متون ادبی کهن ** شاهنامه **

رَشنو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/12
ارسالی ها
2,002
امتیاز واکنش
47,756
امتیاز
905
محل سکونت
مازندران:)
فریدون
بخش نوزدهم

به سلم آگهی رفت ازین رزمگاه

وزان تیرگی کاندر آمد به ماه

پس پشتش اندر یکی حصن بود

برآورده سر تا به چرخ کبود

چنان ساخت کاید بدان حصن باز

که دارد زمانه نشیب و فراز

هم این یک سخن قارن اندیشه کرد

که برگاشتش سلم روی از نبرد

کالانی دژش باشد آرامگاه

سزد گر برو بربگیریم راه

که گر حصن دریا شود جای اوی

کسی نگسلاند ز بن پای اوی

یکی جای دارد سر اندر سحاب

به چاره برآورده از قعر آب

نهاده ز هر چیز گنجی به جای

فگنده برو سایه پر همای

مرا رفت باید بدین چاره زود

رکاب و عنان را بباید بسود
 
  • پیشنهادات
  • رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    فریدون
    ادامه بخش نوزدهم


    اگر شاه بیند ز جنگ‌آوران

    به کهتر سپارد سپاهی گران

    همان با درفش همایون شاه

    هم انگشتر تور با من به راه

    بباید کنون چاره‌ای ساختن

    سپه را بحصن اندر انداختن

    من و گرد گرشاسپ و این تیره شب

    برین راز بر باد مگشای لب

    چو روی هوا گشت چون آبنوس

    نهادند بر کوههٔ پیل کوس

    همه نامداران پرخاشجوی

    ز خشکی به دریا نهادند روی

    سپه را به شیروی بسپرد و گفت

    که من خویشتن را بخواهم نهفت

    شوم سوی دژبان به پیغمبری

    نمایم بدو مهر انگشتری

    چو در دژ شوم برفرازم درفش

    درفشان کنم تیغهای بنفش

    شما روی یکسر سوی دژ نهید

    چنانک اندر آیید دمید و دهید
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    فریدون
    ادامه بخش نوزدهم


    سپه را به نزدیک دریا بماند

    به شیروی شیراوژن و خود براند

    بیامد چو نزدیکی دژ رسید

    سخن گفت و دژدار مهرش بدید

    چنین گفت کز نزد تور آمدم

    بفرمود تا یک زمان دم زدم

    مرا گفت شو پیش دژبان بگوی

    که روز و شب آرام و خوردن مجوی

    کز ایدر درفش منوچهر شاه

    سوی دژ فرستد همی با سپاه

    تو با او به نیک و به بد یار باش

    نگهبان دژ باش و بیدار باش

    چو دژبان چنین گفتها را شنید

    همان مهر انگشتری را بدید

    همان گـه در دژ گشادند باز

    بدید آشکارا ندانست راز

    نگر تا سخنگوی دهقان چه گفت

    که راز دل آن دید کو دل نهفت

    مرا و ترا بندگی پیشه باد

    ابا پیشه‌مان نیز اندیشه باد

    به نیک و به بد هر چه شاید بدن

    بباید همی داستهانها زدن
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    فریدون
    ادامه بخش نوزدهم


    چو دژدار و چون قارن رزمجوی

    یکایک بروی اندر آورده روی

    یکی بدسگال و یکی ساده دل

    سپهبد بهر چاره آماده دل

    همی جست آن روز تا شب زمان

    نه آگاه دژدار از آن بدگمان

    به بیگانه بر مهر خویشی نهاد

    بداد از گزافه سر و دژ بباد

    چو شب روز شد قارن رزمخواه

    درفشی برافراخت چون گرد ماه

    خروشید و بنمود یک یک نشان

    به شیروی و گردان گردنکشان

    چو شیروی دید آن درفش یلی

    به کین روی بنهاد با پردلی
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    فریدون
    ادامه بخش نوزدهم

    در حصن بگرفت و اندر نهاد

    سران را ز خون بر سر افسر نهاد

    به یک دست قارن به یک دست شیر

    به سر گرز و تیغ آتش و آب زیر

    چو خورشید بر تیغ گنبد رسید

    نه آیین دژ بد نه دژبان پدید

    نه دژ بود گفتی نه کشتی بر آب

    یکی دود دیدی سراندر سحاب

    درخشیدن آتش و باد خاست

    خروش سواران و فریاد خاست

    چو خورشید تابان ز بالا بگشت

    چه آن دژ نمود و چه آن پهن دشت

    بکشتند ازیشان فزون از شمار

    همی دود از آتش برآمد چوقار

    همه روی دریا شده قیرگون

    همه روی صحرا شده جوی خون
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    فریدون
    بخش بیستم


    تهی شد ز کینه سر کینه دار

    گریزان همی رفت سوی حصار

    پس اندر سپاه منوچهر شاه

    دمان و دنان برگرفتند راه

    چو شد سلم تا پیش دریا کنار

    ندید آنچه کشتی برآن رهگذار

    چنان شد ز بس کشته و خسته دشت

    که پوینده را راه دشوار گشت

    پر از خشم و پر کینه سالار نو

    نشست از بر چرمهٔ تیزرو

    بیفگند بر گستوان و بتاخت

    به گرد سپه چرمه اندر نشاخت

    رسید آنگهی تنگ در شاه روم

    خروشید کای مرد بیداد شوم

    بکشتی برادر ز بهر کلاه

    کله یافتی چند پویی براه

    کنون تاجت آوردم ای شاه و تخت

    به بار آمد آن خسروانی درخت

    زتاج بزرگی گریزان مشو

    فریدونت گاهی بیاراست نو

    درختی که پروردی آمد به بار

    بیابی هم اکنون برش در کنار

    اگر بار خارست خود کشته‌ای

    و گر پرنیانست خود رشته‌ای

    همی تاخت اسپ اندرین گفت‌گوی

    یکایک به تنگی رسید اندر اوی
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    فریدون
    ادامه بخش بیستم


    یکی تیغ زد زود بر گردنش

    بدو نیمه شد خسروانی تنش

    بفرمود تا سرش برداشتند

    به نیزه به ابر اندر افراشتند

    بماندند لشکر شگفت اندر اوی

    ازان زور و آن بازوی جنگجوی

    همه لشکر سلم همچون رمه

    که بپراگند روزگار دمه

    برفتند یکسر گروها گروه

    پراگنده در دشت و دریا و کوه

    یکی پرخرد مرد پاکیزه مغز

    که بودش زبان پر ز گفتار نغز

    بگفتند تازی منوچهر شاه

    شوم گرم و باشد زبان سپاه

    بگوید که گفتند ما کهتریم

    زمین جز به فرمان او نسپریم

    گروهی خداوند بر چارپای

    گروهی خداوند کشت و سرای

    سپاهی بدین رزمگاه آمدیم

    نه بر آرزو کینه خواه آمدیم

    کنون سر به سر شاه را بنده‌ایم

    دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم

    گرش رای جنگ است و خون ریختن

    نداریم نیروی آویختن

    سران یکسره پیش شاه آوریم

    بر او سر بیگناه آوریم
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    فریدون
    ادامه بخش بیستم

    براند هر آن کام کو را هواست

    برین بیگنه جان ما پادشاست

    بگفت این سخن مرد بسیار هوش

    سپهدار خیره بدو دادگوش

    چنین داد پاسخ که من کام خویش

    به خاک افگنم برکشم نام خویش

    هر آن چیز کان نز ره ایزدیست

    از آهرمنی گر ز دست بدیست

    سراسر ز دیدار من دور باد

    بدی را تن دیو رنجور باد

    شما گر همه کینه‌دار منید

    وگر دوستدارید و یار منید

    چو پیروزگر دادمان دستگاه

    گنه کار پیدا شد از بی‌گـ ـناه

    کنون روز دادست بیداد شد

    سران را سر از کشتن آزاد شد

    همه مهر جویید و افسون کنید

    ز تن آلت جنگ بیرون کنید

    خروشی بر آمد ز پرده سرای

    که ای پهلوانان فرخنده رای

    ازین پس به خیره مریزید خون

    که بخت جفاپیشگان شد نگون

    همه آلت لشکر و ساز جنگ

    ببردند نزدیک پور پشنگ
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    فریدون
    ادامه بخش بیستم


    سپهبد منوچهر بنواختشان

    براندازه بر پایگه ساختشان

    سوی دژ فرستاد شیروی را

    جهاندیده مرد جهانجوی را

    بفرمود کان خواسته برگرای

    نگه کن همه هر چه یابی به جای

    به پیلان گردونکش آن خواسته

    به درگاه شاه‌آور آراسته

    بفرمود تا کوس رویین و نای

    زدند و فرو هشت پرده سرای

    سپه را ز دریا به هامون کشید

    ز هامون سوی آفریدون کشید

    چو آمد به نزدیک تمیشه باز

    نیا را بدیدار او بد نیاز

    برآمد ز در نالهٔ کر نای

    سراسر بجنبید لشکر ز جای

    همه پشت پیلان ز پیروزه تخت

    بیاراست سالار پیروز بخت

    چه با مهد زرین به دیبای چین

    بگوهر بیاراسته همچنین

    چه با گونه گونه درفشان درفش

    جهانی شده سرخ و زرد و بنفش

    ز دریای گیلان چو ابر سیاه

    دمادم بساری رسید آن سپاه

    چو آمد بنزدیک شاه آن سپاه

    فریدون پذیره بیامد براه
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    فریدون
    ادامه بخش بیستم


    همه گیل مردان چو شیر یله

    ابا طوق زرین و مشکین کله

    پس پشت شاه اندر ایرانیان

    دلیران و هر یک چو شیر ژیان

    به پیش سپاه اندرون پیل و شیر

    پس ژنده پیلان یلان دلیر

    درفش درفشان چو آمد پدید

    سپاه منوچهر صف بر کشید

    پیاده شد از باره سالار نو

    درخت نوآیین پر از بار نو

    زمین را ببوسید و کرد آفرین

    بران تاج و تخت و کلاه و نگین

    فریدونش فرمود تا برنشست

    ببوسید و بسترد رویش به دست

    پس آنگه سوی آسمان کرد روی

    که ای دادگر داور راست‌گوی

    تو گفتی که من دادگر داورم

    به سختی ستم دیده را یاورم

    همم داد دادی و هم داوری

    همم تاج دادی هم انگشتری
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    111
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    530
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    1,297
    بالا