ضرب‌المثل ریشه معروفترین ضرب المثل های فارسی

  • شروع کننده موضوع ساینا
  • بازدیدها 17,391
  • پاسخ ها 509
  • تاریخ شروع

*~SAEEDEH~*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/11/16
ارسالی ها
4,075
امتیاز واکنش
70,793
امتیاز
1,076
سن
21
ضرب المثل: از تو حرکت از خدا برکت

ﻫﺮ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻠﯽ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺯﺧﺪﺍ ﺑﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﯾﺪ. ﻗﺼﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ؛ ﺷﺨﺺ ﺳﺎﺩﻩ ﻟﻮﺣﯽ ﻣﮑﺮﺭ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﺿﺎﻣﻦ ﺭﺯﻕ ﻭ ﺭﻭﺯﯼ
ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺍﺳﺖ . ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﺴﺠﺪﯼ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺼﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺷﺪ .ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﻇﻬﺮ ﺭﺳﯿﺪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻥ ﻃﻠﺐ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻧﺸﺴﺖ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻧﺮﺳﯿﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﺎﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺑﺎﺯ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻃﻠﺐ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺑﺮﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪ.
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺍﺯ ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪ ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﺳﺘﻮﻧﯽ ﻧﺸﺴﺖ ، ﺷﻤﻌﯽ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﮐﯿﺴﻪ ﺧﻮﺩ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺮﺩ . ﻣﺮﺩﮎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺷﮑﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻃﻠﺐ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺩﯾﺪ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﻏﺬﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻋﻨﻘﺮﯾﺐ ﻧﯿﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ .ﻣﺮﺩﮎ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺳﺮﻓﻪ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺮﻓﻪ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﮔﻔﺖ :ﻫﺮ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﭘﯿﺶ . ﻣﺮﺩ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ
ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺳﯿﺮ ﺷﺪ ، ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺷﺮﺡ ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻭ ﺁﻧﻤﺮﺩ ﻫﻢ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ.
ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ :ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﺳﺮﻓﻪ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻣﻦ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻫﺴﺘﯽ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺳﯽ ؟ ﺷﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﯾﮏ ﺳﺮﻓﻪ ﺍﯼ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﮐرد.
 
  • پیشنهادات
  • *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    ضرب المثل : خدا شری بدهد که خیر ما در آن باشد
    مورد استفاده:
    ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ، ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻌﯽ ﻭ ﺗﻼ‌ﺷﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺪﻝ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ ﻭ ﺣﻘﯽ ﺭﺍ ﻧﺎﺣﻖ ﻧﮑﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﻭ ﺯﻭﺭﮔﻮﯾﺎﻥ ﺷﻬﺮ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ‌ً ﺑﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﻧﻔﻮﺫﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺧﻮﺵ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﮐﻪ ﮐﯿﻨﻪ ﯼ ﺑﺪﯼ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﺿﯽ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﺍﺷﺖ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭﻗﺘﯽ ﻗﺎﺿﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﮑﺸﺪ.
    ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﻭﺭﮔﻮﯾﺎﻥ ﺷﻬﺮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﻪ ﺩﺯﺩﯼ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﮔﺎﻭﺵ ﺭﺍ ﺑﺪﺯﺩﺩ.
    ﻗﺎﺿﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺼﻤﯿﻤﺎﺕ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﻓﺖ ﺍﻭﻝ ﻭﺍﺭﺩ ﻃﻮﯾﻠﻪ ﺷﺪ، ﺁﺏ ﻭ ﻋﻠﻮﻓﻪ ﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺎﻭﺵ ﺭﯾﺨﺖ. ﺑﻌﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻣﻐﺮﺏ ﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﻓﺖ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﻗﺎﺿﯽ ﭘﯿﺶ ﺯﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ. ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﺿﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺑﺨﻮﺍﺑﻨﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻋﻤﻠﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﺎﺿﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻨﺠﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﮐُﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮔﺎﻭ ﻗﺎﺿﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﺑﺪﺯﺩﺩ.
    ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻣﺮﺩ ﺯﻭﺭﮔﻮ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﮔﻔﺖ:ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﻗﺎﺿﯽ ﺭﺍ ﺑﮑُﺸﻢ. ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺫﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ! ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺯﻭﺭﮔﻮ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﻣﮕﺮ ﻣﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﺫﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﮔﺎﻭﺵ ﺭﺍ ﺑﺪﺯﺩﻡ.
    ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﻣﺎ ﺷﺪ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﮐﺎﺭ ﻓﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﮔﺎﻭ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ ﺷﻮﺩ، ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺳﺮﻭﺻﺪﺍﯾﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻗﺎﺿﯽ ﺭﺍ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﮑﺸﻨﺪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺸﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻃﻮﯾﻠﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﺎﻭ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪ.
    ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﺮﺩ ﺯﻭﺭﮔﻮ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﯼ ﺭﻓﯿﻖ! ﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻗﺎﺿﯽ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﯽ! ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﻦ ﺍﻭﻝ ﮔﺎﻭﺵ ﺭﺍ ﺑﺪﺯﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﻗﺎﺿﯽ ﺭﺍ ﺑﮑﺶ.
    ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﮔﻔﺖ:ﺯﺭﻧﮕﯽ؟ ﺍﮔﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﮔﺎﻭ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺳﺮﻭﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﭼﯽ؟ ﺗﻮ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻣﻦ ﻗﺎﺿﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﮔﺎﻭﺵ ﺭﺍ ﺑﺪﺯﺩ.
    ﺯﻭﺭﮔﻮ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﻗﻠﺪﺭ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ ﻣﮕﺮ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺏ ﺳﺮﺕ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﻣﯽ ﮔﻢ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺍﻭﻝ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺭﻡ ﮔﺎﻭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮑﺶ. ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ، ﺧﻨﺠﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻏﻼ‌ﻑ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ ﺣﺮﻑ ﺣﺴﺎﺏ ﺳﺮﺕ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ. ﻣﻦ ﺍﻭﻝ ﻗﺎﺿﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﻢ ﻭ ﺍﻻ‌ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﻨﺠﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻢ. ﻭ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﻭ ﺳﺮﻭﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺯﻭﺭﮔﻮ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﻻ‌ ﮔﺮﻓﺖ.
    ﻗﺎﺿﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺍﺩﻭﺑﯿﺪﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ ﻗﺎﺿﯽ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ﺍﺳﺖ. ﺯﻭﺭﮔﻮ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻥ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ، ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﯿﺎ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺪ. ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﺪﻩ ﺗﺎ ﮔﺎﻭﺕ ﺭﺍ ﺑﺪﺯﺩﺩ.
    ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﺎﺿﯽ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﻭﺻﺪﺍﻫﺎ ﺑﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ. ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻄﺮﺍﺕ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﯽ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﻨﺪ، ﭼﻮﺏ ﻭ ﭼﻤﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
    ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻭ ﺯﻭﺭﮔﻮ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﻣﻬﻠﮑﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻑ ﺑﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ.
    ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻗﺎﺿﯽ ﺣﮑﻤﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﺁﻧﻬﺎ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﺪ. ﻗﺎﺿﯽ ﮔﻔﺖ:ﺩﻋﻮﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﻣﺤﺴﻮﺏ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺩﺭ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺧﯿﺮ ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﯾﺸﺐ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﻣﻦ ﺩﯾﺸﺐ ﺑﻪ ﻗﺘﻞ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﮔﺎﻭﻡ ﮐﻪ ﮐﻞ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﺮﻗﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
     

    *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    کاربرد ضرب المثل: فیلش یاد هندوستان کرده به یاد گذشته، کسی، چیزی یا جای مورد علاقه خود افتادن و شوق بازگشت به آن پیدا کردن.

    فیلش یاد هندوستان کرد یعنی پس از مدت ها یه گوشه نشسته و داره به جوونی هاش فکر میکنه .

    یعنی همون وقتی که داره همه سختی ها و مشکلاتی که توی زندگی پشت سر گذاشته رو مرور می کنه یهو یاد روزایی می افته که هیچ سختی تو زندگیش نبود .



    داستان ضرب المثل:

    فیل یکی از حیوانات رایج در هندوستان است که بیشتر مردم از این حیوان برای حمل و نقل بارهای خود استفاده می کنند و به عنوان یکی از جاذبه های کشور نیز به حساب می آید و مردم جهان از سرتاسر دنیا می روند تا از این حیوان بزرگ اما دوست داشتنی دیدن کنند.



    یکی از نکاتی که در مورد فیل ها حائز اهمیت است هوش و حافظه ی فیل ها است به طوری که فیل ها هرگز کسی را که با او دیدار داشته اند را فراموش نمی کنند و یا هرگز مکانی را در آنجا بوده اند از یاد نمی برند.

    نقل شده است که یکی از تاجران بلند آوازه ی کشور هندوستان سفر می کند و از برای کسب درآمد فیلی را خریداری می کند تا با بردن آن به جای جای جهان از آن درآمدزایی کند و به قول معروف پول حسابی به جیب بزند اما بعد از گذشت چند ماه که فیل را به اینطرف و آنطرف می برد، فیل گوشه گیر شد و گوشه ایی می نشست و دیگر بلند نمی شد.



    تاجر از این اوضاع به ستوه آمده بود طبیب های شهر را خبر کرد اما از هیچکس کاری برنیامد، از میان آنها طبیبی خبره و با تجربه به تاجر گفت که شاید فیل یاد هندوستان کرده و دلش برای شهر و دیار خود تنگ شده است. تاجر که اوضاع را خراب دید و روز به روز از درآمدش کم می شد تصمیم گرفت قبل از ورشکستگی چاره ایی بیندیشد و راهی بیابد.



    به همین جهت بار سفر بست و به هندوستان بازگشت. تا فیل دیگری خریداری کند اما همین که به هندوستان رسید متوجه شد که فیل پاهایش را محکم به زمین می کوبد و خرطوم خود را تکان می دهد. مانند آنکه فیل از شادی می رقصد آن موقع بود که تاجر به یاد حرف طبیب افتاد و فهمید که فیل تنها یاد هندوستان کرده بود و هیچ مشکلی نداشت.
     

    *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    کاربرد ضرب المثل:

    اگر کسی بخواهد زورگویی را نصیحت کند و به او بفهماند که نتیجه کارهای بد هرکس به خودش بر می گردد ، ضرب المثل زور من وقت غربیل کردن معلوم می شود را برایش بکار می برد.



    داستان ضرب المثل:

    آورده اند که در روزگاران قدیم مرد قلدر و پر قدرتی بود که به همه زور می گفت و هر چه می خواست از راه زورگویی به دست می آورد . یک روز ، همسر او داد و بیداد راه انداخت و گفت:" همین طوری بیکار و بی عار ننشین. دیگر یک چارک آرد هم توی خانه نداریم . بلند شو یک گونی گندم بردار و برو به آسیابان بده تا گندمها را آرد کند. اگر امروز آرد به من نرسانی نمی توانم نان بپزم و شب توی سفره مان نان پیدا نمی شود. "



    مرد قلدر گفت:" حالا کو تا شب. عصر که شد، گندم را به آسیاب می برم. " زن گفت :" این روزها سر آسیابان شلوغ است. همه گندمهایشان را برای آسیاب کردن پیش او می برند. باید مدتی انتظار بکشی تا نوبت آرد کردن گندم ما بشود. بلند شو بهانه نیار . اگر همین الان حرکت کنی ، شاید بتوانی تا عصر آرد به من برسانی ."

    مرد گفت :" من توی صف بایستم و انتظار بکشم؟ مثل اینکه مرا نشناخته ای؟ من بدون نوبت کارم را می کنم و هیچ کس هم جرآت ندارد ، حرفی بزند."



    زن گفت :" ببینیم و تعریف کنیم."

    مرد قلدر که می خواست هرچه زودتر زور و قلدری اش را به همسرش نشان بدهد، از جا بلند شد. گونی گندم را به کول گرفت و به آسیاب رفت. در آنجا عده ای از مردم با گونی های گندم منتظر بودند تا نوبت آرد کردن گندمشان بشود. مرد قلدر بدون رعایت نوبت ، گندمش را به آسیابان داد و گفت :" هر چه زودتر گندم مرا آسیاب کن که باید بروم خانه . زود باش! کار دارم."

    آسیابان که پیرمرد دنیا دیده ای بود ، با زبان خوش گفت :" مگر نمی بینی ؟ این همه آدم منتظر نشسته اند که نوبتشان شود و گندمشان را آرد کنم . صبر کن تا نوبتت بشود. "

    شاگردش هم گفت:" آقا جان از قدیم گفته اند آسیاب به نوبت"

    مرد قلدر با صدای بلند گفت:" بی خود کرده اند که چنین حرفهایی زده اند . من نوبت و انتظار سرم نمی شود. همین الان باید گندمم را آرد کنی و اجرت هم نگیری ."



    آسیابان که حوصله دردسر نداشت، گفت :" فکر نکن که فقط تو زور داری هر کس به اندازه خودش زور دارد. حتی من پیرمرد هم زور دارم ".

    مرد قلدر که فکر می کرد ، پیرمرد قصد زورآزمایی دارد، سـ*ـینه سپر کرد و برای دعوا آماده شد. اما پیرمرد گفت :" هر کس زورش را یک جوری نشان می دهد. من با تو قصد دعوا ندارم . زور من وقت غربیل کردن معلوم می شود. "

    مرد قلدر نفهمید که پیرمرد چه می گوید. آسیابان وقتی گندم مرد قلدر را آرد کرد، کمی از آرد را به عنوان اجرتش برداشت و به جای آن مقداری سنگریزه توی گونی آرد مرد قلدر ریخت و گونی آرد را به او داد و گفت:" این هم آرد تو . برو بگذار باد بیاید."



    مرد قلدر که فکر می کرد با قلدری کارش را پیش بـرده ، گونی آرد را بر دوش کشید و به خانه رفت. به خانه که رسید به زنش گفت :" این هم آرد دیدی که نه انتظار کشیدم نوبتم شود و نه اجرتی به آسیابان دادم."زن در کیسه آرد را باز کرد ، کمی آرد برداشت خمیر درست کرد و با آن نان پخت ، اما از کار شوهرش خیلی عصبانی بود. چند روز گذشت . یک روز زن مثل همیشه سر گونی آرد رفت تا کمی خمیر درست کند و نان بپزد.



    آرد را که از گونی برداشت دید توی آن سنگریزه وجود دارد. دستش را توی کیسه آرد کرد و متوجه شد آردی که توی کیسه مانده پر از سنگریزه است. شوهرش را صدا کرد و گفت :" با این آرد نمی توانم خمیر درست کنم . برو غربیل را بیاور تا آردمان را غربیل کنیم و سنگریزه هایش را جدا کنیم.

    مرد قلدر رفت و از زیرزمین خانه شان غربیل آورد . زن کیسه آرد را جلوی همسرش گذاشت و گفت :" به جای بیکار نشستن این آردها را غربیل کن ".



    مرد مشغول غربیل کردن آرد شد. هر چه بیشتر غربیل می کرد ، سنگریزه های بیشتری پیدا می شد و در پایان مقدار زیادی سنگریزه یک جا جمع شد. زنش با تعجب پرسید :" این همه سنگ ریزه از کجا رفته توی آرد ما؟"

    مرد نگاهی به سنگریزه ها کرد و یاد حرف پیرمرد آسیابان افتاد و فهمید که چه بلایی سرش آمده است. ابتدا با عصبانیت بلند شد که به سراغ او برود و با او دعوا کند ، اما یاد حرف بعدی آسیابان افتاد و با خود گفت :" آسیابان راست می گفت . هرکس می تواند زورش را یک جوری نشان بدهد. من نباید اشتباهم را با اشتباه دیگری جبران کنم."



    از آن روز به بعد اگر کسی بخواهد زورگویی را نصیحت کند و به او بفهماند که نتیجه کارهای بد هرکس به خودش بر می گردد ، این ضرب المثل را برایش بکار می برد و می گوید :" زور من وقت غربیل کردن معلوم می شود. "
     

    *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    کاربرد ضرب المثل دزد باش و مرد باش:

    ضرب المثل دزد باش و مرد باش کنایه از اشخاصی است که اگر کار اشتباهی انجام می‌دهند اما اصول انسانیت و جوانمردی را زیر پا نمی‌گذارند.



    داستان ضرب المثل دزد باش و مرد باش:

    در دوران قدیم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند.

    در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنی‌اش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری می‌کرد.



    سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.

    این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است چون دیوارها خیلی بلند است و نمی‌توان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است. شروع به کندن زمین کردند. پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.



    آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند.

    صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید. حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند. به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند.



    مأموران هر چه گشتند نشانه‌ای پیدا نکردند. حاکم گفت: چون هیچ نشانه‌ای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است.



    دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گـ ـناه شده‌اند، یکی از سه دزد گفت: این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند. پس رفت و گفت: نزنید این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم. حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ می‌گویید .



    دزد گفت:یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفره‌ای میانه‌ی چاه را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج می‌شود، بیرون بیاید. مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمی‌کند خودش جلوی چشم همه از دهانه‌ی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد.



    مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته.



    حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند. در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمه‌ی نگهبان بی‌گـ ـناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش. از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی می کند ولی اصول انسانیت را رعایت می کند این ضرب المثل را به کار می برند.
     

    *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    کاربرد ضرب المثل:

    ضرب المثل آواز خر در چمن این ضرب المثل در مواردی بکار می‌رود که شخص فکر می‌کند تواناتر از دیگران است.



    داستان ضرب المثل:

    در زمان های قدیم که خانه‌ها حمام نداشتند، هر محله یک حمام عمومی داشت که تمام مردم شهر از آن حمام عمومی استفاده می‌کردند. این حمام‌ها سقف‌های بلند و گنبدی داشتند و حوضچه‌ای در وسط حمام که وقتی آب گرم در آن می‌ریختند، حمام بخار می‌کرد و صدا خیلی خوب در حمام می‌پیچید.



    یک روز صبح زود یک مرد به حمام عمومی رفت و دید کسی در حمام نیست و حمام خیلی خلوت است. مرد شروع به آواز خواندن کرد از صدایش که در فضای حمام می‌پیچید خیلی خوشش آمد و همینطور که خودش را می‌شست با صدای بلند هم آواز می‌خواند. کمی که گذشت با خودش گفت: چرا من چنین صدای خوشی داشتم و از آن استفاده نمی‌کردم؟ من با این صدای دلنشین می‌توانم از خوانندگان معروف دربار شوم.



    مرد بهترین لباس‌هایش را پوشید و به طرف قصر پادشاه حرکت کرد. اجازه دیدار حضوری پادشاه را گرفت. او به اطرافیان پادشاه گفت: من صدای بسیار خوبی دارم ولی این استعدادم را تا به امروز نتوانسته بودم کشف کنم. اما امروز آمده‌ام تا با صدای زیبایم برای پادشاه کمی آواز بخوانم.



    مرد به حضور پادشاه رسید اجازه گرفت و شروع کرد به آواز خواندن. هنوز لحظه ای نگذشته بود که همه حاضرین گوشهایشان را گرفتند . مرد که خودش هم فهمیده بود صدایش، آن صدای داخل حمام نیست سکوت کرد پادشاه گفت: ما را مسخره کردی؟ این صدا قابل تحمل نیست چه برسد دلنشین.



    مرد ترسید و گفت: اگر اجازه بدهید یک خمره‌ی بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای من بیاورند تا صدای واقعی مرا بشنوید. پادشاه دستور داد تا خمره‌ای بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای مرد بیاورند. خمره را که آوردند، مرد سرش را در خمره فرو کرد و شروع کرد به آواز خواندن. کمی که خواند خودش احساس کرد که صدایش آنچه توقع‌اش را داشته نیست. مرد با ناامیدی سرش را از خمره درآورد و حاکم که احساس کرد مرد آنها را مسخره می‌کند دستور داد تا نگهبانان ترکه چوبی بیاورند و در خمره بیندازند و آنقدر این ترکه را خیس کنند و مرد را کتک بزنند تا آب خمره تمام شود.



    نگهبانان ترکه‌ها را در خمره می‌بردند، تر می‌کردند و به تن و بدن مرد می‌زدند. با هر ضربه‌ای که مرد می‌خورد می‌گفت: خدا رو شکر پادشاه که می‌دید با هر ضربه مرد آوازه خوان یکبار خدا را شکر می‌کند، از مرد پرسید: مرد حسابی تو در قبال کار اشتباهی که کردی ترکه می‌خوری، پس چرا خدا را شکر می‌کنی؟



    مرد گفت: خدا را شکر می‌کنم که اینجا و در خمره‌ی نصفه‌ آب خواندم. من می‌خواستم از شما بخواهم به حمام بیایید تا در آنجا برای شما برنامه اجرا کنم. اگر آنجا می‌آمدید و چنین دستوری را تا تمام شدن آب خزینه‌ی حمام صادر می‌کردید، من زیر ضربات ترکه‌ها می‌مردم.

    پادشاه از جواب هوشمندانه‌ی مرد خوشش آمد و از مجازات مرد چشم پوشی کرد.
     

    *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    داستان ضرب المثل:

    ملک علاء الدین از فرمانروای سلسله غوریان قصد بهرامشاه کرد و بهرامشاه با او در کنار آب باران مصاف داد. بهرامشاه با وجود این که دویست فیل جنگی داشت از علاء الدین شکست خورد و شب از شدت سرما به خانه دهقانی پناه برد.

    گفت: طعام چه داری؟

    مرد دهقان پنیر و پونه لب جویی آورد. چون تناول کرد به استراحت مشغول شد و از دهقان روانداز طلب کرد.



    نمدی به او دادند، و گفتند برو و آن گوشه‌ی چادر بخواب. بهرامشاه که توقع چنین رفتاری را نداشت و می‌خواست به واسطه‌ی موقعیت اش بهترین غذا و بهترین جای چادر بخوابد خیلی ناراحت شد و قبول نکرد که نمد را به دور خود بپیچد و بخوابد، مرد دهقان که خیلی خسته بود، نمد را به دو خود پیچید و خوابید.



    ساعتی از شب که رفت، سرما بر او غلبه کرد و رفت نمد را به دور خود پیچید تا بخوابد، کمی خوابید ولی پس از مدتی دوباره از شدت سرما و لرز بیدار شد، هرچه نگاه کرد چیزی برای گرم کردن خود پیدا نکرد. شروع کرد به داد و بیداد که این چه رسم مهمان نوازی است.



    دهقان گفت اگر می‌خواهی پالان خر آن گوشه هست آن را می‌خواهی برایت بیاورم. مرد ناراحت شد و هیچ نگفت و خواست بخوابد ولی نتوانست سرما به حدی بر او غلبه کرد که گفت: باشه خودش را بیار، ولی اسمش را نیار.
     

    *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    کاربرد ضرب المثل:

    ضرب المثل اگر تو کلاغی من بچه کلاغم به فرد یا افرادی می گویند که «خود» را زرنگ و باتجربه می‌دانند و دیگران را بلانسبت احمق فرض می‌کنند!



    داستان ضرب المثل:

    روزي بود، روزگاري بود. کلاغي بود که براي اولين بار جوجه دار شده بود. براي جوجه اش کرم مي آورد تا بخورد. جوجه را زير بالش مي گرفت و گرم مي کرد. آفتاب که مي شد بالش را سايبان جوجه مي کرد، و خلاصه کاملا به فکر جوجه ي يکي يکدانه اش بود.جوجه کلاغ هر روز بزرگتر از ديروز مي شد و فداکاري هاي مادرش را مي ديد.



    وقت پرواز جوجه کلاغ که شد، مادرش همه ي راه هاي پرواز را به او ياد داد. جوجه به خوبي پرواز کردن را ياد گرفت و روز اول پروازش را با موفقيت پشت سر گذاشت. شب که شد،مادر و جوجه هر دو خوشحال بودند که اين مرحله را هم پشت سر گذاشتند. کلاغ که هنوز نگران جوجه اش بود به او گفت‌ :«گوش کن عزيزم! آدم ها حيله گر و با هوش اند. مبادا فريب آن ها رابخوري. مواظب خودت باش. پسر بچه ها هميشه به فکر آزار و اذيت جوجه کوچولوهايي مثل تو هستند. با سنگ به پر و بال آنها مي زنند و اسيرشان مي کنند.»



    جوجه کلاغ گفت: «چشم مادر! کاملاً مواظب بچه ها هستم.»کلاغ که فکر مي کرد جوجه اش تجربه‌اي ندارد، باور نمي کرد که با دو جمله نصيحت، جوجه اش به خطرهاي سر راه پي بـرده باشد. اين بود که گفت: «فقط مواظب بودن کافي نيست. چشم و گوش هايت را خوب باز کن. تا ديدي بچه‌اي قصد دارد به طرف تو سنگ پرتاب کند، فوري پرواز کن و از آنجايي که هستي دور شو.»



    بچه کلاغ که خوب به حرف‌های مادرش گوش می‌داد گفت: مادر! اگر این آدمی‌زاده، سنگ را در آستین پنهان کرده بود، چه؟! کلاغ مادر، از این گفتة بچه‌اش حیرت کرد و گفت: آفرین به تو با این همه هوش و ذکاوتت!

    بچه کلاغ گفت: مادر، فراموش نکن که اگر تو کلاغی، من بچه کلاغم!
     

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    ریشه ضرب المثل " آبشان به یک جوی نمی رود. " :
    در میان کشاورزان همسایه رسم بر این است که برای آبیاری زمینشان از یک جوی آب بهره می برند . یعنی به صرفه نیست که هر یک جوی جدایی داشته باشند . زیرا هم آب هدر می رود و هم کندن جوی سخت است . کشاورزان در آبیاری کشتزارهای خود به نوبت از یک جوی آب بهره می گیرند . حال وقتی با هم ستیز داشته باشند هر یک جویی برای خود می کنند و در اصطلاح گفته می شود : « آبشان به یک جوی نمی رود. » کم کم این مثل عمومیت یافته و در همه جا که دو نفر یا دو گروه با هم اختلاف دارند این را می گویند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _oxygen

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/27
    ارسالی ها
    967
    امتیاز واکنش
    3,361
    امتیاز
    481
    ریشه زبانزد ( ضرب المثل) سرش کلاه رفت :
    هنگامی که کسی فریب دیگران را بخورد می گویند : « سرش کلاه رفت .» و اگر فریب بزرگی باشد ؛ می گویند : « کلاه گشادی سرش رفت. »



    در گذشته شاید تا صد سال پیش برای کیفر دادن گناهکاران ، بر سرشان کلاه خنده داری که از آن زنگوله و چیزهای مسخره آویخته بودند و جامه ای خنده آور می پوشاندند و در کوچه های شهر در برابر دیدگان مردم رو به دُم خر می نشاندند تا بینندگان به آنان بخندند و این گنهکاران پشیمان و شرمنده شوند و آبرویشان همه جا برود و برای دیگران مایه ی اندرز گردند .



    از آنجا که در نتیجه ی سادگی و غفلت بسیاری از افراد فریب فریبکاران را می خوردند و گرفتار این کلاه خنده دار می شدند ؛ این سخن در میان مردمان زبانزد شد . هر کس فریب می خورد می گفتند سرش کلاه رفت یا سرش کلاه گذاشتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا