- عضویت
- 2016/04/06
- ارسالی ها
- 2,276
- امتیاز واکنش
- 23,187
- امتیاز
- 916
آینهای که سنگ صبور خودش بود
گاهی در غیاب یک دال، چیزی جایگزین نمیشود و همین خلاء یا سکوت منجر به خوانش جدیدی از متن میشود. درنتیجه غیاب به همان اندازهی حضور در شکلگیری داستان مؤثر خواهد بود و نقش آن در زنجیرهی خطی باعث بازی حضور و غیاب دالها میشود. صادق چوبک، در رمان سنگ صبور خود که از بهترین آثار اوست، با فقدان حضور «گوهر» به عنوان راوی، بر فقدان ارزشی اشاره میکند که جامعهی آن زمان آن را نمیشناسد و باعث انحطاطش میشود. این رمان که بازنمایی عصر خود و همچنین عصر پیش از خود است، بر تأثیر عملکرد نظامهای فاسد بر سرنوشت افراد دلالت میکند، به طوری که تنها کسی که در این رمان میتواند به زندگی خود ادامه دهد، زنی زشت رو، خیانتکار و بدخواه همگان به نام بلقیس است که خــ ـیانـت او را میتوان به سطح گستردهتری از جامعه تعمیم داد و اینگونه استدلال کرد که بلقیس نمایندهای از مردمی است که با خــ ـیانـت، بدگویی و رفتارهای غیراخلاقی بقای خود را در جامعه تضمین میکنند. درمقابل گوهر نمایندهای بخشی از جامعه است که قربانی معصومیت خود میشوند که این رمان برای دلالت بر مفاهیم مورد نظر خود، گاه با تطابق صورت و معنا و گاه با عدم تطابق عامدانهی آنها مفاهیم ناگفتهی خود را به مخاطب منتقل میکند. از آنجایی که معنا از تفاوت میان این حضور و غیاب شکل میگیرد و «متن از زنجیره یا الگوهای دال و مدلولی تبعیت میکند که به صورت درونی با غیاب شکسته میشوند» (Wolf, 2005: 113)، گوهر با غیاب خود به غیاب جوهرهی اصلی جامعه، غیاب چیزی ارزشمند که به دلیل شرایط جامعه ارزش خودش را از دست داده و رو به انهدام رفته و یا چیزی ارزشمند که جامعه آن را ارزشمند تلقی نکرده، اشاره میکند. درواقع این غیاب، در صورتی میتواند معنادار باشد که به دلیل شمایلگونگی صورت و معنا و یا ناشمایلگونگی بازنمایی شود. در شرایطی که میان صورت و معنا تطابقی وجود داشته باشد، شمایلگونگی نامیده میشود و در صورت عدم تطابق در شرایطی که امکان این تطابق موجود باشد، ناشمایلگونگی عمل میکند. در این رمان، تنها شخصیتی که کنش او با نامش در رابـ ـطهی شمایلگونگی قراردارد، سیفالقلم است و همین تطابق نام و کنش، باعث کنشمند بودن او، اما به شکلی مخرب میشود، برخلاف دیگر شخصیتهای کتاب که همگی منفعل هستند و نام و نقش آنها در رابـ ـطهی ناشمایلگونگی قراردارند. پس به نظر میرسد که عملکرد نظامهای فاسد، باعث بقای افراد خیانکار در جامعه میشود و دیگر افراد همگی یا رو به انهدام میروند و یا همچون احمدآقا، سنگ صبور خودشان میشوند و میترکند. درواقع درونمایهی این رمان، حضور نظامهای فاسد و تنهایی آدمهایی است که به این نظامها اجازهی ستمگری میدهد.
به عقیدهی تاباکوفسکا تطابق صورت و معنا در یک اثر یا «شمایلگونگی به رابـ ـطهی کمابیش مستقیم میان عبارت زبانی و روابط ادراکی»گفته میشودکه همان «شباهت دریافتی میان ساختار مفهومی و صورت زبانی» (Tabakowska, 1999: 410) است که در نهایت باعث تقویت معنای موجود در متن میشود و به گفتهی فیشر، «تأثیر کلی اثر هنری را افزایش میدهد» (Fischer, 1999: 257). اما به باور آلوین فیل، در موارد بسیاری معنای بیشتر از خلال شمایلگونگی کمتر و یا به عبارتی ناشمایلگونگی مورد انتظار ایجاد میشود (Fill, 2005: 97). درواقع معنا به صورت سلبی و در تمایز با دیگر نشانهها ایجاد میشود، درنتیجه فقدان همانندی و شباهت برای شکلدهی به معنا لازم است و این خود شگردی است که باعث افزایش معنای ناگفتهی متن میشود که در این اثر چوبک، نام تمام شخصیتها با کنش آنها در رابـ ـطهی ناشمایلگونگی قرار دارد، اما در نهایت عملکرد شمایلگونگی در ساختار و درونمایه، جنبهی تفسیری متفاوتی به خود میگیرد، بدین صورت که ساختار «سنگ صبور» به عنوان «صورت اثر» در ابعاد مختلفی با «درونمایهی اثر» در تطابق است، به شکلی که عنوان کتاب، پیشدرآمد، فصلبندیها، حضور و غیاب شخصیتها و همچنین زاویهدیدهای موجود همگی هم در صورت اثر و هم در درونمایهی آن به صورت شمایلگونگی بازنمایی میشوند و این شمایلگونگی به ایجاد تفسیری فراتر از آنچه که در متن گفته میشود، میانجامد.
سنگ صبور: راوی تنهایی آدمها
همهی ماجرای رمان در فصلبندیهای بیست و ششگانه با محوریت شش شخصیت، برای روایت یک نفر، برای کسی که سنگ صبور است، نقل میشود و این یک نفر، کسی نیست جز خود راوی. درواقع هرکس، سنگ صبور خودش است. در این عنوان، تنهایی و مرگ هم در مفهوم و هم در ساختار عنوان اثر انعکاس یافته است. در این رمان، از لحاظ درونمایهای سرنوشت سه تن از شخصیتهای اصلی داستان به مرگ میانجامد و بقیهی شخصیتها به گونهای در آستانهی آن قرار میگیرند، درنتیجه ارتباط درونمایهای «عنوان» و «متن رمان» به صورت انعکاس تنهایی و مرگ در «ساختار و محتوا» به صورت تکگویی و مرگ نشان داده میشود. درواقع، رابـ ـطهای متناظر میان صورت و محتوا هم در عنوان اثر و هم در ساختار عنوان و ساختار متن رمان وجود دارد، بدین شرح که عنوان از دو کلمه شکل گرفته است، گویی که فردی شنوا و صبور در آینهای سنگی با خود سخن میگوید. این دو کلمه، از لحاظ تصویری، کسی را بازنمایی میکنند که روبهروی خودش نشسته و با خودش حرف میزند. در این نوع شمایلگونگی، ساختار سنگ صبور (حرف زدن کسی با کسی) بر مفهوم آن (کسی که تنهاست) منطبق میشود، درنتیجه کسی با خودش حرف میزند و از فرط فقدان دیگری، میمیرد. درنتیجه، سنگ همچون آینهای، انعکاسدهندهی فرد در خودش است و صبور، همچون گوش شنوایی که دم نمیزند. در قدیم از سنگ، آینه میساختند، درنتیجه، سخن گفتن با خود (آینه) در صورت اثر، یعنی سنگ صبور دیده میشود. این تکگویی درونی شخصیتها در ذهن خود و البته در نهایت شکلگیری همهی ماجرا در ذهن احمدآقا با ساختار عنوان کتاب، سنگ صبور، به صورت رابـ ـطهای مستقیم عمل میکند. همچنین، قلمروی مبدأ «خود» بر قلمروی مقصد «سنگ صبور» منطبق میشود، درنتیجه وجدان یا خود هریک از راویان اثر به مثابهی سنگ صبوری تلقی میشود که از فرط رنج روزگار شنیدن منهدم میشود، همانطور که بیشتر راویان این اثر نیز از میان میروند، چرا که سنگ صبور، چیزی درون خود راوی بوده و نه بیرون از او که این نمایانگر اوج تنهایی شخصیتها است. درواقع «سنگ صبور» همان تنهایی بیش از حدی است که قرار است به ترکیدن سنگ منجر شود. سنگی که تاب تحمل این همه رنج و مصیبت را ندارد. این سنگ در طول وقایع رمان صبوری کرده و شنوای داستان تلخ زندگی هر یک از شخصیتهای داستان بوده، اما در نهایت، همراه تک تک شخصیتهای داستان که زندگیشان با پایانی تلخ خاتمه مییابد، سنگ نیز همانگونه که احمدآقا متواری میشود، طبق افسانهی کهن از فرط بیتابی منهدم میشود و این انهدام هم در ساختار و هم در معنای اثر منعکس میشود (ر.ک. صادقی، 1393).
با صد هزار مردم تنهائی
کتاب به بوشهر، زادگاه صادق چوبک تقدیم شده و این تقدیمنامه، در صورتی که بار دلالی داشته باشد، باعث میشود وقایع شیراز به بوشهر تعمیم داده شود. بدین صورت که گویا نویسنده، مخاطب خود را به ویژه مردم بوشهر میداند، و اینگونه میان شیراز و بوشهر یک شباهت وقایعشناختی و اجتماعی صورت میگیرد، به طوری که گویی داستان در بوشهر میگذشته و مصائب بوشهر را روایت میکرده، به همین دلیل نویسنده، رمان را به همان جایی تقدیم میکند که رمان ممکن بود در آن مکان نیز رخ بدهد. درواقع، مکان در این رمان بهواسطهی یکی از پیرامتنهای اثر گسترده میشود، به طوری که پیرامتن اثر به صورتی دلالتمند در ساخت فضای رمان عمل میکند.
در صفحهی بعد، با نقل بیتی از رودکی، عنوان کتاب و همچنین هر یک از شخصیتهای داستان ملموستر توصیف میشوند. عنوان کتاب که سنگ صبور است، روایت از تنهایی سنگی دارد که بار رنج مردم را به دوش میکشد و تک تک شخصیتهای داستان نیز در فصل خود با تگگویی درونی داستان را به پیش میبرند، گویی کسی نیست که با آنها وارد دیالوگ شود و هر یک در تنهایی خود غوطهور هستند. درنتیجه، نه تنها عنوان، فصلبندی و روایتپردازی با درونمایهی خود در شمایلگونگی است، بلکه شعر پیشدرآمد کتاب (چوبک، 1352: 7) نیز همین درونمایه را منعکس میکند: «با صد هزار مردم تنهائی/ بی صد هزار مردم تنهائی»
این شعر، تأکیدی است بر درونمایهی اثر مبنی بر اینکه آدمها در تنهایی خود غوطهورند و به همین علت نمیتوانند در گرفتاریهای یکدیگر شریک باشند. صدهزار مردم، دلالت بر تعداد شخصیتها، فصلها و راویان رمان یعنی 5 (6) راوی و همچنین شخصیتهای فرعی بسیار دارد. بیصد هزار مردم، بر غیاب صدای هر شخصیت در روایت دیگری و همچنین غیاب شخصیت اصلی (گوهر) و درنهایت سنگ صبور شدن هر یک از راویان دلالت دارد. به عبارتی، سنگ صبور، روایتی است از تنهایی آدمهایی که در کنار یکدیگر زندگی میکنند، اما بیهمدیگرند و همین بیهمدیگری، باعث انهدام آنها میشود. شمایلگونگی میان ساختار و درونمایه به این صورت رخ میدهد که ساختار رمان این تنهایی را به صورت تگگویی، ادغام همهی شخصیتها در شخصیت احمدآقا و عنوان خود، «سنگ صبور»، نشان میدهد.
شعر دوم پیشدرآمد کتاب (ص. 8) که به نقل از عرفی شیرازی بیان میشود، تکملهای است بر شعر اول و نیز رمزگشای چگونگی شمایلگونگی عنوان کتاب: «هرجای که چشم من و عرفی به هم افتاد/ برهم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم»
در این بیت، من و عرفی با یکدیگر یکی هستند، گویی که عرفی با وجدان خود سخن میگوید، همانگونه که شخصیتهای کتاب با خودشان حرف میزنند. این طرحواره، نشاندهندهی درونمایهی تنهایی در این بیت است که در تطابق با کل اثر بهکار رفته. درنتیجه، میتوان اینگونه استنباط کرد که تکثر شخصیتهای رمان امری ظاهری بهشمار میرود و این تنهایی به قدری عمیق است که هرکس در آینه بر خود میگرید و از فرط تنهایی منهدم میشود. حضور من و عرفی، دال بر تکثر شخصیتها دارد و نگاه من و عرفی در هم، همانند نگاه فرد در آینه است، گویی هر دو یک نفر (همان احمدآقا) هستند، بنابراین همهی شخصیتهای این داستان در آینهی درون خود و در سطحی کلانتر در آینهی درون یک نفر، احمد آقا، منعکس شدهاند و چوبک و احمدآقا که هر دو مؤلف این رمان هستند، با نگاهی به هم، برای سرنوشت خود و جامعهی خود رنج میکشند. درنتیجه، اینکه رمان با صدای احمدآقا آغاز میشود و پایانمییابد و بقیهی شخصیتها در فصلهای میانی قرارمیگیرند، شمایلگونگی ساختار و درونمایه است مبنی بر تجمع همگی در آینهی یک نفر که این رابـ ـطهی آینهوار در عنوان کتاب و درونمایهی اثر (که احمدآقا سنگ صبور خودش است) نیز بازتاب دارد.
شمایلگونگی فصلبندی
در خانهای چند مستأجر به نامهای احمد، بلقیس و شوهرش، گوهر و کاکل زری و جهان سلطان زندگی میکنند. کتاب دارای 26 فصل است که از آن میان، 10 فصل به روایت احمد آقا، 5 فصل به روایت بلقیس، 6 فصل به روایت کاکل زری، 4 فصل به روایت جهان سلطان و 1 فصل به روایت سیف القلم نقل میشود. در مجموع شخصیتهای اصلی کتاب عبارتند از: گوهر، احمدآقا، بلقیس، کاکل زری، جهان سلطان و سیف القلم که هیچ فصلی به گوهر اختصاص داده نشده است.
داستان با شرح تکگویی درونی احمدآقا از زلزلهی شیراز شروع میشود و با روایت احمدآقا هم به پایان میرسد. هر یک از فصلهای داستان به روایت یکی از شخصیتها، به غیر از گوهر بازگو میشوند و از خلال تکگویی درونی شخصیتها، با زندگی و آرزوهای فردی هر یک از افراد و همچنین وضعیت جامعهای که در آن زندگی میکنند، آشنا میشویم. درواقع، شخصیت محوری اثر، «گوهر» در غیاب کامل از لحاظ ساختاری به سر میبرد، بدین معنی که فضاهای خالی موجود در زنجیرهی دالها یا مدلولها با چیزی پر نمیشود و حضور مدلول از خلال غیاب دال فهمیده میشود، یعنی در همهی فصلها از گوهر سخن به میان میآید ولی فقدان او نشاندهندهی حذف ساختاری اوست. درنتیجه گوهر بنا به دلایلی که در درونمایهی اثر قابل پیگیری است، هم از لحاظ ساختاری و هم از لحاظ مفهومی حذف شده، اما از خلال دیگر دالها حضور مفهومی او قابل درک است.
بیشترین فصلهای کتاب (10 فصل)، بیشترین صفحهها (267 صفحه) و نیز فصل اول و آخر اثر را روایت احمدآقا شکل میدهد و این خود با نقش احمدآقا به عنوان نویسندهی اثر در شمایلگونگی است. همچنین نقش فصل احمدآقا از لحاظ چگونگی قرارگیری در پس و پیش از فصلهای دیگر قابل اهمیت است، به طوری که هیچ سه فصل بدون حضور فصل احمدآقا پشت سرهم نیامدهاند و نیز از 6 فصل مختص به کاکل زری، فصل احمدآقا در 5 فصل قبل یا بعد از آن آمده و صرفن در فصل آخر که کاکلزری میمیرد، فصل قبل را بلقیس و فصل بعد را سیفالقلم شکل میدهد که این خود نوعی شمایلگونگی حمایت احمدآقا از کاکلزری و عدم حمایت بلقیس از کاکلزری است. همچنین، در پس و پیش هر 5 فصل مختص به بلقیس و هر 4 فصل مختص به جهان سلطان، فصل مختص به احمدآقا حضور دارد. این نوع چیدمان فصلی، تأکید بر تجمع شخصیتها در آینهی احمدآقا و حضور احمدآقا به عنوان نویسندهی اثر است که این نیز نوعی شمایلگونگی است که تکثر و سلطهی شخصیت احمدآقا نسبت به سایر شخصیتها را به نمایش میگذارد.
از لحاظ تعداد صفحات، کمترین صفحات به ترتیب به گوهر، جهان سلطان و کاکلزری اختصاص داده شده که این خود در شمایلگونگی با مرگ آنها قرار دارد، چراکه نخست گوهر کشته میشود، سپس جهانسلطان و در نهایت کاکل زری.
نوع روایت که تکگویی درونی است، خود نیز با مضمون رمان که تنهایی آدمهاست، در شمایلگونگی قرار دارد. تکگویی درونی از سوی شخصیتهای داستان، نشاندهندهی تنهایی آنهاست و اینکه بیاعتمادی، انزواطلبی و انفراد تا چه حد میتواند به ساختارهای جامعه صدمه بزند. احمدآقا، جهان سلطان و کاکل زری با گم شدن گوهر احساس تنهایی میکنند. بلقیس به دلیل معتاد بودن شوهرش تنهاست. سیفالقم یک خارجی است که به ایران آمده و او هم تنهاست. زروان، شخصیت اسطورهای و نمادین داستان نیز تنهاست و مشیانه از او گریزان است و این تنهائی در ساختار و فصلبندی رمان نیز به صورت تکگویی به چشم میخورد.
شمایلگونگی شخصیتها: ناشمایلگونگی نقشها
احمدآقا معلم است و در اتاقش با عنکبوتی به نام آسید ملوچ زندگی میکند. فصل اول کتاب، با تکگویی احمدآقا آغاز میشود. دیالوگهای موجود در این فصل، همه انعکاسی است از همان شعر پیش درآمد که «هر جای که چشم من و عرفی به هم افتاد»، چرا که این دیالوگها میان احمدآقا و شخصی گمنام (همزاد او) یا عنکبوت سقف اتاق (آسید ملوچ) رخ میدهد. احمد آقا معلمی است که به بنبست رسیده و شاید به همین دلیل تمام شخصیتهای داستان همانند او به نوعی به بنبست میرسند، چراکه احمدآقا آینهای است که شخصیتهای دیگر در آن منعکس میشوند. دو شخصیت دیگر همراه او، همزاد و آسید ملوچ هستند که هم لحن یکدیگر سخن میگویند و همچنین حرفهایشان با فونتی مشابه نوشته می شود، درواقع هردو سرزنشگر احمدآقا در برابر خودش هستند و این تغییر فونت آنها، به نوعی شمایلگونگی است برای نشان دادن یک صدای متفاوت از فونت قبلی. همچنین در نظر گرفتن احمدآقا به عنوان نویسندهی کتاب، با عنوان و پیشدرآمد در شمایلگونگی قرار دارد. درواقع، از آنجایی که احمدآقا آینهای در نظرگرفته میشود برای بازنمایی دیگر شخصیتها، تکگویی میان احمدآقا و خودش منجر به کسب اطلاعات دربارهی موقعیت او و همچنین دیگر راویها میشود، چرا که در سطح کلان، راوی تمام راویها همان احمدآقا است.
پس از گم شدن گوهر، احمد به ناگزیر با بلقیس ارتباط برقرار میکند. از لحاظ ترتیب فصول، روایت بلقیس در هر 5 فصل در کنار فصلی است که مختص به احمدآقاست و این به نوعی ناشمایلگونگی ارتباط احمدآقا و بلقیس است. بدین معنی که از لحاظ درونمایهای، احمدآقا از بلقیس بیزار است و عاشق گوهر است، اما از لحاظ ساختاری، بلقیس همیشه در فصلهای مختص به خود در کنار فصل احمدآقا قرار دارد و این ناشمایلگونگی میان ساختار و درونمایه باعث افزایش یک لایهی معنایی به اثر میشود، بدین صورت که ساختار رمان، بلقیس را به گونهای به احمدآقا تحمیل کرده و گوهر را از او دور میکند که او علیرغم میل خود، به ارتباط با بلقیس تن میدهد. اما در نهایت، بلقیس، یکی از شخصیتهای داستان که از دید احمدآقا شخصیت بیجوهری است، جفت او میشود، به طوری که ساختار رمان همانند سرنوشتی از پیش تعیین شده، شخصیتهای داستان را به جبری تاریخی گرفتار میکند. بعد از گم شدن گوهر، احمدآقا، به فردی منفعل و بیواکنش در برابر بدبختی جامعه تبدیل میشود که انتظار میرود به خاطر منفعل بودنش، نسبت به مسئولیتهای اجتماعی خویش به گونهای به سیفالقم بدل شود، چرا که او هم به دلیل بیواکنش بودن، مانند سیفالقلم در انهدام جامعهی خود شریک است.
از دیگر شخصیتهای این رمان، جهان سلطان نام دارد که از لحاظ لغوی به معنی سلطان جهان است، اما در این رمان در تمام مدت در طویله زندگی میکند، زنی علیل که سابقن کلفت خانهی حاج اسماعیل بود و بعد از پرت شدن از پله به علت دفاع از گوهر، از آن خانه بیرون انداخته شد و به همراه گوهر به خانهی فعلی آمد. ناشمایلگونگی نام و نقش در همهی شخصیتهای داستان به چشم میخورد و این خود، منجر به افزودگی میشود. به باور الوین فیل، آنچه که معنای کلمه، جمله یا متن را تقویت میکند و تأثیر کلی پیام متن را افزایش میدهد، ناشمایلگونگی است (Fill, 2005: 97). بدین صورت که درمواردی که شمایلگونگی ممکن است، اگر بهکار نرود یا کاهش بیابد، این باعث افزایش معنا میشود. درواقع معنا براساس تمایز و تضاد شکل میگیرد و جهانسلطان، کسی که حتا قادر به حرکت کردن و تمیز کردن خود نیست، برخلاف نامش، صاحب هیچ چیز نیست و در انتظار کمک دیگری (گوهری که گوهر نیست) برای انجام اموراتش است. نام جهان سلطان، کنایهای است از زروان که همهی جهان متعلق به اوست، اما او نیازمند دیگران است. در نهایت به دلیل غیبت گوهر، تن جهان سلطان در طویله کرم میگذارد و میمیرد، همانطور که زروان در انتهای داستان به دلیل سرپیچی مشی و مشیانه از دستورات او منهدم میشود، همانگونه که هرکدام از شخصیتهای داستان به سمت انهدام پیش میروند.
از دیگر شخصیتهای رمان، بلقیس، زنی آبلهرو و نازیبا است که در برابر گوهر قرار دارد. او در اوایل رمان، زنی نجیب و به اصطلاح دست نخورده است، تا بدانجا که حتا دو سال بعد از ازدواجش به دلیل معتاد بودن شوهر، باکـ ـره مانده. او بدخواه همه است و با حسادتها و بدخواهیهای خود به اطرافیانش صدمه میزند. به تنها کسی که توجه نشان میدهد، احمدآقا است و در نهایت، از فقدان گوهر استفاده کرده، خودش را به او نزدیک میکند. او هم تمایل دارد مانند گوهر رابـ ـطههای متعدد داشته باشد، اما شرایطش را ندارد و این فقدان شرایط از او زنی نجیب ساخته است. نام بلقیس نیز مانند نام دیگر شخصیتهای داستان با نقش او در ناشمایلگونگی است، چراکه بلقیس نام ملکهی سبا، زنی زیبارو بود که همسر سلیمان شد. اما در این داستان زنی زشترو است که به شوهر خــ ـیانـت میکند. درواقع، گوهر که جامعه او را به عنوان مفسد اجتماعی قلمداد میکند، به شوهر خــ ـیانـت نمیکند و پس از طلاق، به صیغه میرود، اما بلقیس که زنی باکـ ـره است، در زمان ازدواجش با مرد دیگری ارتباط برقرار میکند و او تنها زنی است که زنده میماند، گویی خــ ـیانـت بلقیس در جامعهای که از جنس خود اوست، باعث بقایش میشود.
از دیگر شخصیتهای رمان، کاکل زری پسر گوهر است که از شرایط مادرش سرخورده است و در نهایت پس از گم شدن مادر، در حوض آب غرق میشود. او از دید خودش به توصیف پیرامون و آدمها میپردازد. مادرش را با کسانی که صیغهاش میکردند، میبیند و با نگاهی کودکانه ماجرا را در ذهنش مرور میکند. به دلیل فقدان مادر، مدتی به خانهی همسایه بـرده میشود، اما فساد اجتماعی در سطح روابط کودکانه در آن خانه نیز به نمایش درمیآید و از آنجایی که کاکل زری تنها و بیکس است، همهی تقصیرها به گردن او میافتد و او را به خانهی خودش برمیگردانند (ر.ک. فصل 11). این فصل به گونهای بازنمایی این مسئله است که وقتی فردی بیگـ ـناه در جامعه بیپناه و تنها باشد، شرایط اجتماعی به جای کمک به او باعث انحطاطش میشود. سرنوشت گوهر و کاکل زری سرنوشتی مشابه است و هردو در اوج بیگناهی از بهشت خانهی حاج اسماعیل به جهنم خانهی فعلی طرد میشوند و در نهایت از بین میروند. کاکل زری نمایندهی نسل آینده است و گوهر، نمایندهی نسل سوختهای که قربانی شرایط جامعهاش میشود و گوهرهاش را از دست میدهد. درواقع، فقدان این گوهره، باعث فقدان جهان سلطان و کاکل زری نیز میشود.
از دیگر شخصیتهای این رمان، سیفالقلم، قاتلی است که درصدد از بین بردن فساد جامه است و گوهر به دست او محو میشود. او، فردی هندی الاصل است که دشمن فقرا و بـدکـارهها است و کمر همت به قتل همهی کسانی میزند که باعث فساد اجتماعی میشوند. درواقع به جای از بین بردن عامل فساد، معلول فساد را از بین میبرد. او به گونهای نمایانگر یک نظام فاسد اجتماعی است که به جای «اصلاح» به «از بین بردن معلولها» میپردازند و این خود نمایانگر این واقعیت است که عملکرد نظامهای فاسد بر سرنوشت افراد تاثیر میگذارد، به طوری که در این رمان تنها کسی که به زندگی خود ادامه میدهد، بلقیس (تنها کسی که خــ ـیانـت میکند) است. بقیه یا به قتل میرسند یا همچون احمدآقا مانند سنگ صبوری میترکد و از خانه بیرون میزند. درونمایهی این رمان، حضور نظامهای فاسد و تنهایی آدمهایی است که به این نظامها اجازهی ستمگری میدهد.
احمدآقا در فصل دوم خودش (فصل 4 کتاب) به توصیف سیفالقلم میپردازد. به روایت احمدآقا، نام سیفالقم یعنی صاحب شمشیر و قلم. نام او از دوبخش تشکیل شده که نام و کنش او با یکدیگر در شمایلگونگی قرار دارند، بخش شمشیر به دلیل قاتل بودن اوست و بخش قلم به دلیل لفظ قلم حرف زدن، فارغ التحصیل دارالفنون بودن و باورهای افراطی او مبنی بر از بین بردن فساد با سیانور که برگرفته از کتاب نویسندهای به نام راسپوتین است. او تنها شخصیتی است که کنش او با نامش در رابـ ـطهی شمایلگونگی است و همین تطابق نام و کنش، باعث کنشمند بودن او میشود، برخلاف دیگر شخصیتهای کتاب که همگی منفعل هستند. اما کنش سیفالقلم، کنشی سازنده نیست، بلکه کنشی منهدمکننده است، همان کنشی که در تقدیر اوست، همان کنشی که انسانها به دلیل تنهاییشان دچارش میشوند و در عنوان اثر، پیشدرآمد و ساختار رمان رقم زده شده است: انهدام. و ابزار این انهدام، سیفالقلم است. این رمان به گونهای بازنمایی چارچوب قضا و قدری مورد باور جامه است که همه چیز از پیش نوشته شده و ساختارها از پیش تعیین شده، درنتیجه هیچکس کنشگر اصلی نیست، مگر یک نفر: «ای خدا تو چقدر در این راه بمن کمک کردهای... من نماینده تو در اینجا هستم...» (ص.263).
شمایلگونگی غیاب: گوهر
زمان داستان از غیاب گوهر شروع میشود و با یافتن جنازهی او در خانهی سیف القلم به پایان میرسد، پس مهمترین شخصیت داستان هم از لحاظ ساختاری و هم از لحاظ درونمایهای غایب است، اما حضور او از خلال روایت دیگران درک میشود. گوهر که قبلن زن شخصی به نام حاج اسماعیل بوده، به دلیل ماجرای خرافی خون دماغ شدن پسرش، کاکل زری، در صحن شاهچراغ از صحن حرم و همچنین خانهی شوهر طرد میشود، چرا که به باور عوام، خون دماغ شدن در مکان مقدس، نشانهی حرامزادگی است. او برای گذران زندگی به صیغه میرود، ولی در دل عاشق احمدآقا است. در طول داستان، غایب است، چراکه به قتل رسیده، به همین دلیل هیچ فصلی برای روایت گوهر اختصاص داده نمیشود. غیاب ساختاری گوهر و همچنین مرگ او در طول داستان با هم در رابـ ـطهی شمایلگونگی هستند، به طوری که او به مثابهی مدلولی گم شده تلقی میشود که همهی دالها براساس او تعریف میشوند. همهی شخصیتهای داستان از گم شدن و نیامدن گوهر حرف میزنند و هویتشان براساس رابـ ـطهای که با او دارند، مشخص میشود: احمدآقا به عنوان کسی که دلسوز گوهر و کاکل زری است و مدام به او و روابطش فکر میکند و قصد نوشتن از بدبختیهای او را دارد. جهان سلطان به عنوان کسی که در خانهی گوهر خدمتکار بوده و علیل شده و بعد از طرد شدن گوهر با او به خانهی فعلی آمده و چنان محتاج گوهر است که در نبود او، بدنش کرم میگذارد و میمیرد. کاکل زری پسر گوهر است و به دلیل فقدان مادر به حوض آب میافتد. بلقیس بدخواه گوهر و متعلقات اوست و در نبود گوهر خودش را به احمدآقا نزدیک میکند. سیفالقلم قاتل گوهر است.
گوهر که محور اصلی داستان است، با نام خود دارای دو نوع رابـ ـطه است: ارتباط نام گوهر با «زمان قبل از طرد شدن»، در شمایلگونگی است، درحالیکه نام او با «زمان بعد از طرد شدن»، در ارتباط ناشمایلگونگی است. گوهر به معنی ارزشمند و گرانبها است. ناشمایلگونگی نام و نقش گوهر، به دلیل تناقض معنای گوهر (ارزش) با نقش او به عنوان فردی همهجایی (ضدارزش) است که غیاب جوهرهی اصلی داستان، دلالت بر غیاب چیزی ارزشمند دارد که به دلیل شرایط جامعه ارزش خودش را از دست داده و رو به انهدام رفته است و یا اینکه چیزی ارزشمند که جامعه آن را ارزشمند تلقی نکرده و آن را به سوی تباهی کشیده است.
گوهر، نمایندهی حضور جمعی آدمهاست. آدمهایی که تنها نیستند، مراقب اطرافیان خود هستند و به پیرامون خود اهمیت میدهند، اما حوادث روزگار به آنها برچسبهایی نامطلوب از نظر جامعه میچسباند. او با آنکه زنی پرمهر نسبت به اطرافیانش است، از دید اجتماع زنی منحرف و فاسد تلقی میشود. از دید احمدآقا، زنی بدبخت و دوست داشتنی است. از دید کاکل زری، مادری است که با دیوها در ارتباط است. از دید جهان سلطان، زنی دلسوز و زحمت کش و از دید بلقیس بـدکـارهای نفرت انگیز که به صیغه میرود و جامعهی خود را آلوده میکند و از دید سیف القلم، یک مفسد اجتماعی است. تنها شخصیتی که وابستههای بسیاری منتظر حضورش هستند، در غیاب به سر میبرد و بقیهی شخیتها از فرط تنهایی منهدم میشوند. درواقع، گوهر در ناشمایلگونگی با نقش خود در اجتماع قرار دارد، بدین صورت که او باعث تجمع و دلبستگی افراد بوده و این امکان را داشته که خوشبختی را برای حاج اسمعیل، احمدآقا و دیگران به ارمغان بیاورد، اما اجتماع به دلیل باورهای خرافی و منفعتطلبیهای شخصی، نقشی را به او تحمیل میکند که ارزش را به ضدارزش بدل کرده است.
گاهی در غیاب یک دال، چیزی جایگزین نمیشود و همین خلاء یا سکوت منجر به خوانش جدیدی از متن میشود. درنتیجه غیاب به همان اندازهی حضور در شکلگیری داستان مؤثر خواهد بود و نقش آن در زنجیرهی خطی باعث بازی حضور و غیاب دالها میشود. صادق چوبک، در رمان سنگ صبور خود که از بهترین آثار اوست، با فقدان حضور «گوهر» به عنوان راوی، بر فقدان ارزشی اشاره میکند که جامعهی آن زمان آن را نمیشناسد و باعث انحطاطش میشود. این رمان که بازنمایی عصر خود و همچنین عصر پیش از خود است، بر تأثیر عملکرد نظامهای فاسد بر سرنوشت افراد دلالت میکند، به طوری که تنها کسی که در این رمان میتواند به زندگی خود ادامه دهد، زنی زشت رو، خیانتکار و بدخواه همگان به نام بلقیس است که خــ ـیانـت او را میتوان به سطح گستردهتری از جامعه تعمیم داد و اینگونه استدلال کرد که بلقیس نمایندهای از مردمی است که با خــ ـیانـت، بدگویی و رفتارهای غیراخلاقی بقای خود را در جامعه تضمین میکنند. درمقابل گوهر نمایندهای بخشی از جامعه است که قربانی معصومیت خود میشوند که این رمان برای دلالت بر مفاهیم مورد نظر خود، گاه با تطابق صورت و معنا و گاه با عدم تطابق عامدانهی آنها مفاهیم ناگفتهی خود را به مخاطب منتقل میکند. از آنجایی که معنا از تفاوت میان این حضور و غیاب شکل میگیرد و «متن از زنجیره یا الگوهای دال و مدلولی تبعیت میکند که به صورت درونی با غیاب شکسته میشوند» (Wolf, 2005: 113)، گوهر با غیاب خود به غیاب جوهرهی اصلی جامعه، غیاب چیزی ارزشمند که به دلیل شرایط جامعه ارزش خودش را از دست داده و رو به انهدام رفته و یا چیزی ارزشمند که جامعه آن را ارزشمند تلقی نکرده، اشاره میکند. درواقع این غیاب، در صورتی میتواند معنادار باشد که به دلیل شمایلگونگی صورت و معنا و یا ناشمایلگونگی بازنمایی شود. در شرایطی که میان صورت و معنا تطابقی وجود داشته باشد، شمایلگونگی نامیده میشود و در صورت عدم تطابق در شرایطی که امکان این تطابق موجود باشد، ناشمایلگونگی عمل میکند. در این رمان، تنها شخصیتی که کنش او با نامش در رابـ ـطهی شمایلگونگی قراردارد، سیفالقلم است و همین تطابق نام و کنش، باعث کنشمند بودن او، اما به شکلی مخرب میشود، برخلاف دیگر شخصیتهای کتاب که همگی منفعل هستند و نام و نقش آنها در رابـ ـطهی ناشمایلگونگی قراردارند. پس به نظر میرسد که عملکرد نظامهای فاسد، باعث بقای افراد خیانکار در جامعه میشود و دیگر افراد همگی یا رو به انهدام میروند و یا همچون احمدآقا، سنگ صبور خودشان میشوند و میترکند. درواقع درونمایهی این رمان، حضور نظامهای فاسد و تنهایی آدمهایی است که به این نظامها اجازهی ستمگری میدهد.
به عقیدهی تاباکوفسکا تطابق صورت و معنا در یک اثر یا «شمایلگونگی به رابـ ـطهی کمابیش مستقیم میان عبارت زبانی و روابط ادراکی»گفته میشودکه همان «شباهت دریافتی میان ساختار مفهومی و صورت زبانی» (Tabakowska, 1999: 410) است که در نهایت باعث تقویت معنای موجود در متن میشود و به گفتهی فیشر، «تأثیر کلی اثر هنری را افزایش میدهد» (Fischer, 1999: 257). اما به باور آلوین فیل، در موارد بسیاری معنای بیشتر از خلال شمایلگونگی کمتر و یا به عبارتی ناشمایلگونگی مورد انتظار ایجاد میشود (Fill, 2005: 97). درواقع معنا به صورت سلبی و در تمایز با دیگر نشانهها ایجاد میشود، درنتیجه فقدان همانندی و شباهت برای شکلدهی به معنا لازم است و این خود شگردی است که باعث افزایش معنای ناگفتهی متن میشود که در این اثر چوبک، نام تمام شخصیتها با کنش آنها در رابـ ـطهی ناشمایلگونگی قرار دارد، اما در نهایت عملکرد شمایلگونگی در ساختار و درونمایه، جنبهی تفسیری متفاوتی به خود میگیرد، بدین صورت که ساختار «سنگ صبور» به عنوان «صورت اثر» در ابعاد مختلفی با «درونمایهی اثر» در تطابق است، به شکلی که عنوان کتاب، پیشدرآمد، فصلبندیها، حضور و غیاب شخصیتها و همچنین زاویهدیدهای موجود همگی هم در صورت اثر و هم در درونمایهی آن به صورت شمایلگونگی بازنمایی میشوند و این شمایلگونگی به ایجاد تفسیری فراتر از آنچه که در متن گفته میشود، میانجامد.
سنگ صبور: راوی تنهایی آدمها
همهی ماجرای رمان در فصلبندیهای بیست و ششگانه با محوریت شش شخصیت، برای روایت یک نفر، برای کسی که سنگ صبور است، نقل میشود و این یک نفر، کسی نیست جز خود راوی. درواقع هرکس، سنگ صبور خودش است. در این عنوان، تنهایی و مرگ هم در مفهوم و هم در ساختار عنوان اثر انعکاس یافته است. در این رمان، از لحاظ درونمایهای سرنوشت سه تن از شخصیتهای اصلی داستان به مرگ میانجامد و بقیهی شخصیتها به گونهای در آستانهی آن قرار میگیرند، درنتیجه ارتباط درونمایهای «عنوان» و «متن رمان» به صورت انعکاس تنهایی و مرگ در «ساختار و محتوا» به صورت تکگویی و مرگ نشان داده میشود. درواقع، رابـ ـطهای متناظر میان صورت و محتوا هم در عنوان اثر و هم در ساختار عنوان و ساختار متن رمان وجود دارد، بدین شرح که عنوان از دو کلمه شکل گرفته است، گویی که فردی شنوا و صبور در آینهای سنگی با خود سخن میگوید. این دو کلمه، از لحاظ تصویری، کسی را بازنمایی میکنند که روبهروی خودش نشسته و با خودش حرف میزند. در این نوع شمایلگونگی، ساختار سنگ صبور (حرف زدن کسی با کسی) بر مفهوم آن (کسی که تنهاست) منطبق میشود، درنتیجه کسی با خودش حرف میزند و از فرط فقدان دیگری، میمیرد. درنتیجه، سنگ همچون آینهای، انعکاسدهندهی فرد در خودش است و صبور، همچون گوش شنوایی که دم نمیزند. در قدیم از سنگ، آینه میساختند، درنتیجه، سخن گفتن با خود (آینه) در صورت اثر، یعنی سنگ صبور دیده میشود. این تکگویی درونی شخصیتها در ذهن خود و البته در نهایت شکلگیری همهی ماجرا در ذهن احمدآقا با ساختار عنوان کتاب، سنگ صبور، به صورت رابـ ـطهای مستقیم عمل میکند. همچنین، قلمروی مبدأ «خود» بر قلمروی مقصد «سنگ صبور» منطبق میشود، درنتیجه وجدان یا خود هریک از راویان اثر به مثابهی سنگ صبوری تلقی میشود که از فرط رنج روزگار شنیدن منهدم میشود، همانطور که بیشتر راویان این اثر نیز از میان میروند، چرا که سنگ صبور، چیزی درون خود راوی بوده و نه بیرون از او که این نمایانگر اوج تنهایی شخصیتها است. درواقع «سنگ صبور» همان تنهایی بیش از حدی است که قرار است به ترکیدن سنگ منجر شود. سنگی که تاب تحمل این همه رنج و مصیبت را ندارد. این سنگ در طول وقایع رمان صبوری کرده و شنوای داستان تلخ زندگی هر یک از شخصیتهای داستان بوده، اما در نهایت، همراه تک تک شخصیتهای داستان که زندگیشان با پایانی تلخ خاتمه مییابد، سنگ نیز همانگونه که احمدآقا متواری میشود، طبق افسانهی کهن از فرط بیتابی منهدم میشود و این انهدام هم در ساختار و هم در معنای اثر منعکس میشود (ر.ک. صادقی، 1393).
با صد هزار مردم تنهائی
در صفحهی بعد، با نقل بیتی از رودکی، عنوان کتاب و همچنین هر یک از شخصیتهای داستان ملموستر توصیف میشوند. عنوان کتاب که سنگ صبور است، روایت از تنهایی سنگی دارد که بار رنج مردم را به دوش میکشد و تک تک شخصیتهای داستان نیز در فصل خود با تگگویی درونی داستان را به پیش میبرند، گویی کسی نیست که با آنها وارد دیالوگ شود و هر یک در تنهایی خود غوطهور هستند. درنتیجه، نه تنها عنوان، فصلبندی و روایتپردازی با درونمایهی خود در شمایلگونگی است، بلکه شعر پیشدرآمد کتاب (چوبک، 1352: 7) نیز همین درونمایه را منعکس میکند: «با صد هزار مردم تنهائی/ بی صد هزار مردم تنهائی»
این شعر، تأکیدی است بر درونمایهی اثر مبنی بر اینکه آدمها در تنهایی خود غوطهورند و به همین علت نمیتوانند در گرفتاریهای یکدیگر شریک باشند. صدهزار مردم، دلالت بر تعداد شخصیتها، فصلها و راویان رمان یعنی 5 (6) راوی و همچنین شخصیتهای فرعی بسیار دارد. بیصد هزار مردم، بر غیاب صدای هر شخصیت در روایت دیگری و همچنین غیاب شخصیت اصلی (گوهر) و درنهایت سنگ صبور شدن هر یک از راویان دلالت دارد. به عبارتی، سنگ صبور، روایتی است از تنهایی آدمهایی که در کنار یکدیگر زندگی میکنند، اما بیهمدیگرند و همین بیهمدیگری، باعث انهدام آنها میشود. شمایلگونگی میان ساختار و درونمایه به این صورت رخ میدهد که ساختار رمان این تنهایی را به صورت تگگویی، ادغام همهی شخصیتها در شخصیت احمدآقا و عنوان خود، «سنگ صبور»، نشان میدهد.
شعر دوم پیشدرآمد کتاب (ص. 8) که به نقل از عرفی شیرازی بیان میشود، تکملهای است بر شعر اول و نیز رمزگشای چگونگی شمایلگونگی عنوان کتاب: «هرجای که چشم من و عرفی به هم افتاد/ برهم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم»
در این بیت، من و عرفی با یکدیگر یکی هستند، گویی که عرفی با وجدان خود سخن میگوید، همانگونه که شخصیتهای کتاب با خودشان حرف میزنند. این طرحواره، نشاندهندهی درونمایهی تنهایی در این بیت است که در تطابق با کل اثر بهکار رفته. درنتیجه، میتوان اینگونه استنباط کرد که تکثر شخصیتهای رمان امری ظاهری بهشمار میرود و این تنهایی به قدری عمیق است که هرکس در آینه بر خود میگرید و از فرط تنهایی منهدم میشود. حضور من و عرفی، دال بر تکثر شخصیتها دارد و نگاه من و عرفی در هم، همانند نگاه فرد در آینه است، گویی هر دو یک نفر (همان احمدآقا) هستند، بنابراین همهی شخصیتهای این داستان در آینهی درون خود و در سطحی کلانتر در آینهی درون یک نفر، احمد آقا، منعکس شدهاند و چوبک و احمدآقا که هر دو مؤلف این رمان هستند، با نگاهی به هم، برای سرنوشت خود و جامعهی خود رنج میکشند. درنتیجه، اینکه رمان با صدای احمدآقا آغاز میشود و پایانمییابد و بقیهی شخصیتها در فصلهای میانی قرارمیگیرند، شمایلگونگی ساختار و درونمایه است مبنی بر تجمع همگی در آینهی یک نفر که این رابـ ـطهی آینهوار در عنوان کتاب و درونمایهی اثر (که احمدآقا سنگ صبور خودش است) نیز بازتاب دارد.
شمایلگونگی فصلبندی
در خانهای چند مستأجر به نامهای احمد، بلقیس و شوهرش، گوهر و کاکل زری و جهان سلطان زندگی میکنند. کتاب دارای 26 فصل است که از آن میان، 10 فصل به روایت احمد آقا، 5 فصل به روایت بلقیس، 6 فصل به روایت کاکل زری، 4 فصل به روایت جهان سلطان و 1 فصل به روایت سیف القلم نقل میشود. در مجموع شخصیتهای اصلی کتاب عبارتند از: گوهر، احمدآقا، بلقیس، کاکل زری، جهان سلطان و سیف القلم که هیچ فصلی به گوهر اختصاص داده نشده است.
داستان با شرح تکگویی درونی احمدآقا از زلزلهی شیراز شروع میشود و با روایت احمدآقا هم به پایان میرسد. هر یک از فصلهای داستان به روایت یکی از شخصیتها، به غیر از گوهر بازگو میشوند و از خلال تکگویی درونی شخصیتها، با زندگی و آرزوهای فردی هر یک از افراد و همچنین وضعیت جامعهای که در آن زندگی میکنند، آشنا میشویم. درواقع، شخصیت محوری اثر، «گوهر» در غیاب کامل از لحاظ ساختاری به سر میبرد، بدین معنی که فضاهای خالی موجود در زنجیرهی دالها یا مدلولها با چیزی پر نمیشود و حضور مدلول از خلال غیاب دال فهمیده میشود، یعنی در همهی فصلها از گوهر سخن به میان میآید ولی فقدان او نشاندهندهی حذف ساختاری اوست. درنتیجه گوهر بنا به دلایلی که در درونمایهی اثر قابل پیگیری است، هم از لحاظ ساختاری و هم از لحاظ مفهومی حذف شده، اما از خلال دیگر دالها حضور مفهومی او قابل درک است.
بیشترین فصلهای کتاب (10 فصل)، بیشترین صفحهها (267 صفحه) و نیز فصل اول و آخر اثر را روایت احمدآقا شکل میدهد و این خود با نقش احمدآقا به عنوان نویسندهی اثر در شمایلگونگی است. همچنین نقش فصل احمدآقا از لحاظ چگونگی قرارگیری در پس و پیش از فصلهای دیگر قابل اهمیت است، به طوری که هیچ سه فصل بدون حضور فصل احمدآقا پشت سرهم نیامدهاند و نیز از 6 فصل مختص به کاکل زری، فصل احمدآقا در 5 فصل قبل یا بعد از آن آمده و صرفن در فصل آخر که کاکلزری میمیرد، فصل قبل را بلقیس و فصل بعد را سیفالقلم شکل میدهد که این خود نوعی شمایلگونگی حمایت احمدآقا از کاکلزری و عدم حمایت بلقیس از کاکلزری است. همچنین، در پس و پیش هر 5 فصل مختص به بلقیس و هر 4 فصل مختص به جهان سلطان، فصل مختص به احمدآقا حضور دارد. این نوع چیدمان فصلی، تأکید بر تجمع شخصیتها در آینهی احمدآقا و حضور احمدآقا به عنوان نویسندهی اثر است که این نیز نوعی شمایلگونگی است که تکثر و سلطهی شخصیت احمدآقا نسبت به سایر شخصیتها را به نمایش میگذارد.
از لحاظ تعداد صفحات، کمترین صفحات به ترتیب به گوهر، جهان سلطان و کاکلزری اختصاص داده شده که این خود در شمایلگونگی با مرگ آنها قرار دارد، چراکه نخست گوهر کشته میشود، سپس جهانسلطان و در نهایت کاکل زری.
نوع روایت که تکگویی درونی است، خود نیز با مضمون رمان که تنهایی آدمهاست، در شمایلگونگی قرار دارد. تکگویی درونی از سوی شخصیتهای داستان، نشاندهندهی تنهایی آنهاست و اینکه بیاعتمادی، انزواطلبی و انفراد تا چه حد میتواند به ساختارهای جامعه صدمه بزند. احمدآقا، جهان سلطان و کاکل زری با گم شدن گوهر احساس تنهایی میکنند. بلقیس به دلیل معتاد بودن شوهرش تنهاست. سیفالقم یک خارجی است که به ایران آمده و او هم تنهاست. زروان، شخصیت اسطورهای و نمادین داستان نیز تنهاست و مشیانه از او گریزان است و این تنهائی در ساختار و فصلبندی رمان نیز به صورت تکگویی به چشم میخورد.
شمایلگونگی شخصیتها: ناشمایلگونگی نقشها
احمدآقا معلم است و در اتاقش با عنکبوتی به نام آسید ملوچ زندگی میکند. فصل اول کتاب، با تکگویی احمدآقا آغاز میشود. دیالوگهای موجود در این فصل، همه انعکاسی است از همان شعر پیش درآمد که «هر جای که چشم من و عرفی به هم افتاد»، چرا که این دیالوگها میان احمدآقا و شخصی گمنام (همزاد او) یا عنکبوت سقف اتاق (آسید ملوچ) رخ میدهد. احمد آقا معلمی است که به بنبست رسیده و شاید به همین دلیل تمام شخصیتهای داستان همانند او به نوعی به بنبست میرسند، چراکه احمدآقا آینهای است که شخصیتهای دیگر در آن منعکس میشوند. دو شخصیت دیگر همراه او، همزاد و آسید ملوچ هستند که هم لحن یکدیگر سخن میگویند و همچنین حرفهایشان با فونتی مشابه نوشته می شود، درواقع هردو سرزنشگر احمدآقا در برابر خودش هستند و این تغییر فونت آنها، به نوعی شمایلگونگی است برای نشان دادن یک صدای متفاوت از فونت قبلی. همچنین در نظر گرفتن احمدآقا به عنوان نویسندهی کتاب، با عنوان و پیشدرآمد در شمایلگونگی قرار دارد. درواقع، از آنجایی که احمدآقا آینهای در نظرگرفته میشود برای بازنمایی دیگر شخصیتها، تکگویی میان احمدآقا و خودش منجر به کسب اطلاعات دربارهی موقعیت او و همچنین دیگر راویها میشود، چرا که در سطح کلان، راوی تمام راویها همان احمدآقا است.
پس از گم شدن گوهر، احمد به ناگزیر با بلقیس ارتباط برقرار میکند. از لحاظ ترتیب فصول، روایت بلقیس در هر 5 فصل در کنار فصلی است که مختص به احمدآقاست و این به نوعی ناشمایلگونگی ارتباط احمدآقا و بلقیس است. بدین معنی که از لحاظ درونمایهای، احمدآقا از بلقیس بیزار است و عاشق گوهر است، اما از لحاظ ساختاری، بلقیس همیشه در فصلهای مختص به خود در کنار فصل احمدآقا قرار دارد و این ناشمایلگونگی میان ساختار و درونمایه باعث افزایش یک لایهی معنایی به اثر میشود، بدین صورت که ساختار رمان، بلقیس را به گونهای به احمدآقا تحمیل کرده و گوهر را از او دور میکند که او علیرغم میل خود، به ارتباط با بلقیس تن میدهد. اما در نهایت، بلقیس، یکی از شخصیتهای داستان که از دید احمدآقا شخصیت بیجوهری است، جفت او میشود، به طوری که ساختار رمان همانند سرنوشتی از پیش تعیین شده، شخصیتهای داستان را به جبری تاریخی گرفتار میکند. بعد از گم شدن گوهر، احمدآقا، به فردی منفعل و بیواکنش در برابر بدبختی جامعه تبدیل میشود که انتظار میرود به خاطر منفعل بودنش، نسبت به مسئولیتهای اجتماعی خویش به گونهای به سیفالقم بدل شود، چرا که او هم به دلیل بیواکنش بودن، مانند سیفالقلم در انهدام جامعهی خود شریک است.
از دیگر شخصیتهای این رمان، جهان سلطان نام دارد که از لحاظ لغوی به معنی سلطان جهان است، اما در این رمان در تمام مدت در طویله زندگی میکند، زنی علیل که سابقن کلفت خانهی حاج اسماعیل بود و بعد از پرت شدن از پله به علت دفاع از گوهر، از آن خانه بیرون انداخته شد و به همراه گوهر به خانهی فعلی آمد. ناشمایلگونگی نام و نقش در همهی شخصیتهای داستان به چشم میخورد و این خود، منجر به افزودگی میشود. به باور الوین فیل، آنچه که معنای کلمه، جمله یا متن را تقویت میکند و تأثیر کلی پیام متن را افزایش میدهد، ناشمایلگونگی است (Fill, 2005: 97). بدین صورت که درمواردی که شمایلگونگی ممکن است، اگر بهکار نرود یا کاهش بیابد، این باعث افزایش معنا میشود. درواقع معنا براساس تمایز و تضاد شکل میگیرد و جهانسلطان، کسی که حتا قادر به حرکت کردن و تمیز کردن خود نیست، برخلاف نامش، صاحب هیچ چیز نیست و در انتظار کمک دیگری (گوهری که گوهر نیست) برای انجام اموراتش است. نام جهان سلطان، کنایهای است از زروان که همهی جهان متعلق به اوست، اما او نیازمند دیگران است. در نهایت به دلیل غیبت گوهر، تن جهان سلطان در طویله کرم میگذارد و میمیرد، همانطور که زروان در انتهای داستان به دلیل سرپیچی مشی و مشیانه از دستورات او منهدم میشود، همانگونه که هرکدام از شخصیتهای داستان به سمت انهدام پیش میروند.
از دیگر شخصیتهای رمان، بلقیس، زنی آبلهرو و نازیبا است که در برابر گوهر قرار دارد. او در اوایل رمان، زنی نجیب و به اصطلاح دست نخورده است، تا بدانجا که حتا دو سال بعد از ازدواجش به دلیل معتاد بودن شوهر، باکـ ـره مانده. او بدخواه همه است و با حسادتها و بدخواهیهای خود به اطرافیانش صدمه میزند. به تنها کسی که توجه نشان میدهد، احمدآقا است و در نهایت، از فقدان گوهر استفاده کرده، خودش را به او نزدیک میکند. او هم تمایل دارد مانند گوهر رابـ ـطههای متعدد داشته باشد، اما شرایطش را ندارد و این فقدان شرایط از او زنی نجیب ساخته است. نام بلقیس نیز مانند نام دیگر شخصیتهای داستان با نقش او در ناشمایلگونگی است، چراکه بلقیس نام ملکهی سبا، زنی زیبارو بود که همسر سلیمان شد. اما در این داستان زنی زشترو است که به شوهر خــ ـیانـت میکند. درواقع، گوهر که جامعه او را به عنوان مفسد اجتماعی قلمداد میکند، به شوهر خــ ـیانـت نمیکند و پس از طلاق، به صیغه میرود، اما بلقیس که زنی باکـ ـره است، در زمان ازدواجش با مرد دیگری ارتباط برقرار میکند و او تنها زنی است که زنده میماند، گویی خــ ـیانـت بلقیس در جامعهای که از جنس خود اوست، باعث بقایش میشود.
از دیگر شخصیتهای رمان، کاکل زری پسر گوهر است که از شرایط مادرش سرخورده است و در نهایت پس از گم شدن مادر، در حوض آب غرق میشود. او از دید خودش به توصیف پیرامون و آدمها میپردازد. مادرش را با کسانی که صیغهاش میکردند، میبیند و با نگاهی کودکانه ماجرا را در ذهنش مرور میکند. به دلیل فقدان مادر، مدتی به خانهی همسایه بـرده میشود، اما فساد اجتماعی در سطح روابط کودکانه در آن خانه نیز به نمایش درمیآید و از آنجایی که کاکل زری تنها و بیکس است، همهی تقصیرها به گردن او میافتد و او را به خانهی خودش برمیگردانند (ر.ک. فصل 11). این فصل به گونهای بازنمایی این مسئله است که وقتی فردی بیگـ ـناه در جامعه بیپناه و تنها باشد، شرایط اجتماعی به جای کمک به او باعث انحطاطش میشود. سرنوشت گوهر و کاکل زری سرنوشتی مشابه است و هردو در اوج بیگناهی از بهشت خانهی حاج اسماعیل به جهنم خانهی فعلی طرد میشوند و در نهایت از بین میروند. کاکل زری نمایندهی نسل آینده است و گوهر، نمایندهی نسل سوختهای که قربانی شرایط جامعهاش میشود و گوهرهاش را از دست میدهد. درواقع، فقدان این گوهره، باعث فقدان جهان سلطان و کاکل زری نیز میشود.
از دیگر شخصیتهای این رمان، سیفالقلم، قاتلی است که درصدد از بین بردن فساد جامه است و گوهر به دست او محو میشود. او، فردی هندی الاصل است که دشمن فقرا و بـدکـارهها است و کمر همت به قتل همهی کسانی میزند که باعث فساد اجتماعی میشوند. درواقع به جای از بین بردن عامل فساد، معلول فساد را از بین میبرد. او به گونهای نمایانگر یک نظام فاسد اجتماعی است که به جای «اصلاح» به «از بین بردن معلولها» میپردازند و این خود نمایانگر این واقعیت است که عملکرد نظامهای فاسد بر سرنوشت افراد تاثیر میگذارد، به طوری که در این رمان تنها کسی که به زندگی خود ادامه میدهد، بلقیس (تنها کسی که خــ ـیانـت میکند) است. بقیه یا به قتل میرسند یا همچون احمدآقا مانند سنگ صبوری میترکد و از خانه بیرون میزند. درونمایهی این رمان، حضور نظامهای فاسد و تنهایی آدمهایی است که به این نظامها اجازهی ستمگری میدهد.
احمدآقا در فصل دوم خودش (فصل 4 کتاب) به توصیف سیفالقلم میپردازد. به روایت احمدآقا، نام سیفالقم یعنی صاحب شمشیر و قلم. نام او از دوبخش تشکیل شده که نام و کنش او با یکدیگر در شمایلگونگی قرار دارند، بخش شمشیر به دلیل قاتل بودن اوست و بخش قلم به دلیل لفظ قلم حرف زدن، فارغ التحصیل دارالفنون بودن و باورهای افراطی او مبنی بر از بین بردن فساد با سیانور که برگرفته از کتاب نویسندهای به نام راسپوتین است. او تنها شخصیتی است که کنش او با نامش در رابـ ـطهی شمایلگونگی است و همین تطابق نام و کنش، باعث کنشمند بودن او میشود، برخلاف دیگر شخصیتهای کتاب که همگی منفعل هستند. اما کنش سیفالقلم، کنشی سازنده نیست، بلکه کنشی منهدمکننده است، همان کنشی که در تقدیر اوست، همان کنشی که انسانها به دلیل تنهاییشان دچارش میشوند و در عنوان اثر، پیشدرآمد و ساختار رمان رقم زده شده است: انهدام. و ابزار این انهدام، سیفالقلم است. این رمان به گونهای بازنمایی چارچوب قضا و قدری مورد باور جامه است که همه چیز از پیش نوشته شده و ساختارها از پیش تعیین شده، درنتیجه هیچکس کنشگر اصلی نیست، مگر یک نفر: «ای خدا تو چقدر در این راه بمن کمک کردهای... من نماینده تو در اینجا هستم...» (ص.263).
شمایلگونگی غیاب: گوهر
زمان داستان از غیاب گوهر شروع میشود و با یافتن جنازهی او در خانهی سیف القلم به پایان میرسد، پس مهمترین شخصیت داستان هم از لحاظ ساختاری و هم از لحاظ درونمایهای غایب است، اما حضور او از خلال روایت دیگران درک میشود. گوهر که قبلن زن شخصی به نام حاج اسماعیل بوده، به دلیل ماجرای خرافی خون دماغ شدن پسرش، کاکل زری، در صحن شاهچراغ از صحن حرم و همچنین خانهی شوهر طرد میشود، چرا که به باور عوام، خون دماغ شدن در مکان مقدس، نشانهی حرامزادگی است. او برای گذران زندگی به صیغه میرود، ولی در دل عاشق احمدآقا است. در طول داستان، غایب است، چراکه به قتل رسیده، به همین دلیل هیچ فصلی برای روایت گوهر اختصاص داده نمیشود. غیاب ساختاری گوهر و همچنین مرگ او در طول داستان با هم در رابـ ـطهی شمایلگونگی هستند، به طوری که او به مثابهی مدلولی گم شده تلقی میشود که همهی دالها براساس او تعریف میشوند. همهی شخصیتهای داستان از گم شدن و نیامدن گوهر حرف میزنند و هویتشان براساس رابـ ـطهای که با او دارند، مشخص میشود: احمدآقا به عنوان کسی که دلسوز گوهر و کاکل زری است و مدام به او و روابطش فکر میکند و قصد نوشتن از بدبختیهای او را دارد. جهان سلطان به عنوان کسی که در خانهی گوهر خدمتکار بوده و علیل شده و بعد از طرد شدن گوهر با او به خانهی فعلی آمده و چنان محتاج گوهر است که در نبود او، بدنش کرم میگذارد و میمیرد. کاکل زری پسر گوهر است و به دلیل فقدان مادر به حوض آب میافتد. بلقیس بدخواه گوهر و متعلقات اوست و در نبود گوهر خودش را به احمدآقا نزدیک میکند. سیفالقلم قاتل گوهر است.
گوهر که محور اصلی داستان است، با نام خود دارای دو نوع رابـ ـطه است: ارتباط نام گوهر با «زمان قبل از طرد شدن»، در شمایلگونگی است، درحالیکه نام او با «زمان بعد از طرد شدن»، در ارتباط ناشمایلگونگی است. گوهر به معنی ارزشمند و گرانبها است. ناشمایلگونگی نام و نقش گوهر، به دلیل تناقض معنای گوهر (ارزش) با نقش او به عنوان فردی همهجایی (ضدارزش) است که غیاب جوهرهی اصلی داستان، دلالت بر غیاب چیزی ارزشمند دارد که به دلیل شرایط جامعه ارزش خودش را از دست داده و رو به انهدام رفته است و یا اینکه چیزی ارزشمند که جامعه آن را ارزشمند تلقی نکرده و آن را به سوی تباهی کشیده است.
گوهر، نمایندهی حضور جمعی آدمهاست. آدمهایی که تنها نیستند، مراقب اطرافیان خود هستند و به پیرامون خود اهمیت میدهند، اما حوادث روزگار به آنها برچسبهایی نامطلوب از نظر جامعه میچسباند. او با آنکه زنی پرمهر نسبت به اطرافیانش است، از دید اجتماع زنی منحرف و فاسد تلقی میشود. از دید احمدآقا، زنی بدبخت و دوست داشتنی است. از دید کاکل زری، مادری است که با دیوها در ارتباط است. از دید جهان سلطان، زنی دلسوز و زحمت کش و از دید بلقیس بـدکـارهای نفرت انگیز که به صیغه میرود و جامعهی خود را آلوده میکند و از دید سیف القلم، یک مفسد اجتماعی است. تنها شخصیتی که وابستههای بسیاری منتظر حضورش هستند، در غیاب به سر میبرد و بقیهی شخیتها از فرط تنهایی منهدم میشوند. درواقع، گوهر در ناشمایلگونگی با نقش خود در اجتماع قرار دارد، بدین صورت که او باعث تجمع و دلبستگی افراد بوده و این امکان را داشته که خوشبختی را برای حاج اسمعیل، احمدآقا و دیگران به ارمغان بیاورد، اما اجتماع به دلیل باورهای خرافی و منفعتطلبیهای شخصی، نقشی را به او تحمیل میکند که ارزش را به ضدارزش بدل کرده است.