متون ادبی کهن گزیده‌های از شاهنامه

ZahraHayati

کاربر اخراجی
عضویت
2016/07/03
ارسالی ها
5,724
امتیاز واکنش
58,883
امتیاز
1,021
پیدا شدن گنج های باستانی در زمان بهرام گور

به گزارش فردوسی, در یکی از سال های پادشاهی بهرام گور ( بهرام پنجم ساسانی ) هنگامی که بهرام با سپاهش در نخچیرگاه به سر می برد کدخدایی خود را به سپاه او می رساند و از پیدا شدن گنجی وی را آگاه می کند. بهرام با سپاهیانش به آنجا که کدخدا نشانی می دهد میروند و سپس کارگرانی را فرمان می دهد تا آنجا را بکنند .
کارگران پس از کند و کاو بسیار خانه ای خشتی را می یابند که پیکره ی دو گاومیش ساخته شده از زر در آن پدیدار بوده است. چشم های گاومیشان از یاقوت و بلور بوده است و در کنار آنان زرها و گنج های فراوانی پدیدار بوده است . آگاهی به بهرام شاه می برند و او فرمان می دهد تا موبدان به کاوش بر روی این آثار بپردازند و پیشینه ی این گنج ها را روشن سازند.

بدو گفت بنگر که بر گنج نام نویسد کسی کش بود گنج کام
نگه کن بدان گنج تا نام کیست گر آگندن او به ایام کیست

موبدان پس از کاوش در آن یادگارهای باستانی , مهر جمشید را بر آن گاو ها می بینند و زمان آن را به دوران جمشید نسبت می دهند.

بیامد سر موبدان چون شنید بران گاو بر مهر جمشید دید

گفتنی است که در برخی از نوشتارهای تاریخی این گنج از برای کیکاووس دانسته شده است . البته یک احتمال بسیار قوی نیز وجود دارد که این آثار مربوط به دوران شکوهمند هخامنشیان بوده باشد.
بهرام موبدان را فرا می خواند و می گوید : گنجی را که جمشید فراهم آورده از برای من نیست و من آن را از آن خود نمی دانم.
من اگر گنج بخواهم خود با نبرد با تجاوزگران و از راه دادگری بدست خواهم آورد. بهرام فرمان می دهد تا همه ی آن گنج را در میان زنان بیوه و کودکان یتیم و مردمان تهیدست تقسیم کنند تا ازین راه مزدی به روان (روح) جمشید شاه برسد.


نباید سپاه مرا بهره زین نه تنگست بر ما زمان و زمین
فروشید گوهر به زر و به سیم زن بیوه و کودکان یتیم
تهی‌دست مردم که دارند نام گسسته دل از نام و آرام و کام
ز ویران و آباد گرد آورید ازان پس یکایک همه بشمرید
ببخشید دینار گنج و درم به مزد روان جهاندار جم

بهرام اجازه نمی دهد سپاهیانش از آن گنج ها بهره مند شوند و سپس روی به گنج خود می کند و از گنج خویش به سپاهیانش می بخشد.
بهرام پس از این رویداد بزرگان را گرد می آورد و چنین می فرماید:
به یاران چنین گفت کای سرکشان
شنیده ز تخت بزرگی نشان
ز هوشنگ تا نوذر نامدار
کجا ز آفریدون بد او یادگار
برین هم نشان تا سر کیقباد
که تاج فریدون به سر بر نهاد
ببینید تا زان بزرگان که ماند
بریشان بجز آفرین را که خواند
چو کوتاه شد گردش روزگار
سخن ماند زان مهتران یادگار
که این را منش بود و آن را نبود
یکی را نکوهش دگر را ستود
یکایک به نوبت همه بگذریم
سزد گر جهان را به بد نسپریم
چرا گنج آن رفتگان آوریم
وگر دل به دینارشان گستریم
نبندم دل اندر سرای سپنج
ننازم به تاج و نیازم به گنج
چو روزی به شادی همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
هرانکس کزین زیردستان ما
ز دهقان و از در پرستان ما
بنالد یکی کهتر از رنج من
مبادا سر وافسر وگنج من

 
  • پیشنهادات
  • ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    نیرنگ اسکندر در جنگ با ایرانیان

    به گزارش شاهنامه, اسکندر مقدونی پس از رسیدن سپاه ایران به نزدیک فرات برای رویارویی با شورش او, دست به نیرنگی شگفت آور می زند که تا آن روزگار در تاریخ دیده نشده بود . سکندر که بنا برگزارش تاریخ نگاران از هوش و خرد بالایی نیز برخوردار بوده است خود را به شکل پیکی در آورده و به بهانه ی آوردن پیامی خود را به قلب سپاه ایران می رساند .
    که من چون فرستاده ای پیش اوی شوم برگرایم کم و بیش اوی

    اسکندر با ده تن از رومیان که زبان ایرانیان و دیگر زبان ها را می دانستند به سوی سپاه ایران حرکت کرد.

    چو آمد به نزدیک دارا فراز پیاده شد و برد پیشش نماز

    اسکندر سپس به پرده سرای داریوش سوم (دارا) اندر می شود و وانمود می کند که فرستاده ای است از سوی سکندر و برای شاهنشاه پیامی آورده است . درون مایه ی پیام این است که :
    اسکندر پس از آفرین و درود بر شاه جهان (دارا) او را به آرامش فرا می خواند و می گوید که من برای جنگ نیامده ام و آهنگ رزم ندارم و می خواهم تنها در کشورها و سرزمین های گوناگون گردش کنم ! اما اگر شاهنشاه اجازه ی اینکار را به من ندهد با او می جنگم .
    دارا که از سخن گفتن آن فرستاده ( اسکندر) در شگفت مانده بود , به او شک می کند و می گوید :

    بدو گفت نام و نژاد تو چیست که بر فر و شاخت نشان کییست

    از اندازه ی کهتران برتری من ایدون گمانم که اسکندری

    در این هنگام اسکندر آرام آرام در حال رسوا شدن بود که لب به سخن گشود و چنین گفت :

    کجا خود پیام آرد از خویشتن ؟ چنان شهریاری سر انجمن

    اسکندر می گوید که هرگز هیچ شاهی خود پیامش را به سپاه دشمن نخواهد برد و من اسکندر نیستم و فرستاده ی او هستم !
    سپس دارا فرمان می دهد سفره را پهن کنند و از میهمان پذیرایی کنند.اسکندر بر سر سفر نشسته و می خوردن آغاز کرد و پس از خوردن هر جام می , جام خالی را در کنار خود قرار می داد و چندین بار درخواست "می" کرد و پس از خوردن, جام را نزدیک خود نگاه داشت.ساقی که از کار او شگفت زده شده بود به نزدیک دارا می آید و داستان را برایش بازگو می کند.دارا فرمان میدهد تا ساقی از سکندر بپرسد که چرا جام های طلا را در کنار خود قرار می دهد و پس از خوردن آنها را به ساقی تحویل نمی دهد. سکندر که از دروغ گفتن و فریب کاری بیمی نداشت اینگونه پاسخ میدهد :
    در آیین ما رومیان به فرستاده ها و پیک ها جام های طلا هدیه می دهند , حال اگر آیین ایرانیان گونه ای دیگر است می توانید جام ها را بردارید و به گنج شاه ببرید.دارا از گفتار او بخندید و فرمان داد تا یک جام پر از گوهر شاهوار به او بدهند و یاقوتی بر سرش برنهند.
    در همین هنگام ناگهان باژخواهان روم به آنجا در آمدند و روی سکندر بدیدند و او را شناختند ! هم اندر زمان نزدیک شاه شدند و گفتند که این فرستاده خود اسکندر است . هنگامی که ما برای باژخواهی از سوی شما به روم رفته بودیم همین مرد ما را خوار کرد و به شاه جهان ناسرا گفت و از باژدادن پرهیز کرد . ما با سختی بسیار شبانه از چنگال او گریختیم.
    دارا پس از شنیدن سخنان باژخواه سخت به اسکندر نگاه می کرد . اما دو دل بود و نمی خواست در حالی که هنوز از اسکندر بودن او مطمئن نبود به وی آسیبی برساند . شاید هم بخاطر اینکه او میهمان دارا بود و بر سر سفره ی او نشسته بود با او کاری نکرد.
    سرانجام شب فرا رسید و پس از گفت و شنودهای بسیار دارا بر آن شد که او را دستگیر کند و چند تن را به خیمه ی او گسیل داشت اما اسکندر و همراهانش گریخته بودند !
    دارا که از گریختن او به خشم آمده بود سوارانی را بدنبالش فرستاد . اما چون شب تیره همه جا را پوشانده بود راه را نیافتند و او را گم کردند.و بی آنکه چیزی دستگیرشان شود باز گشتند.
    اسکندر شادمان به پرده سرای خود رسید و با خوشحالی بسیار به سپاهیان خود چنین گفت :

    به گردان چنین گفت که آباد بید بدین فرخی فال ما شاد بید

    که این جام پیروزی جان ماست سر اختران زیر فرمان ماست

    هم از لشکرش بر گرفتم شمار فراوان کم است از شنیده سوار

    اسکندر جامی که از دارا هدیه گرفته بود را به سپاهیان خود نشان داد و به آنان گفت که اگر با ایرانیان جنگ کنیم و پیروز شویم , غنیمت و طلاهای بسیاری بدست خواهیم آورد . بدین ترتیب و با امید بدست آوردن غنائم, جنگ را آغاز کرد.
    همه جنگ را تیغها برکشید ...

    بدینگونه اسکندر که از شمار سپاهیان ایران و آیین جنگی آنان آگاه شده بود , بر کوس جنگ دمید و فرمان آغاز جنگ را صادر کرد.

    alexander_in_persepolis.jpg


    اندرشدن اسکندر به پارسه (تخت جمشید)
     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    داستان بهرام پور گشسپ (چوبین)

    بهرام چوبینه، از نژاد پارتیان، سرداری بزرگ بود که پس از سرزنش و خواری دیدن از سوی هرمزد بر او شورید و در زمان خسروپرویز چند ‌ماهی بر تخت سلطنت نشست، تا اینکه خسروپرویز، روم را به کمک خواسته و با پشتیبانی سپاه روم، سلطنت از دست رفته را بازیافت.
    گردیه در شاهنامه، خواهر بهرام است که در دلاوری بسان بهرام است و پس از مرگ برادر، جامه‌ رزم او را می‌پوشد.
    بهرام چوبین یا وهرام چوبین یا بهرام ششم پسر بهرام گشنسپ از خاندان مهران، یکی از خاندانهای اشکانی-ساسانی و از مردم ری بود. او به سبب بلندی قد، به چوبین (مانند چوب) نامبردار شده بود. او را مهر بندک یا دوستدار مهر مینامیدند و این تبار اشکانی او را نیز نشان می دهد. مینورسکی لقب بهرام را با واژه ی دیلمی ژوبین یا زوبین، به معنی نیزه مربوط دانسته و برخی دیگر از پژوهشگران شوبین و چوبین را شکلهای دیگری از واژۀ شواتیر یا شیواتیر(آرش) شمرده‌اند.
    بهرام چوبین خود را از تبار اشکانیان می‌دانست و برخی مانند گردیزی و تبری وی را از فرزندان پهلوان ایرانی گُرگین، پسر میلاد، و نیز از نسل تیرانداز مشهور ایرانی،آرش دانسته‌اند. به روایت تبری، بهرام چوبین را در تیراندازی با آرش همانند می‌کردند. شهرت بهرام چوبین در تیراندازی بدان پایه بوده است که ابن‌ندیم از کتابی در آیین تیراندازی نام می‌برد و آن را به بهرام چوبین ـ و یا بهرام‌گور ـ نسبت می‌دهد. در شاهنامه نیز وصف تیراندازی بهرام به شابه(سابه، ساوه) شاه، فرمانروای ترکان بسیار شبیه وصف تیراندازی رستم به اشکبوس است. شباهت این دو صحنه، نمودار همانندی این دو پهلوان در جنگاوری و تیراندازی از نگاه فردوسی است.
    در آخرین سال شاهی هرمز چهارم، لشکریان خاقان غربی ترک و خزر به ارمنستان و اران یورش آوردند.
    در همین زمان ساوه شاه نیز در شرق به ایران تاخت و سپاه هفتاد هزار نفری ایران که در مرز به نگهبانی می‌پرداخت، مغلوب ترکان شد.
    هرمز نیز بهرام را به نبرد فرستاد.
    بهرام دوازده هزار تن از سوارکاران را برگزید که سن هیچ یک از آنها کمتر از چهل سال نبود. این در حالی بود که سپاه پادشاه ترکان، سیصد هزار تن یاد شده‌است. گمان می‌رود که بهرام از این روی این شمارسپاهی را انتخاب کرده‌است که شماره دوازده در نزد ایرانیان مقدس بوده و در تاریخ استوره‌ای ایران نیز در چند جنگ دوازده هزار نفر، در سپاه شرکت داشتند و در تمامی این جنگها ایرانیان، پیروز شده بودند.
    بهرام که سرداری دلیر بود با سپاهی اندک اما زبده، سپاه خاقان را در مرزهای شرقی به شدت شکست داد و ساوه شاه را کشت .
    شاه ایران از پیروزی بهرام نگران شد و او را به جنگ در بیزانس فرستاد. بهرام از قوای بیزانس شکست سختی خورد.
    هرمز که می‌خواست غرور وی را بشکند و از این شکست خشنود بود با فرستادن دوک دان و لباس زنانه، به سردار شکست خورده او را از فرماندهی سپاه، برکنار کرد اما بهرام موفق شد، سپاه تحت فرمان خود را نیز در اهانتی که از طرف هرمز در حق وی شده بود، شریک و همدرد سازد. بدینگونه آنها را نیز با خود، بر ضد هرمز همداستان ساخت و با موافقت و تشویق آنها، شورش کرد.
    شورش و نارضایتی موبدان نیز سبب شد تا هرمز برکنار و خسرو پرویز بر تخت ایران بنشیند.
    بهرام چوبین حاضر نشد که به فرمان پادشاه جدید در آید و خود را شاه ایران خواند. از آنجا که سپاه بهرام نیرومند بود، خسرو گریخت. بهرام پیروزمندانه به پایتخت آمد و به نام بهرام ششم و به دست خود تاج بر سر نهاد و به نام خود سکه زد. خسرو نیز به شاه بیزانس پناه برد.
    یکسال پادشاهی بهرام همراه با یک سلسله شورش بود. دائی خسرو که دستگیر و زندانی شده بود، به یاری چند تن از بزرگان رهایی یافت و پیشرو مخالفان بهرام شد.وی به آذربایجان رفت و با برادر خود بیاری خسرو پرویز برخواستند.
    خسرو همراه با سپاهی که امپراتوردر اختیارش گذاشته بود به ایران برگشته و با سپاه بهرام جنگ کرد و بهرام پس از شکست، روی به فرار نهاد.
    بهرام چوبین پس از شکست در نبرد نهایی با خسرو و سپاهیانش، همراه با بازماندگان سپاهش به سوی ترکان گریخت و با مهربانی تمام از سوی خان ترک پذیرفته شد. خسرو با هدایایی که برای خاتون همسر خان ترک فرستاد، موجبات کشته شدن بهرام را فراهم کرد. گردیه خواهر بهرام که همراه او بود،سپاهیانی را که همراه برادر وی، بهرام، به دیار ترکان آمده بودند، از دیار ترکان بیرون آورده و به ایران بازگرداند.

    phoca_thumb_l_shah-nameh%20(43).jpg

     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    رستم و شغاد (داستان مرگ رستم)


    زال کنيزي رامشگر داشت . او روزي پسري زاد که در زيبايي با ماه برابري مي کرد . ولي متأسفانه طالع خوبي نداشت به طوري که طالع بينان گفتند که اين پسر خاندان سام را تباه خواهد کرد. اين مسئله زال را بسيار آزرده خاطر کرد . او نام پسر را شغاد گذاشت.
    سال ها گذشت و شغاد از سوي زال نزد شاه کابل رفت . او به شغاد علاقه مند شد و مال هاي بسياري را به وي سپرد . اين گونه بود که رستم هر سال يک پوست چرم گاو زرين از شاه کابل به عنوان ماليات مي گرفت . شاه کابل به اميد راحتي از اين ماليات شغاد را پناه داد ولي لين طور نشد . او اين مسئله را با شغاد در ميان گذاشت شغاد از برادر رنجيده شد, پس با هم حيله اي ريختند تا رستم را از بين ببرند. و آن اين بود که شاه کابل مهماني اي ترتيب دهد و در وسط آن بساط مي و نوشید*نی را پهن کند و به هواي مستي بر شغاد بياشفد و او از خشم شاه نزد رستم برود و او را به جنگ با او تحريک کند. پس شاه چنين کرد و شغاد نزد رستم رفت. وقتي شغاد رفت، شاه در نخجيرگاهي صد چاه کند و در آن ها نيزه هاي فراوان قرار داد و روي آنها را پوشاند. از آن سو شغاد نزد رستم رفت و از شاه کابل بدي هاي بسيار گفت. پس رستم به خشم آمد و با سپاهي به سوي او رفت. چون به کابل رسيد شاه آن ديار نزد او زانو زد و به عذر خواهي پرداخت و رستم او را بخشيد. پس مهماني اي ترتيب داده شد و شغاد در آن از نخجيرگاهي آباد و خرم تعريف کرد و به تطميع رستم پرداخت. رستم وسوسه ي شکار شد و به سوي آن شکارگاه حرکت کرد. چون رستم وارد آن مکان شوم شد، رخش بوي خاک تازه فهميد و از حرکت ايستاد. هنگامي که رستم و رخش به ميان دو چاه رسيدند تعادل خود را از دست دادند و در يک چاه افتادند. پهلوي رخش و رستم شکافت. رستم به سختي خود را به لبه ي چاه رساند و چون شغاد را ديد بر او برآشفت و کمانش را برداشت و تيري به سوي او گرفت. شغاد از ترس پشت در خت چناري ميان تهي پناه گرفت و رستم او و در خت را به هم دوخت. سپس روي به آسمان کرد و يزدان پاک را سپاس گفت و در نهايت پس از سال ها زندگي عادلانه در گذشت. چون خبر مرگ رستم به زال رسيد، او فرامرز، فرزند رستم، را براي انتقام جويي فرستاد. او چون به کابل رسيد پيکر رستم را به مشک و عنبر آميختند و او را در تابوت آهني قرار دادند و در بستاني در زابل دفن کرد سپس دوباره به کابل رفت و کابل را به خاک و خون کشيد و شاه کابل را کشت و زال مردي شريف را به پادشاهي کابل برگزيد.

    phoca_thumb_l_1393-Shahnameh%20(11).jpg

     

    ZahraHayati

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/07/03
    ارسالی ها
    5,724
    امتیاز واکنش
    58,883
    امتیاز
    1,021
    راهیابی باربد به دربار خسروپرویز

    سرکش رامش‌گر، سرپرست نوازندگان و خوانندگان دربار خسروپرویز بود. باربد موسیقی‌دان، برای راه‌یابی به دربار، به پایتخت ساسانیان آمد ولی سرکش به سربازان رشوه داد تا او را راه ندهند. باربد که ناامید شده بود، با باغبان باغی که خسروپرویز دو هفته از نوروز را در آن می‌گذراند هم‌دستی کرد و با سازهای خود در درون درخت سروی، در نزدیکی جشن‌گاه شاه پنهان شد.
    هنگام غروب زمانی که خسروپرویز سری گرم از باده داشت، از نهان‌گاه خویش آهنگی نغز به نام «دادآفرید» نواخت، که باعث شد دمی همگان بی‌هوش گردند و زمانی که به هوش آمدند هر چه گشتند نوازنده را نیافتند. این بار باربد، ساز رود را دگرگونه نواخت و سرودی به نام «پیکار» برآورد و این بار نیز کسی را نیافتند. بار دیگر در زمانی درخور، آهنگی با نام «سبز بر سبز» ساز کرد و سرانجام با خواهش خسروپرویز به بیرون خرامیده و به پیش شاه رفت و داستان خود را بازگو کرد و سپس باربد، سرپرست رامش‌گران و از مهتران دربار شد.
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    106
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    1,288
    پاسخ ها
    172
    بازدیدها
    5,182
    بالا