به ده باز می گردد. غریبه ها که متوجه خاک حاصل خیز ماکاندرو شده بودند در ده باقی ماندند و کم کم ده آرام ، به جنب و جوش افتاد .کم کم فروشگاه های کوچک و جاده های شنی ، ده را رونق بخشیدند.
در اين زمان ائورليانو تمام وقت خود را صرف زرگر مي كرد و مادرش نتيز با توليد و فروش اب نبات به درامد خانواده مي افزود.
آمدن دندان مصنوعی توسط کولی ها به ده ، باعث شد که فکر مهاجرت کردن به ذهن اهالی ده از جمله خوزه آرکادیو بیفتد . اما اورسلا با مهارت توانست این فکر را از ذهن اهالی بیرون کند .پس از این اتفاق ، خوزه از فکر های عجیب و غریبش دست کشید و بیشتر زمانش را صرف آموزش و تربیت فرزندانش کرد .
چندی بعد دختر 11 ساله ای همراه با تاجران به ده آمد که نامه ای داشت که مشان می داد از خویشان خانوادهی خوزه و اورسلا است . دخترک استخوان های پدر و مادرش را با خود آورده بود که در نامه از اورسلا و شوهرش خواسته شده بود که استخوان ها را طبق رسوم مذهبی به خاک بسپارند .آن ها اگر چه چنین خویشانی را به یاد نمی آوردند ، اما استخان ها را به خاک سپردند و دختر بچه را پیش خود نگه داشتند .
سرخپوستي كه با خانواده زندگي مي كرد به انها گفت اين بدترين مرض است چون باعث از دست دادن حافظه مي شود.به طوري كه كم كم خاطرات كودكي را از ياد مي بريد و به ترتيب نام و مورد استفاده ي اشيا و بعد حتي نام خودشان را فراموش مي كنييد. و با لاخره در حالت نسيان فرو مي رويد. اما هيچ كس حرف او را باور نكرد.
اهالی حرف سرخ پوست را باور نکردند ولي كمي بعد ديدند كه همگي به مرض بي خوابي مبتلا شدند. اب نبات هاي اورسولا بيماري را در تمام شهر پراكنده کرده بود .؛ نه داروهاي گياهي و نه هيچ نسخه ي ديگري فايده نداشت.
اهالی اوايل از بي خوابي راضي بودند و می توانستند به تمام کار های عقب مانده شان برسند اما با تمام شدن کار های عقب مانده ، بی تابی مردم را فرا گرفت .
خوزه كه متوجه شد بيماري همه جا را گرفته دستور داد چند زنگوله بخرند و به تازه واردان سالم بدهند تا با بستن ان مراقب خود باشندو بيماري را از ماكاندو بيرون نبرند. بيماری به تدريج رشد می كرد طوری كه مجبور بودن تمام اشيا و كاربرشان را روي انها بنويسند. اما قطعا روزی می رسيدكه خواندن هم از يادشان می رفت.
سرانجام روزی مکیادس که مرده بود با شربتی به ده باز می گردد . اهالی ماکاندرو شربت را می خورند و بیماری از بین می رود و به پاس این لطف مکیادس ، خانواده بوئندیا از او خواهش می کنند که تا آخر عمر با آن ها زندگی کند . مکیادس در خانه آن ها مستقر می شود و شروع به نوشتن چیز هایی بر روی پوست می کند که رمز این نوشته ها ، صد سال بعد کشف می شود ...
با شروع جنگ های داخلی ، اهالی ماکوندو نیز سپاهی را به فرماندهی سرهنگ آئورليانو بوئنديا (فرزند دوم خوزه آركاديو بوئنديا) برای جنگ بر ضد نظام محافظه کار تشکیل می دهند . در ماكوندو، آركاديو (نوه بنيانگذار روستا و فرزند پيلار ترنرا و خوره آركاديو) از سوی عموی خود به رياست شهر منسوب و تبديل به ديكتاتوری مستبد می شود و پس از فتح شهر از سوی نيروهای محافظه كار، او را تيرباران می كنند.
جنگ ادامه مي يابد و سرهنگ آئورليانو چندین از مرگ حتمی ، جان سالم به در می برد تا اينكه خسته و بی رمق از جنگ بی حاصل به معاهده صلح تن می دهد و تا پايان عمر خانه نشين می شود.
وي پس از امضای معاهده صلح به سينه خويش شليک مي كند تا به زندگی اش پايان دهد، اما از اين خطر هم جان سالم به در می برد. سپس به خانه اش باز می گردد و از سياست كناره گيری كرده و باقی عمرش را به ساختن ماهی های كوچک طلايی می پردازد .
آئورليانو تريسته، يكي از هفده فرزند سرهنگ آئورليانو بوئنديا، يك كارخانه يخ سازی در ماكوندو تاسيس می كند و برادرش آئورليانو سنتنو، به سرپرستی آن می رسد .
آئورليانو تريسته ، خود و با هدف آوردن قطار از ماكوندو می رود.چندی بعد در ماکوندو ریل قطار کشیده می شود و این مسئله رونق فراوانی به ده می بخشد و به این ترتیب ، آن شهر به مركز فعاليت های منطقه تبديل می شود و هزاران نفر را از اطراف و اكناف به خود جذب می كند.
بعضي از خارجی ها يک مزرعه موز در نزدیکی ماكوندو تاسيس مي كنند. شهر همچنان به رشد و توسعه اش ادامه مي دهد تا اينكه روزی كارگران مزرعه موز اعتصاب می كنند كه برای پايان دادن به اعتصاب ارتش ملی مداخله می كند و تمامی كارگران معترض را كشته و اجسادشان را به دريا می ريزند.
پس از كشتار كارگران شركت موز، بارانی كه چهار سال و يازده ماه و دو روز طول می كشد، شهر را در بر می گيرد. آنگاه اورسولا می گويد كه در انتظار پايان بارندگی است تا بميرد.
آئورليانو بابيلونيا به دنيا می آيد كه آخرين فرزند از نسل بوئنديا است. نام او در ابتدا آئورليانو بوئنديا است تا اينكه با كشف رمز مكاتيب ملكيادس در می يابد كه نام فاميل پدری اش بابيلونيا است. هنگامی كه باران قطع می شود، اورسولا می ميرد و شهر ماكوندو خالی از سكنه می شود.
تعداد اعضای خانواده كاهش می يابد و در ماكوندو كسی ديگر خانواده بوئنديا را به ياد نمی آورد؛ آئورليانو خود را در آزمايشگاهش زندانی كرده و سرگرم كشف رمز مكاتيب ملكيادس است كه در اين ميان خاله اش آمارانتا اورسولا از بروكسل بازمی گردد.


آنها با هم يک ماجرای عشقی دارند و از اين رابـ ـطه عاشقانه آمارانتا اورسولا باردار می شود، ولی پس از زايمان متوجه می شوند كه كودک دم خوك دارد. او بر اثر خونريزی زايمان می ميرد. آئورليانو بابيلونيا نااميدانه از خانه خارج می شود و در به در دنبال كسی می گردد تا او را ياری كند، اما در شهر ديگر كسی زندگی نمی كند، حالا ماكوندو شهری متروكه است. او فقط به كافه داری بر می خورد كه به او عرق تعارف می كند، آنها ميی نوشند و آئورليانو مـسـ*ـت در ميان شهر مي افتد. وقتی به خود می آيد به ياد بچه اش می افتد و دوان دوان به جستجويش می رود ولی هنگامی به او مي رسد كه مورچه ها در حال خوردنش هستند.
آئورليانو به خاطر مي آورد كه اين واقعه در مكاتيب ملكيادس پيش بينی شده بود، او داستان زندگی خانواده بوئنديا را كه از پيش نوشته شده بود می خواند و در می يابد كه پس از خواندن آخرين كلمات مكاتيب، داستان زندگی خودش نيز به پايان می رسد، يعني داستان ماكوندو ...


شخصیت شناسی صد سال تنهایی



خوزه آرکادیو بوئندیا : بنیانگذار شهر ماکوندو .
images%20%281%29%2819%29.jpg

اورسولا : همسر خوزه آرکادیو بوئندیا . او عمر طولانی داشت به طوری که بعد از 110 سالگی شمردن سن هایش را کناز گذاشت و کم کم سنش را فراموش کرد . وی تولد چندین نسل را به چشم می‌بیند. اورسولا آب نبات‌های کوچک به شکل حیوانات می سازد و از این راه مخارج خانواده را تامین می کند. حاصل این ازدواج دو پسر به نام های آئورلیانو و خوزه آرکادیو ، و یک دختر ، آمارانتا ، هستند.
آئورلیانو بوئندیا : فرزند اورسلا و خوزه است . او به عنوان سرهنگ و رهبر آزادی خواهان به مبارزه با دولت محافظه کار می‌پردازد است . در طی سال‌های جنگ از زنهایی که با آنها در جبهه جنگ آشنا شده صاحب پسران بسیار می‌شود.

خوزه آرکادیو : فرزند اورسلا و خوزه است .
آمارانتا : فرزند اورسلا و خوزه است. بر خلاف دو برادر خود تا آخر عمر مجرد می‌ماند و سرپرستی بچه‌های دیگران را برعهده می‌گیرد.
ربکا : همسر خوزه آرکادیو .
آرکادیو : فرزند خوزه آرکادیو و ربکا.
پیلار ترنرا : خوزه آرکادیو و برادرش سرهنگ آئورلیانو بوئندیا با این زن نام که فال ورق برای اعضای خانواده می‌گیرد رابـ ـطه برقرار می‌کنند .
آئورلیانو خوزه : حاصل رابـ ـطه پسر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا و پیلار ترنرا .
رمدیوس : همسر جوان سرهنگ که بدون آنکه برایش فرزندی بیاورد می‌میرد.
اسم دیگر پسرهای سرهنگ آئورلیانو بوئندیا را که از زنهای دیگر در جبهه جنگ به وجود آمده‌اند آئورلیانو می‌گذارند و اسم مادرهایشان را به اسم هرکدام اضافه می‌کنند تا مادر هریک از آنها مشخص باشد.
سانتا سوفیا دلا پیه داد : همسر آرکادیو از صاحب یک دختر به نام رمدیوس و دو پسر دو قلو به نام‌های خوزه آرکادیوی دوم و آئورلیانوی دوم می‌شود.
رمدیوس : فرزند سانتا سوفیا و آرکادیو
آئورلیانوی دوم : فرزند سانتا سوفیا و آرکادیو
خوزه آرکادیوی دوم : فرزند سانتا سوفیا و آرکادیو
فرناندا دل کارپیو : همسر آئورلیانوی دوم . حاصل این ازدواج دو دختر با نام‌های آمارانتا اورسولا و رناتا رمدیوس و یک پسر به اسم خوزه آرکادیو هستند
آمارانتا اورسولا : فرزند آئورلیانوی دوم و فرناندا دل کارپیو .
رناتا رمدیوس : فرزند آئورلیانوی دوم و فرناندا دل کارپیو .
خوزه آرکادیو : فرزند آئورلیانوی دوم و فرناندا دل کارپیو .
مائوریسیا بابیلونیا : شاگرد مکانیک است که رنتا از او صاحب فرزندی به اسم آئورلیانو می‌شود.
آئورلیانو : حاصل رابـ ـطه آمارانتا و آئورلیانو است . او آخرین نسل از این خانواده است .
ملکیادس : کولی است که قدرت پیش گویی دارد . او بار ها در جریان داستان مرد و باز زنده به ده بازگشت . او در خانه خانواده بوئندیا زندگی می کرد .


راوی داستان صد سال تنهایی


داستان از زبان سوم شخص حکایت می‌شود
download%20%281%29%2818%29.jpg
.
البته ملکیادس ، کولی جهانگردی که در سراسر داستان با خواننده همراه است نیز در آن نقشی حیاتی بازی می‌کند. برخی از منتقدان، مثلا یوسا، ملکیادس را راوی صدسال تنهایی می‌دانند. رمان، پر از ارجاع به مکاتب سربسته ملکیادس است و در پایان معلوم می‌شود که آن نوشته‌ها، داستان صد سال تنهایی را تعریف می‌کنند.


نماد ها در صد سال تنهایی

مارکز پیش از دریافت جایزه نوبل ، درباره این اثر خود چنین می گوید :
« من به جرأت فکر می کنم واقعیت خارج از اندازه ی این اثر _ نه فقط بیان ادبی آن _ است که سزاوار توجه آکادمی ادبی نوبل شده است . واقعیتی که نه تنها روی کاغذ ؛بلکه در بین ما زندگی می کند و مسؤل مرگ و میر تعداد بی شماری از ماست . و این یک منبع تغذیه کننده ی خلاقیت است ؛ پر از غم و اندوه و زیبایی، برای غم و نوستالژی یک کلمبیایی، و یک رمزنگاری بیشتر از یک ثروت خاص. شاعران و گدایان ، نوازندگان و پیامبران، رزمندگان و اراذل، همه ی موجودات از آن واقعیت لجام گسیخته ؛ همه ی ما باید بپرسیم ، اما اندکی از تخیل برای مشکل حیاتی ما ؛ می تواند زندگی را به معنای متعارف باورپذیر کند . این ؛ دوستان ! معمای تنهایی ماست ! »
این گفته ها نشان دهنده نمادین بودن صد سال تنهایی است .
مارکز درباره سیر داستان می گوید که این روش روایت ، الهام گرفته از نحوه قصه گویی مادربزرگ مادری اش است:”مادربزرگ چیزهایی تعریف می کرد که فراطبیعی و فانتزی به نظر می رسیدند اما او آنها را با لحنی کاملاً طبیعی تعریف می کرد.”
صد سال تنهایی انعکاس تاریخ کلمبیا در اوایل قرن 19 است ؛ زمانی که این کشور از زیر سلطه اسپانیا خارج شد . در این جا به تطبیق حوادث درون داستان و واقعیات جامعه نویسنده می پردازیم :


1. نویسنده صحبت از جنگی می کند که اهالی ماکوندو نیز سپاهی را به فرماندهی سرهنگ آئورليانو بوئنديا برای شرکت در آن می فرستند ؛ این جنگ در حقیقت جنگ داخلی است که در سال ۱۸۸۵ در کلمبیا درگرفت و تا سال ۱۹۰۲ ادامه داشت. سرهنگ آئورلیانو نیز شباهت‌های بسیاری به سرهنگ رافائل اوریبه ، سرهنگی که پدربزرگ مارکز تحت امر او خدمت می‌کرد ، دارد. مبارزات سرهنگ اوریبه در سال ۱۹۰۲، با پیمان نیرلاندیا پایان یافت و همان‌طور که در داستان می‌بینیم، مبارزات سرهنگ آئورلیانو نیز با پیمانی مشابه به سرانجام می‌رسد.
2. مسئله دیگر ، ورود راه آهن توسط آئورلیانو تریسته، یکی از هفده فرزند سرهنگ آئورلیانو بوئندیا است ؛ این پدیده تغییرات بسیاری را در شهر به وجود آورد ، عده ای به بهره کشی از فقیران و ناتوانان کردند . مارکز ورود راه آهن را اینگونه توضیح می دهد:
"قطار زرد رنگ بیگناهی که به دنبال خود آن همه شک و یقین، آن همه خوبی و بدی، آن همه تغییرات و آن همه فاجعه و دلتنگی به ماکوندو آورد."
ورود راه آخن خود نشانگر جدال سنت گرایی و مدرنیته است . و البته که در سال 1906 راه آهن برای اولین بار در كلمبیا، در ساحل اقیانوس اطلس این كشور بین سانتا مارتا و ماگدالنا كشیده شد.
3. با ورود راه آهن خارجی ها هم به ماکوندو آمدند و به استفاده کردن از خاک مساعد این شهر کردند و مزارع موز زیادی را ایجاد کردند . مدت ها افراد در این مزارع کار می کردند تا سر انجام یک روز دست به اعتصاب و اعتراض از شرایطشان زدند.ارتش برای آرام کردن وضعیت و سرکوب کردن اعتصاب ، دست به کشتار بی رحمانه ای زد که پس از آن بارانی در گرفت که 4 سال و 11 ماه و 2 روز طول کشید و با پایان یافتن آن ، ماکوندو نیز پایان گرفت .
و حالا آنچه در واقعیت در کلمبیا اتفاق افتاد : هم زمان با ظهور راه آهن، شركت یونایتد فروت نیز فعالیتش را در كلمبیا آغاز كرد. این شركت چند ملیتی آمریكایی در 1899 تاسیس شد و به طور تخصصی به تولید و تجارت موز و آناناس پرداخت، در هفتم اکتبر سال ۱۹۲۸، ۳۲‌هزار نفر از کارگران مزارع موز علیه شرکت میوه متحد که از بوستون به کلمبیا آمده و قدرت بی‌حد و حصری پیدا کرده بود، دست به اعتصاب ‌زدند. دولت برای سرکوب این اعتصاب، ارتش را به میدان فرستاد و در پنجم دسامبر ۱۹۲۸، کارگران را به خاک و خون ‌کشید. البته، بعد هم اجساد را به مکان نامعلومی منتقل کردند و منکر ماجرا شدند .
4. ماکوندو می تواند نمادی از آمریکا باشد که مردم اروپا و آمریکای لاتین برای به دست آوردن زندگی بهتر به آن مهاجرت می کردند .


سبک صد سال تنهایی

سبک رمان صد سال تنهایی رئالیسم جادویی‌ست ؛ مارکز در این کتاب برای اولین بار این سبک را پایه گذارد و پس از آن آثار زیادی به پیروی از آن نوشته شد
صد سال تنهایی پایه و اساس واقع گرایی را در اروپا شکست و موج نویی از رمان ها را وارد این کشور کرد. از جمله اتفاقات جادویی سراسر کتاب هستند : ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیت‌ها ، صعود رمدیوس به آسمان درست مقابل چشم دیگران ، کشته شدن همه پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان در جبهه جنگ به وجود آمده اند توسط افراد ناشناس و طعمه مورچه‌ها شدن آئورلیانو نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا .
درهم تنیدگی واقعیت و خیال، خصوصیت ذاتی رئالیسم جادویی است. در سیر داستان هایی که به این سبک نوشته می شوند ، نویسنده از علت و معلول های عادی و روزمره استفاده می کند اما در کنار آن ها ، یک سلسله از روابط علی را بر مبنای منطق خودش می سازد که اگر چه با ذهن خواننده سازگاری ندارد ، اما در عین حال برای خود دنیایی منظم می سازد .


نظریات دیگران راجع به صد سال تنهایی

ناتالیا جینز بورگ نویسنده بزرگ ایتالیایی در باره این کتاب می گوید : « ... صد سال تنهایی را خواندم . مدتها بود این چنین تحت تاثیر کتابی واقع نشده بودم . اگر حقیقت داشته باشد که رمان مرده است یا در احتضار مردم است پس همگی برای این اخرین رمان برخیزیم و سلام بگوییم.»
همچنین منتقد مجله نیوزویک می گوید : «کتابی است که مدتها در بین ما خواهد ماند.منحصر به فرد است.سراپا جادوست . معجزه گر است.»

جملات برجسته صد سال تنهایی


«نسل هاي محكوم به صد سال تنهايي، فرصتي دوباره روي زمين نداشتند.»
«سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آرام و بی اعتنا به نوع تازه زندگی که به خانه هیجان می بخشید، به این نتیجه رسیده بود که راز سعادت دوران پیری، چیزی جز بستن پیمانی شرافتمندانه با تنهایی نیست.»
«فرناندا وقتی که می دید او از طرفی به ساعت ها فنر می گذارد و از طرف دیگر فنر را بیرون می آورد، با خود اندیشید که ممکن است او هم به بیماری سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مبتلا شده باشد که از یک طرف می سازد و از طرف دیگر خراب می کند. سرهنگ با ماهیهایی طلایی، آمارانتا با دوختن دکمه ها و کفن، خوزه آرکادیو دوم با نوشته های روی پوست آهو و اورسولا با خاطراتش.»
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    در باره ی کتاب صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز



    گابریل گارسیا مارکز در رمان صد سال تنهایی به شرح زندگی شش نسل خانواده بوئندیا می پردازد که نسل اول
    آنها در دهکده ای به نام ماکوندو ساکن می شود. داستان از زبان سوم شخص حکایت می شود. طی مدت یک قرن
    تنهایی پنج نسل دیگر از بوئندیاها به وجود می آیند و حوادث سرنوشت ساز ورود کولیها به دهکده و تبادل کال با
    ساکنین آن رخ دادن جنگ داخلی و ورود خارجی ها برای تولید انبوه موز را می بینند.
    شخصیت های مهم رمان عبارتند از: خوزه آرکادیو بوئندیا که اولین مرد وارد شونده به سرزمینی ست که بعدها
    ماکوندو نام می گیرد زن او به نام اورسول که در طی حیات خود اداره کردن خانواده را با تحمیل مقررات خود به
    بچه ها عهده دار می شود و تولد چندین نسل را به چشم می بیند. اورسول به ساختن آب نبات های کوچک به شکل
    حیوانات می پردازد تا مخارج خانواده را تامین کند. دو پسر او آئورلیانو و خوزه آرکادیو هستند که اولی در جنگ
    شرکت می کند و به عنوان سرهنگ و رهبر آزادی خواهان به مبارزه با دولت محافظه کار می پردازد و دومی به
    سفر می رود و بعد از بازگشت به دهکده ماکوندو به کارهای خلف اخلق می پردازد. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا
    در طی سال های جنگ از زنهایی که با آنها در جبهه جنگ آشنا شده صاحب پسران بسیار می شود. دختر اورسول
    به نام آمارانتا بر خلف دو برادر خود تا آخر عمر مجرد می ماند و سرپرستی بچه های دیگران را برعهده می
    گیرد. نسل های بعدی این خانواده از خوزه آرکادیو و همسرش ربکا به وجود می آیند. آمارانتا که قبل از ازدواج
    ربکا با خوزه آرکادیو برای ازداج با یک مرد ایتالیایی رقابت می کند کینه ربکا را به دل می گیرد. از ازدواج پسر
    خوزه آرکادیو و ربکا پسری به دنیا می آید که اسمش را آرکادیو می گذارند. خوزه آرکادیو و برادرش سرهنگ
    آئورلیانو بوئندیا با زنی به نام پیلر ترنرا که فال ورق برای اعضای خانواده می گیرد رابـ ـطه برقرار می کنند که
    پسر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به نام آئورلیانو خوزه از همین زن به وجود می آید. همسر جوان سرهنگ به اسم
    رمدیوس بعد از ازدواج با او بدون آنکه برایش فرزندی بیاورد می میرد. اسم دیگر پسرهای سرهنگ آئورلیانو
    بوئندیا را که از زنهای دیگر در جبهه جنگ به وجود آمده اند آئورلیانو می گذارند و اسم مادرهایشان را به اسم
    هرکدام اضافه می کنند تا مادر هریک از آنها مشخص باشد. آرکادیو پسر خوزه آرکادیو در غیاب سرهنگ اداره
    ماکوندو را برعهده می گیرد اما با ظلم و ستم به مردم دهکده همه را از خود عاصی می کند . حتی اورسول
    مادربزرگ او از ظلم او ناراضی ست و این نارضایتی را با کتک زدن او به او نشان می دهد. آرکادیو از سانتا
    سوفیا دل پیه داد صاحب یک دختر به نام رمدیوس و دو پسر دو قلو به نام های خوزه آرکادیوی دوم و آئورلیانوی
    دوم می شود. از ازدواج آئورلیانوی دوم با فرناندا دل کارپیو دو دختر با نام های آمارانتا اورسول و رناتا رمدیوس
    و یک پسر به اسم خوزه آرکادیو به وجود می آیند. رناتا رمدیوس از پسری به اسم مائوریسیا بابیلونیا که شاگرد
    مکانیک است صاحب فرزندی به اسم آئورلیانو می شود. این آئورلیانو بزرگ می شود و با آمارانتا اورسول که
    خاله اوست در غیاب شوهرش گاستون که بلژیکی است رابـ ـطه برقرار می کند و از او صاحب پسری به اسم
    آئورلیانو می شود که آخرین نسل از خانواده بوئندیاست. ملکیادس که از کولی های دارای تجربه در فروش
    کالهای اختراعی دنیای خارج به اهالی دهکده است به خوزه آرکادیو بوئندیا و دیگر اهالی دهکده اختراعاتی را
    نشان می دهد که همه آنها را مجذوب شگفتی آن اختراعات می کند.
    وقتی سرهنگ آئورلیانو بوئندیا زمام امور شورشیان آزادیخواه را برعهده می گیرد و با متحد کردن آنها به قدرت
    می رسد به یک دیکتاتور تبدیل می شود و در اواخر دوره جنگ نسبت به همه حتی به مادر خود اورسول نیز
    بدبین می شود طوری که وقتی وارد خانه می شود به اورسول دستور می دهد از فاصله سه متر به او نزدیک تر
    نشود. او برای کسب قدرت از کشتن نزدیک ترین دوستان خود دریغ نمی کند و مارکز در خلل داستان نقل می
    کند که او در عمر خود به هیچ کسی حتی به زنهایی که مادر فرزندانش بودند واقعا دل نبست و زندگی را در جنون
    قدرت و بی اعتمادی به دیگران گذراند.
    ناپدید شدن و مرگ بعضی از شخصیت های داستان به جادویی شدن روایت ها می افزاید. صعود رمدیوس به
    آسمان درست مقابل چشم دیگران کشته شدن همه پسران سرهنگ آئورلیانو بوئندیا که از زنان در جبهه جنگ به
    وجود آمده اند توسط افراد ناشناس از طربق هدف گلوله قرار دادن پیشانی آنها که علمت صلیب داشته و طعمه
    مورچه ها شدن آئورلیانو نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسول از این موارد است.
    شخصیت اورسول و پیلر ترنرا از بقیه افراد خانواده تفاوت دارد زیرا این دو نفر با حس ششم خود و گرفتن فال
    ورق می توانند آینده افراد را پیش بینی کنند. بعد از مرگ اورسول این فرناندا دل کارپیو است که کنترل زندگی
    افراد خانواده را برعهده می گیرد و نظراتش را بر آنها تحمیل می کند. چون او از ارتباط دخترش رناتا رمدیوس با
    مائوریسیا بابیلونیا ناراضی ست و نمی خواهد مردم دهکده در جریان رابـ ـطه آن دو قرار بگیرند مرگ آن جوان را
    سبب می شود و دخترش را به یک صومعه پیش عده ای راهبه می فرستد تا در آنجا تا پایان عمرش بماند. وقتی
    راهبه ای به خانه فرناندا می آید و نوه او که فرزند رناتا و مائوریسیا است را با خود می آورد با وجود آن که
    فرناندا در ابتدا قصد کشتن آن کودک را دارد اما از فکر خود منصرف می شود و آن بچه در آن خانه بزرگ می
    شود.
    تغییراتی که کولی ها در زندگی خانواده بوئندیا می دهند نیز جالب است. ملکیادس جادوگر که به عنوان کولی
    همراه با کولی های دیگر وارد دهکده ماکوندو می شود پس از مدتی در خانه بوئندیاها ساکن می شود و به نوشتن
    مکاتیبی به زبان سانسکریت می پردازد که خوزه آرکادیو و بعدها آئورلیانو پسر رناتا رمدیوس با خواندن این
    مکاتیب سعی در بر مل کردن راز آن نوشته ها می کنند اما خوزه آرکادیو ناموفق می ماند و آئورلیانو با خریدن
    تعدادی کتاب قدیمی از یک کتاب فروشی و خواندن آن کتاب ها به تدریج راز آن نوشته ها را کشف می کند. او در
    بخش پایانی داستان به نحوه مردن افراد خانواده بوئندیا از نوشته های ملکیادس پی می برد. ملکیادس نوشته است
    که اولین فرد خانواده یعنی خوزه آرکادیو بوئندیا با بسته شدن زیر یک درخت می میرد و آخرین فرد خانواده
    خوراک مورچه ها می شود. در پایان داستان طوفانی اتفاق می افتد که آئورلیانو در حین خواندن واقعه طوفان و
    مرگ خود در اثر طوفان در جریان نحوه مرگ خود قرار می گیرد و دیگر هرگز از اتاق ملکیادس خارج نمی
    شود چون با وقوع طوفان زندگی او نیز به پایان می رسد و داستان تمام می شود.
    تغییر ارتباط زنها و مردها از یک نسل خانواده بوئندیا به نسل دیگر در داستان جالب است. در نسل دوم پسرها
    ارتباطی باز با زنهای متعدد دارند به طوری که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا از داشتن این ارتباط های متعدد صاحب
    پسران بسیار می شود اما در نسل های بعدی می بینیم که از تعداد زنهای مربوط به هر مرد رفته رفته کم می شود
    تا جایی که گاستون شوهر بلژیکی آمارانتا اورسول به داشتن همان یک همسر قناعت می کند و با وفاداری با او در
    دهکده زندگی می کند و آئورلیانو پسر رناتا رمدیوس نیز بعد از مراجعت گاستون به بلژیک برای خرید هواپیما و
    انتقال آن به دهکده با آمارانتا اورسول رابـ ـطه برقرار می کند. تغییر زندگی مردان خانواده بوئندیا از چند زنه بودن
    به تک زنه شدن را می توان در دو علت دید. سخت گیری مادرها در بزرگ کردن پسرهایشان و تحمیل نظراتشان
    به آنها یکی از این عوامل است و عامل دیگر چسبیدن شبانه روزی پسرها به نوشته های ملکیادس برای رمز
    گشایی از آنهاست که از ارتباط آنها با دیگر افراد به اندازه قابل توجهی کم می کند طوری که آنها فقط برای
    احتیاجاتشان از اتاق ملکیادس به آشپزخانه و توالت می روند و همه وقت خود را در اتاق ملکیادس برای خواندن
    نوشته هایش می گذرانند.
    سبک رمان ص د سال تنه ایی رئالی سم جادو یی ست. مار کز با نوش تن از کولی ها از همان ابتدای رمان به شرح
    کارهای جادو یی آن ها می پردازد و شگفتی های مربوط به حضور آنها در دهکده را در خلل داستان کش و قوس
    می دهد تا حوادثی که به واقعیت زندگی در کلمبیا شباهت دارند با جادوهایی که در این داستان رخ می دهند ادغام
    شده و سبک رئالیسم جادویی به وجود آید. فرود آمدن گل های زرد از آسمان تولد فرزند دم دار در اثر ازدواج
    فامیلی زنده شدن ارواح و گشت و گذار مردگان در خانه بوی رمدیوس و فرستادن مردها به کام مرگ توسط او
    وجود پروانه های زرد رنگ بالی سر مائوریسیا بابیلونیا که همراه او همه جا می روند مردن پرندگان در اثر
    آمدن هیول به دهکده بلند شدن مکاتبب ملکیادس کولی به هوا با نیروی نامرئی و بـدکـاره خانه خیالی که همه حوادث
    در آن غیر واقعی است بخش های جادویی این داستان را تشکیل می دهد.
    مارکز در چند جای رمان زمان را به عقب می برد اما این برگشت زمانی به گذشته تاثیری در انسجام روایت ها
    ندارد و باعث پیچیدگی داستان نمی شود.
    داستان تنها یک راوی دارد که سوم شخص است اما اگر مارکز در بخش های مختلف رمان روایت را به شخصیت
    های مختلف می سپرد با توجه به تفاوت ذهنیتی که هر کدام نسبت به دیگران دارد داستان زیباتر می شد و در عین
    حال از این سادگی روایت بیرون می آمد.
    رمان صد سال تنهایی با روایت جزئیات زندگی در دهکده ای تصوری که به زادگاه مارکز بی شباهت نیست
    زندگی در کلمبیا را به خوبی به ذهن خواننده منتقل می کند و تداخل اثر شخصیت های مختلف داستان در واقع شدن
    حوادث به زیبایی در آن شرح داده شده است.
    منبع:
    صد سال تنهایی- گابریل گارسیا مارکز- ترجمه بهمن فرزانه- انتشارات امیر کبیر- چاپ چهارم- 1357 - تهران
     

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    نگاهی به صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز



    سفارش یکی از دوستان بهانه ای شد برای تجدید خاطره با « صد سال تنهایی » ؛ و این نوشتار که می خوانید :


    «اندکی خیال برای مشکل حیاتی ما ؛ می تواند زندگی را به معنای متعارفی باورپذیر کند . این ؛ دوستان من ! معمای تنهایی ماست ! »


    گابریل گارسیا مارکز ؛ پیش از دریافت نوبل


    100years-210x300.jpg



    صد سال تنهایی مشهور ترین و به عقیده ی بسیاری بهترین کتاب نویسنده ی مشهور کلمبیایی گابریل گارسیا مارکز است ، هم چنین او برای این کتاب موفق به دریافت جایزه ی ادبی نوبل در سال هزار و نهصد و هشتاد و دو شد .به اعتقاد بسیاری او در این کتاب سبک « رئالیسم جادویی » را ابداع کرده است . داستانی که در آن همه ی فضاها و شخصیت ها واقعی و حتی گاهی حقیقی هستند ، اما ماجرای داستان مطابق روابط علّی و معلولی شناخته شده ی دنیای ما پیش نمی روند . در بسیاری از فرازهای داستان با یک جادوی انکار ناشدنی مواجهیم که نقش کلیدی در پیش بُرد داستان دارد . صادقانه بگویم : تصور می کنم اگر این « جادو » نبود در بسیاری از فراز ها « قصه » حرفی برای زدن ندارد . به بیان واضح تر این که : تصور می کنم این « جادوگری » ست که داستان را نجات داده است . لحظه ای تصور کنید اگر از متن ماجرا عنصر جادو را حذف کنیم چه اتفاقی می افتد ؟ در آن صورت با یک داستان عادی و کُند ، و در بهترین حالت یک « درام » معمولی طرف هستیم . در آن صورت شاید تنها نقطه ی اتکای داستان فقط ماجرای سرهنگ و جنگ های داخلی کلمبیا باشند که محتوای کافی برای « قصه » شدن دارند .


    برای بررسی این داستان ناگزیر از بررسی شخصیت و شرایط زندگی گابریل گارسیا مارکز هستیم ؛ و به بیان روشن تر این که خیال نمی کنم بدون شناخت زندگی مارکز و شرایط زندگی او بتوان درک درستی از داستان بدست آورد . بنابراین بگذارید این دقایق نظریه ی « مرگ مؤلف » را نادیده بگیریم و اندکی به توضیحات خود او درباره ی داستانش توجه کنیم . راستی اصلاً مگر می شود شخصیت بزرگ و حاشیه داری هم چون «گابریل گارسیا مارکز » را نادیده گرفت ؟! او آنقدر بین مردمش محبوب است که مردم او را « گابو » صدا می زنند . بهرحال « گابو » بیشتر از این که یک نویسنده باشد ، یک ژورنالیست است و یک فعال سیـاس*ـی ، کسی که در مقطعی از زندگی اش از وطنش تبعید شده و سال ها بعدتر وقتی مردم به او پیشنهاد ریاست جمهوری کلمبیا را داده بودند نپدیرفته بود .و اصلاً به نظر می رسد اعضای آکادمی به خاطرهمین ویژگی ها بود ( و البته در کنار ارزش ادبی اثر ) که صدسال تنهایی چشمشان را گرفت ! بهرحال خود مارکز آن روز پیش از دریافت جایزه نوبل گفت :


    « من به جرأت فکر می کنم واقعیت خارج از اندازه ی این اثر _ نه فقط بیان ادبی آن _ است که سزاوار توجه آکادمی ادبی نوبل شده است . واقعیتی که نه تنها روی کاغذ ؛بلکه در بین ما زندگی می کند و مسؤل مرگ و میر تعداد بی شماری از ماست . و این یک منبع تغذیه کننده ی خلاقیت است ؛ پر از غم و اندوه و زیبایی، برای غم و نوستالژی یک کلمبیایی، و یک رمزنگاری بیشتر از یک ثروت خاص. شاعران و گدایان ، نوازندگان و پیامبران، رزمندگان و اراذل، همه ی موجودات از آن واقعیت لجام گسیخته ؛ همه ی ما باید بپرسیم ، اما اندکی از تخیل برای مشکل حیاتی ما ؛ می تواند زندگی را به معنای متعارف باورپذیر کند . این ؛ دوستان ! معمای تنهایی ماست ! »


    Gabriel-Garc-a-M-rquez-300.jpg



    و هم چنین جایی در باره ی این رمان گفته بود : «تنها کتابی که من به فوریت نوشته ام صد سال تنهایی است. آنقدر فوری که هجده ماه طول کشید»


    بررسی نمادها


    آن چنان که خود مارکز ادعا می کند این رمان بیانگر واقعیتی ست که در کلمبیا می گذرد . بنابراین است که بسیاری از منتقدان به جستجوی اتفاقات داستان و توجیه آن ها در زندگی مردم امریکای لاتین و بویژه کلمبیا می پردازند . البته بعضی ماجرا ها هم « گل درشت » تر از آنند که آن ها را «نماد » نامید . روشن است : مثلاً ماجرای جنگ های سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به نیابت از حزب آزادی خواه در برابر حزب محافظه کار . که در جریان این جنگها بیش از دویست هزار نفر کشته شدند.


    هم چنین برخی منتقدین « ماکوندو » را نمادی از روستای موطن مارکز می دانند و برخی دیگر نمادی از مدینه ی فاضله و یا ارض موعود مردم امریکای لاتین و یا اروپاییانی که به امید وضعیت بهتر به امریکا مهاجرت می کردند ؛ که خوزه آرکادیو بوئندیا و مردم همراهش برای فرار از ریوآچا پس از عبور از کوهستان های سخت و دشوار و هم چنین رودخانه ها به آن جا پناه آورده اند . و این چنین است که خوزه آرکادیو در خواب می بیند در و دیوار شهر از جنس یخ و همه جای شهر پر از نور و سرور است . مقایسه کنید با ماجرای فرار بنی اسرائیل از دست فرعون به رهبری موسی (ع) و عبور از نیل و حرکت به سوی ارض موعود .


    هم چنین ارواح سرگردانی که در سراسر داستان باز میگردند و با شخصیت های داستان سخن می کنند همان تجربه و تاریخ مردم امریکای لاتین اند .


    هم چنین استفاده ی نمادین مارکز از رنگ ها ، او از رنگ های زرد و طلایی بسیار استفاده می کند که نمادی از امپریالیسم و اسپانیا ست ؛ طلا نشانگر جستجو برای ثروت اقتصادی و در هر حالی که رنگ زرد نشان دهنده ی مرگ ؛ تخریب و دلهره است .


    می شود نمادهای بسیار دیگری را هم درون داستان پیدا کرد ؛ مثلا شرکت موز که نماد فرهنگ امپریالیستی و استعماری امریکاست و آمده تا امریکای لاتین را چپاول کند و یا کشیده شدن راه آهن و یا آمدن هواپیما به دهکده ی ماکوندو که می تواند بیان گر جدال سنت و مدرنیته هم باشد .




    به طور کلی، یک الگوی اساسی از تاریخ آمریکای لاتین در صد سال تنهایی وجود دارد .می توان گفت این رمان یکی از تعدادی از متونی ست که فرهنگ امریکای لاتین ایجاد کرده است تا « خود » را درک کند .


    از واقعیات ذهنی تا رئالیسم جادویی


    hundredyear.jpg



    اما آن چنان که پیشتر هم گفتیم مارکز با نوشتن این داستان سبک تازه ای در ادبیات پدید آورد که منتقدین آن را « رئالیسم جادویی » می نامند . البته در ابتدا این اصطلاح را « فرانتس روح » منتقد آلمانی در سال 1925 به کار بـرده بود .رئالیسم جادویی یکی از شاخه‌های واقع‌گرایی (رئالیسم) در مکاتب ادبی است که در آن ساختارهای واقعیت دگرگون می‌شوند و دنیایی واقعی اما با روابط علت و معلولی خاص خود آفریده می‌شود. در داستان‌هایی که به سبک واقع‌گرایی جادویی نوشته شده‌اند، همه چیز عادی است اما یک عنصر جادویی و غیرطبیعی در آن‌ها وجود دارد. رئالیسم مکتبی عینی و غیرشخصی است و قهرمانان رمان‌های رئالیستی نه افرادی غیر عادی بلکه از مردم عادی هستند. رئالیسم مکتبی ست که در قرن نوزدهم و در پی شکست رمانتیک بوجود آمد . به این ترتیب رئالیسم جادویی یکی از شاخه های رئالیسم به شمار می رود .


    روایت غیر خطی داستان


    اگرچه می توان داستان را به صورت پیشرفت خطی هم تعریف کرد ، اما مارکز اجازه می دهد تا با پرداختن به هر شخصیت با او و با سرنوشت او در مسیر زمان جلو – عقب برویم . و هم چنین نویسنده در داستان سعی دارد با این نوع روایت تکرار پذیر بودن تاریخ را هم به ما نشان دهد . و اصلا همین ماجرای تکرار نسل اندر نسل خوزه آئورلیانو ها و خوزه آرکادیو ها . مثلا آن جا که می گوید : همه ی خوزه آئورلیانو ها کنجکاو و با قدرت بدنی و همه ی خوزه آرکادیو ها لاغرند ؛ سعی می کند تکرار طبیعت را در تولید خوزه ها نشان دهد .


    انحطاط اخلاقی


    اصرار لجوجانه ی مارکز در نقض قوانین اخلاقی از دیگر نکاتی ست که به روشنی بسیاری از منتقدان به آن اشاره کرده اند . با و جود این که خود مارکز بارها در داستان بدیِ این کار را یادآور می شود ( مثلا این که آن ها معتقدند حاصل ازدواج فامیلی بچه ای با دمی شبیه یک سوسمار ایگوانا خواهد بود ! ) و هم چنین اورسولا و دیگر اعضای خانواده را پابند به شریعت مسیح نشان می دهد ، اما می توان گفت بسیار ی از افراد خاندان بوئندیا غیرشرعی اند !


    و غیر آن ابله و خرفت نشان دادن کشیش داستان از دیگر نکاتی ست که خیلی زود توی ذوق می زند ، به یاد بیاورید صحنه ای را که کشیش دهکده برای معتقدکردن مردم با خوردن معجونی چند سانتی متری از زمین بلند می شود و بعد این را نشانه ای از قدرت خدای متعال معرفی میکند !


    تنهایی


    تنهایی تم اصلی داستان است . روایت صدسال تنهایی خاندان بوئندیا و یا به طور نمادین مردم امریکای لاتین . انگار سرنوشت همه ی اعضای خانواده را به سوی تنهایی و انزوا سوق می دهد ، به یاد بیاورید خوزه آرکادیو بوئندیای بزرگ « بنیان گذار ماکوندو » که دیوانه شد و زیر درخت بلوط بسته شد تا جان داد و یا ربه کا که پس از مرگ خوزه آرکادیوی دوم خود را درون خانه اش حبس کرد تا در تاریکی های تنهایی فرو رفت و فراموش شد و . . . و با مزه این که این تنهایی نوعی جبر و درحقیقت « سرنوشت محتوم » همه ی شخصیت های داستان است . حتی اورسولا که معتقد ترین و منطقی ترین ( غیر جادویی ترین !) شخصیت داستان است و به نوعی مدیر خانواده ، در اواخر داستان نابینا می شود و به غار تنهایی فرو می رود .


    مارکز این روزها دوران بازنشستگی اش را در نهمین دهه ی زندگانی خود می گذراند ، هم چنین به گفته ی پزشکان دچار بیماری آلزایمر شده و حتی آن طور که برادرش ادعا کرده مبتلا به نوعی جنون هم شده است . انگار سرنوشت بوئندیاها دامن گیر خود او هم شده است . . .
     

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    نقد صد سال تنهایی میلان کوندرا
    صد سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز، نوعی پیروزی رمان است. با وجود این، رمان مارکز به شیوه‌ای پارادوکسال، پایان یک دوران را امضا می‌کند: دورانی که فرد را «شالوده همه چیز» قرار می‌داد.



    در بازخوانی صد سال تنهایی ایده عجیبی به ذهن‌ام رسید: شخصیت‌های اول رمان‌های بزرگ فرزندی ندارند. در زندگی، کمتر از یک درصد مردم بدون فرزند اند، ولی حداقل پنجاه درصد شخصیت‌های بزرگ رمانی، رمان را ترک می‌کنند بی آن که تولیدمثل کرده باشند. نه پانتاگروئل [1:]، نه پانورژ[2:] ، نه دون کیشوت[3:]،هیچ‌یک وارث ندارند. نه والمون[4:]، نه مارکیز دو مرتوی[5:]، نه بانوی پرهيزکار دلبستگی‌های پرگزند. نه تام جونز، مشهورترین قهرمان فیلدینگ. نه ورتر[6:]. بیشترشخصیت‌های اصلی استاندال بدون فرزند اند (یا هرگز فرزندان شان را ندیده‌اند)؛ و همچنین بسیاری از قهرمان‌های بالزاک؛ و داستایوفسکی؛ و در همين قرن گذشته، شخصیت اول در جست و جوی زمان از دست رفته، و بدون تردید، تمام شخصیت های بزرگ موزیل: اولریش، خواهرش آگات، والتر، زنش کلاریس، و دیوتیم؛ و همچنین شوایک؛ و نیز تمامی قهرمان های اصلی کافکا، به استثنای کارل روسمان بسیار جوان که کلفتی را باردار می کند، اما دقيقاَ به همین دلیل، به قصد زدودن بچه از زندگی‌اش به آمریکا می گریزد، و این طور است که رمان می‌تواند متولد بشود. این سترون بودن ناشی از قصد آگاهانه‌ی رمان‌نویسان نیست؛ بلکه این روح هنر رمان (یا ضمیر ناهشیار این هنر) است که از تولیدمثل کراهت دارد.

    رمان زاده‌ی دوران مدرن است، دورانی که فرد را به گفته ی هایدگر، بدل کرد به "شالوده همه چیز". به لطف هنر رمان، انسان در اروپا به عنوان فرد جایگاه پیدا می‌کند. در زندگی واقعی، چیزهای زیادی از والدین‌مان، آن‌طور که پیش از تولدمان بوده اند، نمی‌دانیم؛ ما نزدیکان‌مان را قطعه قطعه می‌شناسیم؛ آنها را می‌بینیم که می‌آیند و می‌روند، و به محض این که از دنیا می‌روند کسان دیگری جای آنها را می‌گیرند: آنها رژه‌ای طولانی از وجودهایی قابل جایگزین را شکل می‌دهند. تنها رمان است که فرد را مجزا می‌کند، نور می‌تاباند به تمام زندگی‌اش، به تمام افکارش، به تمام احساسات‌اش، و او را غیرقابل جایگزین می‌کند: فرد را بدل می‌کند به مرکز همه چیز.

    دون کیشوت می‌میرد و رمان به پایان می‌رسد؛ این پایان کاملن قطعی‌ست چرا که دون کیشوت فرزند ندارد؛ اگر فرزندی می‌داشت، زندگی‌اش ادامه پیدا می‌کرد، نمونه قرار می گرفت یا رد می شد، از آن دفاع یا به آن خــ ـیانـت می شد؛ مرگ یک پدر در را باز می گذارد؛ اين، از طرف ديگر، همان چيزی‌ست که ما از دوران کودکی می شنویم: زندگی تو در بچه هایت تداوم پیدا خواهد کرد؛ بچه هایت جاودانگی تو هستند. اما اگر سرگذشت من بتواند در آن سوی زندگی شخصی ام تداوم پیدا کند، به این معناست که زندگی من نه تنها ماهیت مستقلی ندارد بلکه ناکامل است، و به خودی خود معنایی ندارد؛ به این معناست که چیزی کاملن ملموس و زمینی وجود دارد که براساس آن فرد ساخته می‌شود، و رضایت می‌دهد که ادغام شود، که فراموش شود: خانواده، توارث، طایفه، ملت. به این معناست که فرد به عنوان "شالوده ی همه چیز" فقط یک توهم است، یک شرط بندی‌ست‌، یک رویای چند قرنه ی اروپا.

    با صد سال تنهایی مارکز، به نظر می‌آید هنر رمان از این رویا بیرون می‌آید؛ مرکز توجه دیگر یک فرد نیست، بلکه دسته ای از فردهاست؛ آنها همگی اصیل‌اند و غیر قابل تقليد، و با وجود این هر یک از آنها چیزی نیستند مگر روشنایی زودگذر پرتو آفتاب روی موج یک رودخانه؛ هر یک از آنها فراموش شدن خود در آینده را به دوش می‌کشد و هر یک از آن ها به این امر آگاه است؛ هیچکدامِ آنها از ابتدا تا به انتها در صحنه ی رمان نمی‌ماند؛ اورسولای پیر، مادر تمام این طایفه، وقتی می‌میرد، صد و بیست ساله است، و مرگ‌اش خیلی پیش از آن است که رمان به پایان برسد؛ تمام اشخاص نام‌هايی شبیه به هم دارند، آرکادیو خوزه بوئندیا، خوزه آرکادیو، خوزه آرکادیوی دوم، اورلیانو بوئندیا، اورلیانوی دوم، به اين دليل که خط فاصلی که آنها را از هم متمایز می‌کند، در سایه برود و خواننده آنها را با هم قاطی بکند. بر حسب این شواهد، دوران فردگرایی اروپایی، ديگر دورانی نیست که به آنها متعلق باشد. پس دوران آنها کدام است؟ دورانی که بر می‌گردد به گذشته‌ی سرخ ‌پوستان آمریکا؟ یا دورانی در آینده که فردِ انسان در نوع انسان ذوب خواهد شد؟ احساس می‌کنم این رمان که نمونه‌ايست متعالی از اين هنر، در عین‌حال وداعی است جدی با عصر رمان
     

    هنگامه ندیم کار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/27
    ارسالی ها
    807
    امتیاز واکنش
    14,850
    امتیاز
    671
    نقد رمان صد سال تنهایی

    نویسنده: گابریل گارسیا مارکز

    برنده نوبل ادبیات در سال ۱۹۸۲

    book2.jpg


    در یادداشتی که در ستایش گابریل گارسیا مارکز نوشته شده بود نویسنده سعی می کرد با یک افتتاحیه درخشان شروع کند. او با این کار سعی کرده بود نقاط ضعف کار خود را بپوشاند، ولی همین اقدام باعث می شود یک بار دیگر به سبک کاری مارکز توجه کنیم. البته این روزها صحبت کردن درباره سبک کار سختی است، چرا که برتری کار مارکز توسط مقلدانی که از مهارت او برخوردار نیستند، تضعیف شده است.

    دشمنی سبک با بقیه عناصر داستان شاید از آن بحث های مهمی باشد که کم تر از آن چه که توقع می رود، درباره آن صحبت شده است. ولی سوال این جاست که چه چیزی در برابر سبک قرار می گیرد؟ این سوالی نیست که برای پاسخ به آن دنبال یک مورد کم اهمیت باشیم. البته می توان به عنصر نه چندان تاثیرگذار مفهوم هم اشاره کرد. مردم اغلب درباره سبک و مفهوم کارها صحبت می کنند. به نظر می آید سبک بنا به طبیعت خود همیشه بر مفهوم مقدم است. در کنار این دو مورد یک مکمل دیگر هم وجود دارد که در ادبیات غیر تجاری یا به قولی، هنری زیاد می بینیم: دقت. دقت در این گونه کارها به حدی است که گویی نویسنده از سبک به عنوان ابزاری برای هذیان گویی استفاده می کند.

    “صد سال تنهایی” اثری قابل توجه و مفهومی است، دقت زیادی در متن به کار رفته و جملات آن دلچسب تر از این ها هستند که بتوان آن ها را نادیده گرفت. این رمان جوایز و افتخاراتی دریافت کرده که معمولا به کتاب هایی با متن های موجزتر اعطا می شود. برگ برنده اصلی این داستان در روایت اپرا گونه آن است.

    و مسلما رئالیسم جادویی را نمی توان نادیده گرفت. این ژانری است که گارسیا مارکز همیشه در آن فعال بوده است. رئالیسم جادویی شاید عنصر بی رحمی باشد. اگر قرار است درباره توانایی پرواز یک مرد یا حرف زدن یک میمون صحبت کنیم، چه جایی برای داستان باقی می ماند؟ آیا عنصری مهم تر از پرواز یک مرد یا حرف زدن یک میمون وجود دارد؟ مارکز هیچ وقت این مساله را رد نکرده که عناصر مافوق الطبیعی رمان او همیشه چنین کارکردی دارند. ولی روش دیگری برای مطالعه کارهای او وجود دارد.

    آرتور سی کلارک نویسنده معتقد است: “یک فناوری بسیار پیشرفته هیچ فرقی با جادو ندارد.” به همین ترتیب ماجرای تاریخی که توسط سالخورده های روستا روایت می شود هم با جادوی خاصی همراه است. مارکز بچگی های خود را در کنار پیرمردها و پیرزن ها سر کرده و با دقت به خاطرات آن ها گوش می داده است. به همین دلیل است که وقتی به عنوان یک نویسنده بدون هیچ کم و کاست یا تفسیر اضافه ای به بازگویی قصه ها می پردازد، چنین جادوی خاصی در متن او جاری می شود.

    در اواسط رمان ماکوندو، روستای خیالی داستان به طاعون بی خوابی دچار می شود و باعث می شود تمام ساکنان آن حافظه خود را از دست بدهند. در سال ۱۹۷۵ یعنی چند سال بعد از انتشار کتاب، عصب شناسان به طور رسمی یک بیماری مربوط به زوال عقل (جنون معنایی) کشف کردند که شباهت زیادی با بیماری موجود در صد سال تنهایی داشت. خود مارکز هم به دلیل کهولت سن دچار زوال عقل شد. بعد از این که روستای ماکوندو حافظه خود را از دست می دهد، ساکنان آن بر روی چیزهای مختلف علامت می گذارند تا آن ها را فراموش نکنند. کاش راهی وجود داشت می توانستیم وارد ذهن زیبای مارکز شویم و به پاس احترام علامتی با چنین مضمونی در ذهن او بر جای بگذاریم: “شما جناب گابریل گارسیا مارکز بزرگ هستید”

    منبع: مانو جوزف – ایندیپندنت
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا