ضرب‌المثل ریشه معروفترین ضرب المثل های فارسی

  • شروع کننده موضوع ساینا
  • بازدیدها 17,392
  • پاسخ ها 509
  • تاریخ شروع

❤ASAL_M❤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/02
ارسالی ها
5,042
امتیاز واکنش
53,626
امتیاز
1,121
محل سکونت
کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
داستان ضرب المثل اول رفیق آخر طریق​

مردی بود که حکایت‌ می‌کرد من سی سال تجارت کردم و هرگز در سفر بی‌رفیق نبودم. در ابتدای تجارت پدرم مرا وصیت کرد که هرگز بی‌رفیق و تنها سفر نکنی. اتفاقاً بعد از فوت پدر از اقوام دلگیر شدم. همیان زری داشتم بر کمر خود بستم و بی‌رفیق از خانه بیرون آمدم. بعد از دو روز، غریبی بر من اثر نمود خواستم برگردم، غرور جوانی مانع شد پس به خاطرم رسید نصحیت پدر را بیازمایم.

به نخلستانی رسیدم که از آبادی دور بود. پشیمان و حیران نه طاقت رفتن و نه قدرت برگشتن داشتم. ناگاه دو نفر را دیدم که به جانب من می‌آمدند و هر دو دزد بودند. اتفاقاً یک نفر دیگر رسید و هر سه با هم برآمیختند. بالاخره یکی از آنان دو نفر دیگر را هلاک نموده و اسبان ایشان را بر درختی بست و فارغ شد، پس تیغ کشید و روی به من آورد. من قالب تهی نمودم و از ترس همیانی که به کمر داشتم گشوده و دور انداختم.

رفت و همیان را برداشت. گفتم: «ای جوان‌مرد مرا ببخش.» پس جلو آمد و جامه‌های مرا بیرون آورد و دست مرا محکم بست و بر یکی از اسب‌ها سوار شد. من آن شب گرسنه و تشنه در آن صحرا بماندم. با خود گفتم: «خودْ کرده را تدبیر نیست.» چون روز شد با خود گفتم: «به طرفی باید رفت.» روانه شدم که مبادا بلایی دیگر بر سر من آید که «بخت چون برگردد پالوده‌دندان بشکند.» آن روز تا شب در نخلستان می‌گردیدم. از دور روشنی دیدم خوشحال شدم که به آبادی رسیدم. اما نعره شیر از هر طرف می‌شنیدم، رو به سوی‌ آن روشنی رفتم، چون نزدیک رسیدم آتش بسیاری افروخته دیدم.

پیش رفتم. دیدم همان دزد با زنی نشسته و نوشید*نی زهرمار می‌کند، مرا دید و بشناخت و گفت: «ای عجم خیره‌سر، آخر به پای خود به گور آمدی؟» الحال تو را زنده نگذارم که بر سرّ من مطلع شوی، من برگشتم و رو به گریز نهادم و او برخاسته و تیغ کشیده و عقب من می‌دوید و مـسـ*ـت لایَعقل بود. گاهی می‌افتاد و بر می‌خاست و باز می‌دوید و فریاد می‌کرد که من دیروز تو را بخشیدم الحال به جاسوسی آمده‌ای تا دو سه تیر پرتاب که راه رفتم، آن حرام‌زاده به من رسید و مرا گرفت و بر زمین زد.

جَزَع و فَزَع می‌کردم. در وقت جَدَل تیغ از دستش در افتاد مرا گذاشت و رفت که تیغ را بردارد. ناگهان شیری که در کمین بود به او رسید و او را بگرفت. بر زمین زد و از هم بدرید. من از ترس بالای درختی رفتم و شیر آن اعرابی را نصفی بخورد و نصف دیگر را به دندان گرفت و به مکان خود می‌کشید تا از نظر غایب شد. من در بالای درخت می‌دیدم و شکر می‌کردم. از بالای درخت پایین آمدم زن را دیدم به درگاه قاضی الحاجات می‌گریست و می‌گفت: «حق‌تعالی تو را برای خلاصی من به این مکان آورد.»

زن طعام و شربت حاضر کرد چون چیزی بخوردم و بیاسودم آن زن برخاست و هیمه‌ای بسیار بالای آتش نهاد و روشن کرد. من گفتم: «این چیست؟» گفت: «این مکان، مکان شیران است و شیر از ‌آتش روشن می‌گریزد و آن اعرابی در این مکان چنین به سر می‌بُرد و این بادیه تا خانه این دزد سه روز راه است. هر چند گاه به اینجا می‌آمد و راهزنی می‌کرد و مال مردم را در اینجا جمع می‌نمود. بعد از چند روز حمل شتران کرده به منزل خود می‌برد و فردا وعده بود که این مال‌ها را به خانه برد نصیبش نشد و این کنیسه معبد یهودان است و مال و اسبان بسیار در آنجا است در این چند روز این دزد بر سر قافله ما آمده بود بسیار دلیر و زبردست بود خود را تنها بر قافله زد.

شوهر و برادر مرا بکشت و مرا با مال به اسیری آورد و اموال در گنبد گذاشت. امروز شش روز است که به دست آن شقی گرفتارم و فردا می‌خواست مرا با مال به خانه خود برد که این قضیه روی داد.» چون روز شد برخاستند و آنچه از نقد و جنس بود برداشتند، حمل اسبان نمودند و بعد از دو روز دیگر به آبادانی رسیدند و آن زن کسی پیش اقوام خود فرستاد خبر کرد. جمعی از اقوام او پیش‌باز آمده و مرد را با زن به شهر درآوردند و زن را عقد بسته با مال بسیار به وی دادند و این از آن روز مانده که اول رفیق آخر طریق.​
 
  • پیشنهادات
  • ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد​

    عباس میرزا شاه قاجار چند روز قبل از مرگش محمد میرزا و قائم مقام را به مشهد احضار کرد و آن ها را به حرم مطهر امام رضا (ع) فرستاد تا سوگند یاد کنند که نسبت به یکدیگر وفادار بمانند و به اصطلاح تیغ محمد میرزا بر قائم مقام حرام باشد ولی محمد شاه قاجار پس از چندی به تحـریـ*ک درباریان، قائم مقام را از منصب صدارت خلع و حاج میرزا آقاسی را بر جایش نشانید.

    ولی از آن جا که نفوذ او بر شاه برای کسی پوشیده نبود به بدگوییش برخاستند و به اتهام آن که در پنهانی با برادران سلطان سر و سری دارد فرمان قتلش را از محمد شاه گرفتند و ماموران شاه محمد را در اتاقی زندانی کردند. سه روز بدون بالاپوش و غذا در آن اتاق ماند و هر چه خواست نامه ای به شاه بنویسد مانع شدند، زیرا مطمئن بودند که قلم سحارش محمد شاه را از تصمیمی که اتخاذ کرده منصرف خواهد کرد. چون قائم مقام به قتل و مرگش یقین حاصل کرد با خون خویش این بیت را که در واقع وصف حالش بود روی دیوار نوشت:
    روزگارست آن که گـه عزت دهد گـه خوار دارد​
    چرخ بازیگر ازین بازیچه ها بسیار دارد

    خلاصه در یکی از شب ها او را از اتاق بیرون بـرده و با چند نفر بر سرش ریختند و چون محمد شاه قسم خورده بود که خونش را نریزد به همین سبب شال را در گردنش انداختند و دستمالی در گلویش فرو کردند و به زور دستمال و طناب او را خفه کردند. به روایت دیگر: آن مرد ادیب و سیاستمدار نامدار را لای نمد پیچیدند و چهار تن مرد قوی هیکل آنقدر در روی زمین غلتاندند تا در آن حال جان به جان آفرین سپرد. شبانه پیکر این مرد بزرگ و دانشمند را در گلیمی پیچیدند و بدون غسل و کفن در حضرت عبدالعظیم جنب مقبره ی ابوالتوح رازی به خاک سپردند و شعر بالا از آن تاریخ ضرب المثل گردید.​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل دل به دل راه دارد​

    مورد استفاده:
    این ضرب المثل در مورد افرادی كه به شدت به یكدیگر علاقه مند هستند ولی به دلایلی از یكدیگر دور می‌باشند به كار می‌رود.

    در دوره‌ای كه پیامبر اعظم اسلام تازه به پیامبری برگزیده شده بودند، تعداد كمی از افراد با این دین جدید آشنا بودند كه یكی از این افراد اویس بن عامر یا اویس قرنی بود و او از وارستگان و دینداران برجسته زمان خود بود.
    اویس قرنی در یمن زندگی می‌كرد و به كمك یاران پیامبر (صلی الله علیه وآله و سلم) با دین ایشان آشنا شده بود و به این دین علاقمند شده بود. آوازه‌ی دین داری و علاقمندی اویس به پیامبر رسیده بود. اویس مادر پیر و نابینایی داشت كه نمی‌توانست به تنهایی از عهده‌ی زندگی‌اش برآید و به كمك تنها پسرش اویس نیازمند بود. اویس روزها شترچرانی می‌كرد و شترهای شهر را به صحرا می‌برد تا بچرند و با مزدی كه از این كار می‌گرفت مخارج زندگی خود و مادرش را تأمین می‌كرد. ولی در آتش عشق دیدار پیامبر می‌سوخت.

    وقتی خبر علاقه‌ی اویس برای دیدار با پیامبر به ایشان رسید، پیامبر فرمودند: رسیدگی به مادر ناتوانت واجب‌تر است و سعی كن به او احترام بگذاری و دل مادرت را به دست آوری.
    اویس به پیام، حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) گوش كرد و پیش مادرش ماند ولی همیشه در آرزوی دیدن پیامبرش بود. تا اینكه یك روز آنقدر با مادرش صحبت كرد تا توانست او را راضی كند كه سه روزه تا مدینه به تاخت برود، پیامبرش را ببیند و برگردد. اویس تمام مایحتاج مادرش را برای سه روز تأمین كرد و او را به دو نفر از همسایه‌ها سپرد تا در نبود او مرتب به مادرش سر بزنند، بعد از مادرش خداحافظی كرد و به طرف مدینه حركت كرد.

    اویس بهترین اسب شهر را تهیه كرد و با كمترین باروبنه ولی با سرعت راهش را آغاز كرد. او یك شبانه روز تمام در راه بود تا به شهر مدینه رسید. در آن شهر سراغ خانه‌ پیامبر را گرفت و سریع خود را به در خانه پیامبر رساند. ولی پیامبر آن روز در خانه نبود ایشان به شهر دیگری سفر كرده بودند و چند روز دیگر بازمی‌گشتند. اویس خیلی ناراحت شد، از یك طرف دوست داشت در مدینه بماند تا پیامبر بازگردند و از طرفی به مادرش قول داده بود سه روزه برگردد و اگر دیرتر برمی‌گشت مادرش نگران می‌شد. درنهایت اویس بدون اینكه پیامبر را ببیند مجبور شد به یمن برگردد.

    وقتی به شهرش برگشت. حتی به مادرش هم نگفت كه موفق به دیدن پیامبر نشده. او با خود فكر می‌كرد مادرش از اینكه بشنود این همه زحمت رفت و برگشت بی‌نتیجه مانده ناراحت می‌شود.
    وقتی پیامبر به مدینه برگشتند به یارانشان فرمودند: یك بوی آشنا در شهر پیچیده. در این مدت عزیزی اینجا بوده. یاران گفتند: بله پیامبر خدا چند روز پیش اویس به قصد دیدار شما به مدینه آمده بود ولی چون به مادرش قول داده بود نتوانست زیاد اینجا بماند. او خیلی ناراحت شد و بدون اینكه شما را ببیند به یمن برگشت. پیامبر فرمودند: اویس پیش من است چه در یمن باشد، چه در اینجا.

    تا اینكه سال‌ها گذشت و پیامبر اسلام در پایان عمر وصیت نمودند كه بعد از مرگ من یكی از پیراهن‌های مرا برای اویس قرنی ببرید، چون او از دوستان و نزدیكان ماست. این مرد كسی است كه به عدد موی گوسفندان قبایل بزرگ عرب در قیامت او را شفاعت خواهند كرد.
    بعد از رحلت پیامبر گروهی از نزدیكان و یاران پیامبر، پیراهن ایشان را برای اویس به یمن بردند. اویس با دیدن یاران و نزدیكان پیامبر شروع به گریه كرد و از او پرسیدند چرا گریه می‌كنی؟ گفت می‌دانم پیامبر از این دنیا رفته‌اند و شما پیراهن ایشان را برای من آوردید.
    یاران پیامبر تعجب كردند و گفتند: تو از كجا خبر داشتی پیامبر فوت كردند؟ اویس همانطور كه گریه می كرد گفت: انگار دل من از این واقعه خبر داشت، درست است كه من در یمن زندگی می‌كنم ولی دلم همیشه با ایشان بوده.​
     

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    ریشه ضرب المثل

    در زمان نادر یکی از استانداران او به مردم خیلی ظلم می کرد و مالیات های فراوان از آن ها می گرفت.مردم به تنگ آمده و شکایت او را نزد نادر بردند. نادر پیغامی برای استاندار فرستاد ولی او همچنان به ظلم خود ادامه می داد. وقتی خبر به نادر رسید، چون دوست نداشت کسی از فرمانش سرپیچی کند، همه ی استانداران را به مرکز خواند .دستور داد استاندار ظالم را قطعه قطعه کنند و از او آشی تهیه کنند . بعد آش را در کاسه ریختند و به هر استاندار یک کاسه دادند و نا در به آنها گفت:" هر کس به مردم ظلم و تعدی کند

    ""همین آش است و همین کاسه""
     

    Ghazalhe.Sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/29
    ارسالی ها
    874
    امتیاز واکنش
    5,170
    امتیاز
    591
    محل سکونت
    زير سايه ى خدا
    امروز با تاریخچه پیدایش ضرب المثل معروف«دسته گل به آب دادن» آشنا می شوید.
    امروز به سراغ یکی از ضرب‌المثل‌های رایج در کشورمان می‌رویم تا شما را از ریشه‌های شکل‌گیری آن در ادبیات شفاهی فارسی باخبر سازیم. ضرب‌المثلی که قصد صحبت درباره آن را داریم، «دسته گل به آب دادن» است.
    بارها در مکالمات روزمره از ضرب‌المثل دسته گل به آب دادن استفاده شده. به‌طور مثال پسر قصد دارد با دوستانش به پارک یا زمین ورزش یا به‌طور کل از شهر خارج شود،گوشزد پدر فایده‌ای ندارد. بالاخره با وساطت مادر یا خواهش خودش مجوز صادر می‌شود، اما در لحظه آخر پدر رو به پسر می‌گوید: برو ولی سعی کن «دسته گل به آب ندی‌ها».
    یا نوجوانی که به شیطنت نامش سر زبان‌ها است، سراسیمه از راه می‌رسید. مادر یا پدر و خواهر یا یکی از اعضای خانواده نگاهی مشکوک به او انداخته و می‌پرسد: «چی شده!؟ چه دسته گلی به آب دادی که این‌چنین مضطربی یا بارها در بین گفت‌و‌گو شنیده‌ایم که خدا می‌داند فلانی چه دسته گلی به آب داده که از شرکتش، اداره‌اش، محل کارش اخراجش کرده‌اند.»
    خلاصه استفاده از این ضرب‌المثل جمله‌ای متداول است، بدون اینکه اغلب بدانند ریشه‌اش از کجاست و چرا به کار می‌رود، از کجا آمده، چه شده که مورد استفاده قرار می‌گیرد. در صورتی که کسی از خودش نپرسیده یعنی چه! پسرم قصد دارد با دوستانش به پارک برود، دسته گل به آب ندهد چه معنایی دارد.

    نگاهی به تاریخچه پیدایش ضرب المثل
    در سال‌های دور زبان به زبان یا به قول معروف سـ*ـینه به سـ*ـینه به گوش ما رسیده؛ جوانی ساکن یکی از آبادی‌های ساکن شهرکرد چهارمحال و بختیاری به قول همشهری‌هایش از شانس خوبی برخوردار نبوده و به آدمی جنجالی معروف بوده که به هر جا پا می‌گذاشته، اگر اتفاق یا حادثه‌ای ناگوار روی می‌داده، بلافاصله نظرها روی او جلب می‌شده و اگر هم در آن درگیری تقصیری نداشته از اقبال بدش او را گناهکار دانسته که به‌طور مثال اگر در فلان دعوا میانجی نمی‌شد یا شرکت نمی‌کرد، چنین و چنان نمی‌شد. جوان بیچاره به خودش هم امر مشتبه شده بود که از شانس خوبی برخوردار نیست.
    از قضای روزگار و دست حوادث، جوان بداقبال چنان دلباخته دختری از اهالی آبادی می‌شود که دست مجنون را از شدت عشق از پشت می‌بندد. آوازه عاشق شدن جوان در آبادی می‌پیچد، در حالی که خود دختر هم بی‌میل نبوده به همسری او درآید، اما سابقه ناخوشایند جوان عاشق موجب می‌شود خانواده دختر موافق به آن ازدواج نباشند، بلکه عده‌ای آن وصلت را شوم می‌دانند.
    جوان نا‌امید می‌شود، خواستگاری دیگر گوی سبقت از او می‌رباید. بعد از خواستگاری و موافقت پدر و مادر دختر، بساط جشن برپا می‌شود. جوان عاشق هم برای دختر آرزوی خوشبختی می‌کند و چون قادر نبوده از نزدیک تماشاگر جشن عروسی کسی باشد که از جان بیشتر دوستش داشته، ایام حنابندان و جشن و پایکوبی از آبادی خودش دور می‌شود و به کوه‌های اطراف پناه می‌برد.
    کوه‌هایی که آب‌های برف‌های زمستان به هم پیوسته تشکیل رودخانه‌ای بزرگ می‌دهد. جوان عاشق که دستش از همه چیز کوتاه شده برای تسکین دل عاشقش از دشت و دمن و کوه صحرا دسته گل زیبایی می‌چیند. از آنجا که می‌داند رودخانه از روبه‌روی خانه عروس عبور می‌کند. دسته گل را به آب می‌اندازد که شاید نگاه عروس به آن بیفتد.
    روبه‌روی خانه دختربچه‌ها و پسران خردسال مشغول بازی هستند. تا نگاهشان به دسته گل می‌افتد هر یک برای گرفتن گل از دیگری سبقت می‌گیرند. دختر خواهر عروس برای گرفتن دسته گل خودش را به رودخانه می‌زند. گرداب او را در خودش غرق می‌کند. دخترک از دنیا می‌رود و عروسی به عزا تبدیل می‌شود.
    جوان عاشق بعد از یکی دو روز به آبادی برمی‌گردد. روبه‌روی قهوه‌خانه‌ای ماتم‌زده می‌نشیند. ماجرا را برایش شرح می‌‌دهند که جشن عروسی تبدیل به عزا شد. چرا؟ علت را توضیح می‌دهند.
    جوان عاشق دست پشت دست می‌زند. آه از نهادش بلند می‌شود و ماجرا را شرح می‌دهد که دسته گل را او برای عروس فرستاده بوده و مردم به او می‌گویند: «پس اون دسته گل را تو به آب داده بودی».
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    خودم جا، خرم جا
    4270394_7dff171a45.jpg




    افراد خونسرد و بی اعتنا خاصه آنهایی که همه چیز را از دریچۀ مصالح و منافع شخصی ببینند در جهان زیاد هستند.این گونه آحاد و افراد بشری به زیان و ضرر دیگران کاری ندارند. همان قدر که بارشان به منزل برسد و مقصودشان حاصل آید اگر دنیا را آب ببرد آنها را خواب می برد. به این دسته از مردم چنانچه در زمینۀ عدم توجه به مصالح اجتماعی ایراد و اعتراض شود شانه بالا انداخته در نهایت خونسردی و بی اعتنایی به این عبارت مثلی تمثل می جویند و می گویند:"خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا خواه نزا!"



    یا به طور خلاصه می گویند: "خودم جا، خرم جا" مجازاً یعنی سود و زیان دیگران به من چه ارتباطی دارد؟ باید در فکر تأمین و تدارک منافع و مصالح خویش بود لاغیر.( دیگی که برای من نجوشه ، توش سر سگ بجوشه !)



    عبارت بالا که سالهای متمادی در منطقۀ غرب ایران هنگام وضع حمل زنان باردار مورد استفاده و اصطلاح قرار می گرفت از واقعۀ تاریخی جالبی ریشه گرفته که نقل آن خالی از لطف و فایده نیست.



    خواجه نصیرالدین طوسی قبل از آنکه مورد توجه ناصرالدین شاه محتشم واقع شود و به دربار اسماعیلیله راه یابد یک بار به بغداد رفت تا یکی از تألیفاتش را که در مدح اهل بیت پیغمبر اکرم (ص) بود به مستعصم خلیفۀ عباسی تقدیم نماید. در این مورد میرزا محمد تنکابنی چنین می نویسد:



    "... آنچه مشهور است اینکه محقق طوسی در مدت بیست سال کتابی تصنیف کرد که در مدح اهل بیت پیغمبر (ص) بود. پس از آن کتاب را به بغداد برد که به نظر خلیفۀ عباسی برساند. پس زمانی رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد به تفرج و تماشا اشتغال داشتند. پس محقق طوسی کتاب را در نزد خلیفه گذاشت، خلیفه آن را به ابن حاجب داد. چون نظر ابن حاجب ناصب به مدایح آل اطهار پیغمبر علیهم صلوات افتاد آن کتاب را به آب انداخت و گفت:"اعجنبی تلمه" یعنی خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتی که این کتاب را به آب انداختم و قطراتی از آب بالا آمدند! پس بعد از اینکه از آب بیرون آمدند محقق طوسی را طلبیدند.



    "ابن حاجب گفت:"که ای آخوند، تو از اهل کجایی؟" گفت:"از اهل طوسم."

    "ابن حاجب گفت:"از گاوان طوسی یا از خران طوس!؟" خواجه فرمود که: "گاوان طوسم."

    "ابن حاجب گفت:"شاخ تو کجاست؟"

    "خواجه گفت:"شاخ من در طوس است، می روم و آن را می آورم!" پس خواجه با نهایت ملال خاطر روی به دیار خویش نهاد و از ترس عمال ابن حاجب بدون آنکه توشه و زاد راحله ای بردارد با مرکوبش که دراز گوش نحیف وامانده ای بود از بیراهه به ایران مراجعت کرد."



    پس از چندی شبانه روز به قریه ای از قرای کردستان رسید و به دنبال پناهگاهی می گشت تا شبی را به روز آورده خود و چهار پایش رنج خستگی را از تن بزدایند. در این موقع عده ای زن و مرد را به حال اضطراب و نگرانی دید. از جریان قضیه جویا گردید معلوم شد زن روستایی چند روز است برای وضع حمل دچار سختی شده اکنون میان مرگ و زندگی دست و پا می زند.



    خواجه فرصت را مغتنم شمرده مدعی شد که بیمار باردار را بدون هیچ خطری بزایاند. وابستگان زن دهاتی مقدم خواجه را گرامی شمرده در مقام پذیرایی و بزرگداشت وی برآمدند. خواجه دستور داد قبلاً مرکوب خسته و فرسوده اش را تیمار کرده در طویلۀ گرم جای دادند و آب و علوفه اش را تدارک دیدند. سپس فرمان داد اطاق گرم و تمیزی برای آسایش و استراحت خودش آماده کردند. پس از آنکه از این دو رهگذر خیالش راحت شد و غذای گرم و مطبوعی به اشتهای کامل صرف کرد با اطلاعاتی که در علم پزشکی داشت برای رفع درد و زایمان بیمار تعلیمات لازم داده ضمناً دعایی نوشت و به دست صاحبخانه داد و گفت:"این دعا را با مقداری گشنیز بر ران چپ زائو ببندید و مطمئن باشید که به راحتی فارغ خواهد شد ولی متوجه باشید که پس از وضع حمل دعا را از ران چپش فوراً باز کنید و گرنه روده هایش را بیرون خواهد آورد."



    اتفاقاً زکریای قزوینی راجع به خاصیت گشنیز که در حکایت بالا ذکر شده چنین می نویسد:

    "کزبره: او را به پارسی گشنیز خوانند و شیخ الرییس گوید که اگر کزبره را به آهستگی از بیخ برکنند و بر ران زنی ببندند که زادن او دشخوار بود در حال خلاص یابد."



    باری، هنوز دیر زمانی از تجویز خواجه و بستن دعا بر ران چپ بیمار حامله نگذشته بود که به راحتی وضع حمل کرد و از خطر مرگ نجات یافت.



    بامدادان خواجه نصیرالدین طوسی بر درازگوش سوار شده با زاد و توشۀ کافی به جانب طوس روان گردید. پس از چندی چون دعا کردند دیدند که خواجۀ طوسی چنین نوشته بود:"خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا، خواه نزا!"

    شنیده شد که این دعا دیر زمانی در بعضی از قراء و قصبات مناطق غرب ایران برای زایمانهای سخت و دشوار چون حرز جواد به کار می رفت و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد.
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    ایراد بنی اسرائیلی
    هر ایرادی که مبتنی بر دلایل غیر موجه باشد آن را ایراد بنی اسرائیلی می‌گویند: اصولاً ایراد بنی اسرائیلی احتیاج به دلیل و مدرک ندارد؛ زیرا اصل بر ایراد است - خواه مستند و خواه غیر مستند - برای ایراد گیرنده فرقی نمی‌کند. ایراد بنی اسرائیلی به اصطلاح دیگر همان بهانه گیری و بهانه جویی است، که ممکن است گاهی از حد متعارف تجـ*ـاوز کرده به صورت توقع نابجا درآید. فی‌المثل به یک نفر نقاش دستور می‌دهید که تابلویی از دورنمای قله دماوند برای شما ترسیم کند. نقاش بیچاره کمال ظرافت و هنرمندی را در ترسیم تابلو به کار می‌برد و تمام ریزه کاریها و سایه روشن‌ها را در تجسم قله مستور از برف و قطعات ابری که بر بالای آن قرار دارد کاملا ملحوظ و منظور می‌دارد، به قسمی ‌که جای هیچ گونه ایرادی باقی نماند. ولی مع هذا ممکن است برای اقناع طبع بهانه جوی خویش انتظار داشته باشید که از تماشای آن تابلو احساس سردی و سرما کنید! این گونه ایرادات را در عرف و اصطلاح عامه «ایراد بنی اسرائیلی» گویند که صرفاً از ذات بهانه گیر مایه می‌گیرد.
    اکنون باید دید قوم بنی اسرائیل کیستند و ایرادات آنان بر چه کیفیتی بوده، که صورت ضرب المثل پیدا کرده است.

    بنی اسرائیل همان پسران یعقوب و پیروان فعلی دین یهود هستند که پیغمبر آنها حضرت موسی، و کتاب آسمانیشان تورات است. بنی اسرائیل اجداد کلیمیان امروزی و نخستین ملت موحد دنیا هستند که از دو هزار سال قبل از میلاد مسیح در سرزمین فلسطین سکونت داشته و به چوپانی و گله چرانی مشغول بوده اند. بنی اسرائیل به چند قبیله قسمت می‌شدند و هر قبیله رئیسی داشت که او را شیخ یا پدر می‌گفتند. از معروفترین شیوخ آنها حضرت ابراهیم بود که پدر تمام اقوام عبرانی محسوب می‌شود. بنی اسرائیل در زمان یعقوب به مصر مهاجرت کردند و بعد از مدتی به راهنمایی حضرت موسی به شبه جزیره سینا عازم شدند. چهل سال میان راه سرگردان بودند، موسی درگذشت (و یا به کوه طور رفت) و یوشع آنها را به کنعان رسانید. بعد از فوت سلیمان (974 ق.م) دو سلطنت تشکیل دادند؛ یکی دولت اسرائیلی و دیگری دولت یهود. دولت اسرائیلی را سارگن پادشاه آشور و دولت یهود را بخت النصر یا نبوکدنزر، پادشاه کلده منقرض کرد و عده کثیری از آنها را به اسارت برد که بعد از هفتاد سال کورش کبیر شهر زیبای بابل را فتح کرده، همه را به فلسطین عودت داد.
    باری، پس از آنکه حضرت موسی به پیغمبری مبعوث گردید و آنها را به قبول دین و آیین جدید دعوت کرد، اقوام بنی اسرائیل به عناوین مختلفه موسی را مورد سخریه و تخطئه قرار می‌دادند و هر روز به شکلی از او معجزه و کرامت می‌خواستند. حضرت موسی هم هر آنچه آنها مطالبه می‌کردند به قدرت خداوندی انجام می‌داد. ولی هنوز مدت کوتاهی از اجابت مسئول آنها نمی‌گذشت که مجدداً ایراد دیگری بر دین جدید وارد می‌کردند و معجزه دیگری از او می‌خواستند. قوم بنی اسرائیل سالهای متمادی در اطاعت و انقیاد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شکنجه و قتل و غارت و ظلم و بیدادگری نسبت به آنها می‌شد. حضرت موسی با شکافتن شط نیل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشید؛ ولی این قوم ایرادگیر بهانه جو به محض اینکه از آن مهلکه بیرون جستند مجدداً در مقام انکار و تکذیب برآمدند و گفتند: «ای موسی، ما به تو ایمان نمی‌آوریم مگر آنکه قدرت خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و علف به شکل و صورت دیگری بر ما نشان دهی.» پس فـرمـان الهی بر ابر نازل شد که بر آن قوم سایبانی کند و تمام مدتی را که در آن بیابان به سر می‌برند برای آنها غذای مأکولی فرستاد.

    پس از چندی از موسی آب خواستند. حضرت موسی عصای خود را به فرمان الهی به سنگی زد و از آن دوازده چشمه خارج شد که اقوام و قبایل دوازده گانه بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند.
    قوم بنی اسرائیل به آن همه نعمتها و مواهب الهی قناعت نورزیده، مجدداً به ایراد و اعتراض پرداختند که: یکرنگ و یکنواخت بودن غذا با مذاق و مزاج ما سازگار نیست. از نظر تنوع در تغذیه به طعام دیگری احتیاج داریم. به خدای خودت بگو که برای ما سبزی، خیار، سیر، عدس و پیاز بفرستد. (آقای دکتر غیاث الدین جزایری معتقد است که مطابق اخبار و روایات وارده مائده آسمانی ماهی و گوشت بریان بوده؛ که تا بزمین برسد مسلماً چند روزی می‌ماند و خوردن گوشت مانده، بدون پیاز ایجاد اسهال می‌کند. لذا چون قوم بنی اسرائیل به تجربه فواید پیاز را می‌دانستند از حضرت موسی خواهان خوراکهایی شده اند که یکی از آنها پیاز بوده است."اعـجـاز خـوراکـیـهـا، چـاپ پـانـزدهم ، ص 206").
    دیری نپایید که در میان قوم بنی اسرائیل قتلی اتفاق افتاده، هویت قاتل لوث شده بود. از موسی خواستند که قاتل اصلی را پیدا کند. حضرت موسی گفت: «خدای تعالی می‌فرماید اگر گاوی را بکشید و دم گاو را بر جسد مقتول بزنید، مقتول به زبان می‌آید و قاتل را معرفی می‌کند.»
    بنی اسرائیل گفتند: «از خدا سؤال کن که چه نوع گاوی را بکشیم؟» ندا آمد آن گاو نه پیر از کار رفته باشد و نه جوان کار ندیده. سپس از رنگ گاو پرسیدند. جواب آمد زرد خالص باشد. چون اساس کار بنی اسرائیل بر ایراد و بهانه گیری بود، مجدداً در مقام ایراد و اعتراض برآمدند که این نام و نشانی کافی نیست و خدای تو باید مشخصات دیگری از گاو موصوف بدهد. حضرت موسی از آن همه ایراد و بهانه خسته شده، مجدداً به کوه طور رفت، ندا آمد که این گاو باید رام باشد، زمینی را شیار نکرده باشد، از آن برای آبکشی به منظور کشاورزی استفاده نکرده باشند و خلاصه کاملاً بی عیب و یکرنگ باشد.

    بنی اسرائیل گاوی به این نام و نشان را پس از مدتها تفحص و پرس و جو پیدا کردند و از صاحبش به قیمت گزافی خریداری کرده، ذبح نمودند و بالاخره به طریقی که در بالا اشاره شد، هویت قاتل را کشف کردند.
    آنچه گفته شد، شمه ای از ایرادات عجیب و غریب قوم بنی اسرائیل بر حقیقت و حقانیت حضرت موسی کلیم الله بود که گمان می‌کنم برای روشن شدن ریشه تاریخی ضرب المثل ایراد «بنی اسرائیلی» کفایت نماید.
     

    *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    ضرب المثل : هرچه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی
    ﺩﺭﻭﯾﺸﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﻣﺤﻠﻪ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ:"ﻫﺮﭼﻪ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮐﻨﯽ ﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﻧﯿﮏ ﻭ ﺑﺪ ﮐﻨﯽ"ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﺯﻧﯽ ﻣﮑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻌﺮﺵ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪ ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﭘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻡ".

    ﺯﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻤﯿﺮ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻓﺘﯿﺮ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﭘﺨﺖ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺯﻫﺮ ﻫﻢ ﻻ‌ﯼ ﻓﺘﯿﺮ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ".

    ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺯﻥ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﻭ ﺳﻼ‌ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:"ﻣﻦ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺩﻭﺭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ" ﺩﺭﻭﯾﺶ ﻫﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﻓﺘﯿﺮ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺯﻫﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:"ﺯﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺛﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﻓﺘﯿﺮ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﭘﺨﺘﻪ، ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﺨﻮﺭ ﺟﻮﺍﻥ!"

    ﭘﺴﺮ ﻓﺘﯿﺮ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮔﻔﺖ:"ﺩﺭﻭﯾﺶ! ﺍﯾﻦ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻢ؟"

    ﺩﺭﻭﯾﺶ ﻓﻮﺭﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺧﺒﺮ ﮐﺮﺩ. ﺯﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﯾﺪ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ! ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ ﻣﯽ ﺯﺩ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﮔﻔﺖ:"ﺣﻘﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ؛ ﻫﺮﭼﻪ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮐﻨﯽ ﮔﺮ ﻫﻤﻪ ﻧﯿﮏ ﻭ ﺑﺪ ﮐﻨﯽ".
     

    *~SAEEDEH~*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/16
    ارسالی ها
    4,075
    امتیاز واکنش
    70,793
    امتیاز
    1,076
    سن
    21
    ضرب المثل : یک صبر کن و هزار افسوس مخور

    ﺻﺒﺮ ﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻭﯾﮋﮔﯽ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮﺷﺨﺺ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﺎ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﺮﭼﯿﺰﯼ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﺍﺳﺖ ﭘﺲ ﭼﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺒﺮ ﺧﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺸﮑﻼ‌ﺕ ﻭ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻫﺎﯼ ﻋﺠﻮﻻ‌ﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ
    ﻋﺠﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯿﺪ.
    ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯿﺪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻋﺎﺩﻝ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﺼﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﯽ ﺻﺒﺮﯼ ﻭ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻋﺠﻮﻻ‌ﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﮐﺸﯿﺪ.
    ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ
    ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭ ﺯﻧﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ، ﺧﯿﻠﯽ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
    ﺍﯾﻦ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ، ﻋﺎﺩﻝ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﺵ، ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ.
    ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﻋﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﺑﺪﻫﺪ. ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﻋﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺠﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﯾﮏ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
    ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺮﺩﻡ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭ ﺯﻧﺶ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
    ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺭﺍﺳﻮﯼ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﺭﺍﺳﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺍﺷﺖ، ﯾﮏ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﻮﺭ ﭘﺸﺘﮏ ﻭ ﻭﺍﺭﻭ ﻣﯽ ﺯﺩ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﻏﻢ ﺑﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭ ﺯﻧﺶ ﮐﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
    ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻥ ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ، ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺭﺍﺳﻮ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺭﺍﺳﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺗﻮﯼ ﺟﻨﮕﻞ ﺗﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﯼ ﻋﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺟﻨﮕﻠﯽ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﺸﺪ.
    ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺭﺍﺳﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯼ ﺭﺍﺳﻮ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
    ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ، ﺩﺍﯾﻪ ﻭ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ. ﻫﻤﻪ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﺷﺪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻇﻬﺮ ﮐﻪ ﺩﺍﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺧﻮﺍﺑﺸﺎﻥ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺎﻍ ﻗﺼﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺧﺰﯾﺪ ﻭ ﺧﺰﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ. ﻣﺎﺭ، ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺪ ﻭ ﯾﮏ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﯼ ﭘﺴﺮ ﯾﮑﯽ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﻪ ﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ. ﺭﺍﺳﻮ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﻫﺎ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ، ﺧﺰﯾﺪﻥ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﺁﺳﯿﺒﯽ ﺑﺰﻧﺪ، ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺭ ﭘﺮﯾﺪ. ﺟﻨﮓ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻣﺎﺭ ﻭ ﺭﺍﺳﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﺭﺍﺳﻮ ﮐﻤﺮ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﻭ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﮐﻮﺑﯿﺪ ﺗﺎ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ.
    ﺍﺯ ﺻﺪﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺟﺪﺍﻝ ﻣﺎﺭ ﺑﺎ ﺭﺍﺳﻮ، ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ. ﭼﻪ ﺩﯾﺪ؟ ﻣﺎﺭ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﺪﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺭﺍﺳﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﻫﺎﻥ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﯼ ﺑﭽﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ، ﺟﯿﻐﯽ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:«ﺍﯼ ﻭﺍﯼ! ﺭﺍﺳﻮﯼ ﺣﺴﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ!»
    ﺑﺎ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﻥ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭ، ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ ﺩﻭﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﺍﺳﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺧﻮﻥ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﻮﺩ، ﺩﯾﺪﻧﺪ. ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻏﻀﺐ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪ، ﺩﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩﻫﺎ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺷﻨﯿﺪ، ﺷﻤﺸﯿﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺭﺍﺳﻮﯼ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﮐﺮﺩ. ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﻣﯽ ﺯﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﺑﻪ ﺳﺮ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﻓﺖ. ﻫﻤﻪ ﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﭼﻪ ﺩﯾﺪﻧﺪ؟ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺑﭽﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﻣﺎﺭﯼ ﺗﮑﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺷﺪﻩ ﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺍﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻮﺩ.
    ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﻭ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﺳﻮ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺣﺴﻮﺩﯼ ﻧﮑﺮﺩﻩ، ﺑﻠﮑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻄﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﯼ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﯿﺶ ﻣﺎﺭ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺪﻫﺪ.
    ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻭ ﭘﺮﺳﺶ، ﺟﺎﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺷﺪ. ﻭﻟﯽ ﭼﻪ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﮐﻪ ﭘﺸﯿﻤﺎﻧﯽ ﺳﻮﺩﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﺳﻮﯼ ﺑﺎﻭﻓﺎ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ.
    ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍﺳﻮ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:
    «ﯾﮏ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻣﺨﻮﺭ.»
    ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺍﻭ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﻭ ﺳﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺸﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻗﺼﻪ ﯼ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا