مشاهیر سیری در هشت کتاب

  • شروع کننده موضوع Love death
  • بازدیدها 3,891
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

Love death

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/11
ارسالی ها
2,345
امتیاز واکنش
8,379
امتیاز
648
شعر غربت

ماه بالی سر آبادی است ،
اهل آبادی در خواب .
روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم .
باغ همسایه چراغش روشن ،
من چراغم خاموش .
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب .
غوک ها می خوانند .
مرغ حق هم گاهی .
کوه نزدیک من است : پشت افراها ، سنجد ها .
و بیابان پیداست .
سنگ ها پیدا نیست ، گلچه ها پیدا نیست .
سایه های از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیدا بود .
نیمه شب باید باشد .
دب اکبر آن است : دو وجب بالتر از بام .
آسمان آبی نیست ، روز آبی بود .
یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم .
یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم ،
طرحی از جاروها ، سایه هاشان در آب .
یاد من باشد ، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم.
یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم .
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالی سر تنهایی است.


سهراب سپهری
 
  • پیشنهادات
  • Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر پیغام ماهی ها

    رفته بودم سر حوض
    تا ببینم شاید ، عکس تنهایی خود را در آب ،
    آب در حوض نبود .
    ماهیان می گفتند :
    « . هیچ تقصیر درختان نیست »
    ظهر دم کرده تابستان بود ،
    پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
    و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد .
    به درک راه نبردیم به اکسیژن آب .
    برق از پولک ما رفت که رفت .
    ولی آن نور درشت ،
    عکس آن میخک قرمز در آب
    که اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد ،
    چشم ما بود .

    روزنی بود به اقرار بهشت.
    تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
    « . و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است
    باد می رفت به سر وقت چنار .
    من به سر وقت خدا می رفتم .


    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر نشانی

    نشانی
    در فلق بود که پرسید سوار . « ؟ خانه دوست کجاست »
    آسمان مکثی کرد .
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت :
    نرسیده به درخت ، »
    کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
    و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است .
    می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر بدر می آرد ،
    پس به سمت گل تنهایی می پیچی ،
    دو قدم مانده به گل ،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
    و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد .
    در صمیمیت سیال فضا ، خش خشی می شنوی :
    کودکی می بینی
    رفته از کاج بلندی بال ، جوجه بر دارد از لنه نور
    و از او می پرسی
    خانه دوست کجاست


    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    واحه ای در لحظه

    به سراغ من اگر می آیید
    پشت هیچستانم
    پشت هیچستان جایی است
    پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدهایی است
    که خبر می آرند از گل واشده دورترین بوته خاک
    روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
    به سرتپه معراج شقایق رفتند
    پشت هیچستان چتر خواهش باز است
    تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
    زنگ باران به صدا می آید
    آدم اینجا تنهاست
    و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است
    به سراغ من اگرمی آیید
    نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
    چینی نازک تنهایی من

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    پشت دریاها

    قایقی خواهم ساخت ،
    خواهم انداخت به آب .
    دور خواهم شد از این خاک غریب
    که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
    قهرمانان را بیدار کند

    قایق از تور تهی
    و دل از آرزوی مروارید ،
    همچنان خواهم راند .
    نه به آبی ها دل خواهم بست
    نه به آن تابش تنهایی ماهی گیران
    می فشانند فسون از سر گیسوهاشان .
    همچنان خواهم راند .
    همچنان خواهم خواند :
    دور باید شد ، دور . »
    مرد آن شهر اساطیر نداشت .
    زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود .
    هیچ آیینه تالری ، سر خوشی ها را تکرار نکرد .
    چاله آبی حتی ، مشعلی را ننمود .
    دور باید شد ، دور .
    شب سرودش را خواند ،
    « . نوبت پنجره هاست
    همچنان خواهم خواند .
    همچنان خواهم راند .
    پشت دریاها شهری است
    که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است .
    بام ها جای کبوترهایی است ، که به فواره هوش بشری می نگرند.
    دست هر کودک ده ساله شهر ، شاخه معرفتی است.
    مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
    که به یک شعله ، به یک خواب لطیف .
    خاک ، موسیقی احساس ترا می شنود
    و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد .
    پشت دریاها شهری است
    که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحر خیزان است.
    شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند .
    پشت دریاها شهری است !
    قایقی باید ساخت .

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    تپش سایه دوست

    تا سواد قریه راهی بود .
    چشم های ما پر از تفسیر زنده بومی ،
    شب درون آستین هامان .
    می گذشتیم از میان آبکندی خشک .
    از کلم سبزه زاران گوش ها سرشار ،
    کوله بار از انعکاس شهر های دور .
    منطق زبر زمین در زیر پا جاری .
    زیر دندان های ما طعم فراغت جابجا می شد .
    پای پوش ما که از جنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین می کند.
    چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان می برد .
    هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر .
    هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می خواند.
    جیب های ما صدای جیک جیک صبح های کودکی می داد.

    ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
    از کنار قریه های آشنا با فقر
    تا صفای بیکران می رفت .
    برفراز آبگیری خود بخود سرها همه خم شد :
    روی صورت های ما تبخیر می شد شب
    و صدای دوست می آمد به گوش دوست.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    صدای دیدار

    با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود .
    میوه ها آواز می خواندند .
    میوه ها در آفتاب آواز می خواندند .
    در طبق ها ، زندگی روی کمال پوستها خواب سطوح جاودان می دید.
    اضطراب باغ ها در سایه ء هر میوه روشن بود .
    گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد .
    هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد .
    بینش هم شهریان ، افسوس ،
    بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .
    من به خانه باز گشتم ، مادرم پرسید :
    میوه از میدان خریدی هیچ ؟
    - میوه های بی نهایت را کجا می شد میان این سبد جا داد؟
    - گفتم از میدان بخر یک من انار خوب .
    - امتحان کردم اناری را
    انبساطش از کنار این سبد سر رفت .
    - به چه شد ، آخر خوراک ظهر ...
    ... -
    ظهر از آیینه ها تصویر به تا دور دست زندگی می رفت .


    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شب تنهایی خوب

    گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند .
    شب سلیس است ، و یکدست ، و باز .
    شمعدانی ها
    و صدا دارترین شاخه ء فصل ، ماه را می شنوند .
    پلکان جلوی ساختمان ،
    در فانوس به دست
    و در اسراف نسیم ،
    گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا .
    چشم تو زینت تاریکی نیست .
    پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا .
    و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد .
    و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
    و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه ء آواز به خود جذب کند.
    پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت :
    بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ء عشق تر است.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    سوره ی تماشا

    به تماشا سوگند
    و به آغاز كلام
    و به پرواز كبوتر از ذهن
    واژه اي در قفس است.

    حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.
    من به آنان گفتم:
    آفتابي لب درگاه شماست
    كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.

    و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست
    همچناني كه فلز ، زيوري نيست به اندام كلنگ .
    در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
    كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
    پي گوهر باشيد.
    لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.

    و من آنان را ، به صداي قدم پيك بشارت دادم
    و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ .
    به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت.

    و به آنان گفتم :
    هر كه در حافظه چوب ببيند باغي
    صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.
    هركه با مرغ هوا دوست شود
    خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
    آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
    مي گشايد گره پنجره ها را با آه.

    زير بيدي بوديم.
    برگي از شاخه بالاي سرم چيدم ، گفتم :
    چشم را باز كنيد ، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟
    مي شنيديم كه بهم مي گفتند:
    سحر ميداند،سحر!

    سر هر كوه رسولي ديدند
    ابر انكار به دوش آوردند.
    باد را نازل كرديم
    تا كلاه از سرشان بردارد.
    خانه هاشان پر داوودي بود،
    چشمشان را بستيم .
    دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش.
    جيبشان را پر عادت كرديم.
    خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم.


    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    پرهای زمزمه
    مانده تا برف زمین آب شود .​
    مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه ء چتر.​
    ناتمام است درخت .​
    زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد​
    و فروغ تر چشم حشرات​
    و طلوع سر غوک از افق درک حیات.​
    مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید .​
    در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد​
    و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه ء برف​
    تشنه ء زمزمه ام .​
    مانده تا مرغ سرچینه ء هذیانی اسفند صدا بردارد .​
    پس چه باید بکنم​
    من که در عـریـ*ـان ترین موسم بی چهچه سال​
    تشنه ء زمزمه ام ؟​
    بهتر است که برخیزم​
    رنگ را بردارم​
    روی تنهایی خود نقشه ء مرغی بکشم .

    سهراب سپهری
     
    بالا