متون ادبی کهن ** شاهنامه **

رَشنو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/12
ارسالی ها
2,002
امتیاز واکنش
47,756
امتیاز
905
محل سکونت
مازندران:)
جمشید
ادامه بخش سوم

بخورد و برو آفرین کرد سخت

مزه یافت خواندش ورا نیکبخت

چنین گفت ابلیس نیرنگساز

که شادان زی ای شاه گردنفراز

که فردات ازان گونه سازم خورش

کزو باشدت سربه‌سر پرورش

برفت و همه شب سگالش گرفت

که فردا ز خوردن چه سازد شگفت

خورشها ز کبک و تذرو سپید

بسازید و آمد دلی پرامید

شه تازیان چون به نان دست برد

سر کم خرد مهر او را سپرد

سیم روز خوان را به مرغ و بره

بیاراستش گونه گون یکسره

به روز چهارم چو بنهاد خوان

خورش ساخت از پشت گاو جوان

بدو اندرون زعفران و گلاب

همان سالخورده می و مشک ناب

چو ضحاک دست اندر آورد و خورد

شگفت آمدش زان هشیوار مرد

بدو گفت بنگر که از آرزوی

چه خواهی بگو با من ای نیکخوی

خورشگر بدو گفت کای پادشا

همیشه بزی شاد و فرمانروا

مرا دل سراسر پر از مهر تست

همه توشهٔ جانم از چهرتست

یکی حاجتستم به نزدیک شاه

و گرچه مرا نیست این پایگاه

که فرمان دهد تا سر کتف اوی

ببوسم بدو بر نهم چشم و روی
 
  • پیشنهادات
  • رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    جمشید
    ادامه بخش سوم

    چو ضحاک بشنید گفتار اوی

    نهانی ندانست بازار اوی

    بدو گفت دارم من این کام تو

    بلندی بگیرد ازین نام تو

    بفرمود تا دیو چون جفت او

    همی بـ..وسـ..ـه داد از بر سفت او

    ببوسید و شد بر زمین ناپدید

    کس اندر جهان این شگفتی ندید

    دو مار سیه از دو کتفش برست

    عمی گشت و از هر سویی چاره جست

    سرانجام ببرید هر دو ز کفت

    سزد گر بمانی بدین در شگفت

    چو شاخ درخت آن دو مار سیاه

    برآمد دگر باره از کتف شاه

    پزشکان فرزانه گرد آمدند

    همه یک‌بهٔک داستانها زدند

    ز هر گونه نیرنگها ساختند

    مر آن درد را چاره نشناختند

    بسان پزشکی پس ابلیس تفت

    به فرزانگی نزد ضحاک رفت

    بدو گفت کین بودنی کار بود

    بمان تا چه گردد نباید درود

    خورش ساز و آرامشان ده به خورد

    نباید جزین چاره‌ای نیز کرد

    به جز مغز مردم مده‌شان خورش

    مگر خود بمیرند ازین پرورش

    نگر تا که ابلیس ازین گفت‌وگوی

    چه‌کردوچه خواست اندرین جستجوی

    مگر تا یکی چاره سازد نهان

    که پردخته گردد ز مردم جهان
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    جمشید
    بخش چهارم

    از آن پس برآمد ز ایران خروش

    پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

    سیه گشت رخشنده روز سپید

    گسستند پیوند از جمشید

    برو تیره شد فرهٔ ایزدی

    به کژی گرایید و نابخردی

    پدید آمد از هر سویی خسروی

    یکی نامجویی ز هر پهلوی

    سپه کرده و جنگ را ساخته

    دل از مهر جمشید پرداخته

    یکایک ز ایران برآمد سپاه

    سوی تازیان برگفتند راه

    شنودند کانجا یکی مهترست

    پر از هول شاه اژدها پیکرست

    سواران ایران همه شاهجوی

    نهادند یکسر به ضحاک روی

    به شاهی برو آفرین خواندند

    ورا شاه ایران زمین خواندند

    کی اژدهافش بیامد چو باد

    به ایران زمین تاج بر سر نهاد

    از ایران و از تازیان لشکری

    گزین کرد گرد از همه کشوری

    سوی تخت جمشید بنهاد روی

    چو انگشتری کرد گیتی بروی

    چو جمشید را بخت شد کندرو

    به تنگ اندر آمد جهاندار نو

    برفت و بدو داد تخت و کلاه

    بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    جمشید
    ادامه بخش چهارم

    چو صدسالش اندر جهان کس ندید

    برو نام شاهی و او ناپدید

    صدم سال روزی به دریای چین

    پدید آمد آن شاه ناپاک دین

    نهان گشته بود از بد اژدها

    نیامد به فرجام هم زو رها

    چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ

    یکایک ندادش زمانی درنگ

    به ارش سراسر به دو نیم کرد

    جهان را ازو پاک بی‌بیم کرد

    شد آن تخت شاهی و آن دستگاه

    زمانه ربودش چو بیجاده کاه

    ازو بیش بر تخت شاهی که بود

    بران رنج بردن چه آمدش سود

    گذشته برو سالیان هفتصد

    پدید آوریده همه نیک و بد

    چه باید همه زندگانی دراز

    چو گیتی نخواهد گشادنت راز

    همی پروراندت با شهد و نوش

    جز آواز نرمت نیاید به گوش

    یکایک چو گیتی که گسترد مهر

    نخواهد نمودن به بد نیز چهر

    بدو شاد باشی و نازی بدوی

    همان راز دل را گشایی بدوی

    یکی نغز بازی برون آورد

    به دلت اندرون درد و خون آورد

    دلم سیر شد زین سرای سپنج

    خدایا مرا زود برهان ز رنج
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    بخش یکم

    چو ضحاک شد بر جهان شهریار

    برو سالیان انجمن شد هزار

    سراسر زمانه بدو گشت باز

    برآمد برین روزگار دراز

    نهان گشت کردار فرزانگان

    پراگنده شد کام دیوانگان

    هنر خوار شد جادویی ارجمند

    نهان راستی آشکارا گزند

    شده بر بدی دست دیوان دراز

    به نیکی نرفتی سخن جز به راز

    دو پاکیزه از خانهٔ جمشید

    برون آوریدند لرزان چو بید

    که جمشید را هر دو دختر بدند

    سر بانوان را چو افسر بدند

    ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز

    دگر پاکدامن به نام ارنواز

    به ایوان ضحاک بردندشان

    بران اژدهافشن سپردندشان

    بپروردشان از ره جادویی

    بیاموختشان کژی و بدخویی

    ندانست جز کژی آموختن

    جز از کشتن و غارت و سوختن
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    بخش دوم

    چنان بد که هر شب دو مرد جوان

    چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

    خورشگر ببردی به ایوان شاه

    همی ساختی راه درمان شاه

    بکشتی و مغزش بپرداختی

    مران اژدها را خورش ساختی

    دو پاکیزه از گوهر پادشا

    دو مرد گرانمایه و پارسا

    یکی نام ارمایل پاکدین

    دگر نام گرمایل پیشبین

    چنان بد که بودند روزی به هم

    سخن رفت هر گونه از بیش و کم

    ز بیدادگر شاه و ز لشکرش

    وزان رسمهای بد اندر خورش

    یکی گفت ما را به خوالیگری

    بباید بر شاه رفت آوری

    وزان پس یکی چاره‌ای ساختن

    ز هر گونه اندیشه انداختن

    مگر زین دو تن را که ریزند خون

    یکی را توان آوریدن برون

    برفتند و خوالیگری ساختند

    خورشها و اندازه بشناختند

    خورش خانهٔ پادشاه جهان

    گرفت آن دو بیدار دل در نهان

    چو آمد به هنگام خون ریختن

    به شیرین روان اندر آویختن

    ازان روز بانان مردم‌کشان

    گرفته دو مرد جوان راکشان

    زنان پیش خوالیگران تاختند

    ز بالا به روی اندر انداختند

    پر از درد خوالیگران را جگر

    پر از خون دو دیده پر از کینه سر
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    ادامه بخش دوم

    همی بنگرید این بدان آن بدین

    ز کردار بیداد شاه زمین

    از آن دو یکی را بپرداختند

    جزین چاره‌ای نیز نشناختند

    برون کرد مغز سر گوسفند

    بیامیخت با مغز آن ارجمند

    یکی را به جان داد زنهار و گفت

    نگر تا بیاری سر اندر نهفت

    نگر تا نباشی به آباد شهر

    ترا از جهان دشت و کوهست بهر

    به جای سرش زان سری بی‌بها

    خورش ساختند از پی اژدها

    ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان

    ازیشان همی یافتندی روان

    چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست

    بران سان که نشناختندی که کیست

    خورشگر بدیشان بزی چند و میش

    سپردی و صحرا نهادند پیش

    کنون کرد از آن تخمه داد نژاد

    که ز آباد ناید به دل برش یاد

    پس آیین ضحاک وارونه خوی

    چنان بد که چون می‌بدش آرزوی

    ز مردان جنگی یکی خواستی

    به کشتی چو با دیو برخاستی

    کجا نامور دختری خوبروی

    به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی

    پرستنده کردیش بر پیش خویش

    نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    بخش سوم

    چو از روزگارش چهل سال ماند

    نگر تا بسر برش یزدان چه راند

    در ایوان شاهی شبی دیر یاز

    به خواب اندرون بود با ارنواز

    چنان دید کز کاخ شاهنشهان

    سه جنگی پدید آمدی ناگهان

    دو مهتر یکی کهتر اندر میان

    به بالای سرو و به فر کیان

    کمر بستن و رفتن شاهوار

    بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار

    دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ

    نهادی به گردن برش پالهنگ

    همی تاختی تا دماوند کوه

    کشان و دوان از پس اندر گروه

    بپیچید ضحاک بیدادگر

    بدریدش از هول گفتی جگر

    یکی بانگ برزد بخواب اندرون

    که لرزان شد آن خانهٔ صدستون

    بجستند خورشید رویان ز جای

    از آن غلغل نامور کدخدای

    چنین گفت ضحاک را ارنواز

    که شاها چه بودت نگویی به راز

    که خفته به آرام در خان خویش

    برین سان بترسیدی از جان خویش

    زمین هفت کشور به فرمان تست

    دد و دام و مردم به پیمان تست

    به خورشید رویان جهاندار گفت

    که چونین شگفتی بشاید نهفت

    که گر از من این داستان بشنوید

    شودتان دل از جان من ناامید

    به شاه گرانمایه گفت ارنواز

    که بر ما بباید گشادنت راز

    توانیم کردن مگر چاره‌ای

    که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای

    سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

    همه خواب یک یک بدیشان بگفت

    چنین گفت با نامور ماهروی

    که مگذار این را ره چاره چوی

    نگین زمانه سر تخت تست

    جهان روشن از نامور بخت تست

    تو داری جهان زیر انگشتری

    دد و مردم و مرغ و دیو و پری

    ز هر کشوری گرد کن مهتران

    از اخترشناسان و افسونگران

    سخن سربه سر موبدان را بگوی

    پژوهش کن و راستی بازجوی

    نگه کن که هوش تو بر دست کیست

    ز مردم شمار ار ز دیو و پریست

    چو دانسته شد چاره ساز آن زمان

    به خیره مترس از بد بدگمان
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    ادامه بخش سوم

    شه پر منش را خوش آمد سخن

    که آن سرو سیمین برافگند بن

    جهان از شب تیره چون پر زاغ

    هم آنگه سر از کوه برزد چراغ

    تو گفتی که بر گنبد لاژورد

    بگسترد خورشید یاقوت زرد

    سپهبد به هرجا که بد موبدی

    سخن دان و بیداردل بخردی

    ز کشور به نزدیک خویش آورید

    بگفت آن جگر خسته خوابی که دید

    نهانی سخن کردشان آشکار

    ز نیک و بد و گردش روزگار

    که بر من زمانه کی آید بسر

    کرا باشد این تاج و تخت و کمر

    گر این راز با من بباید گشاد

    و گر سر به خواری بباید نهاد

    لب موبدان خشک و رخساره تر

    زبان پر ز گفتار با یکدیگر

    که گر بودنی باز گوییم راست

    به جانست پیکار و جان بی‌بهاست

    و گر نشنود بودنیها درست

    بباید هم اکنون ز جان دست شست

    سه روز اندرین کار شد روزگار

    سخن کس نیارست کرد آشکار

    به روز چهارم برآشفت شاه

    برآن موبدان نماینده راه

    که گر زنده‌تان دار باید بسود

    و گر بودنیها بباید نمود

    همه موبدان سرفگنده نگون

    پر از هول دل دیدگان پر ز خون

    از آن نامداران بسیار هوش

    یکی بود بینادل و تیزگوش

    خردمند و بیدار و زیرک بنام

    کزان موبدان او زدی پیش گام

    دلش تنگتر گشت و ناباک شد

    گشاده زبان پیش ضحاک شد

    بدو گفت پردخته کن سر ز باد

    که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

    جهاندار پیش از تو بسیار بود

    که تخت مهی را سزاوار بود

    فراوان غم و شادمانی شمرد

    برفت و جهان دیگری را سپرد
     

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    ضحاک
    ادامه بخش سوم

    اگر بارهٔ آهنینی به پای

    سپهرت بساید نمانی به جای

    کسی را بود زین سپس تخت تو

    به خاک اندر آرد سر و بخت تو

    کجا نام او آفریدون بود

    زمین را سپهری همایون بود

    هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

    نیامد گـه پرسش و سرد باد

    چو او زاید از مادر پرهنر

    بسان درختی شود بارور

    به مردی رسد برکشد سر به ماه

    کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

    به بالا شود چون یکی سرو برز

    به گردن برآرد ز پولاد گرز

    زند بر سرت گرزهٔ گاوسار

    بگیردت زار و ببنددت خوار

    بدو گفت ضحاک ناپاک دین

    چرا بنددم از منش چیست کین

    دلاور بدو گفت گر بخردی

    کسی بی‌بهانه نسازد بدی

    برآید به دست تو هوش پدرش

    از آن درد گردد پر از کینه سرش

    یکی گاو برمایه خواهد بدن

    جهانجوی را دایه خواهد بدن

    تبه گردد آن هم به دست تو بر

    بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر

    چو بشنید ضحاک بگشاد گوش

    ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

    گرانمایه از پیش تخت بلند

    بتابید روی از نهیب گزند

    چو آمد دل نامور بازجای

    بتخت کیان اندر آورد پای

    نشان فریدون بگرد جهان

    همی باز جست آشکار و نهان

    نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

    شده روز روشن برو لاژورد
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    108
    پاسخ ها
    14
    بازدیدها
    524
    پاسخ ها
    16
    بازدیدها
    1,289
    بالا