مشاهیر سیری در هشت کتاب

  • شروع کننده موضوع Love death
  • بازدیدها 3,844
  • پاسخ ها 133
  • تاریخ شروع

Love death

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/11
ارسالی ها
2,345
امتیاز واکنش
8,379
امتیاز
648
شعر وچه تنها

ای در خور اوج! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نماز.
غم ها را گل کردیم، پل زدم از خود تا صخره دوست.
من هستم، و سفالینه تاریکی، و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ، و هوایی که خنک، و چناری که به فکر، و روانی که پر از ریزش دوست.
خوابم چه سبک، ابر نیایش چه بلند، و چه زیبا بوتهء زیست، و چه تنها من!
تنها من، و سر انگشتم در چشمه یاد، و کبوترها لب آب.
هم خندهء موج ، هم تن زنبوری بر سبزهء مرگ، و شکوهی در پنجه باد.
من از تو پرم، ای روزنه باغ هم آهنگی کاج و من و ترس!
هنگام من است، ای در به فراز، ای جاده به نیلوفر خاموش پیام!


سهراب سپهری
 
  • پیشنهادات
  • Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر تا گل هیچ

    می رفتیم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سیاه! راهی بود از ما تا گل هیچ.
    مرگی در دامنه ها، ابری سر کوه، مرغان لب زیست.
    «. بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به کران، و صدایی به کویر » : می خواندیم
    می رفتیم، خاک از ما می ترسید، و زمان بر سر ما می بارید.
    خندیدیم: ورطه پرید از خواب، و نهان ها آوایی افشاندند.
    ما خاموش، و بیابان نگران، و افق یک رشته نگاه.
    بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهایی، و زمی نها پر خواب.
    خوابیدیم، می گویند: دستی در خوابی گل می چید.


    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648

    دفتر پنجم:صدای پای آب


    اين دفتر در سال 1344 منتشر شد و يك دفتر شعر به هم متّصل است. صداي پاي آب در واقع مدخلي است به شعرهاي بعدي سپهري و در عين حال خود يك شعر كامل است. از صداي پاي آب، سپهري در كنار تجربه هاي عارفانه، لحني پيامبرانه مي يابد. كتاب، داستان سلوكي است كه براي ناآشنايان حكايت مي شود و لاجرم مفصّل و موبه‌مو است و پر است از توصيف و توضيح، كه گاه فضل‌فروشانه مي شود.

    هدف شاعر دست‌يابي به آگاهي از روح جهان و ادراك آن نور قدسي است كه بر همه عالم تابيده است. كتاب سه بخش دارد:

    1. شرح زمان حال خود
    2. شرح دوران كودكي و جواني از لحاظ سيرآفاقي و انفسي
    3. برگشت به زمان حال و طرح پرسشهائي دراين باره كه چگونه زندگي كنيم، زندگي چيست ونتيجه گيري.
    پراستعمال ترين واژه ها در اين دفتر به ترتيب من (41)، ديدن (32)، رفتن (25)، صدا (15)، آب (14)، باران (12)، باغ (11) و تنهایي (10) است. صفاتي كه بكار رفته همگي مثبت و ستايش كننده است نه عيب جويانه و انتقادآميز: بلند، پر، پيدا، تازه، تر، زنده، زيبا، ساده و سبز.


    برخي واژه ها و عبارات اين كتاب عبارت است از: آب روان، گل سرخ، روشني باغچه، سايه دانایی، چراغاني دانش، صداي پر تنهایي، جنس بلور، بلوغ خورشيد، كفش ايمان، كوچه شوق، موسيقي رویيدن، كشش بلند ابدي، رسم خوشايند، تجربه شب پره، حوضچه اكنون، پايان كبوتر، آواز حقيقت.

    sohrab-sepehri.jpg

    شعر صدای پای آب

    اهل كاشانم
    روزگارم بد نيست.
    تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
    مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
    دوستاني ، بهتر از آب روان.

    و خدايي كه در اين نزديكي است:
    لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
    روي آگاهي آب، روي قانون گياه.

    من مسلمانم.
    قبله ام يك گل سرخ.
    جانمازم چشمه، مهرم نور.
    دشت سجاده من.
    من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
    در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
    سنگ از پشت نمازم پيداست:
    همه ذرات نمازم متبلور شده است.
    من نمازم را وقتي مي خوانم
    كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
    من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
    پي "قد قامت" موج.

    كعبه ام بر لب آب ،
    كعبه ام زير اقاقي هاست.
    كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.

    "حجر الاسود" من روشني باغچه است.

    اهل كاشانم.
    پيشه ام نقاشي است:
    گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
    تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
    دل تنهايي تان تازه شود.
    چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
    پرده ام بي جان است.
    خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.

    اهل كاشانم
    نسبم شايد برسد
    به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك "سيلك".
    نسبم شايد، به زني بـدکـاره در شهر بخارا برسد.

    پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
    پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
    پدرم پشت زمان ها مرده است.
    پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
    مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
    پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
    مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
    من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟

    پدرم نقاشي مي كرد.
    تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.
    خط خوبي هم داشت.

    باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
    باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
    باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
    باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
    ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب.
    آب بي فلسفه مي خوردم.
    توت بي دانش مي چيدم.
    تا اناري تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
    تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
    گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
    شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.
    فكر ،بازي مي كرد.
    زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار.
    زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
    يك بغـ*ـل آزادي بود.
    زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.

    طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها.
    بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر.

    من به مهماني دنيا رفتم:
    من به دشت اندوه،
    من به باغ عرفان،
    من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
    رفتم از پله مذهب بالا.
    تا ته كوچه شك ،
    تا هواي خنك استغنا،
    تا شب خيس محبت رفتم.
    من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
    رفتم، رفتم تا زن،
    تا چراغ لـ*ـذت،
    تا سكوت خواهش،
    تا صداي پر تنهايي.

    چيزهايي ديدم در روي زمين:
    كودكي ديم، ماه را بو مي كرد.
    قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
    نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت.
    من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
    ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود، كاسه داغ محبت بود.
    من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.

    بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
    من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
    در چراگاه " نصيحت" گاوي ديدم سير.

    شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: "شما"

    من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
    كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
    موزه اي ديدم دور از سبزه،
    مسجدي دور از آب.
    سر بالين فقهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال.

    قاطري ديدم بارش "انشا"
    اشتري ديدم بارش سبد خالي " پند و امثال".
    عارفي ديدم بارش " تننا ها يا هو".

    من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
    من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
    من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
    من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد.
    و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي
    خاك از شيشه آن پيدا بود:
    كاكل پوپك ،
    خال هاي پر پروانه،
    عكس غوكي در حوض
    و عبور مگس از كوچه تنهايي.
    خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد.
    و بلوغ خورشيد.
    و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح.

    پله هايي كه به گلخانه خواهــش نـفس مي رفت.
    پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت.
    پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
    و به ادراك رياضي حيات،
    پله هايي كه به بام اشراق،
    پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت.

    مادرم آن پايين
    استكان ها را در خاطره شط مي شست.

    شهر پيدا بود:
    رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
    سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
    گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج.
    در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
    پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
    كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد.
    و بزي از "خزر" نقشه جغرافي ، آب مي خورد.

    بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.

    چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
    اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
    مرد گاري چي در حسرت مرگ.

    عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
    برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
    كلمه پيدا بود.
    آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
    سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
    سمت مرطوب حيات.
    شرق اندوه نهاد بشري.
    فصل ول گردي در كوچه زن.
    بوي تنهايي در كوچه فصل.

    دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.

    سفر دانه به گل .
    سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
    سفر ماه به حوض.
    فوران گل حسرت از خاك.
    ريزش تاك جوان از ديوار.
    بارش شبنم روي پل خواب.
    پرش شادي از خندق مرگ.
    گذر حادثه از پشت كلام.

    جنگ يك روزنه با خواهش نور.
    جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
    جنگ تنهايي با يك آواز:
    جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل.
    جنگ خونين انار و دندان.
    جنگ "نازي" ها با ساقه ناز.
    جنگ طوطي و فصاحت با هم.
    جنگ پيشاني با سردي مهر.

    حمله كاشي مسجد به سجود.
    حمله باد به معراج حباب صابون.
    حمله لشگر پروانه به برنامه " دفع آفات".
    حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر " لوله كشي".
    حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
    حمله واژه به فك شاعر.

    فتح يك قرن به دست يك شعر.
    فتح يك باغ به دست يك سار.
    فتح يك كوچه به دست دو سلام.
    فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
    فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.

    قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
    قتل يك قصه سر كوچه خواب .
    قتل يك غصه به دستور سرود.
    قتل يك مهتاب به فرمان نئون.
    قتل يك بيد به دست "دولت".
    قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.

    همه روي زمين پيدا بود:
    نظم در كوچه يونان مي رفت.
    جغد در "باغ معلق " مي خواند.
    باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
    روي درياچه آرام "نگين" ، قايقي گل مي برد.
    در بنارس سر هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.

    مردمان را ديدم.
    شهرها را ديدم.
    دشت ها را، كوه ها را ديدم.
    آب را ديدم ، خاك را ديدم.
    نور و ظلمت را ديدم.
    و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
    جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
    و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.


    اهل كاشانم، اما
    شهر من كاشان نيست.
    شهر من گم شده است.
    من با تاب ، من با تب
    خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام.
    من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم.
    من صداي نفس باغچه را مي شنوم.
    و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
    و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت،
    عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
    چكچك چلچله از سقف بهار.
    و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي.
    و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
    متراكم شدن ذوق پريدن در بال
    و ترك خوردن خودداري روح.
    من صداي قدم خواهش را مي شنوم
    و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
    ضربان سحر چاه كبوترها،
    تپش قلب شب آدينه،
    جريان گل ميخك در فكر،
    شيهه پاك حقيقت از دور.
    من صداي وزش ماده را مي شنوم
    و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق.
    و صداي باران را، روي پلك تر عشق،
    روي موسيقي غمناك بلوغ،
    روي آواز انارستان ها.
    و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب،
    پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
    پر و خالي شدن كاسه غربت از باد.

    من به آغاز زمين نزديكم.
    نبض گل ها را مي گيرم.
    آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

    روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
    روح من كم سال است.
    روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
    روح من بيكار است:
    قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
    روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.

    من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
    من نديدن بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين.
    رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
    هر كجا برگي هست ، شور من مي شكفد.
    بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.

    مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.
    مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
    مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
    مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
    مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.

    تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.

    من به سيبي خوشنودم
    و به بوييدن يك بوته بابونه.
    من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
    من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
    و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
    من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
    رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
    خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
    سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
    ماه در خواب بيابان چيست ،
    مرگ در ساقه خواهش
    و تمشك لـ*ـذت ، زير دندان هم آغوشي.


    زندگي رسم خوشايندي است.
    زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
    پرشي دارد اندازه عشق.
    زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
    زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
    زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است.
    زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
    زندگي تجربه شب پره در تاريكي است.
    زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
    زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
    زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
    خبر رفتن موشك به فضا،
    لمس تنهايي "ماه"، فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.

    زندگي شستن يك بشقاب است.


    زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است.
    زندگي "مجذور" آينه است.
    زندگي گل به "توان" ابديت،
    زندگي "ضرب" زمين در ضربان دل ما،
    زندگي "هندسه" ساده و يكسان نفسهاست.

    هر كجا هستم ، باشم،
    آسمان مال من است.
    پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
    چه اهميت دارد
    گاه اگر مي رويند
    قارچهاي غربت؟

    من نمي دانم
    كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست.
    و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
    گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
    چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
    واژه ها را بايد شست .
    واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.

    چترها را بايد بست.
    زير باران بايد رفت.
    فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
    با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
    دوست را، زير باران بايد ديد.
    عشق را، زير باران بايد جست.
    زير باران بايد با زن خوابيد.
    زير باران بايد بازي كرد.
    زير بايد بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
    زندگي تر شدن پي در پي ،
    زندگي آب تني كردن در حوضچه "اكنون"است.

    رخت ها را بكنيم:
    آب در يك قدمي است.

    روشني را بچشيم.
    شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
    گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم.
    روي قانون چمن پا نگذاريم.
    در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
    و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
    و نگوييم كه شب چيز بدي است.
    و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.

    و بياريم سبد
    ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.

    صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
    و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
    و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
    و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
    و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
    و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
    و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
    و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
    و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.
    و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
    و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
    و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد.
    و بدانيم كه پيش از مرجان خلائي بود در انديشه درياها.

    و نپرسيم كجاييم،
    بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را.

    و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.
    و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است.
    و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي، چه شبي داشته اند.
    پشت سر نيست فضايي زنده.
    پشت سر مرغ نمي خواند.
    پشت سر باد نمي آيد.
    پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
    پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است.
    پشت سر خستگي تاريخ است.
    پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سر دسكون مي ريزد.

    لب دريا برويم،
    تور در آب بيندازيم
    و بگيريم طراوت را از آب.

    ريگي از روي زمين برداريم
    وزن بودن را احساس كنيم.

    بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
    (ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،
    مي رسد دست به سقف ملكوت.
    ديده ام، سهره بهتر مي خواند.
    گاه زخمي كه به پا داشته ام
    زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.
    گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است.
    و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
    و نترسيم از مرگ
    (مرگ پايان كبوتر نيست.
    مرگ وارونه يك زنجره نيست.
    مرگ در ذهن اقاقي جاري است.
    مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.
    مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.
    مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.
    مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.
    مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.
    مرگ گاهي ريحان مي چيند.
    مرگ گاهي ودكا مي نوشد.
    گاه در سايه است به ما مي نگرد.
    و همه مي دانيم
    ريه هاي لـ*ـذت ، پر اكسيژن مرگ است.)

    در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم.

    پرده را برداريم :
    بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.
    بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند.
    بگذاريم غريزه پي بازي برود.
    كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.
    بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند.
    چيز بنويسد.
    به خيابان برود.

    ساده باشيم.
    ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.

    كار ما نيست شناسايي "راز" گل سرخ ،
    كار ما شايد اين است
    كه در "افسون" گل سرخ شناور باشيم.
    پشت دانايي اردو بزنيم.
    دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.
    صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم.
    هيجان ها را پرواز دهيم.
    روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم.
    آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي "هستي".
    ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم.
    بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.
    نام را باز ستانيم از ابر،
    از چنار، از پشه، از تابستان.
    روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم.
    در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.

    كار ما شايد اين است
    كه ميان گل نيلوفر و قرن
    پي آواز حقيقت بدويم.


    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    دفتر ششم:مسافر

    دفتر شعر «مسافر» در سال 1345 منتشرشد. اين كتاب كه يك شعر بلند است از بهترين شعرهاي سپهري است. حكايت سفر شاعر در همه اعصار و قرون و كوچ او به همراه همه قبايل بشري است، امّا غرض از اين سير و سفر رسيدن به آن مقصد بي زمان و ثابتي است كه در پس همه جستجوها وتلاشهاي آدميان قرار دارد.
    برخي واژه هاي بكار رفته دراين دفتر عبارات است از: نگاه منتظر، خيابان غربت، صداي هوش گياهان، نگاه گياه، سمت حيات، ارتفاع تابستان، ذهن باد، غبار عادت، برگ هاي مهاجر، غم موزون، باغ نشاط.

    307217_3fauiJoF.jpg

    شعر مسافر


    دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا
    نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد.
    و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر
    به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
    و بوي باغچه را ، باد، روي فرش فراغت
    نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد.
    و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
    گرفته بود به دست
    و باد مي زد خود را.

    مسافر از اتوبوس
    پياده شد:
    "چه آسمان تميزي!"
    و امتداد خيابان غربت او را برد.

    غروب بود.
    صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
    مسافر آمده بود
    و روي صندلي راحتي ، كنار چمن
    نشسته بود:
    "دلم گرفته ،
    دلم عجيب گرفته است.
    تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
    و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
    خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
    چه دره هاي عجيبي !
    و اسب ، يادت هست ،
    سپيد بود
    و مثل واژه پاكي ، سكوت سبز چمن وار را چرا مي كرد.
    و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.
    و بعد تونل ها ،
    دلم گرفته ،
    دلم عجيب گرفته است.
    و هيچ چيز ،
    نه اين دقايق خوشبو،كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش ،
    نه اين صداقت حرفي ، كه در سكوت ميان دو برگ اين گل شب بوست،
    نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
    نمي رهاند.
    و فكر مي كنم
    كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
    شنيده خواهد شد."

    نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :
    "چه سيب هاي قشنگي !
    حيات نشئه تنهايي است."
    و ميزبان پرسيد:
    قشنگ يعني چه؟
    - قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
    و عشق ، تنها عشق
    ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس.
    و عشق ، تنها عشق
    مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ،
    مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.
    - و نوشداري اندوه؟
    - صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.

    و حال ، شب شده بود.
    چراغ روشن بود.
    و چاي مي خوردند.

    - چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
    - چقدر هم تنها!
    - خيال مي كنم
    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
    - دچار يعني
    - عاشق.
    - و فكر كن كه چه تنهاست
    اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.
    - چه فكر نازك غمناكي !
    - و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
    و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.
    - خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
    و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
    - نه ، وصل ممكن نيست ،
    هميشه فاصله اي هست .
    اگر چه منحني آب بالش خوبي است.
    براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
    هميشه فاصله اي هست.
    دچار بايد بود
    و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف
    حرام خواهد شد.
    و عشق
    سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.
    و عشق
    صداي فاصله هاست.
    صداي فاصله هايي كه
    - غرق ابهامند
    - نه ،
    صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
    و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
    هميشه عاشق تنهاست.
    و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست.
    و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز.
    و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند.
    و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
    به آب مي بخشند.
    و خوب مي دانند
    كه هيچ ماهي هرگز
    هزار و يك گره رودخانه را نگشود.
    و نيمه شب ها ، با زورق قديمي اشراق
    در آب هاي هدايت روانه مي گردند
    و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند.
    - هواي حرف تو آدم را
    عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
    و در عروق چنين لحن
    چه خون تازه محزوني!

    حياط روشن بود
    و باد مي آمد
    و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد.

    "اتاق خلوت پاكي است.
    براي فكر ، چه ابعاد ساده اي دارد!
    دلم عجيب گرفته است.
    خيال خواب ندارم."
    كنار پنجره رفت
    و روي صندلي نرم پارچه اي
    نشست :
    "هنوز در سفرم .
    خيال مي كنم
    در آب هاي جهان قايقي است
    و من - مسافر قايق - هزار ها سال است
    سرود زنده دريانوردهاي كهن را
    به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
    و پيش مي رانم.
    مرا سفر به كجا مي برد؟
    كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
    و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
    گشوده خواهد شد؟
    كجاست جاي رسيدن ، و پهن كردن يك فرش
    و بي خيال نشستن
    و گوش دادن به
    صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور ؟

    و در كدام بهار
    درنگ خواهد كرد
    و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

    نوشید*نی بايد خورد
    و در جواني يك سايه راه بايد رفت،
    همين.

    كجاست سمت حيات ؟
    من از كدام طرف مي رسم به يك هدهد؟
    و گوش كن ، كه همين حرف در تمام سفر
    هميشه پنجره خواب را بهم ميزند.
    چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند؟
    درست فكر كن
    كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز ؟
    چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند ؟
    درست فكر كن
    كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟
    چه چيز پلك ترا مي فشرد،
    چه وزن گرم دل انگيزي ؟
    سفر دارز نبود:
    عبور چلچله از حجم وقت كم مي كرد.
    و در مصاحبه باد و شيرواني ها
    اشاره ها به سر آغاز هوش بر ميگشت.
    در آن دقيقه كه از ارتفاع تابستان
    به "جاجرود" خروشان نگاه مي كردي ،
    چه اتفاق افتاد
    كه خواب سبز تار سارها درو كردند ؟
    و فصل ؟ فصل درو بود.
    و با نشستن يك سار روي شاخه يك سرو
    كتاب فصل ورق خورد
    و سطر اول اين بود:
    حيات ، غفلت رنگين يك دقيقه "حوا" است.

    نگاه مي كردي :
    ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.

    به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
    نگاه مي كردي ،
    حضور سبز قبايي ميان شبدرها
    خراش صورت احساس را مرمت كرد.

    ببين ، هميشه خراشي است روي صورت احساس.
    هميشه چيزي ، انگار هوشياري خواب ،
    به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت
    و روي شانه ما دست مي گذارد
    و ما حرارت انگشت هاي روشن او را
    بسان سم گوارايي
    كنار حادثه سر مي كشيم.
    "و نيز"، يادت هست،
    و روي ترعه آرام ؟
    در آن مجادله زنگدار آب و زمين
    كه وقت از پس منشور ديده مي شد
    تكان قايق ، ذهن ترا تكاني داد:
    غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست .
    هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
    و فوت بايد كرد
    كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ.


    كجاست سنگ رنوس ؟
    من از مجاورت يك درخت مي آيم
    كه روي پوست ان دست هاي ساده غربت اثر گذاشته بود :
    "به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي."

    نوشید*نی را بدهيد
    شتاب بايد كرد:
    من از سياحت در يك حماسه مي آيم
    و مثل آب
    تمام قصه سهراب و نوشدارو را
    روانم.

    سفر مرا به باغ در چند سالگي ام برد
    و ايستادم تا
    دلم قرار بگيرد،
    صداي پرپري آمد
    و در كه باز شد
    من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.

    و بار دگر ، در زير آسمان "مزامير"،
    در آن سفر كه لب رودخانه "بابل"
    به هوش آمدم،
    نواي بربط خاموش بود
    و خوب گوش كه دادم ، صداي گريه مي آمد
    و چند بربط بي تاب
    به شاخه هاي تر بيد تاب مي خوردند.

    و در مسير سفر راهبان پاك مسيحي
    به سمت پرده خاموش "ارمياي نبي"
    اشاره مي كردند.
    و من بلند بلند
    "كتاب جامعه" مي خواندم.
    و چند زارع لبناني
    كه زير سدر كهن سالي
    نشسته بودند
    مركبات درختان خويش را در ذهن
    شماره مي كردند.

    كنار راه سفر كودكان كور عراقي
    به خط "لوح حمورابي"
    نگاه مي كردند.

    و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را
    مرور مي كردم.

    سفر پر از سيلان بود.
    و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
    گرفته بود و سياه
    و بوي روغن مي داد.
    و روي خاك سفر شيشه هاي خالي نوشیدنی ،
    شيارهاي غريزه، و سايه هاي مجال
    كنار هم بودند.
    ميان راه سفر، از سراي مسلولين
    صداي سرفه مي آمد.
    زنان بـدکـاره در آسمان آبي شهر
    شيار روشن "جت" ها را
    نگاه مي كردند
    و كودكان پي پرپرچه ها روان بودند،
    سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
    و شاعران بزرگ
    به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند.
    و راه دور سفر ، از ميان آدم و آهن
    به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت،
    به غربت تر يك جوي مي پيوست،
    به برق ساكت يك فلس،
    به آشنايي يك لحن،
    به بيكراني يك رنگ.

    سفر مرا به زمين هاي استوايي برد.
    و زير سايه آن "بانيان" سبز تنومند
    چه خوب يادم هست
    عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
    وسيع باش،و تنها، و سر به زير،و سخت.

    من از مصاحبت آفتاب مي آيم،
    كجاست سايه؟

    ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
    و بوي چيدن از دست باد مي آيد
    و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
    و به حال بيهوشي است.
    در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
    كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.
    هنوز جنگل ، ابعاد بي شمار خودش را
    نمي شناسد.
    هنوز برگ
    سوار حرف اول باد است.
    هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
    و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
    و در مدار درخت
    طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.

    صداي همهمه مي آيد.
    و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
    و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
    به من مي آموزند،
    فقط به من.
    و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
    وگوشواره عرفان نشان تبت را
    براي گوش بي آذين دختران بنارس
    كنار جاده "سرنات" شرح داده ام.
    به دوش من بگذار اي سرود صبح "ودا" ها
    تمام وزن طراوت را
    كه من
    دچار گرمي گفتارم.
    و اي تمام درختان زينت خاك فلسطين
    وفور سايه خود را به من خطاب كنيد،
    به اين مسافر تنها،كه از سياحت اطراف "طور" مي آيد
    و از حرارت "تكليم" در تب و تاب است.

    ولي مكالمه ، يك روز ، محو خواهد شد
    و شاهراه هوا را
    شكوه شاه پركهاي انتشار حواس
    سپيد خواهد كرد

    براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!

    ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت.
    ولي هنوز سواري است پشت باره شهر
    كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
    به دوش پلك تر اوست.
    هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول ها
    بلند مي شود از خلوت مزارع ينجه.
    هنوز تاجز يزدي ، كنار "جاده ادويه"
    به بوي امتعه هند مي رود از هوش.
    و در كرانه "هامون"، هنوز مي شنوي :
    - بدي تمام زمين را فرا گرفت.
    - هزار سال گذشت،
    - صداي آب تني كردني به گوش نيامد
    و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد.

    و نيمه راه سفر، روي ساحل "جمنا"
    نشسته بودم
    و عكس "تاج محل" را در آب
    نگاه مي كردم:
    دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
    و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ.
    ببين، دو بال بزرگ
    به سمت حاشيه روح آب در سفرند.
    جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست.
    بيا، و ظلمت ادراك را چراغان كن
    كه يك اشاره بس است:
    حيات ضربه آرامي است
    به تخته سنگ "مگار"

    و در مسير سفر مرغ هاي "باغ نشاط"
    غبار تجربه را از نگاه من شستند،
    به من سلامت يك سرو را نشان دادند.
    و من عبادت احساس را،
    و به پاس روشني حال،
    كنار "تال" نشستم، و گرم زمزمه كردم.

    عبور بايد كرد
    و هم نورد افق هاي دور بايد شد
    و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد.
    عبور بايد كرد
    و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد.

    من از كنار تغزل عبور مي كردم
    و موسم بركت بود و زير پاي من ارقام شن لگد مي شد.
    زني شنيد،
    كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل.
    در ابتداي خودش بود
    و دست بدوي او شبنم دقايق را
    به نرمي از تن احساس مرگ برمي چيد.
    من ايستادم.
    و آفتاب تغزل بلند بود
    و من مواظب تبخير خوابها بودم
    و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن
    شماره مي كردم:
    خيال مي كرديم
    بدون حاشيه هستيم.
    خيال مي كرديم
    بدون حاشيه هستيم.
    خيال مي كرديم
    ميان متن اساطيري تشنج ريباس
    شناوريم
    و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست.

    در ابتداي خطير گياه ها بوديم
    كه چشم زن به من افتاد:
    صداي پاي تو آمد، خيال كردم باد
    عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي.
    صداي پاي ترا در حوالي اشيا
    شنيده بودم.
    - كجاست جشن خطوط؟
    - نگاه كن به تموج ، به انتشار تن من.
    - من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ؟
    - و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
    پر از سوح عطش كن.
    - كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
    دقيق خواهد شد
    و راز رشد پنيرك را
    حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟
    - و در تراكم زيباي دست ها، يك روز،
    صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم.
    - ودر كدام زمين بود
    كه روي هيچ نشستيم
    و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم؟
    - جرقه هاي محال از وجود بر مي خاست.
    - كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
    و نا پديدتر از راه يك پرنده به مرگ؟
    - و در مكالمه جسم ها مسير سپيدار
    چقدر روشن بود !
    - كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟

    عبور بايد كرد .
    صداي باد مي آيد، عبور بايد كرد.
    و من مسافرم ، اي بادهاي همواره!
    مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
    مرا به كودكي شور آب ها برسانيد.
    و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
    پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
    دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
    در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
    و اتفاق وجود مرا كنار درخت
    بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
    و در تنفس تنهايي
    دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
    روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
    مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
    حضور "هيچ" ملايم را
    به من نشان بدهيد

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648

    دفتر هفتم:حجم سبز

    دفتر «حجم سبز»در سال 1346 منتشر شد. در اين كتاب شاعردر اوج كار خود است و زبان و سبك خود را يافته و كاملاً از تقليد فرم هاي - چهارپاره اي - نيمایي و فضاهاي غم انگيز و ياس آلود و بدبينانه رهايي يافته است. بيشترين ارجاعات به كار سپهري به شعرهاي اين دفتر است، در حالي كه به شعرهاي كتاب «مرگ رنگ» كمترين ارجاع صورت گرفته است. در اين كتاب سپهري دوره اي تازه را در شعر خويش آغاز كرده و بكلي پوست انداخته است. هرچه زمان گذشته شعر سپهري شسته رفته و تصفيه شده تر گشته است.


    برخي از پژوهشگران، شعر «
    نشاني» در مجموعه «حجم سبز» را نمونه اي از اوج سلوك معنوي سهراب دانسته اند. تكرار مصرع «خانه دوست كجاست» در اين شعر مانند نوري است كه در جوار اجسام بزرگ تحت تاثير جاذبه آنها مسيرش انحنا مي يابد.

    انديشه اي كه در اين شعر متجلّي شده است
    انديشه تكرار و جستجویي كه پايان نمي پذيرد، شعر را ناگزير مي سازد كه خم شود تا به روي خويش بسته شود: شعري كه بيان يك حركت دوري و تكرار شونده است و آغاز و انجامش يكي است. خود، بايد آغاز و انجامش يكي باشد.


    برخي واژه هاي بكار رفته در اين دفتر چنين است: پلك شب، فرصت سبز حيات، موسم دلگير، بيشه نور، قانون زمين، تپش باغ
    خدا، ترس شفاف، صميميت سيّال فضا، تپه معراج، پشت درياها، ورق روشن وقت، پرهاي زمزمه، پيراهن تنهائي، نبض خيس صبح، پرهاي زمزمه، ورق روشن وقت، پرهاي زمزمه، تپش سايه دوست، شب تنهایي خوب، سوره تماشا، پشت درياها، پلك شب.

    1415858436_hajme-sabz.jpg



    شعر از روی پلک شب

    از روی پلک شب
    شب سرشاری بود.
    روز از پای صنوبرها، تا فراترها می رفت.

    دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود .
    در بلندی ها، ما .
    دورها گم، سط حها شسته، و نگاه از همه شب نازک تر.
    دس تهایت، ساقه سبز پیامی را می داد به من
    و سفالیه انس، با نف سهایت آهسته ترک می خورد
    و تپ شهامان می ریخت به سنگ.
    از شرابی دیرین، شن تابستان در ر گها
    و لعاب مهتاب، روی رفتارت.
    تو شگرف ، تو رها، و برازنده خاک.
    فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می پیوست.
    سایه ها برمی گشت.
    و هنوز، در سر راه نسیم،
    پونه هایی که تکان می خورد،
    جذبه هایی که بهم می ریخت.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر روشنی، من، گل، آب

    روشنی ، من، گل، آب
    ابری نیست.
    بادی نیست.
    می نشینم لب حوض:
    گردش ماهی ها، روشنی، من، گل ، آب.
    پاکی خوشه زیست.
    مادرم ریحان می چیند.
    نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی هایی تر.
    رستگاری نزدیک : لی گ لهای حیاط.
    نور در کاسه مس، چه نواز شها می ریزد!
    نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد.
    پشت لبخندی پنهان هر چیز.
    روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن، چهره من پیداست .
    چیزهایی هست، که نمی دانم .
    می دانم، سبزه ای را بکنم خواهم مرد .
    می روم بال تا اوج ، من پراز بال و پرم .
    راه می بینم در ظلمت ، من پراز فانوسم .
    من پراز نورم و شن
    و پر از دارو درخت .
    پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج .
    پرم از سایه برگی در آب:
    چه درونم تنهاست.


    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر و پیامی در راه

    روزی
    خواهم آمد ، و پیامی خواهم آورد .
    در ر گها ، نور خواهم ریخت .
    و صدا خواهم در داد : ای سبدهاتان پر خواب ! سیب آوردم ، سیب سرخ خورشید .
    خواهم آمد ، گل یاسی به گدا خواهم داد .
    زن زیبای جذامی را ، گوشواری دیگر خواهم بخشید .
    کور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ !
    دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم گشت ، جار خواهم زد : آی شبنم ، شبنم ، شبنم .
    رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب تاریکی است ، کهکشانی خواهم دادش .
    روی پل دخترکی بی پاست ، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت .

    هر چه دشنام ، از ل بها خواهم برچید .
    هر چه دیوار، از جا خواهم برکند .
    رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند !
    من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق، سایه های را با باد .
    و بهم خواهم پیوست ، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها .
    بادباد کها ، به هوا خواهم برد .
    گلدان ها ، آب خواهم داد .
    خواهم آمد ، پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش خواهم ریخت .
    مادیانی تشنه ، سطل شبنم را خواهم آورد .
    خر فرتوتی در راه ، من مگ سهایش را خواهم زد .
    خواهم آمد سر هر دیواری ، میخکی خواهم کاشت .
    پای هر پنجره ای ، شعری خواهم خواند .
    هر کلغی را ، کاجی خواهم داد .
    مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک !
    آشتی خواهم داد .
    آشنا خواهم کرد .
    راه خواهم رفت .
    نور خواهم خورد .
    دوست خواهم داشت.

    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر ساده رنگ

    آسمان ، آبی تر،
    آب، آبی تر.
    من در ایوانم، رعنا سر حوض .
    رخت می شوید رعنا .
    بر گها می ریزد .
    مادرم صبحی می گفت : موسم دلگیری است .
    من به او گفتم : زندگانی سیبی است ، گاز باید زد با پوست .
    زن همسایه در پنجره اش ، تور می بافد ، می خواند .
    می خوانم ، گاهی نیز « ودا » من
    طرح می ریزم سنگی ، مرغی ، ابری .
    آفتابی یکدست .
    سارها آمده اند .
    تازه لدن ها پیدا شده اند .
    من اناری را ، می کنم دانه ، به دل می گویم :
    خوب بود این مرد م ، دانه های دلشان پیدا بود .
    می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم .
    مادرم می خندد .
    رعنا هم.


    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر آب

    آب را گل نکنیم :
    در فرودست انگار، کفتری می خورد آب .
    یا که در بیشه دور، سیره ای پر می شوید .
    یا در آبادی ، کوزه ای پر می گردد .
    آب را گل نکنیم :
    شاید این آب روان ، می رود پای سپیداری ، تا فرو شوید اندوه دلی .
    دست درویشی شاید ، نان خشکیده فرود بـرده در آب .

    زن زیبایی آمد لب رود ،
    آب را گل نکنیم :
    روی زیبا دو برابر شده است .
    چه گوارا این آب!
    چه زلل این رود!
    مردم بالدست ، چه صفایی دارند !
    چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شیرافشان باد !
    من ندیدم دهشان ،
    بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست .
    ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلم .
    بی گمان در ده بالدست ، چینه ها کوتاه است .
    مردمش می دانند ، که شقایق چه گلی است .
    بی گمان آنجا آبی ، آبی است .
    غنچه ای می شکفد ، اهل ده با خبرند .
    چه دهی باید باشد !
    کوچه باغش پر موسیقی باد !
    مردمان سر رود ، آب را می فهمند .
    گل نکردندش ، ما نیز
    آب را گل نکنیم.


    سهراب سپهری
     

    Love death

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/11
    ارسالی ها
    2,345
    امتیاز واکنش
    8,379
    امتیاز
    648
    شعر در گلستانه

    دشت هایی چه فراخ !
    کوه هایی چه بلند !
    در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
    من در این آبادی ، پی چیزی می گشتم :
    پی خوابی شاید ،
    پی نوری ، ریگی ، لبخندی .
    پشت تبریزی ها
    غفلت پاکی بود ، که صدایم می زد .
    پای نی زاری ماندم ، باد می آمد ، گوش دادم :
    چه کسی با من ، حرف می زد ؟
    سوسماری لغزید .
    راه افتادم .
    یونجه زاری سر راه ،
    بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ
    و فراموشی خاک .
    لب آبی
    گیوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب :
    من چه سبزم امروز »
    و چه اندازه تنم هوشیار است !
    نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه .
    چه کسی پشت درختان است ؟
    هیچ ، می چرد گاوی در کرد .
    ظهر تابستان است .
    سایه ها می دانند ، که چه تابستانی است .
    سایه هایی بی لک ،
    گوشه ای روشن و پاک ،
    کودکان احساس ! جای بازی اینجاست .

    زندگی خالی نیست :
    مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست .
    آری
    تا شقایق هست زندگی باید کرد .
    در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح .
    و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد
    بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه .
    دورها آوایی است ، که مرا می خواند


    سهراب سپهری
     
    بالا