ضرب‌المثل ریشه معروفترین ضرب المثل های فارسی

  • شروع کننده موضوع ساینا
  • بازدیدها 17,400
  • پاسخ ها 509
  • تاریخ شروع

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
" تو چیزی گفتی ما را خوش آمد، ما هم چیزی نوشتیم تا تو را خوش آید"
شاعری شعر زیبایی پیش شاهی خواند. شاه از آن شاعر خوشش آمد و دستور داد هزار دینار به او بدهند. شاعر برای گرفتن صله ی اشعار خود چند دفعه به خزانه دار مراجعه کرد و او تعلل می کرد. عاقبت شاعر با ناراحتی شکایت وی را پیش شاه برد و گفت:
- خزانه دار در پرداخت امر شاه تاخیر می کند.
شاه گفت:
- تو حرفی زدی من خوشم آمد، من هم حرفی زدم و تو خوشت آمد. این خوشی به آن خوشی در! چرا دیگر پول دهم؟
 
  • پیشنهادات
  • DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " تو نخندی من بخندم؟"
    طلب کاری روزی تصمیم جدی به گرفتن طلبش گرفت. با خنجر به در خانه ی بدهکار رفت و با خود گفت که اگر خون هم ریخته شود، آن را باید دریافت بکند. بدهکار که وضع را وخیم دید گفت:
    - چه به موقع آمدی، هم اکنون در فکرت بودم و با عذرخواهی از این تاخیر؛ اما در عوض همه اش را یک جا تقدیم می کنم.
    طلبکار را آرام گردانید. طلبکار دست خود را برای دریافت طلب به طرف او دراز می کرد. بدهکار گوسفنداری را که از جلوی خانه اش می گذشتند نشان داد و گفت:
    - این گوسفندان در رفت و برگشت چیزی از پشمشان به خار و خاشاکی گیر می کند، از همین امروز آن ها را جمع می کنم و به قدر کفایت که شد می ریسم و به رنگرز می دهم تا رنگ بکند. آن گاه دار قالی تهیه می کنم، زن و بچه هایم را می گذارم تا آن را ببافند. آن گاه آن را می فروشم، سپس برای عروسی دخترم که دم بخت است جهزیه خرید، خرج زیارتی که به گردن دارم کنار می گذارم، بقیه اش هرچه ماند دو دستی تقدیم می نمایم.
    طلب کار که آن مهملات را شنید از فرط ناراحتی به خنده درآمد. چون بدهکار این خنده را دید گفت:
    -طلب و پولت را به این نقدی گرفت. تو نخندی من بخندم؟
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    " توبه گرگ مرگ است"
    گرگ پری بود که در دوران زندگی اش حیوانات زیادی را خورده و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود. روزی تصمیم گرفت برای اینکه خداوند از اعمال گذشته اش چشم پوشی کند و او را ببخشد به حج برود و توبه کند. در راه گرسنه شد، به اطرافش نگاه کرد. الاغی را در حال چریدن دید، پیش او رفت و گفت:
    - می خواهم به حج بروم و توبه کنم؛ اما خیلی گرسنه ام. از شما می خواهم که در این ثواب با من شریک بشوی!
    الاغ گفت:
    - از دست من چه کاری بر می آید؟
    گرگ گفت:
    -اگر خودت را قربانی این راه بکنی، هم من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا کنم، هم دیگران از گوشت تو می خورند و سیر می شوند و این کار ثواب زیادی دارد و خداوند هم گناهانت را می بخشد.
    الاغ برای نجات جان خودش به فکر حیله افتاد و روبه گرگ کرد و گفت:
    - عمو گرگ! من آماده ام که در این کار خیر شرکت کنم؛ اما دردی دارم که چندین سال است که زجرم می دهد. از تو می خواهم دردم را چاره کنی، بعد مرا قربانی کنی.
    گرگ پرسید:
    -دردت چیست؟ حتما چاره اش می کنم. اگر هم نتوانستم پیش عمو روباه می روم تا درد تو را علاج کند.
    الاغ گفت:
    - چه بگویم، چند سال قبل پیش یک نعل بند نادان رفتم تا سم هایم را نعل بزند؛ اما نعل بند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آن روز مرا زجر می دهد. تو را به خدا بیا نزدیک زخم هایم را نگاه کن.
    گرگ گفت:
    -بگذار نگاه کنم.
    الاغ پایش را بلند کرد در همین حال که گرگ می خواست زخم پای او را ببیند، از فرصت استفاده کرد و چنان لگد محکمی به سر گرگ زد که مغزش بیرون ریخت. گرگ که داشت می مرد به خودش گفت:
    - آخر پدرت نعل بند بود یا مادرت؟ تو را چه به نعل بندی؟
    الاغ هم از خوش حالی نمی دانست چه کار کند، هی می رقصید و به گرگ می گفت:
    -توبه گرگ مرگ است!
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل گاو بندی​

    کاربرد ضرب المثل:
    هرگاه بین دو یا چند نفر در عمل و اقدامی تبانی شود ، عبارت گاوبندی مورد استشهاد و تمثیل قرار می گیرد .

    آورده اند كه ...
    كشاورزانی كه در قرا و قصبات ایرانی به امر كشت و زرع اشتغال دارند . دو دسته هستند ، دسته اول كشاورزان مقیم كه در محل كار ، صاحب خانه و زندگی هستند و همان جا كشاورزی می كنند كه آنها را صاحب نسق می گویند . دسته دوم كشاورزان غیر مقیم هستند كه این دسته را در اصطلاح عمومی ، خوش نشین می گویند و هر كدام زمینی از مالكیت قریه می گرفتند و مانند كشاورزان مقیم در زمین مورد اجاره گاوبندی و زراعت می كردند .

    از جمله كارهایی كه مباشران و متصدیان بهره مالكانه به نفع خودشان انجام می دادند ، این بود كه با خوش نشین ها گاوبندی می كردند . عبارت گاوبندی در اصطلاح كشاورزی به معنی استفاده از گاو نر ( گاو كاری ) برای شخم و زراعت است ، به این ترتیب كه یك جفت گاو كاری را با نهادن یوغ در گردن به خیش می بندند و از آن برای شخم زدن و آماده كردن زمینی برای زراعت استفاده می كردند .

    معنی مجازی گاوبندی یعنی مواضعه و تبانی و شركت در منافع غیر اصولی و شرعی . و این از آنجا سرچشمه گرفته است كه مباشران و متصدیان وصول بهره مالكانه برای آنكه منافع بیشتری نصیبشان شود با یك یا چند نفر از خوش نشینان در زراعت و گاوبندی شریك می شدند . استمرار در این عمل موجب شد كه از عبارت گاوبندی در افواه عمومی به معنی مواضعه و تبانی و شركت در منافع نامشروع استفاده و تمثیل كنند .​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید​

    مورد استفاده:
    در مورد افرادی به كار می‌رود كه در هر شرایطی همدل و همدم خود را پیدا می‌كنند.

    روزی روزگاری، در سال‌ها پیش حكیم و دانشمند بزرگ ایرانی «محمد بن زكریای رازی» در شهر ری در جنوب تهران امروزی به دنیا آمد. رازی بعد از سال‌ها درس خواندن و شاگردی در محضر اساتید بزرگ تبدیل به حكیم كار بلدی شد كه روز به روز به جهت طبابت صحیح‌اش مشهورتر می‌شد. طوری كه نام یكی از معروفترین پزشكان یونانی به نام «جالینوس» را به او نسبت داده بودند.

    زكریای رازی شاگردان فراوانی را تربیت كرد تا بتواند به بیماران بیشتری كمك كند. شاگردان زكریای رازی كه به مهارت و كاردانی استادشان آگاه بودند به رفتار او به دقت توجه می‌كردند و سخنانش را به خوبی گوش می‌كردند تا بتوانند در آینده طبیبی به كاردانی استادشان باشند.

    یك روز زكریای رازی از محل كارش خارج شد، تا به خانه‌اش برود. ولی عدّه‌ای از شاگردان كه از او سؤال داشتند در طول مسیر استاد را رها نكردند و دائم در مورد روش تشخیص بیماری‌ها و داروی مناسب برای بیماران مختلف از او سؤال می‌پرسیدند و استاد در حد مجال به آنها پاسخ می‌داد.
    همینطور كه آنها در مسیر حركت می‌كردند، دیوانه‌ای از راه رسید و بدون توجه به گفتگوی استاد با شاگردانش مستقیم به سراغ زكریای رازی رفت. شاگردان كنار رفتند و با تعجب به رفتار شخص دیوانه نگاه می‌كردند تا ببینند دلیل رفتار دیوانه چیست؟ در این میان دو نفر از شاگردان كه تنومندتر و قوی هیكل‌تر بودند خودشان را به استاد نزدیك‌تر كردند تا اگر دیوانه خطری برای استاد ایجاد كرد بتوانند از استاد دفاع كنند.

    دیوانه جلوتر كه آمد دستش را دراز كرد تا با زكریای رازی دست بدهد. استاد با او دست داد و بعد مرد دیوانه سعی كرد با جملات بی‌سروتهی حرفی را به استاد بزند. زكریای رازی با اینكه مفهوم درستی از حرف‌های او درك نمی‌كرد ولی سعی كرد با دقت به حرفهایش گوش بدهد تا بتواند جوابی به او بدهد.
    كمی گذشت دیوانه تند و تند برای استاد حرف‌هایی را زد، بعد چند قدمی با هم راه رفتند. سپس دیوانه روی استاد را بوسید با او دست داد خداحافظی كرد و از آنجا رفت.

    شاگردان زكریای رازی كه در این مدت تماشاگر صحبت استاد با فرد دیوانه بودند با رفتن فرد دیوانه دوباره سراغ استاد آمدند و بحثشان را با ایشان از سر گرفتند. ولی زكریای رازی دیگر حواسش آنجا نبود و جوابی به آنها نمی‌داد. كم كم شاگردان ساكت شدند و دیگر حرفی نمی‌زدند. با رسیدن استاد به خانه‌اش شاگردان خداحافظی كردند و خواستند بروند كه زكریای رازی رو به شاگردانش گفت: نه، كجا می‌روید؟ باید به خانه‌ی من بیایید من حالم بد است باید دارویی برای درد من بسازید.

    شاگردان برای كمك به استاد به خانه‌اش رفتند. زكریای رازی نام چندین رقم دارو را برد و از آنها خواست این داروها را با هم تركیب كنند. شاگردان واقعاً متعجب شده بودند. این دیگر چه جور دارویی است؟ استاد چه احتیاجی به این دارو دارد؟ تا اینكه یكی از شاگردان گفت: استاد این دارویی كه شما از ما خواستید تا با هم تركیبش كنیم مگر دارویی نیست كه شما برای درمان دیوانگان تجویز می‌كنید؟

    زكریای رازی كه از این همه تیزهوشی و ذكاوت شاگردش خوشش آمده بود گفت: آفرین، درست فهمیدی؛ شاگرد گفت: ولی استاد، شما كه دچار دیوانگی نشده‌اید. این دارو را برای كسی می‌خواهید؟
    زكریای رازی گفت: آن دیوانه كه در كوچه دیدیم، اصلاً به شما توجهی نكرد. انگار فقط با من كار داشت. او فقط از دیدن من خوشحال شد و خندید. حتماً او من را از همه شما به خودش شبیه‌تر دیده و فكر كرده فقط منم كه حرفهای بی‌سروته او را درك می كنم كه یك راست به سراغ من آمد. می‌خواهم از جنون كاملم جلوگیری كنم و قبل از اینكه كاملاً دیوانه بشوم شروع به مصرف دارو نمایم.​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل بار کج به منزل نمی‌رسد​

    کاربرد ضرب المثل: در تشویق به راستی و درست‌کاری و در نکوهش و متوجه کردن افرادی که به بیراهه می‌روند به کار می‌رود.

    داستان ضرب المثل:
    یکی از شاهزادگانی که به سعدی شیرازی ارادت داشت، محرمانه از شاهزاده خانم خویش به وی شکایت کرد که همه ساله برای من سه قلوی دختر می‌آورد و از او علاج خواست. سعدی راه‌حلی نشان داد که شاهزاده خانم را سخت برآشفته ساخت و فرمان داد او را از شهر اخراج کنند. شیخ بار سفر بست و زاد و توشه سفر را در یکتای خورجین و تای دیگر را خالی گذاشت.

    آن‌گاه خورجین را روی الاغ انداخت، ولی از هر طرف که خورجین را می‌انداخت، آن طرفی که پر بود، سنگینی می‌کرد و به زمین می‌افتاد. شاهزاده خانم که از پنجره قصر این ماجرا را می‌نگریست، به سعدی بانگ زد و گفت: بار کج به منزل نمی‌رسد. چرا وسایلت را مساوی در هر دو طرف خورجین نمی‌گذاری تا تعادل برقرار شود و بارت به زمین نیفتد؟ سعدی گفت: از ترس شما؛ زیرا من هم جز آنچه شما گفته‌اید، نگفتم ولی شما امر کردی مرا از شهر بیرون کنند.​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت​

    در روایات این چنین نقل شده است که در زمان‌های بسیار دور، یکی از تاجران معروف کشور عراق، برای زیارت و طواف خانه‌ی خدا راهی مکه مکرمه می‌شود. او در بین راه با خود می‌گفت بعد از زیارت خانه خدا، به بازار می‌روم و اگر جنس ارزون و مرقون به صرفه وجود داشت، می‌خرم.
    خلاصه بعد از چند روز به مکه رسید و بعد از کمی استراحت برای طواف به مسجد‌الحرام رفت. او اعمال حج را به جای آورد و به استراحتگاهش برگشت.

    پس از چند ساعت از خواب بیدار شد و به بازار شهر رفت تا هم گشتی در آنجا بزند و هم اجناسی را که با خود به مکه آورده بود، بفروشد.
    مرد تاجر روبروی بازار شهر مکه پارچه‌ای را پهن کرد و وسایلش را برای فروش در معرض دید مردم قرار داد. در همین حین پیر مردی فقیر و مستمند از دور بساط مرد تاجر را دید و نزدیک آن شد و زیر لب گفت عجب رسم نامردی این روزگار دارد که من از فقر و گرسنگی در رنج و سختی باشم، ولی این مرد در ناز و نعمت زندگی کند. فرق این مرد با من چیست؟! چه گناهی انجام داده‌ام که باید انقدر ناتوان و بی‌پول باشم!

    مرد فقیر در حال سخن گفتن با خودش بود که تاجر زمزمه‌های مرد بینوا را شنید و به شدت عصبانی شد و به او گفت که ای گستاخ؛ فقرا به مال ثروتمندان حسرت نمی‌خوردند و حسادت نمی‌ورزند. معلوم است از کشور دیگری به اینجا آمدی تا به جای طواف کردن خانه‌ی خدا، گدایی کنی و زائران را سرکیسه کنی. من اگر می‌دانستم که آمدن من به مکه باعث می‌شود که با تو روبرو شوم هرگز به این شهر سفر نمی‌کردم.

    مرد فقیر اشک در چشمانش حلقه بست و به تاجر گفت اشتباه متوجه شدی و من برای گدایی به این شهر نیامدم! مرد ثروتمند هم به او گفت من اشتباه نمی‌کنم و حقیقت را گفتم و خداوند هم به حضرت ابراهیم فرمان داده که:

    انسان‌ها را برای طواف به شهر مکه دعوت کن و آن‌ها را هدایت فرما و از آن دسته از مردم که وضع مالی خوبی دارند هم با روی باز استقبال کن و من هم برای اطاعت از امر خداوند به مکه مشرف شدم تا با خداوند راز و نیاز کنم.

    سپس گفت: ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت و تو راه بسیار سخت و طولانی را از کشوری دور طی کردی تا در اینجا گدایی کنی و به مال و ثروت مردم حسودی کنی! من هر چه از خداوند خواسته‌ام به من داده است و همیشه شکرگذار نعمت‌هایش بوده و هستم و زکات و خمس مالم را همیشه پرداخت کرده‌ام و همیشه با مردم مهربان و خوش رفتار بوده‌ام و این لباس درویشی که تو بر تن کرده‌ای لباس انبیا است و حرمت دارد و نباید از آن سواستفاده کنی.

    سپس مقداری پول به او داد و گفت که همیشه در هر کجا و در هر لباسی که هستی شکر خداوند را به جای‌ آور تا خداوند هم دست تو را بگیرد.
    مرد فقیر وقتی صحبت‌های تاجر را شنید خجالت کشید و از او عذر خواهی کرد و سرش را پایین انداخت و رفت. مردم که در آنجا جمع شده بودند تحت تاثیر سخنان تاجر قرار گرفتند و صلوات بلندی ختم کردند.

    از آن دوران تا به امروز اگر شخصی بدون دعوت به مهمانی کسی برود و به مال و اموال او حسادت بورزد، ضرب‌المثل زیر را برایش به کار می‌برند:
    ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت.​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    ریشه ضرب المثل بوق سگ​

    "کارکردن از خروس خون تا بوق سگ" جمله ایست که شاید بارها در محاورات روزانه از آن استفاده کرده ایم و یا دست کم آن‌ را شنیده ایم.ریشه عبارت "بوق سگ" به بازار برمی‌گردد. بازارهای ایرانی از دو گذر بزرگ عمود بر هم ساخته می‌شد که در میانه بهم رسیده و «چهارسوق» بزرگ را می‌ساخت. بازار بسته به بزرگی و کوچکی‌اش و بازاریانِ آن می‌توانست چندین چهارسوق کوچک نیز داشته باشد. اما ورودی و خروجی این بازارها تنها از دو سر گذرهای اصلی آن بود.

    بنابراین بازارهای ایرانی چهار مدخل داشت که در دو سر شاخه اصلی بود و با درهای بزرگ چوبی بسته می‌شد.حفاظت از این بازارها کاری درخور توجه بود. اگرچه هر دکان با دری چوبی بسته می‌شد، اما این درها از امنیت خوبی برخوردار نبوده و به سادگی می‌توانست شکسته شود. از این رو امنیت بازار به درهای اصلی و نگهبان بازار وابسته بود. این نگهبانان از سر شب (دم اذان مغرب) تا بامداد روز دیگر (پس از اذان صبح) باید از بازار پاسداری نموده و همواره درازای بازار را گشت می زدند.

    از آنجا که بازار، بزرگ بود و بازبینی همه جای آن نشدنی ، نگهبانان، سگانی درنده و گیرنده به نام «سگ بازاری» داشتند.این سگان بجز از مربی خود به سوی هر جنبده‌ای دیگر یورش بـرده و پاچه می‌گرفتند. از این رو با برچیده شدن دامن آفتاب و بسته شدن درهای بازار و پیش از رها شدن سگ‎های بازاری، نگهبانان در بوقی بزرگ که از شاخ قوچ ساخته می‌شد و صدایی پرطنین و گسترده داشت می‌دمیدند تا همه از باز کردن سگان و رها کردنشان در بازار آگاه گردند و زودتر حجره ها را تعطیل کرده و از بازار خارج شوند.

    به این بوق که سه بار با فاصله زمانی مشخصی نواخته می‌شد «بوق سگ» می‌گفتند. این بود که مشتری آخر شب نیز خونش پای خودش بود! یعنی کسی که با شنیدن بوق سگ از بازار بیرون نرفته هر آن ممکن است سگان درنده بازاری به وی بتازند.امروز اگر کسی تا دیروقت به کار بپردازد و یا دیر به خانه برگردد می‌گویند تا بوق سگ کار کرده یا بیرون از خانه بوده است. همچنین کسانی را که زود برمی آشوبند و پیش از پرس و جو و یافتن حقیقت به پرخاش می‌پردازند ، سگ بازاری می‌گویند که توان بازشناختن دزد از بازاری را نداشته و بی‎خود پاچه دیگران را می‌گیرند.​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی​

    کاربرد ضرب المثل:
    غالباً در مورد افرادی به کار می‌رود که قبل از انجام امور، جوانب گوناگون آن را در نظر نمی‌گیرند و عمل و رفتار آنها براساس تعقل و دوراندیشی نیست و سرانجام دچار پشیمانی و حسرت می‌شوند.​

    زمینه پیدایش ضرب المثل:
    زمانی که یوسف بر اثر حسادت برادران خود در چاه افتاد. مالک بن دعر که با کاروانش از آنجا می‌گذشت او را نجات داد و به عزیز مصر فروخت. عزیز، نیز او را به خانه برد و به همسر خود، زلیخا گفت: «او را گرامی بدار. شاید روزی از او بهره بگیریم و وی را به فرزندی بپذیریم.» زلیخا که فرزندی نداشت، به پرورش و تربیت او پرداخت تا به حد کمال رسید، ولی زیبایی او دل و جان زلیخا را برد.

    زلیخا برای تحـریـ*ک یوسف به حیله‌ای متوسل شد، ولی یوسف تقوا پیشه نمود. او از سر صفای ایمان گفت: «مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَایَ إِنَّهُ لاَ یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ؛ به خدا پناه می‌برم که بهترین پناهگاه من است و ستم‌کاران را رستگاری نمی‌دهد». (یوسف: 23) وقتی زلیخا راه کام‌جویی را بسته دید به تهمت و افترا متوسل شد و عزیز مصر را وادار کرد تا یوسف را به زندان بیندازد، اما یوسف، زندان را در مقابل خوف و خشیت الهی، هیچ انگاشت و در زندان نیز به هدایت زندانیان و تشویق آنها به قبول توحید پرداخت.

    مدت‌ها گذشت و زلیخا همچنان انتظار می‌کشید، ولی یوسف از اینکه‌ از حیله زلیخا رهایی یافته بود، خدا را شکر می‌کرد. سرانجام، زلیخا از اینکه یوسف را به زندان انداخته بود، پشیمان شد؛ زیرا تا قبل از زندانی شدن یوسف، می‌توانست با دیدار او مرهمی بر زخم دل خود گذارد، ولی وقتی که یوسف به سیاه‌چال افتاد آن دیدار مختصر نیز از میان رفت و زلیخا را در غم فراق او بی‌تاب و نالان ساخت و نشاط جوانی و زیبایی‌اش به زشتی گرایید.

    اگر چه زلیخا پس از رهایی یوسف از زندان و مرگ همسرش، مشمول بخشش و عنایت الهی شد و با بازگشت به دوران جوانی به وصال محبوب رسید، ولی بعدها حسرت و ندامت اولیه ـ که ناشی از عدم تعقل و دوراندیشی بود ـ به صورت ضرب‌المثل درآمد.​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل خدا از سلطان محمود بزرگ‌تر است​

    کاربرد ضرب المثل:
    این ضرب المثل در دلداری به کسی به کار می‌رود که گرفتار مشکل سخت و دشوار شده باشد. و پیام آن امیدوار بودن به فردا و آینده و ناامید نشدن از مشکلات و موانع می‌باشد و اینکه همواره باید به خدا امیدوار بود و قدرت خدا از همه قدرت‌ها بالاتر است.

    زمینه پیدایش
    روزی سلطان محمود بر لب ایوان بارگاه خود قدم می‌زد. چشمش به زن مرد نجاری افتاد. سخت عاشق زن شد و بی‌قرار از وزیرش راه چاره خواست. وزیر که خیلی زیرک بود گفت: اگر شاه این راز را فاش کند، یا بخواهد علنی نجار را بکشد، خیلی بد می‌شود. چه خوب است به نجار ایراد بگیریم و به او بگوییم در مدت یک شبانه‌روز باید برای ما یک بار جو از چوب بتراشی.

    اگر از یک بار یک سیر هم کم باشد تو را بدون چون و چرا می‌کشیم. سلطان محمود به هوش وزیر آفرین گفت و او را مأمور این کار کرد. وزیر به خانه نجار رفت و امر سلطان را به او حالی کرد و گفت: تا فردا باید یک بار جو از چوب بتراشد و تحویل دهد.‌ نجار بیچاره که از همه جا بی‌خبر بود و نمی‌دانست سلطان محمود می‌خواهد با این بهانه او را دنبال نخود سیاه بفرستد، نزدیک بود از ترس قالب تهی کند.

    با ترس و وحشت آمد و قضیه را به زنش گفت و کمک فکری برای چاره این کار خواست. زن نجار خیلی دانا و هشیار و عفیفه و پاکدامن بود، به اصل مطلب پی برد و به شوهرش گفت: چرا خودت را باخته‌ای، ترس مکن، خدا از سلطان محمود بزرگ‌تر است. ولی مرد از ترس آرام نمی‌گرفت. تا اینکه صبح شد و نجار فقط به اندازه یک مشت جو از چوب تراشیده بود. با زنش وداع کرد و گفت: الان غلامان شاه می‌آیند و مرا می‌برند و به چوبه دار می‌کشند.

    زن باز هم گفت: نترس، خدا از سلطان محمود، بزرگ‌تر است. در این گفت‌وگو بودند که دیدند در خانه زده شد. رنگ از صورت نجار پرید و نزدیک بود از ترس روح از تنش پرواز کند. به زنش گفت: من قادر نیستم تو برو جواب آنها را بده. زن رفت در را باز کرد دید نوکران سلطان هستند. بیچاره خیال کرد برای بردن بار جو یا شوهرش آمده‌اند. پرسید: با کی کار دارید؟ گفتند: می‌خواهیم شوهرت را ببریم برای سلطان محمود که مرده است تابوت درست کند. زن با خوشحالی برگشت و به شوهرش گفت که سلطان محمود مرده. نگفتم نترس، خدا از سطان محمود بزرگ‌تر است.​
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا