مشاهیر سیری در هشت کتاب

  • شروع کننده موضوع Love death
  • بازدیدها 3,840
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

Love death

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/11
ارسالی ها
2,345
امتیاز واکنش
8,379
امتیاز
648
ورق روشن وقت
از هجوم روشنايي شيشه هاي در تكان مي خورد.​
صبح شد، آفتاب آمد.​
چاي را خورديم روي سبزه زار ميز.​
ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.​
لحظه هاي كوچك من زير لادن ها نهان بودند.​
يك عروسك پشت باران بود.​

ابرها رفتند.​
يك هواي صاف ، يك گنجشك، يك پرواز.​
دشمنان من كجا هستند؟​
فكر مي كردم:​
در حضور شمعداني ها شقاوت آب خواهد شد.​
در گشودم:قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من.​
آب را با آسمان خوردم.​
لحظه هاي كوچك من خواب هاي نقره مي ديدند.​
من كتابم را گشودم زير سقف ناپديد وقت.​
نيمروز آمد.​
بوي نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر مي كرد.​
مرتع ادراك خرم بود.​
دست من در رنگ هاي فطري بودن شناور شد:​
پرتقالي پوست مي كندم.​
شهرها در آيينه پيدا بود.​
دوستان من كجا هستند؟​
روزهاشان پرتقالي باد!​
پشت شيشه تا بخواهي شب .​
در اتاق من طنيني بود از برخورد انگشتان من با موج،​
در اتاق من صداي كاهش مقياس مي آمد.​
لحظه هاي كوچك من تا ستاره فكر مي كردند.​
خواب روي چشم هايم چيز هايي را بنا مي كرد:​
يك فضاي باز ، شن هاي ترنم، جاي پاي دوست ....​


سهراب سپهری
 
  • پیشنهادات
  • Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    آفتابی

    صدای آب می آید ، مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟
    لباس لحظه ها پاک است .
    میان آفتاب هشتم دی ماه
    طنین برف ، نخ های تماشا ، چکه های وقت .
    طراوت روی آجرهاست ، روی استخوان روز .
    چه می خواهیم ؟​

    بخار فصل گرد واژه های ماست .
    دهان گلخانه ء فکر است .
    سفر هایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند .
    ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریک می گویند .
    چرا مردم نمی دانند
    که لدن اتفاقی نیست ،
    نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آب های شط دیروز است؟
    چرا مردم نمی دانند
    که در گل های نا ممکن هوا سرد است ؟​

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    جنبش واژه زيست
    پشت كاجستان ، برف.​
    برف، يك دسته كلاغ.​
    جاده يعني غربت.​
    باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.​
    شاخ پيچك و رسيدن، و حياط.​
    من ، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.​
    مي نويسم، و فضا.​
    مي نويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشك.​
    يك نفر دلتنگ است.​
    يك نفر مي بافد.​
    يك نفر مي شمرد.​
    يك نفر مي خواند.​
    زندگي يعني : يك سار پريد.​
    از چه دلتنگ شدي ؟​
    دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،​
    كودك پس فردا،​
    كفتر آن هفته.​
    يك نفر ديشب مرد​
    و هنوز ، نان گندم خوب است.​
    و هنوز ، آب مي ريزد پايين ، اسب ها مي نوشند.​
    قطره ها در جريان،​
    برف بر دوش سكوت​
    و زمان روي ستون فقرات گل ياس.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    از سبز به سبز

    من در این تاریکی
    فکر یک بره ء روشن هستم
    که بیاید علف خستگی ام را بچرد .
    من در این تاریکی
    امتداد تر بازوهایم را
    زیر بارانی می بینم
    که دعاهای نخستین بشر را تر کرد .
    من در این تاریکی
    در گشودم به چمن های قدیم ،
    به طلیی هایی ، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم .
    من در این تاریکی
    ریشه ها را دیدم
    و برای بوته ء نورس مرگ ، آب را معنی کردم .​

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    نداي آغاز

    كفش‌هايم كو،
    كفش‌هايم كو،
    چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
    آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
    مادرم در خواب است.
    و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر.
    شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه‌ها مي‌گذرد
    و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي‌روبد.
    بوي هجرت مي‌آيد:
    بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.

    صبح خواهد شد
    و به اين كاسه آب
    آسمان هجرت خواهد كرد.

    بايد امشب بروم.
    من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
    حرفي از جنس زمان نشنيدم.
    هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.
    كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
    هيچ كسي زاغچه‌يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
    من به اندازه يك ابر دلم مي‌گيرد
    وقتي از پنجره مي‌بينم حوري
    - دختر بالغ همسايه -
    پاي كمياب‌‌ترين نارون روي زمين
    فقه مي‌خواند.

    چيزهايي هم هست، لحظه‌هايي پر اوج
    (مثلا" شاعره‌يي را ديدم
    آن‌چنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
    آسمان تخم گذاشت.
    و شبي از شب‌ها
    مردي از من پرسيد
    تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)

    بايد امشب بروم.

    بايد امشب چمداني را
    كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
    و به سمتي بروم
    كه درختان حماسي پيداست،
    رو به آن وسعت بي‌واژه كه همواره مرا مي‌خواند.
    يك نفر باز صدا زد: سهراب
    كفش‌هايم كو؟​
    كفش‌هايم كو؟

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    دوست

    بزرگ بود
    و از اهالی امروز بود
    و با تمام افق های باز نسبت داشت
    و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.
    صداش
    به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
    و پل کهایش
    مسیر نبض عناصر را
    به ما نشان داد .
    و دس تهایش
    هوای صاف سخاوت را
    ورق زد
    و مهربانی را
    به سمت ما کوچاند.
    به شکل خلوت خود بود
    و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
    برای آینه تفسیر کرد .
    و او را به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود .
    و او به سبک درخت
    میان عافیت نور منتشر می شد .
    همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
    همیشه رشته ء صحبت را
    به چفت آب گره می زد .
    برای ما، یک شب
    سجود سبز محبت را
    چنان صریح ادا کرد
    که ما به عاطفه ء سطح خاک دست کشیدیم
    و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم .
    و بارها دیدیم
    که با چقدر سبد
    برای چیدن یک خوشه ء بشارت رفت.
    ولی نشد
    که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
    و رفت تا لب هیچ
    و پشت حوصله ء نورها دراز کشید
    و هیچ فکر نکرد
    که ما میان پریشانی تلفظ درها
    برای خوردن یک سیب
    چقدر تنها ماندیم .

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    به باغ هم‌سفران

    صدا كن مرا
    صدا كن مرا.
    صداي تو خوب است.
    صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
    كه در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد.

    در ابعاد اين عصر خاموش
    من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
    بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
    و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش‌بيني نمي‌كرد.
    و خاصيت عشق اين است.

    كسي نيست،
    بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
    ميان دو ديدار قسمت كنيم.
    بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
    بيا زودتر چيزها را ببينيم.
    ببين، عقربك‌هاي فواره در صفحه ساعت حوض
    زمان را به گردي بدل مي‌كنند.
    بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي‌ام.
    بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.

    مرا گرم كن
    (و يك‌بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
    و باران تندي گرفت
    و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
    اجاق شقايق مرا گرم كرد.)

    در اين كوچه‌هايي كه تاريك هستند
    من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي‌ترسم.
    من از سطح سيماني قرن مي‌ترسم.
    بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
    مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
    مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
    اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
    و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت‌هاي تو، بيدار خواهم شد.
    و آن وقت
    حكايت كن از بمب‌هايي كه من خواب بودم، و افتاد.
    حكايت كن از گونه‌هايي كه من خواب بودم، و تر شد.
    بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
    در آن گيروداري كه چرخ زره‌پوش از روي روياي كودك گذر داشت
    قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
    بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
    چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
    چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.

    و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
    تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.
    تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد


    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    همیشه

    عصر
    چند عدد سار
    دور شدند از مدار حافظه کاج .
    نیکی جسمانی درخت بجا ماند.
    عفت اشراق روی شانه ء من ریخت.
    حرف بزن، ای زن شبانه موعود!
    زیر همین شاخه های عاطفی باد
    کودکی ام را به دست من بسپار .
    در وسط این همیشه های سیاه
    حرف بزن ، خواهر تکامل خوشرنگ !
    خون مرا پر کن از ملیمت هوش .
    نبض مرا روی زبری نفس عشق
    فاش کن .
    روی زمی نهای محض
    راه برو تا صفای باغ اساطیر .
    در لبه ء فرصت تللؤ انگور
    حرف بزن ، حوری تکلم بدوی!
    حزن مرا در مصب دور عبارت
    صاف کن .
    در همه ء ماسه های شور کسالت
    حنجره آب را رواج بده .
    بعد
    دیشب شیرین پلک را
    روی چم نهای بی تموج ادارک
    پهن کن .



    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    تا نبض خيس صبح
    آه، در ايثار سطح ها چه شكوهي است !​
    اي سرطان شريف عزلت!​
    سطح من ارزاني تو باد!​
    يك نفر آمد​
    تا عضلات بهشت​
    دست مرا امتداد داد.​
    يك نفر آمد كه نور صبح مذاهب​
    در وسط دگمه هاي پيرهنش بود.​
    از علف خشك آيه هاي قديمي​
    پنجره مي بافت.​
    مثل پريروزهاي فكر، جوان بود.​
    حنجره اش از صفاف آبي شط ها​
    پر شده بود.​
    يك نفر آمد كتاب هاي مرا برد.​
    روي سرم سقفي از تناسب گل ها گشيد.​
    عصر مرا با دريچه هاي مكرر وسيع كرد.​
    ميز مرا زير معنويت باران نهاد.​
    بعد، نشستيم.​
    حرف زديم از دقيقه هاي مشجر.​
    از كلماتي كه زندگي شان ، در وسط آب مي گذشت.​
    فرصت ما زير ابرهاي مناسب​
    مثل تن گيج يك كبوتر ناگاه​
    حجم خوشي داشت.​
    نصفه شب بود، از تلاطم ميوه​
    طرح درختان عجيب شد.​
    رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت.​
    بعد​
    دست در آغاز جسم آب تني كرد.​
    بعد در احشاي خيس نارون باغ​
    صبح شد.​

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    دفتر هشتم(دفترآخر):ماهیچ،ما نگاه

    ما هیچ، ما نگاه آخرین کتاب از هشت کتاب است. فلسقه ی سهراب در این مجموعه این است: «نگاه می کنم، پس هستم.» نگاه سهراب بیشتر به گذشته است به این دلیل که عمر سپری شده با خاطراتی که از آن دارد بیش از زمان حالی است که آن هم لحظه لحظه دارد به گذشته می پیوندد؛ از آینده نیز فعلاً فقط تصاویری مبهم که متکی بر تجربه ی نگاه های گذشته است در ذهن دارد. تصاویر گذشته و حال از نگاه هایش وارد ذهن اش شده است و می شود. این نگاه ها با اندیشه های ساخته شده بر رویشان یکدیگر را تکمیل می کنند و خاطرات و قصّه هایی طراحی می کنند که سهراب روایت می کند.


    download (1).jpg
    اي شور، اي قديم

    صبح
    شوري ابعاد عيد
    ذايقه را سايه كرد .
    عكس من افتاد در مساحت تقويم:
    در خم آن كودكانه هاي مورب،
    روي سرازيري فراغت يك عيد
    داد زدم:
    "به ، چه هوايي !"
    در ريه هايم وضوح بال تمام پرنده هاي جهان بود.
    آن روز
    آب ، چه تر بود!
    باد به شكل لجاجت متواري بود.
    من همه مشق هاي هندسي ام را
    روي زمين چيده بودم.
    آن روز چند مثلث در آب
    غرق شدند.
    من
    گيج شدم،
    جست زدم روي كوه نقشه جغرافي:
    "آي ، هليكوپتر نجات !"
    طرح دهان در عبور باد به هم ريخت.

    اي وزش شور ، اي شديدترين شكل!
    سايه ليوان آب را
    تا عطش اين صداقت متلاشي
    راهنمايي كن.

    سهراب سپهری
     

    پیوست ها

    • download.jpg
      download.jpg
      2.3 کیلوبایت · بازدیدها: 2
    بالا