ضرب‌المثل ریشه معروفترین ضرب المثل های فارسی

  • شروع کننده موضوع ساینا
  • بازدیدها 17,395
  • پاسخ ها 509
  • تاریخ شروع

❤ASAL_M❤

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/02
ارسالی ها
5,042
امتیاز واکنش
53,626
امتیاز
1,121
محل سکونت
کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
داستان ضرب المثل شده حكایت روباه و مرغ‌های قاضی​

مورد استفاده:
این ضرب المثل برای پرهیز كردن به افراد عادی جامعه از درافتادن با ثروتمندان و افراد بانفوذ حكومت به كار می‌رود.

در جنگلی سرسبز، گرگ و روباهی چندین سال با هم رفیق بودند. بیشتر وقت‌ها این دو دوست با هم برای شكار به حیوانات حمله می‌كردند و با هم آن حیوان را می‌خوردند. ولی معمولاً هركدام خودش به دنبال غذا می‌رفت مگر اینكه حیوانی كه می‌خواست شكار كند به حدی بزرگ بود كه تنهایی نمی‌توانست آن حیوان را شكار كند و از دوستش كمك می‌گرفت.

شكار رفتن و تقسیم خوراكی دو نفره میان این دو حیوان دوستی و نزدیكی ایجاد كرده بود. و حتی گاهی می‌شد كه این دو حیوان چندین روز غذایی برای خوردن پیدا نمی‌كردند و گرسنه می‌ماندند.
در یكی از این دفعات گرگ گرسنه، همین طور كه به دنبال غذا می‌گشت از كنار مرغدانی خانه‌ی بزرگی گذشت و نگاهی به مرغدانی انداخت و دید پنج تا مرغ و خروس چاق در آنجا مشغول دانه خوردن هستند.

گرگ كمی فكر كرد و برگشت داخل جنگل و دنبال دوستش روباه گشت و هر جوری بود روباه را پیدا كرد و به او گفت: بلند شو بیا كه به اندازه‌ی چند روزمان غذای چرب و نرم پیدا كردم. روباه كه خیلی گرسنه بود با خوشحالی به گرگ گفت: بگو غذا كجاست كه من دیگر طاقت گرسنگی ندارم؟

گرگ گفت: دنبال من بیا تا نشانت بدهم و یكراست روباه را پشت حصار مرغدانی خانه آورد و گفت: ببین آنجا در مرغدانی است كه بازمانده. كسی هم امروز در خانه نیست، وگرنه تا الان در مرغدانی را بسته بود، فقط كافی است كمی عجله كنی و در یك چشم برهم زدن حداقل یكی از مرغ‌ها را بگیری و بیاوری.

روباه كه منتظر چنین موقعیتی بود از پشت حصارها دور زد و به در مرغدانی رسید. اما همین كه آمد بپرد داخل مرغدانی یك لحظه با خود گفت: چه طور شده كه گرگ با اینكه اینقدر گرسنه است خودش از شكار چنین لقمه آماده و لذیذی صرف نظر كرده و شكار مرغ‌ها را به من پیشنهاد می‌دهد. بهتر است صبر كنم تا برای خوردن یك غذای لذیذ خودم را به كشتن ندهم.

كمی كه گذشت روباه از مسیری كه آمده بود برگشت و خود را به گرگ رساند، گرگ گفت: چی شد؟ چرا نرفتی توی مرغدانی؟ روباه گفت: اینجا خانه‌ی چه كسی است؟ این مرغ‌ها برای چه كسی هستند؟ چرا صاحب خانه چنین اشتباهی كرده و در مرغدانی را باز گذاشته؟
گرگ گفت: چه فرقی برای ما می‌كند، اینجا خانه‌ی قاضی شهر است. حتماً عجله داشته و حواسش به مرغ و خروس‌هایش نبوده. روباه با شنیدن این حرف‌ها مثل حیوانی كه شكارچی ماهری را دیده باشد پا به فرار گذاشت. گرگ دوید تا خود را به روباه رساند و گفت: چی شده؟ چرا فرار می‌كنی؟

روباه گفت: از گرسنگی علف بخورم، بهتر است تا مرغ و خروس‌های خانه‌ی قاضی شهر را بخورم. اگر قاضی بفهمد كه این دزدی، كار من است، كافی است بگوید از فردا گوشت روباه حلال است. آن وقت تو فكر می‌كنی من بتوانم جان سالم به در ببرم و كمتر از یك هفته نسل روباه‌ها منقرض می‌شود.​
 
  • پیشنهادات
  • ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل كار از محكم كاری عیب نمی‌كند​

    مورد استفاده:
    كنایه از وسواس و محكم كاری بیش از اندازه در كارها

    داستان ضرب المثل:
    روزی روزگاری، ملانصرالدین كه با رفتارهای عجیب و غریبش خیلی معروف است، در باغچه‌ی گوشه‌ی حیاط خانه‌اش چند ساقه مو را قلمه زد. ملا چند هفته‌ای از آنها مراقبت كرد تا جوانه زدند و تبدیل به نهال درخت انگور شدند. ملانصرالدین كه خیلی خوشحال بود و توانسته بود نتیجه‌ی زحمتش را ببیند، ذوق زده شده بوده و از نهال‌ها به شدت مراقبت می‌كرد.

    او هر روز غروب وقتی كه آفتاب غروب می‌كرد نهالها را از باغچه خارج می‌كرد و به انباری خانه می‌برد و همه‌ی آنها را به ترتیب می‌چید و فردا صبح با طلوع خورشید دوباره تك تك نهالها را می‌آورد و در باغچه كنار حیاط خانه‌اش می‌كاشت. آوازه‌ی این سبك باغداری ملانصرالدین در شهر پیچید، یكی از دوستانش كه این شایعات را باور نداشت، یك روز عصر به قصد میهمانی به خانه‌ی ملانصرالدین رفت و هنگامی كه وارد خانه ملا شد كم كم غروب می‌شد و ملا داشت تك تك نهالها را از باغچه خارج می‌كرد.

    دوستش در حیاط نشسته بود و كارهای او را نگاه می‌كرد. مرد آن شب را در كنار ملا ماند و فردا صبح بعد از نماز دید ملا لباس‌های كارش را پوشید و دوباره به انبار رفت تا نهال‌ها را بیاورد و دوباره آنها را كاشت و رفت لب حوض تا دستهایش را بشوید.

    دوست ملا كه تا پایان كارهای او سكوت كرده بود به سراغش رفت و گفت: ملا خسته نباشی. ولی چرا این كار را می‌كنی. این كاشت و برداشت روزانه‌ی تو باعث خراب شدن و از بین رفتن نهالهایت می‌شود. ملا لبخندی زد و گفت: تو فكر می‌كنی من نمی‌دانم ولی چه كنم؟ كار از محكم كاری عیب نمی‌كند. من فقط می‌خواهم از نهال‌ها مراقبت كنم.​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل آن ریشی که گرو می گیرند این نیست​

    کاربرد ضرب المثل:
    این مثل در مورد افرادی به کار می‏رود که اعتبار و حیثیتی ندارند؛ ولی برای انجام در خواستشان، می‏خواهند ریش گرو بگذارند!

    مرد سرشناسی نیاز به پول پیدا کرد و برای پول قرض کردن پیش تاجری رفت و چون هیچ گونه ودیعه ای پیدا نداشت که نزد او بگذارد، تاجر به او گفت: ریش گرو بگذار. مرد پس از ناراحتی زیاد شانه به دست گرفت و با احتیاط تمام به شانه زدن ریش پرداخت. تا توانست تاری از آن را به دست آورد و آن را در کاغذ پیچیده و به مرد تاجر داد.
    مردی از این جریان با خبر شد و به طمع گرفتن پول، پیش تاجر رفت و درخواست وام با گرویی ریش کرد. سپس با دست مقداری از ریشش را کند و جلوی تاجر گذاشت. مرد تاجر پس از شنیدن حرفهای مرد طمع کار، درخواست او را رد کرد و به او گفت:
    آن ریشی را که گرو می گذارند این ریش نیست.​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل دوست آن باشد که به تو راست گوید نه آن‌که دروغ تو را راست انگارد​

    کاربرد ضرب المثل:
    در نکوهش دوستان فریب‌کاری که پیوسته از انسان تمجید می‌کنند و موجب غفلت انسان می‌شوند و در تشویق و توصیه به صداقت و راستی در دوستی‌ها به کار می‌رود.

    داستان ضرب المثل:
    «دهقانی بسیار مال و ضیاغ و متاع دنیوی داشت و دستگاهی به عقود و نقود. همیشه پسر را پندهای دلبند دادی و از استحفاظ مال و محافظت بر دقایق دخل و خرج و حُسن تدبیر معیشت در معاشرت و بذل و امساک مبالغت‌ها نمودی و گفتی: ای پسر! مال به تبذیر مخور تا عاقبت تشویر نخوری و رنج تحصیل دانش بر تا روزگارت بیهوده صرف نشود که دنیا همه قاروره‌ای است؛ قاروره‌ای است شفاف گرفته.

    چون پدر درگذشت و آن همه خواسته و ساخته بر پسر بگذاشت، پسر دست اتلاف و اسراف برآورد. با جمعی از اخوان شیاطین خوان و سماط، افراط باز کشد و در ایامی معدود، سود و زیان نامحدود برافشاند. مادری داشت دانا و نیکورأی و پیش بین. پسر را گفت: پند پدر نگاه دار و استظهاری که داری، بیهوده از دست مده که چون آنگه که نباید، بدهی، آن‌گـه که باید، نباشد و هیچ دوست را تا اوصاف او را به اوراق تجربت نیالایی، صاف مدان و تا مماخصت او را از مماذقت بازشناسی، دوست مخوان!

    دهقان‌زاده را از این سخن رغبتی در آزمایش حال دوستان پیدا آمد. به نزدیک یکی از آن یاران شد و از روی امتحان گفت: ما را موشی در خانه هست که بسیار خلل و خرابی می‌کند. موش نیم شبی بر هاونی دو منی ظفر یافت، آن را تمام بخورد. دوستان گفتند: شاید که هاون چرب بوده باشد و حرص موش بر چربی خوردن پوشیده نیست. دهقان‌زاده از آن تصدیق که کردند، بر اصدقای خود اعتماد بیشتر بیفزود و با اهتزاز هیجانی هر چه بیشتر، پیش مادر گفت: دوستان را آزمودم، بدین بزرگی خطایی بگفتم و ایشان به خرده‌گیری مشغول نگشتند و از غایت شرم و آزرم تکذیب نکردند و دروغ مرا راست برگرفتند.

    مادر از آن سخن بخندید و گفت: ای پسر! عقل بر این سخن می‌خندد، لیکن با هزار چشم باید بر تو گریست که آن چشم بصیرت نداری. دوست آن باشد که با تو راست گوید، نه آن‌که دروغ تو را راست انگارد. پسر گفت: راست گویند که زن را محرم رازها نباید دانستن و همچنان به شیوه عنّه و سفه، اندوخته. فراهم آورده پدر را جمله به باد هوی و هـ*ـوس برداد تا روزش به شب افلاس رسید و کارش از ملبس حریر و اطلس به فرش پلاس افتاد و بار نکبت، او را بر خاک مذلت نشاند.

    روزی به نزدیک همان دوست شد، در میان یاران دیگر نشسته بود و حکایت بی‌سامانی خود می‌گفت: در این میانه بر زبانش گذشت که دوش یک تای نان در سفره داشتم و موشی بیامد و پاک بخورد. همان دوست که اکاذیب و تُرَّهات او را لباس صدق پوشانید، از راه تمأخره و تخجیل گفت: مردمان! این عجب شنوید و این محال ببینید! موشی به یک شب نانی چگونه تواند خوردن؟!​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل اگر رفیق شفیقی، درست‌پیمان باش​

    در زمان ماضی در آذربایجان زرگری و نجاری با هم دوستی داشتند. مرد نجار «شفیق» و زرگر «رفیق» نام داشت. چنین اتفاق افتاد که هر دو پریشان شدند. شفیق مردی عاقل بود، با یار خود گفت: «منافع سفر بسیار است بیا تا با هم سفری کنیم.» هر دو متّفق شده به طرف روم رفتند و در بین شهر به کلیسایی فرود آمدند. در آن کلیسا بت‌های زرین بود که جواهر بسیار در آن به کار بـرده بودند.

    شفیق به رفیق گفت: از این مکان بت‌شکنی کنیم و جواهر را به دربار اسلام رسانیم و مسجد و مدرسه بسازیم. اما ای برادر اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش. و هر دو سوگندها خوردند که در میان‌شان خیانتی نشود. سپس خود را به روش راهبان بیاراستند و پیش مهتر کشیشان رفتند و گفتند ما هم دین شما داریم. مسلمانان قصد ما نمودند و بتان ما را شکستند و ما را از دیار خود بیرون کردند. راهب حجره‌ای به ایشان مقرر نمود. به اندک وقتی، مشهور شدند تا روزی پادشاه ایشان را طلبید و کلید کلیسا به ایشان حواله کرد.

    بعد از مدتی آن دو پیش پادشاه رفتند و گفتند فلان بت خشم کرده می‌خواهد به آسمان رود. وقتی که رود ما نیز می‌رویم و از خدمت او هرگز جدا نخواهیم شد. پادشاه گفت چند سال از بت مهلت بخواهید تا برای او بت‌خانه‌ای عالی بسازیم. بعد از چند روز پادشاه با لشکر بیرون رفتند. آن دو، بت بزرگی را که پنجاه من طلا در آن به کار رفته بود را شکستند و آن را در صحرا زیر خاک کردند.

    وقتی که پادشاه و خلق در شهر جمع گشتند، به یک بار شفیق و رفیق سر و پا برهنه و گریبان چاک زده از در بیرون آمدند و ناله‌کنان گفتند: دیشب مهتر بتان خشم کرده به آسمان رفت. حاکم و راهبانان قبول کردند و آن دو را در پی مهتر بتان فرستادند. شفیق به رفیق گفت، الحال شرط و عهد نیکو نگاه دار و ملتفت باش که فریب شیطان نخوری. آنها آمدند تا به نزدیک شهر خود رسیدند و جواهرات را در بیرون شهر خاک کردند.

    شفیق به رفیق گفت: تو مرد زرگری و اگر کسی وصله طلایی در پیش تو بیند گمان گنج نخواهد برد. پس هر چند گاه قطعه‌ای بیرون آر تا خرج کنیم. تا یک سال به همین منوال گذشت. تا اینکه شیطان رفیق زرگر را وسوسه کرد و او تمام طلاها را در جای دیگر دفن کرد و به شفیق گفت طلاها گم شدند. شفیق حیران بماند و هر چه نصیحت کرد فایده نداد. پس گفت: ای یار عزیز بدان که دوستی من و تو برای مال دنیا نیست فرض می‌کنیم که این مال به دست ما نیامده بود.

    به خانه خود رفت و در زیرزمین خانه خود به هیئت و صورت رفیق شکلی ساخت و آن شکل را به روش رفیق لباس پوشانید و دو خرس بچه کوچک تهیه و در آن زیرزمین در جلوی آن شبیه زرگر بست و هر شب گوشت و خوراک به آن خرس‌ها می‌داد به گونه‌ای که موقع چیز خوردن، شبیه زرگر را می‌دیدند. مدت دو ماه بدین روش چیز می‌خوردند و صورت رفیق در دل آنها جای گرفت. روزی شفیق دو پسر رفیق را به زیرزمین برد و در اتاقی آنها را زندانی کرد و وقتی رفیق از او پرس‌و‌جو کرد اظهار بی‌اطلاعی نمود. رفیق حیران شد و پیش قاضی رفت.

    شفیق به قاضی گفت: من خبر ندارم شاید پسران این مرد مسخ شده باشند! قاضی گفت این چه سخنی است؟ شفیق جواب داد: ای قاضی میان من و این مرد دوستی قدیمی است و سّری نیز در میان است حال اگر این مرد خیانتی انجام داده پسرانش از شومی خــ ـیانـت و قسم دروغ مسخ شده‌اند و اگر توبه کند آنها را به حال اصلی خود ببیند. قاضی و اهل مجلس همه حیران بماندند. شفیق خرس بچه‌ها را آن شب گرسنه نگاه داشت و به غلامش تعلیم داد، وقتی که من به قاضی حکایت می‌کنم تو خرس‌ها را بیاور و در برابر رفیق رها کن. در وقت معین غلام آنها را در برابر رفیق رها کرد! خرس بچه‌ها را در حضور جمعی کثیر به مجلس درآمده همه را گذاشته پیش آمدند و بر قاعده عادت رفیق را می‌لیسیدند و دست او را گرفته به دهان می‌بردند و بو می‌کردند و به دیگران توجهی نداشتند!

    حاضرین که آن حال دیدند همه متعجب و حیران شده گفتند: «مردی [شفیق] صادق است و حق تعالی به دعای او پسران را مسخ کرده است.» و همگی گریه کردند. قاضی و حاکم و مردم همه شفیق را تحسین و وداع نموده از خانه او بیرون آمدند. رفیق به دست و پای او افتاد و گفت: «بد کردم و از من خطا واقع شد و شیطان مرا وسوسه کرد و فریب داد، آن امانت تمام بر جاست!» شفیق گفت: «ای یار نادان! امشب با غلام من بر سر دفینه برو و آنچه هست حمل استران کن و اینجا حاضر نما و پسران خود را صحیح و سالم و به حال اصلی خود ببین.» در ساعت، رفیق دو غلام و استر برداشت و بر سر دفینه رفت و آنچه بود همه را بار استر کرد و به خانه آورد.

    شفیق پسران او را در خانه‌ای علیحده نگه داشته بود، چون به خانه آمد و فرزندان خود را صحیح دید شکر خدای به جا آورد و سجده کرد و از دروغ و خــ ـیانـت توبه نصوح نمود. سپس طلاها را قسمت کردند. از آن وقت این ضرب‌المثل شد که «اگر رفیق شفیقی درست‌پیمان باش».​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل تو نخندی من بخندم​

    کاربرد :
    این ضرب المثل در مورد کسانی صدق می کند که در اثر ناراحتی و رنج زیاد حوصله غصه خوردن هم ندارند، همچنین در مورد کسی که گیر فرد بی مسئولیت و خوش خیالی می افتد، از این ضرب المثل استفاده می کنند.

    داستان ضرب المثل:
    طلب کاری بود که هر وقت به سراغ طلبش می رفت بدهکار بهانه ای می آورد و طلبش را نمی داد. روزی تصمیم گرفت که هر طور که شده طلبش را وصول کند. پس شمشیرش را بر داشت و به سمت دکان بدهکار به راه افتاد. در راه با خودش می گفت یا طلبم را می گیرم و یا با همین شمشیر به حسابش می رسم.

    وقتی به دکان بدهکار رسید با صدای بلند فریاد زد که پولم را می دهی یا با همین شمشیر به حسابت برسم. بدهکار هم که خشم و غضب طلبکار را دید لبخندی زد و گفت اتفاقا الان در فکر تو بودم. می خواهم تمام بدهی ام را یک جا به تو پرداخت کنم. طلبکار که دید، مرد دیگر عذر و بهانه ای نمی آورد خشمش فرو نشست، شمشیرش را پایین آورد و گفت بدهی ات را بده.

    بدهکار گفت: برنامه ای دارم که به زودی تمام بدهی ام را می پردازم. سپس گوسفندانی را که از جلوی دکانش می گذشتند، نشان داد و گفت: در هر رفت و برگشت مقداری از پشم این گوسفندان به خار و خاشاک گیر می کند که من از امروز آن ها را جمع می کنم وقتی به قدر کفایت شد پشم ها را می شویم بعد به همسرم می دهم تا از آن ها نخ بریسد.

    نخ ها را به رنگرز می دهم رنگ کند و سپس به خانه می برم تا زنم با آنها قالی ببافد. کار قالی که تمام شد قالی ها را در بازار می فروشم. سپس دختر و پسرم را که دم بخت هستند سر و سامان می دهم، بعد هم اگر خدا بخواهد دست و زن و بچه ام را می گیرم و می روم زیارت. بعد از زیارت هم دوستان و اقوام را باید دعوت کنم و سور بدهم تو هم که از دوستان خوب من هستی باید بیایی، توی همان مهمانی هر مقدار پولی که مانده باشد تقدیمت می کنم.

    طلبکار که این مهملات را شنیده بود ناخودآگاه از فرط عصبانیت خنده اش گرفت و بلند بلند خندید.
    مرد بدهکار که خنده طلبکار را نشان از رضایت او دید، گفت: باید هم بخندی! تو نخندی، من بخندم. تو فکر می کردی که پولت از دست رفته اما حالا می بینی که حاضرم به همین زودی طلبت را یکجا بدهم.
    طلبکار که دیگر نمی دانست از فرط عصبانیت چه کار کند، فریاد کشید و به سمت بدهکار حمله کرد.​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل راه بزن راه خدا هم ببین​

    مردی بودی کارش همیشه دزدی و راهزنی بود، با این روش مال به دست می‌آورد و خرج می‌کرد تا شبی با خود فکری کرد و ندامت با خود در دل آورد. از آن عمل پشیمان گشت و گفت: «مرگ حق است آخر همه را بباید مُرد و کار به آخرت بباید برد.» چون روز شد، به خدمت شیخی رفت که مردی پرهیزکار بود و حال خود را به او باز گفت. شیخ او را به پند و موعظه از راهزنی توبه داد و مدتی به صلاح و عفاف گذرانید و چون کسب و پیشه نداشت و هنری نمی‌دانست، پریشان گشته، عیالش بی‌برگ و نوا ماندند و سه روز در فاقه بودند که چیزی نخوردند و عیالاتش بی‌طاقت گشتند، گفتند: «ای مرد الحال مردار به ما حلال گشته آدمی را سد رمق لازم است.ما را چه باید کرد که دیگر صبر و تحمل نمانده، فکری در این باب باید بکنی.» پس آن مرد پیش شیخ رفت و حال خود باز گفت و احوال فرزندان بیان کرد.

    شیخ گفت: «تو به خدا بازگشت کرده‌ای اگر تو دیگر عزم این کار می‌کنی باری از من یک مثل بشنو که راه بزن، راه خدا هم ببین.» مرد این را از شیخ شنید به خانه خود رفت و با عیالات خود گفت: «غم مخورید که امشب بر سر کار خود می‌روم.» فرزندان او شاد شدند و آن مرد آن شب از روی اخلاص مناجات می‌کرد که خدایا تو می دانی که کسب و پیشه‌ای ندارم حال من بر تو ظاهر است، اما رضای تو از دست ندهم. چون روز شد آن مرد برخاست به میان همان عیاران رفت و حال باز گفت: دزدان شاد شدند و چون آن مرد شجاع و زبردست بود او را عزت کردند و لباس عیاران پوشید.

    ناگاه جاسوس ایشان خبر آورد که قافله عظیمی از هند می‌آید و مال بسیار همراه دارد. عیاران گفتند: «قدم این مرد مبارک است.» آن مرد را پیشرو نموده و چون پاسی از شب گذشت دور قافله را گرفتند، جنگ درگرفت و جمعی کشته و جمعی را دستگیر کردند. سردار قافله‌باشی را با چند تن دیگر از تجار دست‌بسته نگاه داشتند و مال و اسباب را جمع کرده و آن چند تن را دست‌بسته پیش مهتر عیّاران آوردند. مهتر آن جوان را طلبید که شیخ نصیحت کرده بود و گفت: «ای جوان پدرت سردار ما بود و می‌گفت کسانی را که اموالشان را دزدیده باشیم نباید زنده گذاشت که هزار مفسده به هم می‌رساند.» جوان گفت: «من توبه کرده‌ام که بی‌مروتی و بی‌رحمی نکنم.» سردار گفت: «اگر که از این مال حصّه می‌خواهی این است که با تو گفتم.»

    لاعلاج برخاست و تیغ در دست گرفته آن ده کس را برداشت و پاره‌ای راه که رفت یک عیار دیگر با او رفیق شده آن ده کس را به کناری بردند. آن عیار یکی را گردن زد و در چاه انداخت. آن جوان تائب را دل بسوخت و نصیحت شیخ را در آنجا به خاطر آورد. پس آن عیّار، یکی دیگر را پیش آورد که گردن بزند و با آن جوان گفت: «یکی را هم تو گردن بزن.» بازرگانی را پیش آورد و تیغ برکشید که بازرگان را گردن بزند. آن جوان تائب پیش‌دستی کرده تیغی بر کمر آن عیار زد و او را به دو نیمه کرد و جوان تائب دست آن نه کس را که عمر ایشان باقی بود گشوده از برای رضای خدا آزاد کرد و گفت: «پیر من فرموده راه بزن راه خدا هم ببین.»

    اگر با این راهزنان بر کار می‌باشم اما از جمله ایشان نیستم. من شما را از برای رضای خدا آزاد کردم و اجر آن را از خدا می‌خواهم. آن مرد بازرگان گفت: «از برای رضای خدا نیکی کرده‌ای و نُه کس را خلاص کردی ما حق مروت تو را هرگز فراموش نکنیم و بدان که مرا خواجه فلان نام است در بصره و در فلان محله خانه دارم و مرا حق تعالی مال و نعمت بسیار داده، الحال بدان که در این کاروان خر سیاه مصری مال من هست که خیلی جَلد و تُند می‌باشد و پالان آن فلان رنگ است و فلان نشان دارد، هزار دینار زر سرخ و جواهر قیمتی که چند برابر با تمام مال این قافله ارزش دارد در خریطه سفیدی است که در میان پالان آن خر تعبیه شده، اگر تو را از آن مال حرام ندهند سعی کن تا آن خر را به چنگ آوری که مدت‌ها تو و فرزندان تو را بس باشد.

    پس ایشان راه بی‌راهه گرفته به در رفتند. آن جوان با تیغ برهنه پیش مهتر دزدان آمده و شمشیر را به زمین زد و اظهار ندامت کرد! امیر عیاران گفت: «سهل باشد حالا تو را از این مال‌ها نصیب خواهیم داد.» تا مال را قسمت کردند صبح شد. آن جوان همان درازگوش را دید که در صحرا می‌چرد. گفت: «ای امیر آن درازگوش را به من بدهید که برای پسرم سوغات ببرم؟» گفت: «بسیار خوب برو بگیر و سوار شو، جوان وضو گرفته نماز صبح به جا آورد و شکر خدا کرد و خر را برداشته و به منزل خود رفت. عیالاتش همه شاد شدند جوان پالان خر را به درون خانه بـرده و بشکافت. در آن خریطه زر و جواهر قیمتی چندی دید، و چون دید قیمت جواهر و زر سرخ مبلغ کلی می‌شود.

    با خود گفت: «این مال و زر مرا حلال نخواهد بود باید این امانت را در بصره پیش بازرگان برم و هر چه او با دست خود و رضای خود به من بدهد مرا حلال خواهد بود.» پس هیچ تصرف نکرد و همچنان در پالان پنهان نمود و بر خر سوار شد و راه بصره پیش گرفت. چون به بصره رسید نام و نشان بازرگان پرسید و نزد او رفت. چون تاجر او را دید در بغـ*ـل گرفته ببوسید و او را به درون خانه برد و حال یکدیگر معلوم کردند. جوان گفت: «امانتی شما را آورده‌ام!» بازرگان گفت: «حرفی که گفته‌ام از گفته خود برنگردم.» پس بازرگان چند روزی او را مهمان کرده و از آن زر و جواهر هیچ تصرف ننمود و گفت: «بر تو حلال و برو تصرف کن.» جوان روانه خانه خود گردید و با کمال خوشحالی به سوی اهل و عیال خود آمد.

    1. حتی در دزدی هم مردانگی لازم است.
    2. اگر دین ندارید آزادمرد باشید. کاربرد این ضرب‌المثل در نشان دادن اهمیت انصاف و جوانمردی است و در تشویق به رعایت انصاف و جوانمردی به کار می‌رود.​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل حرفهای بند تنبونی​

    در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنـ*ـسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل.

    پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم.
    از آن زمان کار و حرف بی ربط را به حرفهای بند تنبونی مثال می زنند.
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل با مردن یک میراب شهر بی آب نمی ماند​

    میرابی بود که فکر می کرد آدم مهمی است.کار میراب چه بود؟در گذشته ها که لوله کشی آب وجود نداشت،کار تقسیم آب به عهده ی میراب ها بود....میراب آّب رودخانه را تقسیم بندی می کرد. مثلایک ساعت آب رودخانه را به طرف محله بالا می فرستادویک ساعت هم آب رودخانه را به رودخانه محله پایین سرایر می کرد.کار میراب کار مهمی بود.اما از آن کارها نبود که دیگری نتواند انجامش دهد.میراب قصه ما آنقدر خودش را مهم می دانست که فکر می کرد اگریک روز مریض شود و دست از کار بکش،همه مردم از تشنگی میمیرند.ب

    ا این حساب برای خودش دفتر و دستکی جور کرده بود.سام هرکسی را جواب نمی داد.همسر میراب زن با خدا وخوش اخلاقی بود.گاه وبی گاه به شوهرش می گفت:چه خبراست؟مگر از دماغ فیل افتاده ای که این همه خودت را می گیری.آب مورد نیاز مردم را خدا از آسمان می فرستد.آن وقت تو برای تقسیم اش این همه خودت را می گیری که چه؟

    یک کم خوش خو باش....اما گوش میراب به این حرف ها بدهکار نبودوهمیشه در جواب همسرش می گفت:حالا نمی فهمی من چه آدم مهمی هستم.وقتی مردم ومردم شهر از بی آبی هلاک شدند،قدر مرا می دانی.

    از قضای روزگار جناب میراب به شکم درد نا شناخته ای مبتلا شد.شکم دردی که خواب را از چشمانش گرفته بود.چه برسد به اینکه آقای میراب بتواند به خارج شهر وسر رودخانه برودوبه تقسیم آّ ب بپردازد. یک بار که اندکی حالش بهتر شده بود،یادش آمد که برای خودش آدم مهمی بوده ومیرابی می کرده.

    از همسرش پرسید:مردم شهر از بی آبی نمرده اند؟اصلا در خانه خودمان آب پیدا می شود؟همسرش خندید وگفت:مطمئن باش هیچ اتفاقی نیفتاده .از ان شبی که تو مریض شده ای یک نفر دیگر تقسیم آب را به عهده گرفته.بر خلاف تو خنده رو وخوش اخلاق هم هست ومردم از او خیلی راضی هستند،میراب که فهمید کارش آن قدر ها هم مهم نبوده،سرش را زیر لحاف برد واز این که با مردم بد رفتاری کرده خجالت کشید.

    از آن به بعد هروقت بخواهند بی اهمیت بودن کار ها و مقام ها را گوشزد کنند یا بگویند که هیچ کاری زمین نمی ماند و همیشه کسی برای ادامه دادن آن وجود دارد این مثل را به زبان می آورند ومی گویند:((با مرگ یک میراب شهر بی آب نمی ماند))​
     

    ❤ASAL_M❤

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    5,042
    امتیاز واکنش
    53,626
    امتیاز
    1,121
    محل سکونت
    کهکشان راه شیری ، سیاره ی Exo
    داستان ضرب المثل آش رشته آن طرف رودخانه هم می‌آید
    درباره ریشه این مثل آورده‌اند که: زنی به آش رشته علاقه زیادی داشت و هر روز همین غذا را می‌پخت. شوهرش برخلاف او از آش رشته خوشش نمی‌آمد و زن هم حاضر نبود جز آن، غذایی تهیه کند. مرد یک روز برای فرار از خوردن آش رشته از محل و ده خود به دهی که دوستش آنجا بود و رودخانه‌ای حد فاصل این دو تا ده بود رفت.

    چون وقت صرف غذا رسید، سفره پهن شد و آن مرد دید باز اینجا آش رشته در کار است. با تعجب گفت: این آش چطور از این رودخانه پهناور عبور کرده و اینجا آمده؟! زن صاحبخانه دانست که آن مرد به آش رشته میل ندارد به مهمان گفت: من خیلی سعی کردم که چیزی تهیه کنم که شما دوست داشته باشی یادم آمد که همیشه در خانه شما دیگ آش کشک برپاست. فکر کردم آش رشته برای پذیرایی شما بهترین باشد.

    پیام این ضرب المثل این است که از قسمت و تقدیر نمی‌توان فرار کرد.
    و موارد کاربرد: در توجه دادن به حاکمیت سرنوشت بر زندگی انسان‌ها به کار می‌رود.​
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا