متون ادبی کهن ** شاهنامه **

رَشنو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/12
ارسالی ها
2,002
امتیاز واکنش
47,756
امتیاز
905
محل سکونت
مازندران:)
ضحاک
بخش هشتم

فریدون به خورشید بر برد سر

کمر تنگ بستش به کین پدر

برون رفت خرم به خرداد روز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

سپاه انجمن شد به درگاه او

به ابر اندر آمد سرگاه او

به پیلان گردون کش و گاومیش

سپه را همی توشه بردند پیش

کیانوش و پرمایه بر دست شاه

چو کهتر برادر ورا نیک خواه

همی رفت منزل به منزل چو باد

سری پر ز کینه دلی پر ز داد

به اروند رود اندر آورد روی

چنان چون بود مرد دیهیم جوی

اگر پهلوانی ندانی زبان

بتازی تو اروند را دجله خوان

دگر منزل آن شاه آزادمرد

لب دجله و شهر بغداد کرد
 
  • پیشنهادات
  • رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    بخش نهم

    چو آمد به نزدیک اروندرود

    فرستاد زی رودبانان درود

    بران رودبان گفت پیروز شاه

    که کشتی برافگن هم اکنون به راه

    مرا با سپاهم بدان سو رسان

    از اینها کسی را بدین سو ممان

    بدان تا گذر یابم از روی آب

    به کشتی و زورق هم اندر شتاب

    نیاورد کشتی نگهبان رود

    نیامد بگفت فریدون فرود

    چنین داد پاسخ که شاه جهان

    چنین گفت با من سخن در نهان

    که مگذار یک پشه را تا نخست

    جوازی بیابی و مهری درست

    فریدون چو بشنید شد خشمناک

    ازان ژرف دریا نیامدش باک

    هم آنگه میان کیانی ببست

    بران بارهٔ تیزتک بر نشست

    سرش تیز شد کینه و جنگ را

    به آب اندر افگند گلرنگ را

    ببستند یارانش یکسر کمر

    همیدون به دریا نهادند سر

    بر آن باد پایان با آفرین

    به آب اندرون غرقه کردند زین

    به خشکی رسیدند سر کینه جوی

    به بیت‌المقدس نهادند روی
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    ادامه بخش نهم

    که بر پهلوانی زبان راندند

    همی کنگ دژهودجش خواندند

    بتازی کنون خانهٔ پاک دان

    برآورده ایوان ضحاک دان

    چو از دشت نزدیک شهر آمدند

    کزان شهر جوینده بهر آمدند

    ز یک میل کرد آفریدون نگاه

    یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه

    فروزنده چون مشتری بر سپهر

    همه جای شادی و آرام و مهر

    که ایوانش برتر ز کیوان نمود

    که گفتی ستاره بخواهد بسود

    بدانست کان خانهٔ اژدهاست

    که جای بزرگی و جای بهاست

    به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک

    برآرد چنین بر ز جای از مغاک

    بترسم همی زانکه با او جهان

    مگر راز دارد یکی در نهان

    بیاید که ما را بدین جای تنگ

    شتابیدن آید به روز درنگ

    بگفت و به گرز گران دست برد

    عنان بارهٔ تیزتک را سپرد

    تو گفتی یکی آتشستی درست

    که پیش نگهبان ایوان برست

    گران گرز برداشت از پیش زین

    تو گفتی همی بر نوردد زمین

    کس از روزبانان بدر بر نماند

    فریدون جهان آفرین را بخواند

    به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ

    جهان ناسپرده جوان سترگ
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    بخش دهم

    طلسمی که ضحاک سازیده بود

    سرش به آسمان برفرازیده بود

    فریدون ز بالا فرود آورید

    که آن جز به نام جهاندار دید

    وزان جادوان کاندر ایوان بدند

    همه نامور نره دیوان بدند

    سرانشان به گرز گران کرد پست

    نشست از برگاه جادوپرست

    نهاد از بر تخت ضحاک پای

    کلاه کئی جست و بگرفت جای

    برون آورید از شبستان اوی

    بتان سیه‌موی و خورشید روی

    بفرمود شستن سرانشان نخست

    روانشان ازان تیرگیها بشست

    ره داور پاک بنمودشان

    ز آلودگی پس بپالودشان

    که پروردهٔ بت پرستان بدند

    سراسیمه برسان مستان بدند

    پس آن دختران جهاندار جم

    به نرگس گل سرخ را داده نم

    گشادند بر آفریدون سخن

    که نو باش تا هست گیتی کهن

    چه اختر بد این از تو ای نیک‌بخت

    چه باری ز شاخ کدامین درخت

    که ایدون به بالین شیرآمدی

    ستمکاره مرد دلیر آمدی

    چه مایه جهان گشت بر ما ببد

    ز کردار این جادوی بی‌خرد

    ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت

    بدین پایگه از هنر بهره داشت

    کش اندیشهٔ گاه او آمدی

    و گرش آرزو جاه او آمدی
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    ادامه بخش دهم

    چنین داد پاسخ فریدون که تخت

    نماند به کس جاودانه نه بخت

    منم پور آن نیک‌بخت آبتین

    که بگرفت ضحاک ز ایران زمین

    بکشتش به زاری و من کینه جوی

    نهادم سوی تخت ضحاک روی

    همان گاو بر مایه کم دایه بود

    ز پیکر تنش همچو پیرایه بود

    ز خون چنان بی‌زبان چارپای

    چه آمد برآن مرد ناپاک رای

    کمر بسته‌ام لاجرم جنگجوی

    از ایران به کین اندر آورده روی

    سرش را بدین گرزهٔ گاو چهر

    بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر

    چو بشنید ازو این سخن ارنواز

    گشاده شدش بر دل پاک راز

    بدو گفت شاه آفریدون تویی

    که ویران کنی تنبل و جادویی

    کجا هوش ضحاک بر دست تست

    گشاد جهان بر کمربست تست

    ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک

    شده رام با او ز بیم هلاک

    همی جفت‌مان خواند او جفت مار

    چگونه توان بودن ای شهریار

    فریدون چنین پاسخ آورد باز

    که گر چرخ دادم دهد از فراز
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    ادامه بخش دهم

    ببرم پی اژدها را ز خاک

    بشویم جهان را ز ناپاک پاک

    بباید شما را کنون گفت راست

    که آن بی‌بها اژدهافش کجاست

    برو خوب رویان گشادند راز

    مگر که اژدها را سرآید به گاز

    بگفتند کاو سوی هندوستان

    بشد تا کند بند جادوستان

    ببرد سر بی‌گناهان هزار

    هراسان شدست از بد روزگار

    کجا گفته بودش یکی پیشبین

    که پردختگی گردد از تو زمین

    که آید که گیرد سر تخت تو

    چگونه فرو پژمرد بخت تو

    دلش زان زده فال پر آتشست

    همه زندگانی برو ناخوشست

    همی خون دام و دد و مرد و زن

    بریزد کند در یکی آبدن

    مگر کاو سرو تن بشوید به خون

    شود فال اخترشناسان نگون

    همان نیز از آن مارها بر دو کفت

    به رنج درازست مانده شگفت

    ازین کشور آید به دیگر شود

    ز رنج دو مار سیه نغنود

    بیامد کنون گاه بازآمدنش

    که جایی نباید فراوان بدنش

    گشاد آن نگار جگر خسته راز

    نهاده بدو گوش گردن‌فراز
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    بخش یازدهم

    چوکشور ز ضحاک بودی تهی

    یکی مایه ور بد بسان رهی

    که او داشتی گنج و تخت و سرای

    شگفتی به دل سوزگی کدخدای

    ورا کندرو خواندندی بنام

    به کندی زدی پیش بیداد گام

    به کاخ اندر آمد دوان کند رو

    در ایوان یکی تاجور دید نو

    نشسته به آرام در پیشگاه

    چو سرو بلند از برش گرد ماه

    ز یک دست سرو سهی شهرناز

    به دست دگر ماه‌روی ار نواز

    همه شهر یکسر پر از لشکرش

    کمربستگان صف زده بر درش

    نه آسیمه گشت و نه پرسید راز

    نیایش کنان رفت و بردش نماز

    برو آفرین کرد کای شهریار

    همیشه بزی تا بود روزگار

    خجسته نشست تو با فرهی

    که هستی سزاوار شاهنشهی

    جهان هفت کشور ترا بنده باد

    سرت برتر از ابر بارنده باد

    فریدونش فرمود تا رفت پیش

    بکرد آشکارا همه راز خویش

    بفرمود شاه دلاور بدوی

    که رو آلت تخت شاهی بجوی

    نبیذ آر و رامشگران را بخوان

    بپیمای جام و بیارای خوان

    کسی کاو به رامش سزای منست

    به دانش همان دلزدای منست

    بیار انجمن کن بر تخت من

    چنان چون بود در خور بخت من

    چو بنشنید از او این سخن کدخدای

    بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای

    می روشن آورد و رامشگران

    همان در خورش باگهر مهتران

    فریدون غم افکند و رامش گزید

    شبی کرد جشنی چنان چون سزید

    چو شد رام گیتی دوان کندرو

    برون آمد از پیش سالار نو
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    ادامه بخش یازدهم

    نشست از بر بارهٔ راه جوی

    سوی شاه ضحاک بنهاد روی

    بیامد چو پیش سپهبد رسید

    سراسر بگفت آنچه دید و شنید

    بدو گفت کای شاه گردنکشان

    به برگشتن کارت آمد نشان

    سه مرد سرافراز با لشکری

    فراز آمدند از دگر کشوری

    ازان سه یکی کهتر اندر میان

    به بالای سرو و به چهر کیان

    به سالست کهتر فزونیش بیش

    از آن مهتران او نهد پای پیش

    یکی گرز دارد چو یک عـریـ*ـان کوه

    همی تابد اندر میان گروه

    به اسپ اندر آمد بایوان شاه

    دو پرمایه با او همیدون براه

    بیامد به تخت کئی بر نشست

    همه بند و نیرنگ تو کرد پست

    هر آنکس که بود اندر ایوان تو

    ز مردان مرد و ز دیوان تو

    سر از پای یکسر فروریختشان

    همه مغز با خون برامیختشان

    بدو گفت ضحاک شاید بدن

    که مهمان بود شاد باید بدن

    چنین داد پاسخ ورا پیشکار

    که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار

    به مردی نشیند به آرام تو

    زتاج و کمر بسترد نام تو

    به آیین خویش آورد ناسپاس

    چنین گر تو مهمان شناسی شناس
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    ادامه بخش یازدهم

    بدو گفت ضحاک چندین منال

    که مهمان گستاخ بهتر به فال

    چنین داد پاسخ بدو کندرو

    که آری شنیدم تو پاسخ شنو

    گرین نامور هست مهمان تو

    چه کارستش اندر شبستان تو

    که با دختران جهاندار جم

    نشیند زند رای بر بیش و کم

    به یک دست گیرد رخ شهرناز

    به دیگر عقیق لب ارنواز

    شب تیره گون خود بترزین کند

    به زیر سر از مشک بالین کند

    چومشک آن دو گیسوی دو ماه تو

    که بودند همواره دلخواه تو

    بگیرد ببرشان چو شد نیم مـسـ*ـت

    بدین گونه مهمان نباید بدست

    برآشفت ضحاک برسان کرگ

    شنید آن سخن کارزو کرد مرگ

    به دشنام زشت و به آواز سخت

    شگفتی بشورید با شوربخت

    بدو گفت هرگز تو در خان من

    ازین پس نباشی نگهبان من

    چنین داد پاسخ ورا پیشکار

    که ایدون گمانم من ای شهریار

    کزان بخت هرگز نباشدت بهر

    به من چون دهی کدخدایی شهر

    چو بی‌بهره باشی ز گاه مهی

    مرا کار سازندگی چون دهی

    چرا تو نسازی همی کار خویش

    که هرگز نیامدت ازین کار پیش

    ز تاج بزرگی چو موی از خمیر

    برون آمدی مهترا چاره‌گیر

    ترا دشمن آمد به گـه برنشست

    یکی گرزهٔ گاوپیکر به دست

    همه بند و نیرنگت از رنگ برد

    دلارام بگرفت و گاهت سپرد
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    بخش دوازدهم

    جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی

    به جوش آمد و زود بنهاد روی

    چو شب گردش روز پرگار زد

    فروزنده را مهره در قار زد

    بفرمود تا برنهادند زین

    بران باد پایان باریک بین

    بیامد دمان با سپاهی گران

    همه نره دیوان جنگ آوران

    ز بی‌راه مر کاخ را بام و در

    گرفت و به کین اندر آورد سر

    سپاه فریدون چو آگه شدند

    همه سوی آن راه بی‌ره شدند

    ز اسپان جنگی فرو ریختند

    در آن جای تنگی برآویختند

    همه بام و در مردم شهر بود

    کسی کش ز جنگ آوری بهر بود

    همه در هوای فریدون بدند

    که از درد ضحاک پرخون بدند

    ز دیوارها خشت و ز بام سنگ

    به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ

    ببارید چون ژاله ز ابر سیاه

    پئی را نبد بر زمین جایگاه

    به شهر اندرون هر که برنا بدند

    چه پیران که در جنگ دانا بدند

    سوی لشکر آفریدون شدند

    ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند

    خروشی برآمد ز آتشکده

    که بر تخت اگر شاه باشد دده

    همه پیر و برناش فرمان بریم

    یکایک ز گفتار او نگذریم

    نخواهیم برگاه ضحاک را

    مرآن اژدهادوش ناپاک را

    سپاهی و شهری به کردار کوه

    سراسر به جنگ اندر آمد گروه

    از آن شهر روشن یکی تیره گرد

    برآمد که خورشید شد لاجورد
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    116
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    543
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    1,314
    بالا